مجید اسطیری – به نام تو و بهار نارنج

نوامبر 152006
 

به نام تو

و بهار نا رنج
انگشتش را گرفته جلوی لب هایش . سال هاست همان جا روی دیوار ساکت مانده و همان طور انگشتش را جلوی لب هایش نگه داشته است . نه پره های بینی اش از بین رفته , نه انگشتانش کرخت شده , نه گوشه ی لب هایش به هم چسبیده , نه ابروها و مژه هایش ریخته است .
اما ما در این سال ها فرق کرده ایم . مادرم قبل از این که بمیرد بینی نداشت . پدرم و عمویم قبل از مرگشان گوش نداشتند , بینی نداشتند , ناخن نداشتند . مادر و پدر غضنفر از پا افتادند و از زخم بستر مردند . همه وقتی می میرند دیگر یا دست ندارند یا پا ندارند . خود غضنفر حالا دیگر انگشت ندارد . اما گلین , هرچند انگشت های پایش دارند یکی یکی از بین می روند اما موهای بلند سیاهش تکان نخورده اند و خوب که فکر می کنم در تمام این سال ها همه چیز یا کرخت شده یا عفونت کرده یا قطع شده یا مرده , اما موهای گلین همان طور سرجایش است . موهای این خانم که دارد می گوید هیس زیر مقنعه است اما مطمئنم زیر این مقنعه آن آبشار بلند سیاهی که گلین دارد را ندارد .

پسرهای عمو ایاز بازوهایم را گرفته اند و می کشندم به طرف کلاس . مادرم جلوی در کلاس ایستاده و از گوشه ی پلک هایش که دارند به هم می چسبند اشک می چکد و می افتد روی پیرهن بنفشش . هرچقدر که زور دارم وول می خورم که بازوهایم را از دستشان بیرون بکشم اما نمی شود . آخر سر مرا می نشانند روی نیمکت ته کلاس و خودشان دو طرفم می نشینند . مادرم ازشان تشکر می کند و می رود . معلم جدید می آید بالای سرم و می گوید :” خب پس بایرام بایرام که می گن شمایی ؟” چیزی نمی گویم . می گوید :” خب رفیق , رفاقت که این جوری نمیشه . هر سلامی یه علیکی داره . شما نمی خوای جواب سلام ما رو بدی ؟” سرش را نزدیک گوشم می آورد و می گوید :” وقتی کلاس تموم شد نرو . یه چیز جالب برات دارم .” توی دلم انگار کسی با کلنگ به دیواری می کوبد . سرم را بالا می آورم و نگاهش می کنم که دستانش را پشتش به هم قلاب کرده و آرام دارد به طرف میزش می رود . یعنی چه چیز جالبی برایم دارد ؟ حتما می خواهد یک چیزی نشانم بدهد که خوشم بیاید و باز بیایم مدرسه . اما من که گول نمی خورم . اما چه می تواند باشد . اما هرچه باشد برای من که مهم نیست . اما …

چشم هایم را باز می کنم و می بینم زیر یک درخت گردو هستم . وسط بهمن ماه بیرون خوابیدن دیوانگی بزرگی است . چطور توانسته ام بخوابم ؟ اصلا سردم نبودکه . چه خواب خوبی دیدم . وای … دارد یادم می آید . چه خواب خوبی بود . چقدر لذت بخش بود . گرمم کرد . دست هاش را گرفته بودم خدا پاک کنش را برداشته بود … چقدر خوب بود . باید تکرارش کنم . باید مرورش کنم تا یادم نرود . دستهاش … چشم هاش … پاک کن … خدا … دویدن … روی شالگردنم یک موی بلند مشکی می بینم . با دو انگشت آرام مو را از میان پرزهای شالگردن بیرون می کشم و نگاهش می کنم . باد می رقصاندش و من زود می پیچانمش دور انگشت اشاره ام . بلند می شوم و می دوم به طرف روستا . نکند دیر کنم و بروند . نه َ خدا نکند . چشم هاش … باد … موهاش … خدا … پاک کن … دویدن .

