لوكاچ در كوه جادو : یدالله موقن
لوكاچ در كوه جادو ( همسویی و تضاد لوکاچ و توماس مان)
Georg Lukacs In the Magic Mountain byYadollah Moughen
« همۀ سخنرانيهاي عجيب،كوبنده و مبهم و تناقض آميز نافتا دقيقاً در نئو رمانتيسيسم معناي مشتركی مييابند. اين نئورمانتيسيسم هم كمونيسم و هم ارتجاع،هم بلشويسم و هم فاشيسم را بالقوه در درون خود دارد… نبوغ توماس مان،نه تنها در بينش «پیش گویانۀ» او بلكه در توصيف ظريف طنزآميزش از پدیدۀ زمان هم عصر خويش است؛ و نيز در شيوهاي است كه اين پديده را به فرجام تناقض آميزش ميرساند.»17
نافتا ميگويد:
«… آزادي و رشد فردي راز و دستور زمانه نيست. نياز زمان، آنچه زمانه در پي آن است و آن را ايجاد خواهد كرد،رعب و وحشت(ترور) است.»20(همان،ص521-522)
و نیز می گوید: «ما وحشت مقدس را حاکم خواهیم کرد .»
ستمبريني ميگويد:« جاي بسي تاسف است كه انديشۀ انقلاب را اين چنين با شورش همگاني غرايز پست اشتباه كنند. علاقۀ كليسا به نوآوري در طي قرن ها عبارت از اين بوده است كه افكار حيات بخش را تفتيش كند،در بند بكشد ودر نطفه خفه كند؛ و امروز هم توسط نمايندگانش همه جا خود را طرفدار انقلاب قلمداد ميكندچون هدفش محو آزادي،فرهنگ و دموكراسي،و استقرار توحش و ديكتاتوري اوباش است.
نافتا پاسخ داد كه مخاطبش هم در تناقضگويي چيزي كم ندارد. او كه به گمان خود دموكرات است از حرفهايش مردم دوستي وعدالتخواهي چنداني به گوش نميخورد، برعكس ، اين نشانۀ كبريايي اشراف منشانۀ قابل سرزنشي است كه پرولتارياي جهان را كه به سوي برپايي ديكتاتوري خود گام بر ميدارد، اوباش ميخواند.»(همان، ص521-522)
Georg Lukacs In the Magic Mountain by Yadollah Moughen
لوكاچ دربارۀ توماس مان مينويسد:
« توماس مان به قلمرو فراباش گريز نميزند در آثار او مكان و زمان و جزئيات در موقعيت اجتماعي و تاريخي ريشه دارند. او بيآنكه موقعيت بورژوايي خود را ترك گويد و جامعههاي نوخاستۀ سوسياليستي را- يا حتي نيروهايي را كه براي استقرار سوسياليسم تلاش ميكنند- تصوير كند، پرسپكتيو سوسياليسم را مد نظر دارد… با اين وصف، در آثار توماس مان همين پرسپكتيو به ظاهر محدود اهميتي اساسي مييابد و موجب هماهنگ اجزاي آثار او ميشود. هر بخش از تماميت تصوير شده در محتواي اجتماعي ملموسي جاي ميگيرد و اهميت آن براي تحول جامعه بروشني تعريف ميشود. توماس مان جهان ما را توصيف ميكند؛ جهاني كه در شكل بخشيدن بدان نقش داريم و آن نيز به نوبۀ خود ما را شكل ميدهد. توماس مان هر چه پيچيدگي واقعيت كنوني ما را ژرف تر ميكاود ما موقعيت خود را در تكامل پيچيدۀ نوع بشر روشن تر درك ميكنيم. از اينرو، به رغم توجه پر شورش او به جزئيات هرگز به قلمرو ناتوراليسم در نميلغزد و باآنكه مفتون قلمروهاي تاريك وضع مدرن است انحراف را همواره انحراف نشان ميدهد و ريشهها و سرچشمههاي ملموس آن را در جامعه پيگيري ميكند…
نويسندۀ معاصر بورژوا ملزم نيست با گزينش سلامت اجتماعي و سنت هاي عظيم و مترقي ادبيات رئاليسم،به جاي بيماري و آزمايشگرايي فرماليستي،به شيوۀ زندگي بورژوايي خويش پشت پا بزند… مسئلۀ اساسي اين است: آيا بينش نويسنده ميتواند تفسيري ديناميك،تحليلي و پيچيده از روابط اجتماعي ارائه دهد ، یا به بيان دقيق تر، ميتواند خواهان چنين تفسيري باشد؛ و يا بر عكس،بينش او به فقدان پرسپكتيو و تاريخ گرايي ميانجامد؟ ما بايد يا دلهره را به منزلۀ وضع بشر بپذيريم يا آن را رد كنيم و پاي همۀ پيامدهايي كه از قبول يا رد آن حاصل ميشود،بايستيم. قبول يا رد دلهره كليد ارزيابي ادبيات مدرن است.
منتقد ميبايد اين موضوع را بررسي كند كه آيا بينش نويسنده از جهان بر اساس پذيرش دلهره است يا رد آن؟ آيا جهانبيني او مستلزم فرار از واقعيت است يا رويارويي با آن؟ »1
و اين همان انتخاب فرانتس كافكا يا توماس مان است. لوكاچ مينويسد:
«توماس مان،نوع افراطي نويسندهاي است كه عظمت او در اين است كه «آيينۀ جهان» است. او فيلسوفي آماتور يا متفكري آشفته انديش نيست بلكه برعكس،عاليترين فرهنگ عقلي بورژوايي آلمان زمان خود را كسب كرده است… تعداد كمي از نويسندگان توانستهاند… با كوشش بسيار به ديدگاهي فلسفي دست يابند و آن را جزئي از آفرينشهاي هنري خود كنند… توماس مان مانند بالزاك و استاندال،مورخ بزرگ زندگي در جامعۀ بورژوايي است. نسلهاي بعدي ميتوانند چگونگي شخصيت هاي نوعي جامعۀ بوروژوايي امروز را در آثار او به طور زنده ببينند و دريابند كه آنها با چه مسائلي درگير بودهاند.»2
متفكران آلماني مانند هگل،ماركس، ماكس وبر و ماينكه ،ليبراليسم را فلسفۀ مكانيكي انگليسيها و فرانسويها ميدانستهاند و همۀ آنها ضد دموكراتيك بودهاند ولي ماينكه و توماس مان پس از جنگ جهاني اول هوادار دموكراسي شدند. لوكاچ مينويسد:
«روي آوردن توماس مان به دموكراسي،در سالهاي پس از جنگ]جهانی اول[، نتيجۀ بحران عظيم ملي بود. گرچه اين تغيير نقطۀ عطف و تحولي قاطع در رشد فكري او بود اما نميتوانست ناگهاني و بدون زمينۀ قبلي باشد. مان نه تنها با تمام وجود از امپرياليسم آلمان جدا شد واهميت دموكراسي را براي زايش دوبارۀ فرهنگ آلماني درك كرد (او تا پايان جنگ جهاني اول دموكراسي را به منزلۀ پديدهاي غير آلماني تحقير ميكرد) بلكه از آن پس نبرد به خاطر دموكراسي را مبارزه با انحطاط دانست.
