محمّد امینی

مارس 022007
 

محمّد امینی

null

در پاسداری از آن چه که مرا از ایرانی بودنم شرمسار نمی کند! )بخش دوم

برای خواندن متن کامل و قسمت اول به لینک زیر مراجعه کنید
https://archives.farhangshahr.com/standpoints/issue_215022007.php

امروزین ایران از هر دین، مذهب و پیشینه قومی کها

باشند، فرزندان هزاران سال پروش تاریخی خانواده بزرگ این سرزمین اند و توشه آن تاریخ دراز و آن هستی فرهنگی مشترک را با همه نیک و بدش، سَره و ناسَره اش، در رگ رگ خویش به یادگار دارند. این داوری های نسنجیده که تاریخ و پیشینه سرزمین ما تنها بر خون وستیز استوار بوده و هویت امروزین ما تنها زاده خودکامگی شاهان و ستیز دینی و تنش های قومی است، تنها دستبرد به تاریخ نیست، تجاوز به هویت و هستی فرهنگی امروزین مااست.

در بخش نخست این نوشتار۱ به این پرداختم که در دودهه اخیر کارزار بررسی یک سویه از تاریخ ایران و پیشینه ایرانیان بالاگرفته است و روال براین شده که کسانی یا از روی کژاندیشی، نا آگاهی و یا افسردگی، و تنی چند نیزشاید بداندیشانه، تاریخ و پیشینه سرزمین مارا چنان به نقد می کِشـَند و می توفند۲ که گویا «گذشته ما، یکسره تاریخ کشتار، خونریزی، خودکامگی، تبعیض، جنگ ایلی و ستیز دینی بوده است و پی آمد آن زشت کاری ها، نا امنی شهروندان، فقدان فرهنگ شهروندی گری، مدارا و بردباری است که گویا در میان اروپاییان سخت رواج داشته و ما از آن ها بی بهره مانده ایم. سیمای هزاره گذشته و هزاره های پیش ازآن را چنان ترسیم می کنند که گویی ماندگاری چندهزارساله ایران را گروهی قداره بند خونریز، با کشتار و بیم، فراهم آورده اند؛ گویی از این سرزمین، جزپَـلـَشـتی ارمغان دیگری به روزگار کنونی و نیز به جامعه بشری نرسیده است.» (از بخش پیشین)

اینک پرسیدنی است که چرا پرداختن به پیشینه سرزمین مان و دریافت درست و سنجیده از آن چه را که ما توشه اجتماعی و فرهنگی امروزمان از آن پیشینه می نامیم، ارج داراست؟ گیرم که کسانی چونان نویسنده ارجمندی که در نوشته پیشین به بازبینی داوری شان پرداختم، نا آگاهانه براین باور باشند که برخلاف اروپا، «تاریخ ایران بر بی قانونی و استبداد متکی بوده است» و یا گیرم که برخی این نظریه پردازی استاد گرامی آرامش دوستدار را با آن نگاه حسرت آورش به تمدن اروپا و خوارشمردن یکی از بردبار ترین تجربه های همزیستی دینی و قومی در تاریخ، بپذیرند و همانند ایشان، ایران را کشوری دینمَدار و مردم مارا مردمی «دین خو» بخوانند.۳ گیرم که کسانی داوری های بیمارگویانه «پژوهشگرتاریخ»، ناصر پورپیرار را باورکنند که «کنکاشی مختصر در تاریخ هزار و دویست ساله ایران پیش از حمله اعراب گواهی می دهد که درسرتاسر آن دوران هیچ اثری از حضور اندیشه و عمل ملی در حوزه های اقتصاد، سیاست و فرهنگ دیده نمی شود. مردم ایران این دوران دراز را در اختفای عمومی به سر برده اند و چنین است که ایرانیان تا سده دوم پس از حمله اعراب از معرفی حتی یک چهره جهانی در تمامی رده های حکمت باستان عاجز می مانند و اسناد فرهنگی جهان حتی یک برگ مکتوب را که از سوی ایرانیان به فرهنگ بشری افزوده باشد، نمی شناسند.»۴ و یا بپذیرند که پیدایش زبان اداری و مشترک امروزین ما، زبان پارسی، «درخراسان و با کمک خلفای عباسی در قرون اولیه و با اختلا ط و استمداد از چند منبع محلی و بخصوص تاتی، که زبان غیر رسمی و محلی آوارگان یهود بوده است، صورت گرفت واین مطلب را میتوان از مسیرهای متعدد و مختلف اثبات کرد!»٥

پرسش این است که ازاین گونه ناسزاگویی ها به پیشینه مردم ایران، ازاین خودستیزی ها و ازاین داوری ها نا آگاهانه و یا بدخواهانه پیرامون تاریخ، چه زیانی به زندگی امروز ما می رسد و کدامین پنجره را در چشم انداز فردایمان می بندد؟ و این نیز پرسیدنی است که من به چه انگیزه ای، به ستیز با این گونه کژاندیشی ها و راست گرداندن داوری پیرامون هستی ماندگارما از پیشینه تاریخی مان برخاسته ام؟ پاسخ این است که هست و نیست هر مردمی، ازجمله از پیشینه آنان برمی خیزد. می خواهی، مردمانی را نا امید و ناتوان سازی، می خواهی هستی امروز ایشان را ناچیزشماری و ایشان را از آینده خویش بیمناک گردانی، به ویرانی یک سویه پیشینه و ارزش های فرهنگی ایشان برخیز!

فرهنگ وهویت اجتماعی و ملی یک سرزمین، خاک و ساختمان های تاریخی، رودخانه ها، کوه ها و درختان آن سرزمین نیست. بناهای تاریخی در روند زمان می فرسایند و فرومی ریزند. شهرهایی که زمانی آبادان بوده اند، تـَلی از خاک میشوند. جنگل ها گاه می سوزند و نابود می گردند. دگرگونی های اقلیمی، و یا مداخله انسان ها آن جا را که روزی سرسبز و پرحاصل بوده، به نیمه بیابانی تبدیل می کند. اما، آنچه می ماند، ارزش های تاریخی، اجتماعی و فرهنگی است که در یاد و هستی مشترک مردم آن سرزمین جاویدان می شود و در زندگی امروز ایشان بازتاب می یابد. بیهوده نیست که یکی از نخستین کوشش های سازمان یافته بنیانگذاران جمهوری اسلامی در آغاز کار، ستیز با فرهنگ و تاریخ ایران بود.٦ از آن پس هم، کارزار بازنویسی تاریخ دور و نزدیک ایران همچنان ادامه دارد .

