مباني فلسفي نظرات لوكاچ
يدالله موقن
لوكاچ به علم اعتقادي ندارد؛ او به پيروي از ماركس معتقد است كه علم مقولهاي اجتماعي است. بنابراين علم فيزيك كه گاليله و كپلر بنا نهاده اند بر اساس الگوي توليد كالا در جامعۀ بورژوايي است؛ و چون علم فيزيك، طبيعت را كه فراگرد يا امري سيّال است در قالب مفاهيم خود، تثبيت و لايتغير ميكند يعني آن را به شيء صلب تنزل ميدهد، پس علم،مظهر از خود بيگانگي وعامل تبديل فراگرد هاي سيال و گذرا به شيء(يا كالا) است.
هدف ماركسيسم از ميان بردن جامعۀ بورژوايي و همراه با آن، برافكندن علم، به منزلۀ يك مقولۀ بورژوايي است. از اين رو، بنا بر نظر لوكاچ بديهي است كه ماركس نميخواسته است علميتازه بنياد نهد، زيرا علم، في نفسه، بورژوايي است. هدف ماركس بي اعتبار كردن علم اقتصاد بود و زير عنوان كتاب او، سرمايه،«انتقاد از اقتصاد سياسي» نيز همين نظر را تاييد ميكند. هگل معتقد بود كه جهان، واقعيتي است با خود در تناقض. از اين رو، واقعيتي است واژگونه يا وهمي. آنچه حقيقي است ايده است نه ماده؛ بنابراين هيچ گونه شناختي در مورد جهان بر پايۀ شناخت ماده يا ماترياليسم صرف امكان پذير نيست. به گمان هگل، فيزيك نيوتني، ماترياليستي است؛ بنابراين در مقايسه بامتافيزيك، اگر نادرست نباشد، لااقل ناقص است.
The Philosophic Foundations of Lukacs’ Views
براي لوكاچ- مانند ارسطو و سنت زيبايي شناسي رئاليستي- هنر«تقليد عمل» است و«عمل» را نيز ميبايد در سايۀ «ماترياليسم تاريخي» تفسير كرد. هدف معتبر و هميشگي هنر،تقليد است. از نظر لوكاچ كار هنرمند مانندكار دوربين عكاسي است. يعني هنرمند بايد از واقعيت- آن هم از چشم انداز «ماترياليسم تاريخي»- عكس بگيرد. ولي چنانچه فيلميكه در دوربين عكاسی ميگذارند فاسد باشد، عكسهايي كه با آن گرفته ميشوند همه خراب و مخدوش خواهند بود.
«ذهنيت بورژوايي» نويسندگاني مانند جويس،موزيل و كافكا همانند فيلم فاسد عكاسي است. از اين رو همه تصويرهاي مدرنيسم، رونوشتهايي شديداً تحريف شده يا تقليدهايي مضحك و نامعقول از واقعيت عيني اند. البته، در ادامۀ اين نوشته، نشان خواهيم داد كه در آثارلوكاچ د ركنار اين ماترياليسم مكانيكي و عين گرايي غير انتقادي،ايده آليسم ذهني و ذهن گرايي افراطي قرار گرفته است. تناقض گويي خصلت اساسي ماركسيسم و نيز انديشۀ اسطوره اي است ، و آثار لوكاچ نيز انباشته از تناقض گويي است. همان گونه كه كاسيرر ميگويد علم، جهان قوانين واصول را نشان ميدهد و هنر، جهان«فرمهاي زنده» را كشف ميكند. علم به ما وحدت انديشه ميبخشد و هنر، وحدت شهودي. اگر مانند كاسيرر هنر را در قلمرو اسطوره قرار دهيم، تمام معيارهايي كه لوكاچ براي ارزيابي آثار هنري به كار ميبرد، باطل خواهند شد. زيرا در قلمرو اسطوره، تمايزي ميان ذهنيت و عينيت نيست.علم ميكوشد كه قلمرو عينيت را از قلمرو ذهنيت جدا كند و پيشرفت علم به معني جدا كردن بيش از پيش اين دو قلمرو از يكديگر است. اما در قلمرو اسطوره، ميان ذهنيت وعينيت مرز مشخصي و جود ندارد. مفهوم عليت ، زمان و مكان در اسطوره و علم متفاوت اند. لوكاچ ميگويد كه در«عصر امپرياليسم»، تجربۀ زمان بويژه براي «بورژواها» ذهني شده است در حالي كه تجربۀ «غير بورژواها» از زمان عينی و عادی است. در اینجا واژه های عادی و عینی تعریف نشده اند. آیا منظور لوکاچ از زمان عینی ، زمان خطي است يا زمان دوري؟ پيش از مسيحيت همۀ اقوام، از جمله يونانيان، دريافتشان از زمان، بر پايۀ گردش فصول بود، يعني زمان را تكرار شونده و مدور ميدانستند نه خطي. ولي با مسيحيت مفهوم زمان خطي يا زمان تاريخي اشاعه يافت، اما در خود مسيحيت نيز برگزاري مراسم مذهبي مانند كريسمس،عيد پاك و غيره بر اساس مفهوم زمان دوري است.