به آن ها گفته بودم دیگر نیایند دنبالم . هر بار که اسماعیل می آمد تا مرا ببرد درمانگاه , اذیتش می کردم تا پشیمان بشود . بلکه دست خالی برگردد درمانگاه و به نگار خانم بگوید : ” پیرمرد نیومد . هر کار کردم نتونستم بیارمش .” اما نمی شد . هر کار که نگار می گفت اسماعیل با کله انجام می داد .
این دفعه فحش دادم . دو تا فحش ترکی , که هم بهش بربخورد هم معنی اش را نفهمد که ناراحت بشود . اما باز هم نشد . به هر ضرب و زوری بود از جایم بلندم کرد و لباس هایم را تنم کرد . من را انداخت روی صندلی چرخدار و یک پتو به دورم پیچید که زیر برف سرما نخورم .

دیروز با هر سختی و جان کندنی بود از او پرسیدم :” تا کی این جا هستین ؟” خندید و انگار خورشید از پشت ابرهای سیاه زمستان درآمد :” چیه ؟ خیلی مزاحم شدیم ؟ ناراحت نباش دیگه داریم میریم . ” دیواری در دلم فرو ریخت . حداقل خیالم از بابت این یکی راحت است : دلم . می دانم که جذام هر جایم را که بخورد , دلم را نمی تواند بخورد .
حالا یک ساعتی می شود که پشت این درخت گردو پنهان شده ام . می دانم که می آید و این جا قدم می زند . به خودم می گویم : جلویش را می گیری و از زمین می کنی اش , می اندازی اش روی کولت و می بری اش آن سر باغ های گردو . آن جا که جز خود باغبان ها کمتر گذر کسی می افتد . از دیوار کاه گلی دور باباباغی می پرید آن طرف و فرار می کنید و می روید یک جای دیگر . یک جای خوب . چقدر خوب می شود . می بری اش . می شود مال خودت . فقط مال خودت .

سرش را نزدیک گوشم می آورد و می گوید : ” ببینم یه عکس تازه ازش نمی خوای ؟” می گویم : ” دروغ میگی ” می خندد : ” دروغم کجا بود ؟ به خدا یه عکس تازه ازش دارم . اون قد خوشگله که نگو . ” تا اسماعیل پرونده ی پزشکی ام را از کمد پرونده ها بردارد , قطره ها را بیاورد و آمپول ها را بکشد , صندلی چرخدارم را هل می دهد توی اتاق خودش و در را پشت سرمان می بندد . بیرون آرام آرام برف می بارد . پشت میزش می رود , کشویی را بیرون می کشد و یک پوشه را از داخل آن بیرون می آورد . می گوید : ” اینو هفته ی ÷یش که تهران بودم خواهر زادم بهم داد . ” عکسی را از لای پوشه برمی دارد وپشتش را به طرف من می گیرد . می گویم :” بدش به من . ” نگاهش را از عکس برمی دارد و به من زل می زند . می گویم :” چیه ؟! ”
_ بایرام …
فقط یک زن دیگر بود که من را این طوری صدا زده بود .
_چیه ؟!
سکوت می کند . هیچ وقت این طوری نبود . می گویم : ” بگو دیگه . دارم می ترسم . ” اما باز سکوت . نگاهش به پائین است . می گوید : ” راستش این دفه که تهران بودم برام یه … ” و باز هم سکوت می کند . لبش را آرام گاز می گیرد و همان طور که پایین را نگاه می کند می گوید : ” می دونی , دیگه باید برم . ”
دیواری در دلم فرو می ریزد . می گویم :” دروغ میگی . ”
_ نه راستشو می گم . دیگه نمی تونم این جا بمونم .
_ پس کی برای من عکس بیاره ؟
_ برات پست می کنم بایرام . مطمئن باش , هر ماه یه عکس خوشگل جدید ازش برات می فرستم .تازه می تونی هر وقت دلت تنگ شد نواری که برات آوردم گوش بدی .
_ نه . نمی تونی بری . من بهت اجازه نمی دم .