ارزش هایی که پدر و مادری به فرزند خویش در کودکی می آموزند و رفتاری که آن کودک از پیرامونیانش یاد می گیرد، در روح و روان و اندیشه آن کودک بجای می ماند و گاه تا پایان زندگی با وی همراه می شود. بیهوده نیست که اینک در بررسی رفتاری بزه کاران بزرگ، گاه به پیشینه خانوادگی و سامان پرورش ایشان می نگرند. پاره ای از جامعه شناسان امروز را باور براین است که در راستای رفتاراجتماعی، ارزش های فراگرفته در کودکی و نوجوانی، گاه از ساختار های ژنتیک انسان نیرومند تراند. همان ها، اگرچه بر سر پی آمدهای مثبت و منفی خانواده سنتی در برابر ساختارهای خانوادگی در جوامع مدرن، با یکدیگر به جدل می پردازند، اما دراینکه رفتار خانواده، بازتابی ماندگار در زندگی و رفتار آتی فرزندان خانواده خواهد داشت، هم اندیش اند. بسیاری را باور بر این است که رفتارامروز ما با سامان پرورش ما پیوندی استوار دارد و خود باوری و یا خودناباوری فردی ما، با پیشینه ما واز جمله با پرورش خانوادگی و زندگی دوران کودکی مان درهم آمیخته است. از سوی دیگر آنچه که ما امروز در باره خود می اندیشیم، سامان دهنده رفتارما است و چشم اندازی از آینده ما را به ما می نمایاند. باورناکردنی است که کودکی که از آغاز با سرزنش، آزار و خواری از سوی خانواده و پیرامونیانش روبرو بوده و در بزرگسالی نیز ارزش والایی در خویش نمی بیند و خویشتن را خـُرد و فرمایه می داند، به یکباره به جایگاهی فرزانه در جامعه انسانی دست یابد!

همین داوری، در باره جوامع بشری نیز درست است. اگر مردم سرزمینی خویشتن را ناچیز و ناتوان شمارند و باورکنند که تنگناهای گذرای زندگی، سرنوشت ناگزیر ایشان است، شوربختی خویش را پذیرا خواهند شد و چالشی برای پایان دادن به درماندگی های خویش نخواهند کرد. در درازای تاریخ نیز یکی از نخستین کارهای دولت های چیره بر سرزمین های مغلوب، درهم شکستن ساختارهای تاریخی فرهنگی و آتش فکندن در خرمن خودباوری مردم آن سرزمین بوده است. اندیشمندان برجسته استعمار اروپا نیز در این باره بسیار نوشته اند که کلید چیرگی بر یک سرزمین، شکستن خودباوری مردم آن سرزمین است. پیام بریتانیا به مردم هند، سده ها این بود که آنان بیرون از فرمانروایی بریتانیا، راه به جایی نخواهند برد و رستگاری آنان در گروی پیوند آنان با امپراتوری خواهد بود. بسیاری از فرهیختگان هند نیز این اندیشه را پذیرفتند. بخش از رهبران حزب کنگره هند را باور براین بود که چالش هند با منافع امپراتوری پیوند دارد و هندیان باید درجستجوی حقوق شهروندی برابر با دیگر شهروندان امپراتوری باشند و نه استقلال. نخستین کوشش فاتحان مسلمان در ایران نیز همین بود که اگرخونریزی هایشان در جولا و نهاوند و ده ها ستیز دیگر٧، آنان را بر خاک ایران چیره کرده بود، پس از آن با درهم شکستن فرهنگ و ساختارهای اجتماعی ایران، کارایران را به پایان رسانند که نرساندند!

مردم امروزین ایران از هر مذهب و پیشینه قومی که باشند، فرزندان هزاران سال پروش تاریخی خانواده بزرگ این سرزمین اند و توشه آن تاریخ دراز و آن هستی فرهنگی مشترک را با همه نیک و بدش، سره و ناسره اش، در رگ رگ خویش به یادگار دارند. این داوری های نسنجیده که تاریخ و پیشینه سرزمین ما تنها بر خون وستیز استوار بوده و هویت امروزین ما تنها زاده خودکامگی شاهان و ستیز دینی و تنش های قومی است، تنها دستبرد به تاریخ نیست، تجاوز به هویت و هستی فرهنگی امروزین مااست! دراین جای گفتگو نیست که پژوهشگران امروزین باید پرسشگرانه به تاریخ بنگرند. اما این نگاه پرسشگرانه به تاریخ باید همه سویه باشد. اگر ناکامی ها و ناتوانی های پیشینه خویش را به نقد می کشیم، به این نیز بپردازیم که ارزش های ماندگار سرزمین و مردم ایران کدام اند. به این نیز بپردازیم که رمز ماندگاری چندهزارساله ایران در چیست و چرا سرزمین ما با همه آن پلشتی ها و پلیدی هایی که برآن رفته، همچنان پای برجای مانده است. اگر از خونریزی ها در تاریخ ایران گله می کنیم و آثار آن خونریزی هارا در خـُلـق و خوی امروز مردم مان می جوییم، به بردباری، همزیستی و مُدارای ماندگار و شهروندانه در تاریخ ایران نیز اشاره کنیم.

همان تاریخ و روزگاری که الب ارسلان چغری و سلطان محمود اُغـُز را به ماداده، خوارزمی، فارابی، زکریای رازی، ابوریحان بیرونی، پورسینا، فردوسی و ابن مسکویه رازی را نیز در دامان خویش پروریده است. در همان روزگاری که محمود غزنوی به ری لشگر کشید تا ساکنان شیعی مذهب آن دیار را از تیغ بگذراند، قاضی ابوالعلاء صاعدبن محمد استوایی، بزرگترین پیشوای حنفیان خراسان و کسی که پادشاه غزنوی بی مشورت او کاری نمی کرد، فتواداد که ساختن مرقدی بر گور هارون الرشید در توس روا نیست زیرا چنین کاری می تواند خشم مردم توس را برانگیزد! اسماعیل صابونی شافعی مذهب، شیخ الاسلام سنیـّان خراسان که بیهقی درباره اش گفته که «همه فـُصَحا پیش او سپر بیافکندند»، دشنام به صوفیان و شیعیان را ناشایست می دانست.