هدف اصلي نوشتههاي توماس مان آموزش دادن است. اما او از آن نوع آموزگاراني نيست كه بخواهد درسي را از بيرون به دانشآموز خود بقبولاند بلكه آموزگار به معناي افلاطوني آن است. دانشآموز،خود بايد انديشۀ تازه را در درون خويش كشف كند و بدان حيات ببخشد. مان اكنون در مقام آموزگار مردم آلمان ميكوشد تا دانشآموز خود يعني بورژوا را بيابد. او ميخواهد روح دموكراسي را در ذهن بورژواي آلمان بدمد و آن را بپروراند. از اينرو در پي يافتن تازهترين نشانهها و علائم دموكراسي بر ميآيد تا آنها را به شكل داستان در ذهن بورژواي آلماني القا كند و پرورش دهد. او ميكوشد تا آنها را،نه به شكل انديشهاي بيگانه با فرهنگ و سنتهاي اجتماعي خواننده،بلكه به منزلۀ چيزي كه خواننده در درون خود كشف كرده،چيزي كه در جستجوي آن بوده و سرانجام آن را يافته است،بيان كند. همين موضوع،كم و بيش،علت تنهايي توماس مان در جمهوري وايمار بود.اصلاحات اشتاين و شارن هورست در پروس از جنبشي تودهاي الهام نميگرفت بلكه به دليل شكست پروس در جنگ ينا بود. بنابراين، دموكراسي پس از 1918 چيزي نبود كه آلمانيها براي استقرار آن تلاش يا نبرد كرده باشند بلكه آن را رويدادي ناخجسته و هديۀ سرنوشت شوم ميدانستند. نهال دموكراسي هيچگاه در جامعۀ آلمان ريشه ندوانيد ودشمنان بسيار و حاميان اندك داشت. اين حاميان نيز آن را به منزلۀ هديهاي آسماني پذيرفتند؛ ولي نکوشیدند تا آن را با تاریخ آلمان –که بهر جهت در آن تجدید نظر کرده بودند- پيوند دهند. تنهايي و انزوايي توماس مان در دوران دموكراسي وايمار به خاطر جستجوي همين پيوندها بود.او در مقام آموزگار مردم آلمان در جستجوي حس دموكراسي ای بود كه از خلقيات آلماني نشئت بگيرد. به همين دليل او تنها نويسندۀ بورژواي اين دوره از تاريخ آلمان است كه دموكراسي براي او موضوع جهانبيني و بويژه جهانبيني آلماني ميشود. از همين رو نبرد براي استقرار دموكراسي در آلمان در چارچوب فلسفي گستردهاي قرار ميگيرد. اين نبرد،جنگ ميان روشنايي و تاريكي،روز و شب،تندرستي و بيماري، زندگي و مرگ است.توماس مان در مقام هنرمندي آگاه به گذشتۀ آلمان در مييابد كه نبرد كهن ايدئولوژي آلماني را از سر گرفته است. كافی است كه رويۀ گوته را نسبت به رمانتيكها در نظر آوريم. گوته ميگفت:«من آنچه را سالم باشد، كلاسيك و آنچه را بيمار باشد،رمانتيك مينامم.» او با مردود شمردن کلایست ميگفت: « كالبدي است كه طبيعت، آن را خوب آفريده اما بيماري درمان ناپذيري بدان راه يافته است.»در رمان كوه جادو، نافتاي يسوعي،سخنگوي جهانبيني ارتجاع- فاشيست و ضد دموكراتيك عقايد خود را تقريباً در قالب سخنان نوفاليس بيان ميكند: «نافتا فوراً پاسخ داد: بيماري عالي ترين مرتبۀ انسان بودن است؛ زيرا انسان بودن بيمار بودن است. انسان ذاتاً بيمار است. بيماري او، آن چيزي است كه او را انسان ميكند. كساني بودند كه ميخواستند او را با«بازگرداندن به طبيعت» سالم كنند. حال آنكه انسان هرگز طبيعي نبوده است… هر نوع گرايش روسويي،هدفي جز غير انسان كردن انسان و حيوان كردن او ندارد… شرافت حقيقي انسان و امتياز او بر ديگر موجودات در روح اوست… انسان هر چه بيمارتر باشد،انسان تر است.نبوغ بيماري انساني تر است تا نبوغ ِسلامت.»3 (ترجمۀ فارسي كوه جادو،ص596) ميبينيم كه در ديدگاه توماس مان تغييري اساسي رخ داده است. گرچه او در نبرد ميان دموكراسي و انحطاط ، كه از عقبافتادگي اجتماعي- ارتجاعي آلمان ، سرچشمه ميگيرد، هواخواه دموكراسي است و گرچه فرمهاي ادبي موثري براي بيان ديدگاه تازۀ خود يافته است با اين همه او در مقام يك متفكر از دريافت عيني اين موضوع قاصر است كه اين مرحلۀ تازه در تحول انديشۀ او نشانۀ گسستن از آموزگاران دورۀ جواني خويش، شوپنهاور و نيچه است. رمان كوه جادو به مبارزۀ ايدئولوژيك ميان زندگي و مرگ،سلامت و بيماري، ارتجاع و دموكراسي اختصاص يافته است. توماس مان با ذائقه سمبليك معمول خود اين مبارزات را در آسايشگاهي مجلل در سوئيس قرار ميدهد. بنابراين، در چنين محيطي، بيماري و تندرستي ونيز پيامد های رواني و اخلاقي آنها ديگر فرضياتي انتزاعي نخواهند بود؛ آنها در معناي تنگ واژۀ «سمبليك» نميگنجند بلكه از زندگي جسماني، ذهني و عاطفي افرادي كه در آنجا زندگي ميكنند به طور ارگانيك رشد مييابند. مسائل سياسي و فلسفي ای كه شالودۀ تصاوير غني و افسون كنندۀ بيماری جسماني است تنها از نظر كسي به دور مانده است كه كتاب را سطحي مطالعه كرده باشد. نگاهي دقيق تر به كتاب نشان مي دهد كه تنها در چنين محيطي است كه همۀ جنبههاي ديالكتيكي مسئله را ميتوان ارائه داد. اما محصور كردن زندگي در آسايشگاه نقش هنري بس مهمتري دارد. مان،مانند هر داستاننويس خوب،دربارۀ جزئيات شخصيتپردازي مشكلي ندارد. او بندرت آنها را«ابداع» ميكند.