بله , خودش است . خودش است با موهای مشکی اش در دوازده یا سیزده سالگی . در حیاط یک خانه زیر سایه ی یک درخت . حتما خانه ی خودشان است در تهران و این زنی که کنارش روی پله ها نشسته است حتما مادرش است و آن پسر بچه هم حتما برادرش . خیره می شوم . بله , خودش است . جای شکی نیست . خود خودش است . تا حالا عکسی که مربوط به این سنش بشود از او نداشتم . یک عکسی بود که تا خورده بود و شکسته و شاید مربوط به شش _ هفت سالگی اش می شد . اما این یکی واضح است و تمیز و راست گفته بود , خیلی خوشگل است . مثل همه ی عکس های دیگرش در این عکس هم خوشگل است و معصوم .
صدای قدم هایی می آید . عکس را می برم زیر پتویی که روی پایم است . در باز می شود و اسماعیل می آید داخل . نگار خانم می خواهد او نفهمد . می گوید :” برو از بشکه برای بخاری نفت بیار . ” اسماعیل که می رود دوباره عکس را از زیر پتو بیرون می آورم و نگاهش می کنم . داغ دلم تازه می شود وقتی این چشم ها را می بینم . این عکس را هم به خانه ام خواهم برد و داخل گنجه , پیش عکس های دیگر او خواهم گذاشت . با این یکی می شود چهل و نه تا .

فروغ خانم می گوید : ” بایرام , بیا این جا با غضنفر کشتی بگیر . ” می دوم و می پرم به سر و کول غضنفر . سه تا مردی که آن جا هستند می زنند زیر خنده و او با صدای نازکش داد می زند :” نه , نه این جوری که نه . کشتیش بابا . ولش کن . ” غضنفر را رها می کنم و او می افتد یک گوشه ای و ناله می کند . فروغ خانم می آید نزدیک و با لبخند می گوید :” نه , ببین یه جوری باهاش کشتی بگیر که معلوم بشه با همدیگه دوستین .” سرم را تکان می دهم که :” باشه فهمیدم ” زبانم نمی چرخد بگویم :” بله , خانم , چشم ” یا اصلا بگویم :” این که قابلتونو نداره , می خواین تو همین سرمای زمستون برم بپرم توی رودخونه ی یخ زده ؟” آن مردی که پشت دوربین می ایستد سیگارش را به لب می گذارد , فندکش را درمی آورد و سیگار را روشن می کند . دو تا مرد دیگر هم سیگارهایشان را درمی آورند و با همان فندک روشن می کنند .
فروغ خانم دست هایش را ها می کند و به غضنفر می گوید :” طوریت که نشد ؟ ها ؟ پاشو , پاشو یه کشتی قشنگ با بایرام بگیر ببینم . ” غضنفر بلند می شود , پنجه اش را در پنجه ی من می اندازد و مثلا با هم کشتی می گیریم . مردها مشغول سیگار کشیدنشان هستند . فروغ خانم دکمه های پالتویش را می بندد و دستانش را در جیب پالتو فرو می برد . سرش را پایین می اندازد و آرام آرام برای خودش مشغول قدم زدن می شود . باد می آید و توی موهای سیاه فروغ خانم می پیچد و می رود سراغ دود سیگارها و برشان می دارد و می آورد توی صورت من . الآن حتما دارد در ذهنش یک شعر را مرور می کند . شاید هم همین الآن دارد شعر می گوید . می دانم . گلین گفت . گفت به او گفته برایش شعر بخواند . گلین هم خوانده : ” زاغکی قالب پنیری دید , به دهان برگرفت و زود پرید … ” فروغ خانم گفته آفرین و دستش را روی موهای بلند گلین کشیده است . بعدش گفته :” من باید از این آبشار بلند مشکی فیلم بگیرم . راستی می دونی , منم شعر میگم . ”
این ها را گلین می گفت . می خواهم بروم و بگویم :” خانوم منم شعر سرم میشه . به خدا . می خوای برات شهریار بخونم ؟” ولی حیف . ترکی نمی فهمد . غضنفر پایش را پشت پای من می گذارد و هلم می دهد به عقب . پرت می شوم و می خورم زمین .