پژوهشگر راستین باید به این بیاندیشد که چرا و چگونه، سرزمینی به رغم آن همه خونریزی ها، هجوم و لشگرکشی ها، پای برجای مانده است. چگونه است که از دل آن آشفته بازار فرمانروایی، آن همه نویسنده ، تاریخ نگار، شاعر، ادیب، ریاضی دان، اخترشناس، جغرافی دان، سیاست مدار و فیلسوف برخاسته است؟ چرا و چگونه است که سرزمینی با آن همه ناهمگونی قومی و ایلی و بیش از یک هزار گویش، شیرازه هستی اش از هم ندریده و یگانگی خویش را بیرون از ستیز ایلی و قومی پاس داشته و زبان مشترکی را داوطلبانه و در کنار همه گویش هایی که زبان مادری بیشترین مردم ایران بوده و هست، برگزیده است؟ چرا و چگونه است که کوچندگان و چیرگانی از تبارهای قومی و ایلی گوناگون، آن گاه که به سرزمین ما رسیدند، در کوتاه زمانی پیشینه ایلی و تباری خویش را به کنار نهادند و خویشتن را بخشی ازاین سرزمین و فرهنگ مشترک آن یافتـند و به گسترش فرهنگ سرزمین پذیرنده ایشان، کمرهمت بستـند؟ چرا سرزمینی مانند مصر که تمدنی بسی کهن داشت، زبان عربی و فرهنگ لشگرغالب را پذیرا شد ولی ایران، در کوتاه زمانی، اعراب مسلمان را ایرانی کرد و آن هارا با فرهنگ و ساختارهای ایرانی درهم آمیخت و از این هم بیش، فرندان قبایل عرب را به سخن گفتن به پارسی یا گویش های بومی برانگیخت و زبان عربی را از یاد ایشان بُرد؟ خاندان خزیمه به همراه خازم بن خزیمه، سردار عرب در میانه سده دوم هجری به خراسان آمد تا شورش ایرانیان را سرکوب کند. همین خاندان که پس از چندی خویشتن را عرب خراسانی خواند، از شمار نخستین شورش گران در برابر آمدن افغانان به خراسان بود امیراسماعیل خان خزیمه به سپاه نادر پیوست و حکومت بهبهان و کهکیلویه را گرفت. فرزند او، میرعلم خان، طوایف عرب شیبانی، نخعی و دیگر عرب تباران را به پشتیبانی از نادر و ایل های ایرانی غـُزتبار برانگیخت. از همین خاندان عرب تبارایرانی است که پاره ای از شخصیت های برجسته سده کنونی برخاسته اند که اسدالله علم، شناخته ترین ایشان است. چرا و چگونه است که فرزندان و نوادگان تولی مغول، پس از آن همه خونریزی، با فرهنگ و ساختارهای اجتماعی ایران درهم آمیختـند و ارغون خان از اردوی زرین بُرید و خویشتن را شهریار ایران خواند؟ چگونه است که شمشیر ایل های ترکمان تبار و ترک زبان قزلباش که بیشترینشان از آناتولی به ایران کوچیده بودند، ضامن تشکیل دولت ملی درایران گردید؟

پاسخ خردمندانه به این گونه پرسش ها و بازبینی راست گویانه تاریخ، کاری است که جامعه امروز ما سخت به آن نیازمند است. چراکه در ارزیابی از رفتار خانواده تاریخی بزرگی که مارا پروریده و به روزگار کنونی رسانده است، ما چرایی بسیاری از توانایی ها و نیز ناتوانایی های جامعه امروز خویش را خواهیم یافت. در راستای همین بازبینی های همه سویه است که ازجمله آگاه خواهیم شد که برخلاف تجربه اروپا، در بیشتر دوران های تاریخ دراز ایران تاپیش از برپایی جمهوری اسلامی، ساختارهای دینی و دولتی از یکدیگر جدامانده اند و از اینرو، چالش ما در راستای سکولاریسم، با آنچه در غرب رفته، دیگرگونه است. و یا درخواهیم یافت که مناسبات قومی و ایلی در ایران برپراکندگی و آمیزش استوار بوده و نه ستیز. این چنین نگرش راست گویانه و همه سویه ای، مارا از داوری های سیاه یا سپید پیرامون جایگاه دین و خِرَد درایران، پیدایش دولت مدرن در انقلاب مشروطه و شکل گیری دولت پهلوی، مناسبات ملی و قومی و جایگاه زبان پارسی و بسیاری رویدادها و ساختارهای فرهنگی اجتماعی درایران به دور خوهد داشت و به ما نشان خواهد داد که ایران کنونی ما چرا و چگونه ماندگار بوده و چرا باید و چگونه می تواند ماندگار بماند و جایگاه تاریخی شایسته خویش را در جامعه بشری باز یابد.

در این راستا و در ادامه بخش نخستین این نوشتار، امید این کمترین است که در چهارده بخش آتی این نوشتار به روشن کردن پاره ای از ارزش های ماندگار تاریخی ایران و پیوند آن ارزش ها با زندگی امروزمان بپردازم و جایی کوچک در این گفتمان داشته باشم.

اما، یک راه دیگردرنگاه به تاریخ نیز این است که چونان ارشمیدس، برهنه از گرمابه بیرون شویم و فریا برآوریم که «یافتیم، یافتیم»، هرچه بیشتر به تاریخ ایران نگریستیم، جز خون و پلیدی و ستیز و نابردباری و نادانی چیزی نیافتیم و راهی جز این نیست دوای درمان این بیمار رااز آنان که راه رستگاری را یافته اند بستانیم! و یا مانند پاره ای از روشنفکران مسلمان براین شویم که یگانه راه رهایی از «هیولایی که به نام استبداد» بر تاریخ ما چیره گشته، بازگشت به پیرایش اسلامی است که انقلاب ۱۳٥٧ به آن پرداخت و «مبانی فكری و فرهنگی استبدادگرایی و استبدادپذیری را به چالش خواند.استبداد به خاطر سابقه دیرینه تاریخی، چنان در عمق فكر و فرهنگ ما ریشه دوانده بود كه تنها با ساختارشكنی بیرونی و سرنگونی نهادهای استبدادی ریشه‏كن نمی‏شد. مهمتر از براندازی مستبدان افراد و نهادهایی كه استبداد را اعمال می‏كردند، باید فكر و فرهنگی كه استبدادگری را برای گروهی و استبدادپذیری را برای گروهی دیگر در هر دوره‏ای به شكلی توجیه می‏كرد شالوده ‏شكنی و اصلاح می‏شد.» ٨

نمونه ای ازاین دست پرسشگری تاریخ را آقای حسن قاضی مرادی در خودمداری ایرانیان و استبداد ایران به دست می دهند. به داوری آقای قاضی مرادی آنچه که از تاریخ به ما یادگار مانده و در روح و روان مردم ما جاویدان شده «قانون شكنى، ديگر نمايى (تظاهر و رياكارى)، عدم اعتماد به نفس، غيبت و زورپذيرى را از خصيصه هاى فرهنگى اجتماعى ايرانيان و علامتهاى فرهنگ استبدادى را نيز هوچيگرى، خودكامگى فكرى، پندآموزى مفرط، تجويزدهى و تجويزپذيرى است.» 9

قاضی مرادی و پژوهشگرانی چون ایشان، چون به تاریخ می نگرند، روحیه خویش و پیرامونیانشان را به کلیتی متحول می سازند و رنجیده از خودکامگی، یگانه ساختار ماندگار تاریخ ایران را خودکامگی می دانند و براین پایه، داوری های خویش را بنا می نهند. از جمله می نویسند که در درازای تاریخ، مردم ایران «خودمَدار» بوده اند! خودمدارهم از دیدگاه ایشان با فردگرایی که باز به داوری ایشان یک پدیده غربی است، متفاوت است. «خودمدارى نه به عنوان يك آموزه بلكه صرفاً به عنوان يك شيوه زيستن شخصى كه حاصل سازگارى پذيرى منفعلانه فرد با شرايط اجتماعى تحميل شده به اوست، بنيان بر فرديت و هويت فردى ندارد. درست به همين دليل، خودمدارى يك ويژگى غربى نمى تواند باشد و خاص جوامعى همچون جامعه ما است.» ۱۰