او غريزۀ خطاناپذيري براي نوع درست داستان و فضا ي آن دارد كه به روشن ترين وجه،موضوع خاص او را ارائه ميدهد. يعني گستردهترين ميدان را براي تاثيربخشي و كشش داستان و طنز ايجاد ميكند. در آثار او همواره تركيبي دلچسب از يك كل خيالي يا نيمه خيالي با جزئيات معمولي وجود دارد. توماس مان زماني گفته است:«ما [داستان نويسان] امور روزمره را توصيف ميكنيم، اما امور روزمره نيز، اگر بر شالودههايي غريب بنا شوند، غريب مينمايند.» آسايشگاه(مسلولين) در كوه جادو همين شالودۀ غريب است. شخصيتها «تعطيلات» خود را ميگذرانند و از رتق و فتق امور روزمره و تنازع بقا آسودهاند. بنابراين فرصتي مييابند تا انديشهها، عواطف و باورهاي اخلاقي خود را آزادانه متمركز كنند و بروز دهند ودربارۀ زندگي پرسشهايي اساسي مطرح كنند. آنچه حاصل ميشود تصويري كاملاً رئاليستي از بورژواي معاصر است كه انحرافهاي تراژيك- كميك ولحظههاي خيالي خاص خود را دارد. خلا دروني و فقدان تعادل اخلاقي، حد و مرزي ندارد و اغلب به شكلهاي نامتعارف ظاهر ميشود. از سوي ديگر، شخصيهاي برتر داستان از معناي آن نوع زندگي ای آگاه ميشوند كه در جهان روزمرۀ سرمايهداري فرصتي نيافتهاند كه دربارۀ آن بينديشند. اين همان شرايط لازم براي«رمان آموزنده» است كه به بررسي يك آلماني ميان مايه، هانس كاستورپ، پيش از جنگ ميپردازد. مضمون عقلي داستان، جنگ تن به تن سمبليكي است ميان نمايندگان روشنايي و تاريكي، ستمبريني دموكرات و اومانيست ايتاليايي با نافتا،يهودي يسوعي شدهاي كه سخنگوي ايدئولوژي كاتوليكي و پيش ـ فاشيستي است. اين دو براي تحت تأثیرقرار دادن هانس كاستورپ، يك بورژواي میان مایۀ آلماني، به مشاجره ميپردازند. اين مشاجرات از لحاظ عقلانی، انساني، عاطفي، سياسي، اخلاقي و فلسفي بسيار غنياند. اما اين نكته را بايد متذكر شد كه اين مشاجرات به فرجامي نميرسند. هانس كاستورپ كه بر اثر تلاش هاي خود براي رسيدن به انديشۀ سياسي و فلسفي روشني از پاي درآمده است براي فرار از اين وضع به امور پست زندگي فرو مي لغزد. زيرا«تعطيلي»و آسودگي از گرفتاريهاي مادي ميتواند انسان را به دو سوي متقابل سوق دهد: يكي انسان را از نظر فكري بالا ميبرد وديگري او را حتي بيشتر به منجلاب غرايزي كه معمولاً در زندگي روزمره، در آن«پايين»، امكان ارضاي آنها نيست ميكشاند. شخصيتها درچنين محيط نادر و نيمۀ خيالي، قواي ذهني و جسمي تازه و برتري كسب نميكنند، اما قوايي كه در اختيار آنان است ميدان تظاهر وسيع تري مييابند. از لحاظ عيني ، قواي دروني بالقوه افزايش نمييابند؛ اما ما به طور غير مصنوعي و با ذرهبين آنها را در حركتي كُند ميبينيم. گرچه در پايان داستان كاستورپ با پيوستن به ارتش آلمان در اوت1914، خود را از سقوط كامل «نجات»ميدهد؛ اما از ديدگاه روشنفكران و بورژوازي آلمان و همۀ كساني كه در تقاطع راهها ايستاده بودند- و به دليل«نيروي محافظ دروني» خود نميتوانستند تصميم بگيرند- شركت در جنگ،چه در حرف وچه در عمل- همانگونه كه ارنست بلوخ به طنز گفته بود- دقيقاً «تعطيلي طولانيتر» بود. بنابراين، توماس مان به حق از تأثير جهانبيني تازۀ خود بر ذهن بورژوازي آلمان نامطمئن است،ولي انتقاد او از ايدئولوژي ضد دموكراتيك قاطع است. كاستورپ دربارۀ ستمبرينيِ دموكرات ميگويد:
«…. انديشه و نيت تو خوب است،از انديشۀ آن يسوعي كوچك و تندخو و تروريست بهتر است. من از تو بيشتر خوشم ميآيد تا آن مدافع انكيزيسيون و شكنجه و چوب و فلك؛ با آن برق عينكش. گرچه وقتي تو و او،مانند خدا و شيطان، براي تسخير روح بيچارۀ من با هم جدال ميكنيد،تقريباً هميشه حق با اوست»4 (همان،ص611)