_ نه , نمی تونی بری . مگه دست خودته ؟ من بهت اجازه نمی دم .
_ ببین بایرام , ببین منم باید به فکر یه خونواده باشم . منم حق دارم زندگی تشکیل بدم . ببین می خوام بگم … اصلآ من داوطلبانه اومدم این جا حالا هم …
تصویرش در چشم هایم خیس و تار می شود .
_ گریه نکن بایرام . تو رو خدا گریه نکن . الآن اسماعیل میاد می بینه ها .
دستش را به طرفم دراز می کند و عکس را به من می دهد . از پشت این پرده ی خیس که جلوی چشمانم را گرفته است نگاهش می کنم . بله , خودش است . خودش است با موهای مشکیش در دوازده یا سیزده سالگی .

نه , من که باورم نمی شود . یعنی چشم هایم درست می بینند ؟ یعنی خواب نیست ؟ این دختر جوان که انگار لب هایش با ظریف ترین قلم نقاشی شده است . دکتر به او می گوید :” چرا معطلی ؟!” چیزی شبیه قیچی را برمی دارد و پوست ورق ورق شده ی لای انگشت های پای یکی از دهاتی ها را می کند . چهره اش در هم است و با خودم فکر می کنم الآن است که روپوش سفیدش را دربیاورد , بدود و از درمانگاه برود بیرون و از باباباغی فرار کند . هنوز باورم نمی شود . یعنی این فروغ است که دوباره آمده است ؟ یعنی خودش است ؟ وای ببین چقدر جوان مانده است . نگاه کن , انگار نه انگار این همه سال گذشته است . فروغ خانم , فروغ خانم من . پنبه الکل را با دیگرش که در یک دستکش است می کشد روی پوست پای مریض و می گوید :” بلند شو مادر جان .” حالا نوبت من است . بله می آید سراغ من . خودش است . فروغ من است . باید به او بگویم منم . شاید من را یادش نیاید . باید بگویم :” منم بایرام . من توی فیلمت برات با غضنفر کشتی گرفتم که تو از ما فیلم بگیری . با بچه ها توپ بازی کردم . باغای گردو رو نشونت دادم که دوس داشتی لای درختاش قدم بزنی . منم بایرام . ببین , هنوز همون جای نقشه گیر کرده م . اصلآ نقشه مون یادت هست یا نه ؟ هان ؟ خب تو هم کمک کن . این قدرش رو که من نقشه کشیدم . بقیه ش رو تو نقشه بکش . ” می رود به سمت کمد پرونده های پزشکی و از آن جا می گوید :” پدر جان اسمت چیه ؟” من که می دانم اسمم را می داند . اما خودش را به آن راه زده که من جلوی دیگران آشنائیت ندهم . خب خوب نیست . دوباره می پرسد :” بگو ÷درجان اسمت چیه ؟” اسماعیل که دارد یکی دیگر را معاینه می کند بلند می گوید :” اسمش بایرامه , نگار خانوم . ” نگار خانوم ؟!!! نه , ممکن نیست . پسره ی احمق به فروغ خانم من می گوید نگار خانم . دختر برمی گردد و به اسماعیل اخم می کند . بارک ا… خوشم آمد . هم این جوانک را ترساند و هم این که اسمش را عوض کرده که کسی نشناسدش .

دارد می آید . دارد می آید نزدیک . آهان . می پرم جلویش . یک جیغ می کشد و نفس زنان می گوید :” وای , بایرام ترسیدم . تو این جا چیکار می کنی ؟ چرا مثل دزدا قایم شده ی ؟ هان ؟ “زبانم بند آمده است . دست هایم یخ کرده اند . یعنی الآن دست هایم را حلقه کنم دور کمرش و پیکرنحیفش را از زمین بکنم؟ بعد او هرچقدر جیغ بکشد من توجه نکنم و بیندازمش روی کولم و هرچقدر به کمرم مشت بکوبد عین خیالم نباشد؟ هرچقدر داد بزند که ” منوبذار زمین ” انگار نه انگار و بدوم تا آن سر باغ های گردو ؟!!!
” حواست کجاس ؟ چرا حرف نمی زنی ؟ چی شده ؟ هان ؟ “… ” من که نمی فهمم چته . بیا . بیا برگردیم . امروز می خوایم از مراسم عروسی یکی از دوستات فیلم بگیریم … ” آهان , خوبه . حالا باید بگویم . باید بگویم ” منم می خوام شما با من عروسی کنید ” یک نفر توی مغزم این جمله را فریاد می کشد اما دهانم باز نمی شود و انگار جذام دو لبم را کاملآ به هم دوخته و دیگر دهان ندارم . باد می آید و چنگ می اندازد توی موهایش و می کوبد توی صورت من .نگاه می کنم به لب هایش که انگار با ظریف ترین قلم خدا نقاشی شده اند . به ابروهایش . نگاهم در نگاهش می افتد و یکهو نمی فهمم چه می شود که پاهایم می دوند به سمت آن سر باغ های گردو .