جامعه شناس ارجمند، واژه «خودمداری» را برای بیان خـُلق و خوی ایرانیان در برابر فردگرایی که به داوری او یک پدیده اروپایی است به کار می برد. نخستین گرفتاری این گونه نگاه به تاریخ ایران و رفتار ایرانیان در این است که با بهره جویی از واژه فرد گرایی که اندیشه گوهرین لیبرالیسم و مدرنیته سده های اخیر است، آن را به پیشینه چند هزار ساله ایران گسترش می دهد. مراد از فردگرایی مدرن نیز این است که انسان آزاد است که زندگی خویش را بر توان و نیازهای خویش بنا نهد و دولت، دین و دیگر ساختارهای اجتماعی، نباید مزاحم استقلال فردی و شأن انسانی باشند. پرسش من از جامعه شناس گرامی و دیگر کسانی که شتابان برکرسی داوری گرفتاری های تاریخی ما نشسته اند این است که بر پایه چنین برداشت مدرنی، کدام یک از مردم اروپا، از آن گونه فردگرایی رهانیده از چیرگی دین، دولت و جامعه برخوردار بوده اند که ما نبوده ایم؟ چگونه می توان انتظار داشت که پیش از پیدایش لیبرالیسم و فردگرایی مدرن برخاسته ازآن، چنین رفتاری در پیشینه ایرانیان به مفهوم مدرن آن روان بوده باشد؟

با آیینک ارزش های امروزین، نه می توان به کرسی داوری در باره انسان اروپایی نشست و نه میتوان انسان شرقی را به نقد کشید. من در بخش پنجم و ششم این نوشتار به درازا به جایگاه خِرَد و فردگرایی در اندیشه ایرانی خواهم پرداخت. در این جا همین را بگویم که خلاصه کردن تاریخ ایران به تاریخ استبداد امیران و شهریاران یا چیرگی شریعتمداران و ارباب دین، نه پژوهشگرانه است و نه راست گویانه. تاریخ همه جوامع بشری تا سده های کنونی بر خودکامگی و زور و چیرگی گروهی کوچک بر سرنوشت بیشترین مردم استوار بوده است و آمیختگی دین با زندگی مردم نیز نه پدیده ای ایرانی است و نه در انحصار سرزمین های مسلمان شده. فرد را هم چاره ای جز پذیرش آن ساختارهای چیره و همسان کردن خویش با آن ساختارها نبوده است. دستکم این را درباره تاریخ ایران پس از اسلام می توانیم بگوییم که در ساختارهای حقوقی و قضایی شرعی که از ساختارهای فرمانروایی عرفی برکنارمانده بودند، حقوق فردی جایگاهی والاتر از ساختارهای حقوقی و قضایی اروپا که شرع و عرف را درهم آمیخته بودند، داشته است.

اما اگر مراد از فرد گرایی و آزادی اندیشه و رفتار فردی و ناپذیرایی تنگناهای جمعی، مفهوم گسترده ترآن، فرای ارزش های دقیق تر شده دوران مدرنیته و لیبرالیسم باشد، من با کمترین درنگی می توانم بگویم که در شرق و از جمله شرق اسلامی، فردیت و پذیرش اراده انسان در ادراه امور خویش و چیرگی خِرَد، جایگاهی پست تر از غرب مسیحی تا روزگار مدرنیته نداشته است. آن اندیشه نیز از غرب مسیحی برنخاسته، آمیزه ای از فلسفه و خِرَد یونان با اندیشه های هندی وایرانی است که پس از چیرگی مسیحیت در اروپا و افزایش خِرَد ستیزی درآن دیار، از ایران و شرق، به اروپا بازگشته است!

اندیشه آرمانشهر که درآن، رهبری جامعه در دست اندیشمندی فرزانه باشد و فرزانگان و خردمندان و نه ارباب دین و شمشیر جامعه را بر پایه خِرَد ، قانون و داد اداره کنند، اگرچه به گونه سازمان یافته اش، نخست از سوی افلاطون پیش نهاده شد، به دست فارابی سیمایی تازه یافت. داوری های افلاطون از آزمون دولت- شهر آتن بهره می جست و در واکنش به پایان دوره دموکراسی اشرافی بود. فارابی، همان اندیشه را با آزمون یک امپراتوری بزرگ که از پلاساغون چین تا اسپانیا گسترده بود و دیوانسالاری و خِرَد ایرانی در کانون آن قرار داشت در هم آمیخت و سیاسة المدنیه (سیاست شهری) و رساله فی مبادی آراء اهل المدینة ا لفاضله را نوشت. فارابی اجتماع شهری را بالاترین ساختار زندگی اجتماعی خواند و نوشت که رستگار ترین قوم (ملت) آن است که شهرهای آن برای دستیابی به خوشبختی و بهزیستی باهم پیوند یابند و برپایه خِرَد، سرنوشت مردمان را اداره کنند! فارابی گفت که بیرون از قوانین الهی که انسان ها درآن ها نقشی ندارند، هویتی شکل می گیرد که زمینی است و بر فلسفه و عقل استوار است و انسان این هویت و قانون را بنا می نهد. از دیدگاه فارابی و سپس ابن سینا و ابن مسکویه و پس از ایشان، بیش از سی نوشته فلسفی دیگر، انسان قانون گذاراست و قوم، «امت» یا «ملت»، یک کلیت مشترک ناشی از قوانین و مناسبات انسانی میان شهروندان است. آرمانشهر افلاطون از سامان یک شهر بیرون نمی رفت، چراکه پردازنده آن اندیشه، برخاسته از یک دولت- شهربود. آرمانشهرفارابی وهم اندیشان او، سرزمینی بود که شهرهای بسیاری را دربرداشت و به هم پیوستگی آرمان خواهانه و قانون مند ایشان، یک قوم یا ملت را بنا می نهاد.

آرمان شهر فارابی، ابن سینا، ابن مسکویه، بیرونی و اندیشمندان مسلمان پس از ایشان، هویت خویش را از دین که به داوری ایشان، موضوعی الهی و خارج از حوزه عقل انسانی است نمی گرفت، بلکه برخاسته از دگرگونی های آرام اندیشه فلسفی وعقلانی بود که «عقلاً قوم (مردم) آن را وضع کرده اند!» بیرونی در آثارالباقیه می نویسد که «تعصب چشم های بینا را کور و گوش های شنوا را کرمی کند.» در مال الهند می نویسد که «وجود آدمی از جهل متنفراست.»