چرا نافتا ميتواند ستمبريني را در بحث مغلوب كند؟ در داستان، به اين پرسش، پاسخي روشن داده ميشود. هنگامي كه كاستورپ بیمار است،او با معلم خود]ستمبريني[ دربارۀ دموكراسي در جهان سرمايهداري(«آن پايين») گفتگويي دارد. كاستورپ،تجربۀ اخلاقي دلتنگ كنندۀ خود را با اين كلمات خلاصه ميكند:
«آنجا آدم بايد ثروتمند باشد… اگر ثروتمند نباشد يا ديگر ثروتمند نباشد واي به حالش!… حالا كه در اينجا در بستر دراز كشيدهام واز دور نگاه ميكنم،] زندگي در آن پايين[ به نظرم بسيار سخت و تحمل ناپذير ميآيد. شما چه كلماتي به كار برديد؛ بياحساس؟ پر كار؟! بسيار خوب، ولي اينها يعني چه؟ يعني سخت، سرد؛ و سخت و سرد يعني چه؟ يعني وحشتآور. آن پايين هوا ] يعني زندگي كردن[ وحشت آور و دشوار است. آدم وقتي اينجا دراز كشيده و بدانجا مينگرد از وحشت ]زندگي كردن در«آن پايين»[ به خود ميلرزد» 5 ؛اما ستمبريني واقعاً اعتقاد دارد كه منشأ اين احساسات «تنبلي» است. او منادي ترقي است، نه از خود انتقاد ميكند، و نه به باورهاي خودشك راه ميدهد ونه قيد و شرطي براي درستيشان قائل است. از اين رو،گرچه هيچ نفع شخصي در دفاع از نظام سرمايهداري ندارد،معيار انتقاد ناپذير او نظام سرمايهداري است. به همين دليل،واقعاً سلاح عقلي موثري در اختيار ندارد كه با آن بر ضد عوام فريبيهاي ضد سرمايهداري نافتا به نبرد برخيزد. همين امر،ضعف اساسي رويۀ دموكراتيك بورژوازي متوسط مدرن را در رويارويي با عوام فريبي های ضد سرمايهداري ارتجاع كاملاً آشكار ميكند، و درعين حال، بي تصميمي و بيارادگي خود كاستورپ را براي اقدامي عملي نيز نشان ميدهد.
توماس مان،در شخصيت قهرمان داستانش،مكانيسم اجتماعي دروني روح بورژواي مدرن آلماني را نشان ميدهد. او دربارۀ هانس كاستورپ ميگويد:
«بشر به منزلۀ فرد نه تنها زندگي شخصي خود را ميگذراند بلكه همچنين آگاهانه يا ناآگاهانه در زندگي عصر خويش و معاصران خود نيز سهيم است. حال اگر شالوده هاي عمومي وغير شخصي وجود خود را با نگاهي از سر يقين بنگرد و آنها را بديهي بپندارد واز تصور اينكه ايرادي وانتقادي بدانها رواست چنان دور باشد،همچنان كه هانس كاستورپ خوب ما بود، باز اين امكان وجود دارد كه از كمبودهاي آن،كاستي هاي سلامت اخلاقي خويش را به شكلي مبهم دريابد. فرد ممكن است مقاصد، هدفها،اميدها و آرزوهاي شخصي چندي در سر بپروراند و از اين راه انگيزهاي براي انجام كارهاي بزرگ بيابد اما چنانچه آن كل غير شخصي پيرامون او و زمانه،با همۀ تحرك ظاهريش،در اصل اميد وانتظاري را بر نياورند،شخصيت او فلج ميشود. همچنين اگر فرد به طور خصوصي، زمانه و پيرامون خويش را نوميد كننده، عبث و بيسرانجام تشخيص دهد و در برابر همه پرسشهايي كه براي بشر مطرح است، همچون هدف غايي تمام تلاش ها و فعاليت هايش جز سكوت پاسخي نشود در اين صورت شخصيت او دستخوش پريشاني ميشود. هر چه خصلت فرد مفروض والاتر باشد، پريشاني شخصيت او اجتناب ناپذيرتر است. اين پريشاني حتي ممكن است از بخش روان و اخلاق او به كالبد و اندام هاي او نيز سرايت كند. در جايي كه زمانه به اين پرسش هميشگي: «چرا؟»،«براي كدام هدف؟» هيچ پاسخ قانع كنندهاي نميدهد،انساني كه لياقت انجام دادن كارهايي بالاتر از حد ميانه را دارد، يا بايد از شهامت اخلاقي و ذهني مستقلي(كه براستي نادر است و جوهري قهرماني ميطلبد) برخوردار بوده،يا از نيروي حياتي فوقالعادهاي بهرهمند باشد. هانس كاستورپ ما هيچ يك از اينها را نداشت. بنابراين او را بايد انساني ميانه مايه به شمار آورد؛ البته به معناي كاملاً محترمانه آن».6(همان،ص67)
]اين روايت[… رشد قبلي مهندس كاستورپ را،كه تازه فارغالتحصيل شده است،نشان ميدهد. گرچه ميان مايه بودن كاستورپ كه از فقدان هدفهايي با ارزش در زندگي او ناشي ميشود ميتواند محترمانهترين جنبۀ شخصيت او باشد،حتي با كمي طنز، اما هنگامي كه آدمي مانند او با مسائل مرگ و زندگي كشور خويش روبهرو ميشود بايد او را به گونهاي ديگر داوري كرد. همانطور كه وضعيت او متفاوت است،ميان مايه بودن محترمانۀ او، بيحسي،بيتصميمي و ناتواني او در برابر عوام فريبي های نافتا،به رغم همدردي او با ستمبريني،همه به گناهي تاريخي مبدل ميشوند.
در كوه جادو ستمبريني در برابر ايدئولوژي نافتا ميايستد؛ حتي اگر در مقابل سفسطه های او ناتوان باشد. اما ستمبريني آلماني نيست] او ايتاليايي است[ و به اومانيسم بورژوايي(كه بر اساس آن از سرمايهداري پشتيباني ميكند) هيچ شكي ندارد.