درسش را می دهد و کلاس را تمام می کند . بچه ها دفتر و کتابشان را جمع می کنند و می روند . می خواهم بلند شوم . الآن بلند می شوم . الآن . همین الآن . یعنی چه چیزی می تواند برای من جالب باشد ؟ نه , الآن بلند می شوم و می روم بیرون . همان جا پشت میزش زیپ کیفش را باز می کند و چیزی را از داخلش بیرون می آورد . از جایش بلند می شود و می آید به طرفم . هنوز یک نفر دارد با کلنگ می کوبد به دیواری و الآن است که این دیوار توی دلم فروبریزد . می گوید :” خب آقا بایرام , شنیده م که چند سالیه رفتی تو خودت و با کسی حرف نمی زنی . باشه , اما من می خوام یه چیزی نشونت بدم که دیگه نمی تونی حرف نزنی . ” یک کتاب می گذارد جلویم روی نیمکت . رویش نوشته:” تولدی دیگر ” و پایینش نوشته :” فروغ فرخزاد ” .

وقتی دارد قطره را در چشمم می ریزد زیرلب زمزمه می کنم :” زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت …” پلک پایینم را رها می کند و عقب می رود . با چشم های گشاد نگاهم می کند . می گویم :” دست هایم را در باغچه می کارم / سبز خواهند شد , می دانم …” زل زده به من و باورش نمی شود این پیرمردی که الآن جلویش نشسته است روی صندلی چرخ دار , دارد شعرهای خودش را می خواند . می گویم :” فروغ خانم خوش اومدی . می دونستم برمی گردی . تموم این سالا منتظرت بودم . آفرین , خوب کاری کردی نگفتی که خودتی . خوب کاری کردی بهشون گفتی اسمت نگاره . اومدی توی درمانگاه کار می کنی که کسی نشناسدت . آره این جوری خیلی بهتره . ببین , ببین من توی این سالا همش منتظرت بودم و شعراتو حفظ می کردم . یه آقا معلم جدید اومد که کتاباتو بهم داد. حالا چرا این جوری نگام می کنی ؟ چرا میری عقب ؟ بیا می خوام یه چیزی برات تعریف کنم . اون روز یادته که داشتی وسط درختا قدم می زدی ؟ یادته پریدم جلوت و تو کلی ترسیدی , بعدش من فرار کردم ؟ آره , اون روز رفتم اون سر باغای گردو نشستم گریه کردم . اون قدر گریه کردم که خوابم برد . خواب دیدم تو هم شده ی یکی از دخترای باباباغی . دیدم ابرو نداری و جذام گوشه ی لباتو به هم چسبونده . نمی دونی چقد خوشحال شدم . آخه خیلی خوشگل شده بودی . انگار همون کسی که لباتو با ظریف ترین قلمش نقاشی کرده بود , حالا پاک کنشو برداشته بود , ابروهاتو با گوشه ی لباتو پاک کرده بود .دستتو گرفته بودم و داشتیم با هم توی باغ , بین درختای بلند گردو می دویدیم . اون مویی که رو شالگردنم گذاشتی هم تا چند سال دور همون انگشت اشاره م پیچیده مونده بود . باورت میشه . جذام اون طرفی نمی اومد ؟ وقتی پوسید و گمش کردم این انگشتم خورده شد . ”
انگشت اشاره ام که تا نیمه خورده شده را نشانش می دهم . اما او پشتش به دیوار چسبیده , دستش را جلوی دهانش گرفته و می گوید :” نه , نه ” اسماعیل متوجهش می شود و می دود به طرفش :” نگار خانوم , چی شده ؟