بر روال همین گونه اندیشه است که اخوان الصفا عقل را برتر و فرمانروا می دانسته اند «زيرا خداوند نيز عقل را سرور و مهتر فاضلان قرار داده است.» و هركس «رياست عقل و مهتری عقل و خرد را نمی‌ پذيرفت، دوستی اخوان الصفا را نمی‌ شايست، و آنان از اين جهت، از وی دوری می جستند و با او هم نشينی نمی‌ كردند و دانش ها و دانسته های خود را برای او آشكار نمی‌ ساختند»۱۱ ویا، «همان گونه كه عقل ملاك فضيلت انسان بر ساير حيوانات است، ملاك فضيلت انسان ها بر يك ديگر نيز عقل است.»۱۲ دربیان نامه خود در فغان از خشکمغزی و پاسداری ازآزاد اندیشی می گویند: «اکنون که دولت اهل شر به نهایت رسیده است …. از حکمای دانشمند و فاضلان گزیده می خواهیم تا بر اندیشه ای واحد اجتماع کنند … با هیچ علمی از علوم نستیزند و ازهیچ کتابی از کتاب ها دوری نکنند و در هیچ مذهبی از مذهب ها تعصب نورزند.»۱۳

چه اندیشه شهروندی فارابی وچه داوری ابن مسکویه رازی که انسان موجودی مدنی است، بر خِرَد فردی انسان بیرون از قـَدریت دینی استواراست. ابن مسکویه، نه سد سال پیش از پیدایش اندیشه های مدرن شهروندی گری می نویسد که فرد، بدور از زندگی شهروندی و آمیزش با دیگران در شمار مردگان است! او می گوید که دستیابی به رستگاری در زندگی، همانا زندگی است و رستگاری فردی ممکن نگردد مگر در پیوند با رستگاری دیگر شهروندان و نه از راه سیر و سلوک. پس آن فرد که جزوی از زندگی شهروندی نیست، راه رستگاری نیز نتواند یافت. آنچه راهم که ابن مسکویه از داوری دوران باستانی ایران از برگردان جاویدان خرد در آداب العرب و الفـُرس به عربی گردآورده است، باز هم گواه پایداری اندیشه خِرَد و شهریگری در پیشینه ایران است.

شما یک برگ کاغذ در اندیشه اروپاییان مسیحی سده های چهارم تا چهاردهم میلادی به من بنمایید که به گـَردپای چنین فردگرایی، خِرَد اندیشی و رفتاری که گواهی از پذیرش روابط شهری باشد برسد و یا این داوری فردگرایانه و آزاداندیشانه ابوسعید ابوالخیر را که گفته بود «خدایت آزاد آفرید، آزاد زی»، تکرار کند. در راستای شک عام نیز که امتیازآن در تاریخ فلسفه به نام رنه دکارت خورده است، اندیشه شکاکیت در شرق و از جمله ایران، پیشینه ای بسی درازتردارد. در این راستا، امام محمد غزالی که به نادرست و یک سویه و تنها به دلیل نقد عقلی اش به فلسفه، دشمن خِرَد شناسانده شده، داوری های گسترده تری از دکارت نسبت به شک عام ابراز می کند. کوشش دکارت در اثبات وجود خدا از راه عقل نیز همان است که غزالی پانسد سال پیش ازاو دنبال کرده بود. شک خاص او نیز از دکارت پیشرو تر است. غزالی را باور این است که فرزندان نباید به دین پدران باشند مگر اینکه از راه خِرَد به برتری آن دین برسند!

یکی دیگر از داوری های جامعه شناسان ارجمند ما، این است که می نویسند که به اعتبار چیرگی خودکامگی و دوری مردم از خِرَد و فردگرایی، ایرانیان از رایزنی و کار گروهی و اعتماد به یکدیگر گریزان بوده اند! دراثبات این داوری هم به جای نگاه راستین به تاریخ اجتماعی ایران، چه بسا که به پیرامون خویش می نگرند. ازاین بیشتر نمی توان به بیراهه رفت! تاریخ ایران، تاریخ رایزنی و کارگروهی است! همان ساختار ماندگار دیوانسالاری ایران، نشانی از رایزنی و همکاری شهری است. خونریزترین فرمانروایان نیز جز از راه رایزنی با دیگر اشراف ایلی و نیز با دیوانسالارانی که اداره کارسرزمین در دست ایشان بوده، راه بجایی نمی برده اند. زبان پارسی امروزین ما نیز جز در گستره این چنین پیوندهایی پا نمی گرفت. درآن روزگاری که اعتبار بانکی و حساب رسی مدرن وجود نمی داشته، پاگیری سوداگری و بازار در ایران نیز جز از راه اعتماد و رایزنی ممکن نبوده است. از همین رواست که ساختارماندگار بازار، جایگاهی فرا قومی یافت و یکی از ماندگارترین نهاد های زندگی شهری درایران شد. از این هم فراتر رویم، کارگروهی دانشمندانه و فکری، زاده هند و ایران است و پیشینه آن به پیش از اسلام باز می گردد. پس از اسلام نیز، همان انجمن اخوان الصفا که پنجاه و دورساله دانشی و فلسفی را به نام یک گروه و نه یک فرد منتشرکرد، یاهمکاری چهار دانشمند که هریک به مذهبی بودند: بیرونی از خوارزم با ابوالوفای بوزجانی، ابراهیم صابی و ابوسهل بیژن رستم کوهی تبرستانی دررصدخانه بغداد برای محاسبه ماه گرفتگی، و یا همکاری میان استادان مدارس نظامیه در بغداد، بصره، موصل، اصفهان، نیشابور، بلخ، هرات، بخارا، مرو و آمل، کاری است که در غرب در چند سده گذشته آغاز شده است. کدام نمونه دیگری را در جهان دانش می شناسیم که به پای نمونه همکاری سیسد ساله (یازدهم تا چهاردهم میلادی) دانشمندان اخترشناس از سرتاسر جهان در رصدخانه مراغه برسد. من در بخش دیگری از این نوشته به پیشینه رایزنی در ساختارهای فرمانروایی و اداری ایران خواهم پرداخت.

می نویسند که ما خودمداریم و اروپاییان فردگرا! و یاد می گیریم که «خودمدار، فردى است كه در كردارهايشان، خودسر است و خودسرى اصلاً از الزامات سازگارى پذيرى با حكومت استبدادى است. همين خودسرى معرف فرصت طلبى خودمدار است. خودمدار اسم تمام فرصت طلبى هايش به ضرر حكومت را زرنگى مى گذارد. اما تسليم طلب از خودسرى بى بهره است. تسليم طلب فقط در همان چارچوبى عمل مى كند كه حكومت براى او تعيين كرده و يا برايش مجاز دانسته. تسليم طلب به خواستها و دستورات مافوق خود توجه مى كند و سعى مى كند آنها را همان طور كه از او خواسته شده انجام دهد. اما فرد سازگار در حالى كه با توسل به هرحقه بازى مى كوشد نشان دهد كه جز به فكر انجام دستورات مافوق خود نيست، آن دستورات را به گونه اى انجام مى دهد كه در درجه اول متضمن برآورده شدن منافع و خواست هاى شخصى اش باشد و از اين طريق او سر هر مافوقى را كلاه مى گذارد.»۱۴