توماس مان از نخستين كساني بود كه خطر ظهور نوع جديدي از ارتجاع فاشيسم را دريافت و شجاعانه در عاليترين سطح ادبي به مقابلۀ با آن برخاست. اين نبرد ايدئولوژيك،محور كوه جادو را تشكيل ميدهد.»7
لوكاچ معتقد است كه محور داستان كوه جادو نبرد ايدئولوژيك ميان دو جهانبيني است كه يكي از فرهنگ اومانيسم رنسانس و روشنگري نشئت گرفته و ديگري جهانبيني ارتجاعِ فاشيستي است كه بر انديشههاي قرون وسطی و رمانتيسيسم ضد سرمايهداري متكي است. از نظر لوكاچ، توماس مان ميكوشد تا به «بورژوازي» آلمان نشان دهد كه دو را ه بيشتر در پيش رو ندارد؛ يا بايد به دنبال «بورژوازي»انگليس و فرانسه برود؛ كه ستمبريني سخنگوي آن است،يا به پندارهاي رمانتيكهاي آلماني كه تداوم انديشههاي قرون وسطايي است دل بسپارد؛ سخنگوي جهانبيني اخیر نافتاست.
مترجم فارسي كوه جادو دربارۀ شخصيت هاي ياد شده، چنين مينويسد:
«قهرمان سادۀ رمان] كاستورپ[در حالي كه مربيانش ستمبريني و نافتا،يكي سنگ زندگي و پيشرفت و ارزشهاي وابسته بدان را به سينه ميزند و ديگري از قرون وسطي و دنياي مرگ آلود گذشته دم ميزند وسعي در تبليغ افكار و آرمانهاي وابسته به آن را دارد…»
و نيز:
«.. در پايان نافتاي تندخو به فرجام دلخراش خود ميرسد( نمايش سمبليك شكست ارتجاع قرون وسطي!)…» (همان،ص22 و26)
تفسير مترجم فارسي كوه جادو در تقابل با تفسیر لوكاچ است. زيرا لوكاچ ايدئولوژي نافتا را با ايدئولوژي رايج در جامعۀ آلمان پيش از جنگ مرتبط ميداند و آن را فقط ارتجاعي نميخواند بلكه با رمانتيسيسم و فاشيسم نيز پيوند ميدهد؛ و برخلاف مترجم فارسي،خودكشي نافتا را شكست ايدئولوژيك او و پايان قرون وسطي به شمار نميآورد بلكه داستان را بي فرجام ميداند. حال ببينيم ديگر منتقدان دربارۀ شخصيت نافتا چه نظري دارند. ميشل لووي در كتاب خود: گئورگ لوكاچ- از رمانتيسيسم تا بلشويسم مينويسد:
«بندرت شخصيتي در يك داستان چنين بحث سياسي و ادبي داغي را دامن زده است.. آيا همان گونه كه لوكاچ مدعي است، لئو نافتا يك فاشيست است؟ يا همچنان كه موريس كوليوي، پيير – پل سگو و نيكلا بودي و اخيراً يوان بورده معتقدند، او خود لوكاچ است؟ طبق نظر لوكاچ، نافتاي يسوعي آشکارا «سخنگوی جهان بینی ارتجاعی ،فاشیستی و ضد دموکراتیک است » يا «سخنگوي ايدئولوژي كاتوليكيِ پيش- فاشيستي» است.
لوكاچ در تكرار شعارهاي آتشين انقلابي- پرولتاريايي كه نافتا،متفكر يهودي، بر زبان ميراند، فقط عوام فريبي های ضد سرمايهداري- ارتجاعيِ مشخصۀ فاشیسم را می بیند.او حتی تا آنجا پیش می رود که مدعی می شود که توماس مان بينش«پیشگویی » داشته است، زيرا«ده سال پيش از پيروزي فاشيسم با مصالح ادبي نشان داد كه عوام فريبي های ضد سرمايهداري،نيرومندترين سلاح تبليغاتي در دست فاشيسم است».
اما لوكاچ اشاره ميكند كه داستان«بي فرجام ميماند». او براي اين بي فرجامي دو دليل ذكر ميكند:1) توماس مان از تناسب نيروها] در جامعۀ آلمان[بلافاصله پس از جنگ]جهاني اول[ دركي غريزي داشت. اين دليل سست است؛ زيرا دورۀ مورد نظر،«عصر طلايي»جمهوري وايمار بود. يعني هنگامي كه سوسيال دموكراسي درحكومت مشاركت داشت.2) توماس مان هرگز نميخواسته است داستاني با گرايشي خاص بنويسد. او نقاط قوت و ضعف هر دو طرف را كاملاً نشان ميدهد. بويژه مشتاق است كه ضعف جهانبيني دموكراتيك قديم را در برابر حملۀ رمانتيسيسم ضد سرمايهداري بر ملاكند.
بنابراين لوكاچ ناگزير ميشود بپذيرد كه مان شخصيت نافتا را به كار برده تا «خصلت فريبندۀ رمانتيسيسم ضد سرمايهداري را(حتي از لحاظ معنوي و اخلاقي نيز) و درستي بعضي از عناصر انتقادي آن را در زندگي اجتماعي امروز» نشان دهد. اما او در فريبندگي عقايد نافتا، چيزي بيش از«عوام فريبي های ارتجاعي»، كه منادي ظهور فاشيسم است، نميبيند و در اين نظر خود پابرجاست. بايد اضافه كرد كه فقط در سال1942(كمي پس از حملۀ نازيها به اتحاد شوروي) بود كه لوكاچ در پشت نقاب مهذب و طعنهآميز نافتا،فاشيست مخفي شده را «كشف كرد». اما آيا واقعاً ايدئولوژي نافتا تحت مقولۀ «فاشيسم» يا «منادي فاشيسم» قرار ميگيرد؟»8
براي شناختن ايدئولوژي نافتا بهتر است يكي از سخنرانيهاي تند و تيز او را كه حاوي طرح و برنامۀ ايدئولوژيکی اوست در اينجا بياوريم.(ترجمۀ فارسي تعديل شده و عبارات داخل كروشه از نگارنده است.)
«… پدران كليسا،«مال من» و «مال تو» را عباراتي مفسده انگيز ميدانستند و مالكيت خصوصي را غصب و دزدي ميخواندند.