باد … چنگ … خدا … درخت های گردو … پاک کن … یکهو باد می کوبد توی سرم که : ” احمق َ نکنه یکی از موهای گلین باشه ” نه … خدا نکند …می ایستم و مو را آرام آرام از دور انگشت اشاره ام باز می کنم . انگشتم می لرزد . دلم هم … اما … بگذار ببینم …نه کوتاه است . کوتاه است . خدایا چقدر دوستت دارم . کوتاه است . گلین چقدر دوستت دارم . باد چقدر دوستت دارم .می دوم به طرف روستا . هستند . هنوز نرفته اند . هنوز دارند فیلم می گیرند . از دور می بینمشان . می دوم طرف خانه . گلین دارد به گلدان ها آب می دهد . می ایستم و نگاهش می کنم . می گوید : ” چیه ؟ به خدا من کاری نکرده م ” روی زانوهایم می نشینم و صورتم را توی موهایش فرو می برم و بو می کشمشان . می گوید : ” چرا این طوری می کنی ؟ ” موهایش بوی خدا می دهد . چیزی بین بوی پشگل گوسفند و باد … چشم هاش … چنگ … خدا … پاک کن … می رود و دور می ایستد . می گویم : ” قول بده هیچ وقت موهاتو کوتاه نکنی . باشه ؟ ”

دختر دم در درمانگاه ایستاده و پالتوی خزدارش را روی روپوش سفید به خودش پیچیده . برف و سوز هوا صورتش را سرخ کرده .من را که از دور می بیند می گوید :” سلام آقا بایرام .” می داند جواب سلامش را نمی دهم و منتظر جواب سلام هم نیست . نگاهش نمی کنم , اما چقدر سخت است . می خواهم سیر نگاهش کنم تا داغ دلم تازه شود . اصلا سرم را بالا نمی آورم تا اسماعیل صندلی چرخ دارم را هل بدهد و از زیر برف برویم داخل درمانگاه . آن جا سرم را بالا می آورم و به خانمی که در عکس انگشتش را جلوی لب هایش گرفته نگاه می کنم . اسماعیل می گوید :” نمی دونی چقدر اذیت کرد . چند تا فحش ترکی هم داد .” نگار اصلا نگاهش نمی کند . نگار می رود و پالتویش را سر چوب لباسی آویزان می کند , می آید و جلوی صندلی چرخدار می نشیند :” راست میگه آقا بایرام ؟” می گویم :” بهش بگو دیگه نیاد سراغم . بگو منو همین الآن ببره خونه م . دیگه حق ندارید بیاید توی خونه ی من . اگه یه بار دیگه بیاد با چاقوی بابام می کشمش . ” نگار می گوید :” دستت درد نکنه آقا بایرام . تهدید می کنی ؟ تو که این جوری نبودی که . تو که مهربون بودی که . ” اسماعیل را می فرستد که آمپول ها را بکشد . سرش را جلو می آورد و نزدیک گوشم می گوید :” ببینم , یه عکس تازه نمی خوای ؟” می گویم :” دروغ میگی .” می خندد :” دروغم کجا بود ؟ به خدا یه عکس تازه ازش دارم . اون قدر خوشگل که نگو . ”

