محمد باقر حاجياني
مارس 092007
پاييز من
پاییزم راه می رود
با دست هایی در جیب،
درازای پیاده روها
در مهِ فرسوده
فقط چراغ هایی روشن استپاییزم چشم هایش را
در فنجان های قهوه خاموش می کند،
فنجان ها
و میز ها
در دود شناورند
و هر میز
چند سیگارِ روشن.
پاییزم آنقدر خنده را گم کرد
تا باران های زمستانی
آخرین برگش را
بُرد.
23/8/1385
اصفهان
محمد باقر حاجیانی
گاهی که برگ
در لیوان چایی می افتد
پنجره را می بندم
و پاییز را
با همان طعم چای سر می کشم.
گاهی فکر می کنم
ما در پاییز به دنیا آمده ایم.
23/8/1385
محمد باقر حاجیانی
اصفهان
متاسفم! ارسال دیدگاه بسته شده است.