… شرافتمند در نظر آنان، كشاورز و صنعتگر بود، نه تاجر و كارخانهدار؛ چرا كه توليد را تابع احتياج ميدانستند وتوليد انبوه را مردود ميشمردند. اكنون همۀ اين اصول و موازين اقتصادي، پس از قرنها مردود بودن،در جنبش مدرن كمونيسم حياتي دوباره يافتهاند. ميان عقايد پدران كليسا و هدفهاي جنبش مدرن كمونيسم،حتي در جزئيات،تطابق كامل وجود دارد؛ مانند حق حكومت كردن كه جنبش جهاني كارگري از آن خود ميداند نه از آن كارخانهداران و رباخواران جهاني. پرولتارياي جهان امروز ايدهآلهاي اومانيسم و معيارهاي حكومت الهي را در تقابل با معيارهاي بي اعتبار و فاسد بورژوايي- سرمايهداري نهاده است. ديكتاتوري پرولتاريا- كه عامل سياسي- اقتصادي ] آن نوع[ رستگاري ای است كه عصر ما ميطلبد- حكومت كردن را نه به خاطر حكومت كردن بلكه به خاطر رفع زماني] در تقابل با جادوان و بيزمان[ تناقض ميان روح و قدرت،تحت لواي صليب]= ديالكتيك[ پذيرفته است. ديكتاتوري پرولتاريا يعني غلبۀ بر جهان از طريق رام كردن آن. ديكتاتوري پرولتاريا به معناي فراباش] ترانساندان[ است و مرحلهاي انتقالي است براي برپايي امپراتوري]مقدس[ ]= انترناسيونال كمونيسم[. پرولتاريا وظيفۀ گريگوري كبير را بر عهده گرفته است،عصبيت خدايي او در اين يك نيز زبانه ميكشد. پرولتاريا همچون گريگوري كبير از خونريزي هراسي به دل راه نخواهد داد. وظيفهاش اين است كه براي شفاي جهان در آن تخم وحشت بپراكند. شايد سرانجام بشر بدين طريق رستگار شود و پس از زماني چنين طولاني به جامعۀ بي طبقه و بي دولت برسد و به وضع معصوميت نخستين خود، پيش از هبوط]=بهشت = كمونيسم[، باز گردد». 9(همان،ص52-522)
این نکته مهم است که به یاد آوریم قرون وسطی، کمونیست بود. توماس مان ميخواهد بگويد كه ماركسيسم تداوم سنتهاي قرون وسطاست. بنابراين به نظر او ماركس را نبايد دانشمندي از نوع آدام سميت،مالتوس يا ريكاردو دانست بلكه او را بايد متفكري از سنخ سنت آگوستين و توماس آكويناس به شمار آورد.
اما اكنون اين پرسش مطرح ميشود كه آيا شواهد و مدارك تاريخي اين نظر را تاييد ميكنند؟ فردريش انگلس در مقالۀ خود«دربارۀ تاريخ صدر مسيحيت» مينويسد:«تاريخ صدر مسيحيت از بسياري جهات،مشابه جنبش مدرن طبقۀ كارگر است.»10
مورخان متخصص در تاريخ مسيحيت معتقدند كه حضرت مسيح پيش از مبعوث شدن به پيامبري در ميان فرقهاي به نام اسنه ،كه به شيوه اشتراكي زندگي ميكردند، به سر ميبرده است.11
كارل كائوتسكي در كتاب خويش: “بنياد مسيحيت” مينويسد:
« ما]ماركسيستها[ بيش از پيش اين حق را براي خود قائل ميشويم كه جماعت صدر مسيحيت را مشابه سازمانهاي سوسياليستي بدانيم. سرشت سازمان آنان]اسنهها[ مشخص شده است. شكل آن كمونيستي بوده است… اسنهها منشا پرولتاريابي داشتهاند.»12
و لوسين گلدمن، يكي از پيروان لوكاچ، در اثر خويش” فلسفۀ روشنگري” مينويسد:«در جهان بورژوايي، مسيحيت امري خصوصي و اكثراً كاذب است. به نظر ميآيد كه سوسياليسم]= ماركسيسم[، تنها اميد براي رستگاري اقتصادي و معنوي باشد.»13
گلدمن ميگويد چون مسيحيت نيرو و توان خود را از دست داده است،ماركسيسم ميتواند و ميبايد جاي خالي آن را پر كند.
بنا بر اظهارات فوق در مييابيم كه توماس مان نه تنها به بيراهه نرفته بلكه سرشت واقعي ماركسيسم را که دینی است به خوبي شناخته است. حتي شمايل ماركس وانگلس نيز به اعضاي فرقۀ اسنه ميمانند.
حال به سخنراني نافتا باز ميگرديم. راوي اين سخنراني را «كوبنده» توصيف ميكند كه در واقع تركيب غريبي از كاتوليسيسم و بلشويسم است. اما اگر تفسير لوكاچ درست باشد، پس فاشيسم در كجاست؟ چه وقت فاشيستها نام پرولتارياي جهان را بردهاند؟ از كي هدف سياسي فاشيسم برقراري ديكتاتوري پرولتاريا،به منزلۀ مرحلۀ انتقالي برای رسیدن به جامعۀ بيدولت و بيطبقه بوده است؟ لوكاچ با يكي دانستن آموزۀ عجيب و «فريبندۀ» نافتا با فاشيسم نه تنها موضوع را بيش از حد ساده ميكند بلكه تبييني كه ارائه ميدهد با كل موضوع هيچ مناسبتي ندارد. براي روشن تر شدن موضوع يكي از بحث هاي نافتا را با ستمبريني ذكر ميكنيم. ستمبريني ميگويد:« جاي بسي تاسف است كه ا نديشۀ انقلاب را اين چنين با شورش همگاني غرايز پست اشتباه كنند. علاقۀ كليسا به نوآوري در طي قرن ها عبارت از اين بوده است كه افكار حيات بخش را تفتيش كند،در بند بكشد ودر نطفه خفه كند؛ و امروز هم توسط نمايندگانش همه جا خود را طرفدار انقلاب قلمداد ميكندچون هدفش محو آزادي،فرهنگ و دموكراسي،و استقرار توحش و ديكتاتوري اوباش است.