اين دو مفهوم از زمان، يعني زمان مدور و زمان خطي هر دو«عادي» و «عيني» هستند؛ ولي از يكديگر متمايزند. در نسبيت نيز مفهوم زمان مطلق مردود شناخته شده است. بنابراين تجربۀ ذهني زمان،تجربهاي خلاف نواميس طبيعت نيست. ولي لوكاچ به علم اعتقادي ندارد؛ او به پيروي از ماركس معتقد است كه علم مقولهاي اجتماعي است. بنابراين علم فيزيك كه گاليله و كپلر بنا نهاده اند بر اساس الگوي توليد كالا در جامعۀ بورژوايي است؛ و چون علم فيزيك، طبيعت را كه فراگرد يا امري سيّال است در قالب مفاهيم خود، تثبيت و لايتغير ميكند يعني آن را به شيء صلب تنزل ميدهد، پس علم،مظهر از خود بيگانگي وعامل تبديل فراگرد هاي سيال و گذرا به شيء(يا كالا) است.
هدف ماركسيسم از ميان بردن جامعۀ بورژوايي و همراه با آن، برافكندن علم، به منزلۀ يك مقولۀ بورژوايي است. از اين رو، بنا بر نظر لوكاچ بديهي است كه ماركس نميخواسته است علميتازه بنياد نهد، زيرا علم، في نفسه، بورژوايي است. هدف ماركس بي اعتبار كردن علم اقتصاد بود و زير عنوان كتاب او، سرمايه،«انتقاد از اقتصاد سياسي» نيز همين نظر را تاييد ميكند. هگل معتقد بود كه جهان، واقعيتي است با خود در تناقض. از اين رو، واقعيتي است واژگونه يا وهمي. آنچه حقيقي است ايده است نه ماده؛ بنابراين هيچ گونه شناختي در مورد جهان بر پايۀ شناخت ماده يا ماترياليسم صرف امكان پذير نيست. به گمان هگل، فيزيك نيوتني، ماترياليستي است؛ بنابراين در مقايسه بامتافيزيك، اگر نادرست نباشد، لااقل ناقص است. لوكاچ نيز پايبند اين نظر هگل است يا لااقل در اثر خود: تاريخ و آگاهي طبقاتي چنين مطلبي را بيان ميكند. بنابراين به نظر لوكاچ،ماترياليسم و عين گرايي خصلت انديشۀ بورژوايي و مظهر از خود بيگانگي و شيئي كردن هستند. ماركس، به پيروي از هگل، واقعيت را واژگونه يا وهميميداند. اما واقعيت براي ماركس نه جهان بلكه«جامعۀ سرمايهداري» است. هگل با محو جهان در«ايدۀ مطلق»، خيال خود را از دست اين واقعيت با خود در تناقض و وهميآسوده كرد. ماركس نيز كه بر اثر پيروي از متافيزيك هگل به چنين نتيجهاي رسيده بود، براي محو واقعيت واژگونه يا وهمي «جامعۀ سرمايهداري»، تنها راه چاره را«انقلاب» سوسياليستي واستقرار كمونيسم(ايدۀ مطلق هگلي) دانست. ولي ماركس متفكري از تراز هگل نيست. در نظام او عناصري از پوزيتيويسم هم وجود دارد يعني ماركسيسم نظاميالتقاطي از عناصر ناهمگون وكاملاً سازش ناپذير است: يكي متافيزيك هگل و ديگري پوزيتيويسم. به همين دليل هيچ گونه تفسیر همسازي كه هر دو اينها را در نظام ماركس در نظر گيرد ارائه نشده است؛ زيرا ارائه چنين تفسيري، محال است.