اگر این داوری ها، بررسی روان شناسانه خلق خوی گروه اندکی از مردم باشد که پژوهشگر ارجمند ما با ایشان آشنایی دارد، مرا با ایشان، سرستیزی نیست. اما ایشان با نگاه به تاریخ، با کنکاش در پیشینه تاریخی همه مردم و با خلاصه کردن همه پیشینه ما به بندگان و پروش یافتگان خودکامگی، دامنه داوری خویش را فراخ ترکرده و هویت مردم ایران را در چنین داوری های نابخردانه ای می بیند. این گونه داوری ها چه پی آمدی جز این دارد که بپذیریم ما مردمانی با پیشینه ای پست و فرومایه ایم و اروپاییان مردمانی از سرشتی دیگر؟ کدام بخش از تاریخ ما گواه رفتار مردم ایران برتسلیم طلبی و یا فرصت طلبی است؟ آن خیزش ها در برابر چیرگی اعراب مسلمان و سرانجام، چیرگی فرهنگی و اداری برایشان؟ شاید این را که بیشتر اندیشمندان اسلامی از میان ایرانیان بوده اند، به شمار «فرصت طلبی» مردم ما بنویسید و یا براین داوری باشید که آن چه را که فرهیختگان ایرانی با کوچندگان ترکمان و سپس مغول کردند و ایشان را با فرهنگ و ساختارهای دیوانی ایران درهم آمیختند، نشانی از تسلیم یا فرصت طلبی ایشان بوده و نه خِرَد و بردباری ماندگار سرزمین ما!

نشستن به نقد تاریخ و پیشینه ایران، کاری است ارجمند و بایسته. اما خلاصه کردن هویت امروزین و تاریخی مردم ایران در دروغ گویی، ریا و نان به نرخ روزخوردن نه پایه در تاریخ دارد و نه پیوندی با جستجوی راهکاری برای رهانیدن مردم ایران از تنگنای کنونی. پرسش من ازاین گونه داوران تاریخ این است که آیا در جستجوی پیشینه خویش، موردی راهم یافته اید که ما مردم امروز ایران با اشاره به آن بتوانیم گاه و بیگاه از شرمندگی وجود خویش، رها گردیم و دقایقی راهم نسبت به پیشینه و هویت امروزینمان سربلند باشیم؟ آیا در این نگاه شرمسارانه شما به تاریخ خانواده خویش، که من نیز از آن برخاسته ام، جای درنگی برای احساس شادمانی از این پیشینه وجود دارد؟

داورانی از این دست، توانایی یک جامعه ماندگار را در مُدارای خویش با روزگار و دگرگون ساختن هوشمندانه شرایط، فرصت طلبی و خودمداری می خوانند. از این رواست که مُدارا و همزیستی رایزنانه را که یکی از برجسته ترین ارزش های ماندگار و توانای ساختارهای اجتماعی و فرهنگی زندگی شهری درایران بوده است، پدیده ای منفی می شمارند. برپایه این گونه داوری، ایرانیان که پس از شکست نظامی از سپاهیان اسکندر، چاره را در پذیرش یونانیان و ایرانی ساختن ایشان دیدند، به کژراهه رفته اند! نه این است که چیرگی اسکندر و هلنیک ها دو دهه ای بیش نبود و از آن لشگرکشی ها، جز نام هایی یونانی و سکه هایی باز نماند و روال کار به کام ایرانیان بازگشت.

پس ازآن جانفشانی های نخستین در برابر لشگراعراب و خیزش هایی که تا چیرگی دیلمان بر بغداد هیچ گاه به پایان نرسید، رفتار جامعه ایران در برابر لشگر پیروز اعراب مسلمان نیز نشانی از این مداراجویی و توانایی های ماندگار این سرزمین در پذیرش ارزش ها ی نو و درآمیختن آن ها با فرهنگ و ارزش های خویش است. از همین رواست که در کوتاه زمانی، فاتحان، ساختارهای ادرای و مالیاتی سرزمین مفتوح را پذیرفتند و دیوانسالاران، کاتبان و دبیران ایرانی اداره امور را در دست گرفتـند و به ایرانی کردن اعراب برخاستـند. به گفته ابن اثیر، جریرطبری، دینوری، یعقوبی و طقطقی، خراسان که یکی ازخاستگاه های زبان پارسی امروزین مااست، در سده نخست پس از اسلام، شاهد ستیز خونین طوایف عرب مضر و یمانی بود. اما با گذشت زمان، نشانی از این ستیزعرب تباران در خراسان به جای نماند و زبان عربی نیز از میان ایشان رخت بربست. آمیخته شدن خاندان های بزرگ عرب نیز با فرهنگ و ساختارهای ماندگار ایران به پایه ای بود که پس از دو سده، از آل مهلب که به همراه ابوسعید مهلب، سردار خونریزایرانی تبار زاده مکه به ایران آمده بودند، نشانی بجای نماند و ایشان بی آن که بدانند، به پیشینه تباری خویش باز گشتند.۱٥ به روایت واقدی «چون تازیان در آذربایجان فرود آمدند، عشیره های عرب از کوفه و بصره و شام بدان جا روی آوردند. هرقوم برهرچه که توانست مسلط گردید و گروهی نیز زمین پارسیان را از آنان خریدند و پارسیان دیه های خویش را بَهر محافظت به پناه ایشان سپردند و خود کشاورزان ایشان گردیدند.» کمتر از سد سال پس از آن، بیشتر این اعراب نام های پارسی داشتند وبه زبان های بومی سخن می گفتند! اعراب شیبانی از نزدیکی مکه به آذربایجان و قفقاز کوچیدند و به زودی به سنت فرمانروایان این سرزمین در روزگار پیش از اسلام به شروانشاهان شهرت یافتند. فرمانروایانشان که نخست نام هایی عربی چون خالدابن یزید، هیثم ابن خالد و احمدبن احمد داشتند، پس از گذشت چند نسل نام هایی چون منوچهر، قباد، سالار، فریبرز و افریدون شروانشاه یافته و زبان عربی از میانشان رخت بر بست.

