محمد صدیق/ دری بر روی خورشید و جهان بستند
دری بر روی ما بستند بر آن قفلی ز خاموشی است
و خوددر بزم بی پایانشان در بستری آ رام خوابیدن
دری بر روی خورشید و جهان بستند
دری بر روی خورشید و جهان بستند
واز بنیاد هر چیزی که استحکام هستی داشت بشکستند
چنان یک خانه ویران و نا هنجارکه هر دیوار لرزانش
همیشه از شتاب باد میلرزد
و در بیغوله تاریک آن کابوسهای پیر پنها نند
من این کابوسها را می شناسم
آواز آنها در درون وتار و پودم ریشه گسترد ه
ز پیشین سالها در ژرفا ی خاموشم لانه می کردند
دری بشکسته را بر روی ما بستند
و خود در پشت آن در آرامش و در صلح بنشستند
گشودم این در بشکسته را تا آسمان تیره را بینم
دمی در انتظار دیدن خورشید بنشینم
چه حاصل خیل خفاشان در امواجی ز تاریکی
برویم روزن امید را بستند
مرا نگذاشتند تا چهره شفاف و شاداب جهان زنده را بینم
فضائی دور از مرثیه و ورد و ناله و فریاد بگزینم
دری بر روی ما بستند بر آن قفلی ز خاموشی است
و خوددر بزم بی پایانشان در بستری آ رام خوابیدند
بریدند رشته های مهر و انسانیت مارا
واز این خشم حیوانی آ د مها بخون و خاک غلطیدند
محمد صدیق
متاسفم! ارسال دیدگاه بسته شده است.