ظاهراً انگلس، كائوتسكي، پله خانف و لنين زير سيطرۀ اين پيشداوري بودند كه ماركسيسم علم است وهدف ماركس را رفع تناقضات علم اقتصاد ميدانستند؛ و چون هيچ يك از آنها آموزش فلسفي نداشت، نميتوانست شالودۀ تفكر ماركس را كه متافيزيك هگل است بدرستي باز شناسد. گرچه در كتاب سرمايه بحث پيرامون از خود بيگانگي (اليناسيون) و شيء شدن reification) )صورت گرفته بود؛ ولي ماركسيستهاي ياد شده ناتوان از درك آن بودند. اما برعكس لوكاچ كسي بودكه در مكتب بزرگترين فيلسوفان نوكانتي آلمان، ويندلباند و ريكرت و بزرگترين جامعهشناسان آلمان زيمل و ماكس وبر تحصيل كرده بود. او در مقام يك فيلسوف حرفهاي توانست پيش از كشف وانتشار اثر ماركس،دست نوشته هاي فلسفي- اقتصادي، بحث«از خودبيگانگي» و «شيءشدگی» را پيش كشد. به همين دليل لوكاچ را پس از ماركس، بزرگترين فيلسوف ماركسيست ميدانند. فيلسوفاني مانند: ژان پل سارتر، مرلوپونتي، هوركهايمر، آدورنو، ماركوزه،كولاكوفسكي و لوسين گلدمن همه دنبالهرو لوكاچ بوده اند. بنابراين مقام فلسفي لوكاچ رادر جنبش ماركسيسم نبايد دست كم گرفت. گفتيم كه لوكاچ جوان ونويسدۀ تاريخ و آگاهي طبقاتي ، علم را ماترياليستي ميدانست.او معتقد بود كه علم ميكوشد تا همه چيز را به مقدار و عدد تحويل كند و تحويل كيفيت به كميت از خصوصيات بارز«ذهنيت بورژوايي» است. ولي اكنون، همين لوكاچ در كتاب خود معناي رئاليسم معاصرماترياليسم خام هلوسيوس و لامتري را معيار ارزيابي آثار هنري قرار ميدهد و براي ذهن انسان فقط نقشي تقليدي قائل ميشود. ذهن نويسنده كاري جز كپي كردن واقعيت ندارد، قبلاً ماترياليسم وعين گرايي را سنخ تفكر بورژوايي ميدانست؛ ولي اكنون بر ذهن گرايي مدرنيسم برچسب«بورژوا» ميزند و آثار مدرنيسم را«منحط»(يا «دكادان») مينامد. اصطلاح«منحط» به واژه نامۀ مرتجعان و محافظه كاران تعلق دارد؛ و در شوروي پیشین و اروپاي شرقي ميخواستند به زور سرنيزه و به ضرب چنين واژه هاي كليشهاي براي ايدئولوژي حاكم بر آن جوامع،، كه در واقع با آنها ناسازگار بود،مرجعيتي دست و پا كنند. لوكاچ پير تصور ميكند كه چيزي به نام واقعيت، مستقل از نوع شناخت انسان، وجود دارد؛ اما او، در مقام يك فيلسوف، ميبايد بداند كه واقعيت بر حسب نوع دستگاه مفهومييا سمبليك فرق ميكند. واقعيت براي فيزيكدان چيزي متفاوت باواقعيت براي رياضيدان يا شيميدان است. حتي در فيزيك، بويژه در قلمرو مكانيك كوانتوم،توافق نظر بر سر اينكه واقعيت فيزيكي چيست، وجود ندارد. ذرات بنيادي را توابع بسيار پيچيدۀ رياضي بازآفريني ميكنند؛ ولي تفسير اين توابع يعني واقعيتي كه آنها نشان می دهند و تفسير مفاهيم فيزيك(مانند اصل عدم قطعيت هايزنبرگ) به ذهنيت فيزيكدان بستگي دارد. به سخن ديگر، فلسفۀ فيزيكدان در پاسخ به اين پرسش كه واقعيت فيزيكي چيست؟ سهميعظيم دارد. مسلم است كه در قلمرو هنر كه اساس آن وحدت شهودي است، ذهنيت هنرمند نقش اصلي را برعهده ميگيرد. اگر هنر،كشف جهان فرم باشد، ايراد لوكاچ به مدرنيسم كه چرا تاكيد را بر سبك و فرم و تكنيك گذاشته است بي مورد است،زيرا همين ابزارهاست كه هنر را از علم متمايز ميكند. لوكاچ هميشه در اثر هنري به دنبال محتوا و پيام است واين جنبه از اثر را با سرشت هنري آن اشتباه ميكند. آنچه را او فرماليسم مينامد، در واقع ساخت عناصر اثر بر طبق قوانين ويژه خود اثر است كه براي ارائه«معناي دروني» آن ضروري است. لوكاچ ميخواهد كه«معناي دروني» اثر و وحدت آن به وسيلۀ پرسپكتيو از خارج بر آن تحميل شود. به نظر او وظيفۀ هر نويسنده اي اين است كه مانيفست كمونيست اثر ماركس و انگلس را در پيش رو داشته باشد تا«عمل» شخصيتهاي داستان خويش را طبق«ماترياليسم تاريخي» تفسير كند. مثلاً دريابد كه پوچي نه در هستي بلكه در هستي اجتماعي، آن هم نه در هر جامعه اي بلكه تنها در جامعۀ «بورژوايي» است. نويسنده با در نظر داشتن پرسپكتيو،يعني سوسياليسم، ميداند كه سرانجام«تاريكي»از «روشنايي» شكست خواهد خورد. ماركس و پيروانش معتقدند كه با ظهور«بورژوازي» در تاريخ، رنج و بدبختي در جامعۀ انساني پديدار شده است. پيش از پيدايش جامعه هاي مدرن، در جهان، انساني رنج ديده و بدبخت پيدا نميشد. جامعۀ قرون وسطايي داراي وحدت ارگانيك بود،ميان فرد و اجتماع تنشي وجود نداشت؛ ولي وقتي«بورژوازي» (اهريمن- تاريكي) به نظام قرون وسطايي(روشنايي) حمله برد و آن را از ميان برداشت، پليدي و رنج و بدبختي بر جهان مستولي شد.
لوكاچ بر پايۀ همين نظر، مدرنيسم را متهم ميكند كه چرا علت تنهايي بشر و وضع مضطرب او را نشان نداده است؟ چرا علت اين معلولها را«بورژوازي» و «جامعۀ سرمايهداري» ندانسته است؟ ولي لوكاچ در مقام ايدئولوگ كمونيست نه تنها ناگزير است كه به ديگران دروغ بگويد بلكه حتي با خود نيز ديگر صادق نيست. لوكاچ در جواني يعني هنگام نوشتن كتاب روح و فرمها بينش خود را از جهان، تراژيك مينامد(سالهاي1912- 1910). شايد او بينش تراژيك خود را معلول زندگي در«جامعۀ سرمايهداري» بداند؛ ولی همچنان كه مزاروس در كتاب خود، برداشت لوكاچ از ديالكتيك، مينويسد:«در آوريل سال 1963 همسر لوكاچ در گذشت واو از شدت تنهايي و نوميدي ماهها در فكر خودكشي بود»2. ولي اين بار لوكاچ در مجارستان يعني در كشوري سوسياليستي زندگي ميكرد. پس آيا حق با نويسندگان مدرنيست نیست که تنهايي را وضع بشر در همۀ زمانها و همۀ مكانها بدانند؟ هر چه انسان فرهيخته تر باشد و استعدادهاي او شكوفاتر شده باشند، پيوندهاي نژادي، قوميوعقيدتي برايش سست تر ميشوند و در نتيجه خود را تنهاتر احساس ميكند. تنهايي و احساس اضطراب، وضع هر بشري نيست ولي وضع هر انسان فرهيخته اي است؛ خواه بودا باشد در جامعه اي بسته و كاستي، خواه جويس يا كافكا باشد در جامعه اي مدرن. به قول كيركه گور :«هر اندازه اصالت(يا نوآوري) يك انسان بيشتر باشد،بيشتر دستخوش اضطراب ميشود.» تك گويي هاي جويس و بكت صداي زمانۀ ماست و از همين روست كه ما را منقلب ميكنند.
پا نوشت ها :
1-گؤرگ لوکاچ: تاریخ و آگاهی طبقاتی (برلین،1923،صفحات20-19و150)و در ترجمۀ انگلیسی آن( لندن، 1971)صفحات 136-137.
2-I. Meszaros, Lukacs’Concept of Dialectic (London , The Merlin Press,1972 )P.170.
y_moughen@yahoo.com
متاسفم! ارسال دیدگاه بسته شده است.