برپایه چنین داوری های یکسویه ای، ایرانی کردن اعراب مسلمان مهاجم و پذیرش ایشان در فرهنگ و ساختارهای ایرانی، نه ناشی از توانایی های ماندگار جامعه ایران، که نشانی از خودمداری فرصت طلبانه ایرانیان بوده است! راستی را این است که از همان سده نخست اسلام، واکنش ایرانیان به چیرگی اعراب و دین نوپا در دردورراستا و همسویه پیش رفته است. یک سوی این واکنش، که کمترین نشانی از فرصت طلبی و تسلیم را باخود همراه ندارد، این است که ایرانیان از همان آغاز اسلام به کانون قدرت خلفا دست یافتند و دستگاه ادرای ایشان را بر پایه آنچه که در دوره ساسانیان بود، بنا نهادند و پس از واژگون کردن خلافت اموی، اداره بالاترین مقام های سیاسی چونان وزیری، دیوان کتابت و دیوان اموال را در دست گرفتند. مهر خویش رانیز بر دین برخاسته از شبه جزیره عربستان زدند و ایران را کانون سرنوشت آینده اسلام کردند. نه تها بزرگترین اندیشمندان شیعه امامی، که بیشتر پایه گذران و پرورندگان و فقیهان مذاهب چهارگانه اهل سنت نیز یا ایرانی بودند و یا در دامان فرهنگ ایران پروریده شده بودند.۱٦ از این هم فراتر رفتند، زبان عربی را هم پالایش دادند و نخستین و مهمترین کتاب نحو عرب را یک دانشمند ایرانی زاده فارس به نام ابوبشرسیبویه نوشت که الکتاب نام دارد. ایرانیان، به یاری همان زبان، جنبش شعوبیه را که نخستین واکنش سازمان یافته آنان دربرابر «تفخرعربی» در راستای ادب بود، برپاساختند. ایرانیانی مانند اسماعیل نسایی، بشاربن برد تخارستانی، ابونواس حکمی، خریمی سغدی، ابراهیم ممشاد اصفهانی و بسیاری دیگر در قالب شعر عرب به ستیز با فرهنگ تازیان و پی ورزی نورسیدگان به فرمانروایی برخاستند. سوی دیگر این واکنش و تسلیم نا پذیری، خیزش هایی است که از همان پَسان شکست نهاوند در گوشه و کنار ایران آغاز شد و پس از بابک، مازیار، استاذسیس، حمزه پسر آذرک شهری، اسفار پور شیرویه، مرداویج و یعقوب لیٍث و دیگران، از خلافت بغدا جز نامی بجای نگذارد.

این نیز باید از خودمداری دیوانسالاران ایران بوده باشد که پس از آمدن اعراب مسلمان و یا خونریزی های مغولان، سر رشته دیوانسالاری ایران را رها نکردند و به هر گونه که توانستند، دانسته و یا نادانسته، از سر بیم و یا از دیدگاهی خِرَد مندانه، یگانگی ایران و دوام زندگی اجتماعی را پاسداری کردند. خانواده روزبه پوردادبه، مشهور به عبدالله بن مقفع، از دیوانسالاران با پیشینه دوره ساسانی بود که از زورآباد فارس برخاسته و بیشتر ایشان، گردآورندگان مالیات بودند. ابن مقفع به سان بسیاری دیگر از فرزندان دیوانسالاران دوران پیش از اسلام، به خدمت دستگاه خلافت درآمد و به ایرانی ساختن آن فرمانروایی پرداخت و سرانجام نیز جان خویش را در پایداری در اندیشه های خویش و به اتهام مجوس بودن از دست داد. جز ازآن چه که او در برگردان نوشته های پهلوی به عربی کرد که به ماندگاری بسیاری ازآن نوشته ها انجامید، بزرگ ترین نوشته او الصحابه بود که چونان اندرز بزرگمهر به نوشیروان، اندرز به خلیفه بود که از خشونت دوری جوید و در«اداره سرزمین از کاردانان بهره گیرد.» نمونه دیگر، رفتار خاندان برمکی است که از کارکنان دیوانسالاری ایران بودند. پدر خالد، برمک، پاسدارمعبدی بودایی در بلخ بود و در کوتاه زمانی، کاراین خاندان به جایی رسید که «شکوه موکب جعفر برمکی بارها جلال موکب هارون را از چشم ها انداخته بود »۱٧ فراز توانایی برمکیان تا به آنجا پیش رفت که به گفته یعقوبی، خلیفه جز نامی بیش نبود و ابن خلدون و عبدوس جهشیاری می نویسند که دارایی و هزینه روزمره خلیفه نیز در دست برمکیان بود!۱٨

دیوانسالاران ایران همین گونه رفتار را در دربار ترکمان تباران غزنوی و سلجوقی و سپس مغولان دنبال کردند و با رفتار خویش نه تنها ماندگاری ایران را پاس داشتند، که تیغ آخته شاهان و امیران مغول را تا آن جا که در توانشان بود، کند ساختند. من در بخش دیگری ازاین نوشتار به درازا به گفتگو پیرامون ارزش تاریخی ساختار دیوانسالاری در ایران خواهم پرداخت. در این جا، تنها در پاسخ به این گزافه گویی که گویا رفتار فرزانگان تاریخ ایران، تسلیم دربرابر خودکامگی بوده است، به مُشتواره ای گذرا اشاره می کنم. نخستین دولت سراسری ایران پس از اسلام را ترکمانان سلجوقی برپاکردند و از همان آغاز، کسانی چونان خواجه نظام الملک توسی، مُهر خویش را برکشورداری ایشان نهادند. خواجه درهمان دیار فردوسی زاده شد و خانواده اونیز چونان فردوسی ازشمار دهگانان خراسان بود. شیرازه کار امپراتوری سلجوقی را هم او پیرامونیانش پاسداری کردند و نظامی برافراشتند که تا هجوم مغولان پای برجای بود. به قول مجتبی مینوی در نقد حال، دیوانسالاری او، فرمانروایی ایران بود و از خلیفه عرب تا امیر غزنه و پادشاه اُغـُز از اراده او سر نمی پیچید و سم اسب اورا می بوسیدند! اندرز اودر سیاست نامه به پادشاه ترکمان نیزاین بود که «پادشاهی با کفر بپاید و با ظلم نپاید!» یعنی که ظلم از کفر پلید تر است! بازبا اشاره ای به خویش، می نویسد که «بهترین سلطان آن است که با اهل علم نشست و خاست کند و بدترین علما آن است که با سلطان نشست و خاست کند!»

برخی از روشنفکران مارا رسم براین است که چون به تاریخ اروپا می نگرند، جایگاه توماس مور، حقوق دان فرزانه و نویسنده آرمانشهر را بسی ارج می نهند و از این می گذرند که او پیش از آن که مورد بی مهری هنری هشتم، پادشاه خودکامه انگلستان قرارگیرد و جانش را از دست دهد، دوست و خادم وفادار او بود و بالاترین مقام فرمانروایی را پس از پادشاه دراختیار داشت. اما چون به خواجه نظام الملک توسی، خوجه نصیرالدین توسی و یا خواجه رشیدالدین فضل الله همدانی می رسند آن ها را متهم می کنند که «سر برآستان خودکامگان فرودآورده اند!» راستی این است که سازمان یافتن دولت سرتاسری ایران و ایجاد نظم و آرامش نسبی، نه به شمشیر پادشاهان ترکمان تبار سلجوقی و ایلخانان مغول که به تدبیر دبیران و دیوانیانی چونان این خواجگان فرزانه بود. همین ها و پیرامونیانشان و هزاران کارکنان دیوان سالاری ایران و فرزانگان دانش و ادب ایران بودند که غزنویان بی بهره از دانش و ترکمانان آل سلجوق را فرزانگی آموختند و ایرانی کردند. همین ها بودند که به کوچندگان مهاجم که جز تیغ آخته و امور لشگری بیش نمی دانستند، رایزنی و کشورداری آموختند. زبان پارسی هم در کف با کفایت آنان بود که فراگیر شد و دامنه چیرگی سیاسی و فرهنگی ایران از پلاساغون ترکستان شرقی تا انتاکیه، ارمنستان و شام گسترش یافت.