نافتا پاسخ داد كه مخاطبش هم در تناقضگويي چيزي كم ندارد. او كه به گمان خود دموكرات است از حرفهايش مردم دوستي وعدالتخواهي چنداني به گوش نميخورد، برعكس ، اين نشانۀ كبريايي اشراف منشانۀ قابل سرزنشي است كه پرولتارياي جهان را كه به سوي برپايي ديكتاتوري خود گام بر ميدارد، اوباش ميخواند.»(همان، ص521-522)
مطالعۀ بيغرضانۀ سخنراني هاي نافتاي يهودي- يسوعي استدلال غرضآلود لوكاچ را بر ملا ميكند. البته تفسير لوكاچ را بايد با پيروزي فاشيسم در آلمان مرتبط دانست. او آبشخور فاشيسم را ايدئولوژي رمانتيسيسم ضد سرمايهداري ميداند؛ ولي به روي خود نميآورد كه او خود زماني رمانتيك بوده و از همين راه به ماركسيسم رسيده است. پاركينسون در كتاب خويش” گئورگ لوكاچ” با استناد به كتاب بورده” سيماهاي لوكاچ”مينويسد:«اين نظر را عموماً پذيرفتهاند كه نافتاي يسوعي در رمان كوه جادو بر اساس شخصيت لوكاچ آفريده شده است.»14
يوان بورده در كتاب خود سيماهاي لوكاچ مينويسد:«سخنرانيهاي نافتا به ما اجازه ميدهد تا كل زندگي لوكاچ را تا آخرين روزهاي حيات وي درك كنيم. اصول انديشۀ لوكاچ با نافتا يكي است.» و بورده بحث خود را چنين ادامه ميدهد كه:«توماس مان در قالب شخصيت نافتا نه تنها تصوير زندگي لوكاچ را ارائه داده بلكه تصوير نافتا بيانگر همۀ خصوصيات اساسي يك مُبلغ لنينيست است.»
بنابراين،از نظر بورده،نافتا هيچ وجه مشتركي با يك نازي يا يك رمانتيك ندارد نافتا به رغم آنكه وانمود ميكند يسوعي است،«ذاتاً كمونيست به معناي لنينيستي آن است.» بورده مدعي است:«توماس مان با طنزي پیشگویانه و بصيرتي نبوغ آسا توانست در وجود مُبلغ بلشويك، كشيش را كشف كند.» و ميافزايد:«بنا بر نظر ما نافتا به منزلۀ نمايندۀ ماركسيسمِ بلشويك نشان ميدهد كه استالينيسم ادامۀ خطي لنينيسم بود؛ و شخصيت نافتا هم ذات بلشويسم را آشكار ميكند و هم عواقب آن را.»15
ميشل لووي كه خود ماركسيست- لنينيست – تروتسكيست است مينويسد:
«چگونه ميتوان اين تفسير را،كه البته در تقابل كامل با تحليل خود لوكاچ است،ارزيابي كرد؟ به نظر ما بيشك توماس مان، لوكاچ را تا حدودي به منزله الگوي خود در آفرينش نافتا به كار برده است. كافي است كه شباهت جسماني اين دو را متذكر شويم. نام صاحبخانۀ نافتا،خياط لباسهاي زنانه، لوكاچك است كه توماس مان آن را رندانه در متن گنجانده است.]توضيح بيشتر اينكه[ مان و لوكاچ نخست در سال1922 با يكديگر ديدار كردهاند يعني همان سالي كه شخصيت تازه] نافتا[ وارد متن شده است.(فصل ششم، پاره دوم:«كسي ديگر») و نيز بيانيه هاي مختلف و نامه هايي كه به نويسنده كوه جادو نسبت ميدهند، همه مويد اين نظرند كه ميان]لوكاچ[ماركسيست در جهان واقعي و]نافتاي[يسوعي در داستان ارتباطي هست.»16
طبق شهادت ارنست بلوخ،لوكاچ پيش از ماركسيست شدن،ميان سالهاي 1912-1914، به كاتوليسيسم گرايش داشته است(گرچه بعيد است كه توماس مان از اين موضوع مطلع بوده است). بنابراين يهودي- يسوعي- بلشويك بودن نافتا،مراحل گوناگون تحول ايدئولوژيك لوكاچ را بيان ميكنند.
همچنان كه ديديم نافتا از نظر لوكاچ، يك مرتجع ِفاشيست است،و از نظر بورده يك ماركسيست- لنينيست و به واقع خود لوكاچ است، آيا اين نتيجه حاصل نميشود كه ارتجاعِ فاشيسم و كمونيسم دو روي يك سكه يا دو قلوهاي همساناند؟
ميشل لوي مينويسد:
« همۀ سخنرانيهاي عجيب،كوبنده و مبهم و تناقض آميز نافتا دقيقاً در نئو رمانتيسيسم معناي مشتركی مييابند. اين نئورمانتيسيسم هم كمونيسم و هم ارتجاع،هم بلشويسم و هم فاشيسم را بالقوه در درون خود دارد… نبوغ توماس مان،نه تنها در بينش «پیش گویانۀ» او بلكه در توصيف ظريف طنزآميزش از پدیدۀ زمان هم عصر خويش است؛ و نيز در شيوهاي است كه اين پديده را به فرجام تناقض آميزش ميرساند.»17
لووي نيز مانند لوكاچ،متوجه اعترافات دردناك خود نيست. او ميگويد ميان ارتجاعِ فاشيسم وكمونيسم وجوه مشترك بسياري وجود دارند. لوكاچ در شخصيت و سخنان نافتا،مرتجعِ فاشيست را كشف كرده است و بورده، ماركسيست- لنينيست را. آیا با اين فرضيه نميتوان تاريخچۀ ننگین زد و بند كمونيسم با ارتجاع، و بلشويسم با فاشيسم را تبيين كرد؟ لوكاچ فقط در اينجا نيست كه متوجه هجو مارکسیسم نمی شود. او سخن هجو آمیز کویستلر را پس از ترک حزب كمونيست نيز درك نميكند. نافتا،نمونۀ نوعي متفكران رمانتيك آلماني از شلينگ و شلگل گرفته تا ماركس و لوكاچ و هايدگر است و به طریق اولی نمونۀ نوعی روشنفکران چپ جهان سومی است. گفتنی است که بحث ارنست کاسیرر با مارتین هایدگر در داووس سویس را با بحث ستمبرینی با نافتا همانند دانسته اند.