صبح دیر می آید سر کلاس و وقتی می آید چشم هایش پف دارند . به خیالم که باز خواب مانده . می رود پشت میزش می نشیند و سرش را می گذارد روی میز . وزوز بچه ها کم کم شروع می شود . سرش را بلند می کند و می گوید :” بچه ها برید خونه هاتون . امروز کلاس تعطیله .” بچه ها جیغ می کشند و به چشم به هم زدنی کلاس خالی می شود . به من که هنوز ته کلاس سر جایم نشسته ام نگاه می کند . می پرسد تو چرا نرفتی بایرام ؟” سکوتم را که می بیند می گوید :” برو بایرام , تو رو خدا برو . ” باز سرش را می گذارد روی میز . می دوم و جلوی میزش می ایستم . مشتم را می کوبم روی میز . همان طور که سرش روی میز است زمزمه می کند :” آن گاه خورشید سرد شد و برکت از زمین ها رفت … ” سرش را بالا می آورد و می گوید :” دیروز شهر بودم … دوستام گفتن … ” جای چند قطره روی میز غبار آلود مانده :” …که … ت…تصادف … کرده و … ” می گویم :” چرا دروغ میگی ؟”
_ آره , کاش دروغ بود . کاش .
_ دروغگو .
مشتم را می کوبم روی میز . برمی گردم , از کلاس بیرون می روم و می دوم تا ته باغ های گردو .
مجید اسطیری

  7 دیدگاه به “مجید اسطیری – به نام تو و بهار نارنج”

  1.  

    اطلاعیه

    پس از روزها تلاش وپیگیری توسط اعضای هیئت مدیره و دبیرانجمن ،مکانی جهت فعالیت رسمی به انجمن داستانی چوک اختصاص داده شد. از این پس انجمن داستانی چوک علاوه بر فعالیت وبلاگی ، جلسات هفتگی خود را درخانه فرهنگ فرشته آزادی برگزار می کند. از کلیه نویسندگان ومنتقدان وانجمن هاو حلقه های ادبی جهت پربار کردن فعالیت های این انجمن دعوت به عمل می آید.
    آدرس:بزرگراه شهید محلاتی،خیابان دهم فروردین.بلوار پاسدار گمنام.خیابان فرشته آزادی.خانه فرهنگ فرشته آزادی

    زمان: دوشنبه ها ساعت ۱۷ الی ۱۹

  2.  

    سلام عزیز
    آرزوی هرنویسنده ایست که کتابش راپشت ویترین کتابفروشیها ببیند . من درست ازسال1369بی وقفه می نویسم . بعدازده سال موفق به چاپ یکی ازمجموعه اشعارم شدم به نام شبیه تنهایی بماندکه دراصل خودم راداستان نویس می دانم و3اثردیگرم نیز به ترتیب درمرحله ی اخذ مجوز هستند . درصورت تمایل به یاری من که 1400جلد ازکتابهایم به بهانه ی کسادی بازار شعر روی دستم مانده می توانید باواریز وجه به حساب سیبای من نزد بانک ملیبه شماره ی حساب 0301526258004
    به مبلغ 20000تومان
    به نام خلیل جلیل زاده

    واریز نموده دراسرع وقت کتاب به آدرس شماارسال خواهد شد . راه دیگرامدادرسانی شماعزیز خوش قلب لینک دادن به وبلاگهای من می باشد توضیحات ومشخصات کتابم دروبلاگ فروش کتاب درج شده است . امیداست درمملکت گل وبلبل هیچ اهل قلمی به نان شب محتاج نباشد که شاهکار آفرینش شایسته ی بیش از این است . هرگونه لینک یاهرسوال یاواریز وجه رابه ایمیل شخصی من به آدرس
    SHOOLA_55@YAHOO.COM
    Karami.shoola@yahoo.com
    اطلاع دهید وآدرس دقیق پستی خودتان وشماره فیش واریزی راقید بفرمایید . کتاب دراسرع وقت به دستتان خواهد رسید .درصورت لینک کامنت یاایمیل بزنید .
    وبلاگهای من رامی توانید به این آدرسها:
    revayat )shoolan.blogfa.com)
    وهمچنین
    fwar.blogfa.com
    وبلاگ فروش کتاب (فروش کتاب)
    لینک بفرمایید .
    همیاری شما موجب افتخارمن است
    خلیل جلیل زاده

متاسفم! ارسال دیدگاه بسته شده است.

© [suffusion-the-year] MahMag - magazine of arts and humanities درد من تنهايي نيست؛ بلكه مرگ ملتي است كه گدايي را قناعت، بي‏عرضگي را صبر،
و با تبسمي بر لب، اين حماقت را حكمت خداوند مي‏نامند.
گاندي