از روزگاری سخن می گوییم که غازان خان مغول، وزیر فرزانه خویش، صدرجهان زنجانی را می کشد و خواجه سعدالدین محمد آوجی را به جای او می نشاند تا جانشینش، الجایتو که اینک مسلمان و شیعی شده و نام محمد خدابنده را برگزیده، اورا هلاک کند و وزارت را به فرزانه ای دیگر، رشیدالدّین فضل الله همدانی، دبیروتاریخ نویسی که مخالفانش می گفتند از یهودیان همدان است و تاریخ رشیدی از کِلک با کفایت او بر کاغذ نشسته بود، واگذارد. جانشینش، ایلخان ابوسعید بهادرخان فرمان داد تا نخست، خواجه ابراهیم، فرزند خواجه رشیدالدین فضل الله را در پیش چشمان پدرکهنسالش گردن زنند و سپس خواجه را هلاک کنند. این چنین بود سرانجام دیوانسالاران ایران و با این حال، چون خشم ابوسعید بهادر فرونشست و ایلخان بی فرهنگ مغول دریافت که دیوان را بدون فرزانگان ایرانی اداره نتواند کرد، وزارت را به غیاث الدین محمد، فرزند دیگر خواجه رشیدالدّین واگذاشت! چه بجاست این سخن بیهقی که «هر کس از اين حکايت بتواند دانست که اين چه بزرگان بوده اند وهمگان برفته اند و از ايشان اين نام نيکو يادگار مانده است و غرض من از نبشتن اين اخبار آن است تا خوانندگان را فايده ای بحاصل آيد و مگر کسی را ازين بکارآيد.»

پاره ای ازنورسیدگان بازنویسی تاریخ که دانش فکری خویش را از روزگار کنونی ستانده اند و هیچ گاه در برابر تیغ آخته طغرل چغری بیک و نوادگان تولی نبوده اند، پاسداری دیوانسالاران ایرانی را از فرمانروایی شهریاری درایران، پاسداری ایشان از خودکامگی می خوانند. گاه و بیگاه نیز می نویسند که فرزانگان و دیوانیان ایران با کار در دربار شاهان، ساختاری را پاس داشته اند که از بنیاد خودکامه بوده است! گویا که درآن روزگار کوچ خشونت بار ترکمانان به ایران و پیدایش دولت سلجوقی، و یا رسیدن لشگر خونریز مغول که همانندی در تاریخ نداشته است، انتخاب جامعه ایران میان پادشاهی و جمهوری منتخب مردم بوده است! پس گویا خواجه نظام الملک به جای پذیرش وزارت ملکشاه سلجوقی و یا خواجه نصیرالدین توسی به جای همراهی با هلاکو به بغداد و پایان دادن به دستگاه خلافت و یا دیگر دیوان سالاران ایرانی به جای اندرز امیر و پادشاه که یگانه راه پیش پای ایشان می بوده، می بایست که مردم را فرامی خواندند که احزاب سیاسی برپاسازند، به شورش دربرابر لشگر طغرل و ارغون برخیزند و پس از فروریختن حکومت ایشان، حکومتی برگزیده از اراده مردم بر پاکنند! راستی را این است که هزارسال پیش، در حوزه سیاست و نه داوری فکری، ارجمندترین کاری را که می توانسته اند بکنند همان است که کردند. آن خردمندان بریتانیایی هم که با اندیشمندی و بردباری بیله حقوق یا ماگنا کارتا را از پادشاه خودکامه آن سرزمین ستاندند، درهمان تنگناهایی گرفتار بودند که دیوانسالاران ایرانی در برابر پادشاهان ترکمان و مغول! تنها در روزگار نو و مدرنیته است که چشم اندازهایی تازه دربرابر بشریت گشوده شد و اندیشه حکومت قانون به مفهوم مدرن پا گرفته است.

یک نمونه دیگر از این گونه رفتار خردمندان و دیوانسالاران ایران در کاستن ستم شاهان و تشویق ایشان به داد، رفتار و اندرزهای علامه قطب الدین شیرازی است که یکی از بزرگترین دانشمندان تاریخ ایران است. او درآغاز سده هشتم در اوج قدرت ایلخانان مغول، در درّة التـّاج به شاهان و امیران خونریز مغول اندرز می دهد که مُلک داری باید بر عدل باشد و مشورت: «روزی را که سلطان عادل در عدل بگذراند بهتر از شست سال عبادت است.» عدل «عبادتی است که نفع آن عام است؛ چه نظام عالم بدان منوط است… اثرظلم، خرابی است….» می نویسد که «اگر رای پادشاه برامری قرارگیرد که در آن صفتی مذموم (ناشایست) باشد… آن را با اهل مشورت بگوید تا اورا بدان صفت مذموم مخصوص نباشد… هر رای که اقتضای جنگ و کارزار کند از صواب دورتر باشد و هرچه اقتضای صلح کند، آن رای به صواب نزدیک تر… زیرا مفسده صلح یا نباشد و یا اندک باشد و مفسده جنگ و قتال عظیم باشد و هر مقصودی که به صلح حاصل شود به جنگ نباید طلبید.» اخلاق جلالی که خردمند کازرونی، جلال الدین دوانی، از قاضیان و وزیران دوره قراقویونلو و سپس آق قوینلو در سده دهم هجری نوشته، همین گونه اندرزها را به شاهان ترکمان ترکمان تبار آن دو اتحادیه ایلی می دهد. از درویشی و کناره گیری از دنیا نیز که پس از مغولان بالاگرفته بود، برکنار است و می نویسد که «حكمت با توانگرى بيدار است و با درويشى در خواب.»١٩

از دیربازهم، اندیشه فرمانروایی دادگرانه که بر قانون و نیازهای زندگی شهری و گسترش خرد و دانش استوار باشد، گوهر اندیشه خردمندان و دیوان سالاران ایرانی بوده است. شوربختانه این که این اندرزها برگوش بسیاری از فرمانروایان تیغ برکفی ک�

  یک پاسخ به “محمّد امینی”

  1.  

    سلام مطالبي نداريد كه رابطه ي سلطان محمود غزنوي با شيعيان را بيشتر توضيح بدهد. لطفا منابع نيز ذكر شود
    خواهش ميكنم من تحقيق دارم و هر چه دنبال اين مطالب مي گردم پيدا نمي كنم
    با تشكر.

متاسفم! ارسال دیدگاه بسته شده است.

© [suffusion-the-year] MahMag - magazine of arts and humanities درد من تنهايي نيست؛ بلكه مرگ ملتي است كه گدايي را قناعت، بي‏عرضگي را صبر،
و با تبسمي بر لب، اين حماقت را حكمت خداوند مي‏نامند.
گاندي