انديشۀ لوكاچ، پيش از ماركسيست شدن،طبق شهادت هونيگزهايم:«به شدت ضد بورژوايي،ضد ليبرالي، ضد دولت مشروطه، ضد دولت پارلماني، ضد سوسياليسم تجديد نظر طلب،ضد روشنگري، ضد نسبيگرايي و ضد فردگرايي بوده است.»18 و اينها وجوه مشترك ماركسيسم با ارتجاعِ فاشيسم است. بنابراين، چندان شگفتی آور نيست كه لوكاچ، بزرگترين فيلسوف ماركسيست،خود را در آيينۀ كوه جادو مرتجع و فاشيست مييابد. توماس مان، هنگام نگارش كوه جادو تحت تاثير داستايوسكي،تولستوي، نوفاليس،شوپنهاور،نيچه،برگسون و ژرژ سورل، بود. چه بسا،مان بر اثر خواندن آثار سورل موفق ميشود كه سرشت «نافتائيسم»،يعني سرشت اسطورۀ ويرانگر ارتجاع ِ فاشيسم- كمونيسم را در يابد. زيرا سورل هم ماركسيست بود و هم فاشيست. وي اعتقاد داشت كه ماركسيسم،اسطورۀ پرولتارياست.اسطوره، نوعي اتوپيا نيست بلكه فرا خوان به نبردي سهمگين است. ارزش اسطوره در نيروي الهام بخش و سازماندهندۀ آن است. گروهي جنگجو با اعتقاد به يك اسطوره ميتواند متشكل شود ودست به عمليات قهرماني بزند و خود را براي فدا شدن آماده كند. اسطوره به ذهن حالتي ميبخشد كه فرد يا گروه آمادگي مييابد تا وضع موجود را، بيآنكه بهشتي حاضر و آماده داشته باشد كه جايگزين آن کند، در يك چشم به هم زدن نابود كند.اهميت اسطوره در همین ويرانگری است.19
بنابراين،نتيجه ميگيريم كه نيروي محركه ی تاريخ،اسطوره است. توماس مان بحق نگران تسلط«نافتائيسم»بر جامعۀ آلمان است. او در مييابد كه قرن بيستم،( و قرن بیست و یکم نیز )عصر اسطورههاي ويرانگر و قرن تروريسم است. نافتا ميگويد:
«… آزادي و رشد فردي راز و دستور زمانه نيست. نياز زمان، آنچه زمانه در پي آن است و آن را ايجاد خواهد كرد،رعب و وحشت(ترور) است.»20(همان،ص521-522)
و نیز می گوید:
«ما وحشت مقدس را حاکم خواهیم کرد .»
بله ، برای شفای جهان «وحشت مقدس» را حاکم کردند و کرده اند و خواهند کرد.
توماس مان در كوه جادو ميكوشد تا مردم آلمان را از خطر «نافتائيسم»،يعني ارتجاعِ فاشيسم- كمونيسم بر حذر دارد. ولي افسوس كه تلاش او ثمري نداشت. اسطوره زنجيرهاي خود را پاره كرد و آن فجايع را به بار آورد. ولي براستي چرا نافتا خودكشي ميكند؟ شاید پاسخ اين باشد كه اسطوره ی ارتجاعِ فاشيسم- كمونيسم، پس از آنكه همه چيز را نابود كرد، به پايان راه خود ميرسد؛ و تنها چيزي كه باقي گذاشته وجود خودش است اما نيروي ويرانگرش اين را نيز از ميان بر ميدارد.
پانوشت ها :
1-G.Lukacs ,The Meaning of Contemporary Realism (English translation,London,1963),pp.78-80,82-83.
2-G.Lukacs ,Essays On Thomas Mann (English translation,london ,1964),pp.16,163
3- براي يكدست بودن مفاهيم و اصطلاحات و هماهنگي در شيوۀ بيان، در سراسر اين مقاله،نقل قولهايي كه از ترجمۀ فارسي كوه جادو(ترجمۀ دكتر حسين نكوروح، تهران،انتشارات نگاه 1368) آورده ميشود، جرح و تعد يل شده اند. از اين گذشته نگارنده علاوه بر متن آلماني كوه جادو از ترجمۀ انگليسي آن نيز سود بسيار برده است. مشخصات متن آلماني و ترجمۀ انگليسي كوه جادو:
T.Mann:Der Zauberberg(Fischer Taschenbuch 1967),S.489-490
T.Mann : The Magic Mountain(Penguin Books 1960),PP.465-466.
4 – متن آلماني، ص21،ترجمه انگليسي،ص198.
5-همان
6- متن آلماني، ص36-37، ترجمه انگليسي،ص32
7 – گئورگ لوكاچ، مقالاتي دربارۀ توماس مان(ترجمه انگليسي آن، لندن1964)،ص161 و91 ، 43 و30-40.
8-Michael Lowy, Lukacs-From Romanticism to Bolshevism( English translation ,London,1979),pp.56-58.
9- متن آلماني،ص425-426، ترجمۀ انگليسي،ص403-404.
10-F. Engels ,On the History of Early Christianity(Die Neue Zeite ,Bd.1,1894-95 )S.4.
11- براي شرح بيشتر دربارۀ فرقۀ يهودي اسنه رجوع كنيد به: مجموعه آثار ژوزفوس (Josephus)، مورخ يهودي(تولد: سي و هفت پس از ميلاد- مرگ: حدود صد سال پس از ميلاد)،(چاپ دانشگاه هاروارد1927)، جلد دوم،ص369-385 و نيز مجموعه آثار فيلون (Philo) يهودي،(تولد: بيست سال پيش از ميلاد- مرگ: اواخر قرن پس از ميلاد)،(چاپ دانشگاه هاروارد)، جلد نهم،ص55-61.
12-Karl Kautsky ,The Foundation of Christianity (English translation,New York,1972)pp.307-8
13-L.Goldmann,The Philosophy of The Enlightenment (English translation,London ,1973),p.89.
14-G.H.Parkinson,Georg Lukacs (London,1977),p.186
15-(Yvon Bourdet ,Figures de Lukacs,Paris 1972 ,pp.101-116 ,128, 130, 151, 163.
16-Michael Lowy, Lukacs-From Romanticism to Bolshevism ( English translation,London,1979),p.186.
17- ماخذ پیشین ،صفحۀ63.
18- به نقل از كتاب لووي، ص95.
19- ژرژ سورل،تاملاتي درباره خشونت، فصل چهارم.
20 – متن آلماني،ص422، ترجمه انگليسي،ص400.
. پ
متاسفم! ارسال دیدگاه بسته شده است.