كابوس – روح الله كاملي
، دست چپم دستهي فلزي ساطور را ول نميکرد. انگار به آن چسبيده بود يا آن ساطور مشکي جزئي از دست چپم شده بود. ساطور را زير پايم گذاشتم و هر چه تلاش کردم از دستم جدا نشد. نه دست چپم ساطور را ول ميکرد و نه ساطور دستم را. وقتي بيشتر زور زدم تا کاري خلاف خواستهي دست چپم انجام بدهم، دست چپم ساطور را از زير پايم کشيد و با پهناي ساطور به دست راستم کوبيدکابوس
تعجب ميکنم که با دست چپم ميتوانم يک کپور را به تکههاي مساوي ببرم، چون ديروز نيمهي چپ بدنم تقريباً فلج شد. البته بدون هيچ پيش زمينه يا علتي. توي سردخانه با ليفتراک سبدهاي پر از ماهي را جابجا ميکردم که سوزشي در سمت چپ قفسه سينهام حس کردم و بعدش ديگر نميتوانستم با دست چپم فرمان ليفتراک را بگيرم. وقتي اوضاع ناجورم را براي سر کارگرِ سردخانه توضيح دادم، فرياد زد که هر روز هزاران بار از اين بهانهها ميشنود و بعد هلم داد تا به کارم بازگردم و گفت که تنبلي باعث ميشود کارم را از کف بدهم. بعدش ميتواند با يک سوت هزاران هزار کارگر بيکار را فرا بخواند. براي همين امروز به هر جان کندني بود سر کار آمدم. چون صبح امروز بشدت خسته و خواب آلود بودم، ديشب تا به اطاقم پا گذاشتم و چشمم به رختخواب افتاد سستي و خواب آلودگي سرتا پايم را فرا گرفت انگار بيش از اندازه از بدنم خون کشيده باشند و بعدش افتادم روي تخت و صبح از تابش آفتاب به صورتم بيدار شدم. هنوز خمار خواب بودم اما تند بلند شدم تا لباسهاي کارم را پيدا کنم و بپوشم، دنبالشان همه جا را گشتم و بعد متوجه شدم پوشيدمشان، اصلاً با آنها خوابيده بودم، چه فراموشياي و بعد دو چيز را در يک لحظه فهميدم، نيمهي چپ بدنم اندکي بهتر شده بود و دوم اينکه تمام ديشب کابوس ديده بودم، کابوسهايي که شبيه کابوسهاي يک نيمه افليج نبودند، يک ماهي رقصان که لباسهاي خون آلود تنش بود و يک کرهي چشمِ سرخ رنگ که در کفِ سردخانه ميغلطيد و از اين سو به آن سو ميرفت. بيشتر از اين دربارهي کابوسهايم فکر نکردم چون آفتاب بالا آمده بود و زمان شروع کارم گذشته بود. مسير اطاقم را تا کارخانه به يک سوت طي کردم و آنجا سرکارگر با تشر به من فهماند که يک ساعت و نيم ديرکرد برايم رد کرده، بيتوجه به او مشغول شدم. من راست دستم و جز پاک کردن کفشهايم باقي را با دست راست انجام ميدهم، براي همين متعجب شدم وقتي خواستم يک شيرماهي را براي بسته بندي قطعه قطعه کنم. وقتي دست راستم را پيش بردم تا ساطوري را بردارم که تيغهاش زير نور مهتابيهاي سقف ميدرخشيد، ناگهان دست چپم پيش دستي کرد و ساطور را برداشت و بعد شروع کرد به قطعه قطعه کردن شيرماهي. البته متعجب شدم اما نميتوانستم از فرزي و مهارت دست چپم گله داشته باشم، نيم ساعته کار يک روزه را انجام داد و يک سبدِ پر شيرماهي قطعه قطعه شد. اصلاً احساس خستگي و سستي نميکردم، انگشتهاي دست چپم همان طور دستهي فلزي ساطور را ميفشردند و شادي و جسارت در وجودم ميجوشيد و زماني که زنگ نهار زده شد با همان ساطور به سمت غذا خوري رفتم. مسئول غذاخوري دمِ در، دستور داد تا ساطور را برگردانم و دستهايم را بشورم تا ژتونام را بدهد اما چنين چيزي براي من غير ممکن بود، دست چپم دستهي فلزي ساطور را ول نميکرد. انگار به آن چسبيده بود يا آن ساطور مشکي جزئي از دست چپم شده بود. ساطور را زير پايم گذاشتم و هر چه تلاش کردم از دستم جدا نشد. نه دست چپم ساطور را ول ميکرد و نه ساطور دستم را. وقتي بيشتر زور زدم تا کاري خلاف خواستهي دست چپم انجام بدهم، دست چپم ساطور را از زير پايم کشيد و با پهناي ساطور به دست راستم کوبيد، آخ… مسئول آشپزخانه متعجب نگاهم ميکرد، شايد دقيقهاي بعد ميدويد و اين کارم را گزارش ميکرد، اينجا همه در پي اينند که کاري خلاف عادتِ گفته شده ببينند و خوشحال گزارشش را بدهند و ترفيع بگيرند. براي همين سريع به حياط رفتم و سعي کردم در سر و صدايي که از بيرون حياط ميآمد خودم را هر چه سريعتر از دست ساطور خلاص کنم شايد به نهار برسم اما دست چپم چندان دم به تله نميداد، حتي ديگر ساطور را زير پايم نميگذاشت. بعد توپي از بالاي ديوار حياط آمد و جلوي پاهايم به زمين افتاد. بعدش سر پسرکي بالاي ديوار ظاهر شد و داد زد: «شوتش کنيد». خواستم توپش را شوت کنم اما جرقهاي در ذهنم جوشيد، البته او ميتوانست کمکم کند. گفتم بيا اينطرف و صداهايي از آنطرف ديوار تشويقش کردند که بيايد. گفتم: «بيا و توپتان را ببر». بچههاي پشت ديوار دستور دادند که برود و توپشان را شوت کند. پسرک آمد بالاي ديوار و پريد اينطرف. تند دست چپم و ساطورش را پشت سرم پنهان کردم، پسر بچه آهسته آهسته پيش آمد و وقتي جلوي پاهايم خم شد تا توپ را بردارد گفتم: «اگر کمکم کني هر روز يک ماهي برايت ميآورم». سرش را تکان داد و دستم و ساطور را نشانش دادم و گفتم که ساطور به دستم چسبيده. بدنش را به سمتم خم کرد و ساطور را در دستم ديد زد. بعد با يک دستش دست چپم را گرفت و با دست ديگر سعي کرد ساطور را از دستم بکشد که يکدفعه دست چپم بالا رفت و با ساطور به سر پسرک ضربه زد، وقتي پسرک جلوي پايم افتاد، دست چپم باز بالا رفت و ضربه زد، سه ضربهي کاري و پسرک سه قطعه شد. هيچ صدايي برنخواسته بود. محوطه و حياط در سکوت نهار بود. ناگهان صداي بچه گانهاي از آنطرف ديوار نعره زد: « شوتش کن» و دست چپم با ساطور خون آلود توپ را شوت کرد و توپ خوني در هوا چرخيد و آنطرف ديوار افتاد و سر و صداي بچهها که دنبالهي بازيشان را گرفتند. تند سه تکهي خونآلود پسرک را برداشتم و به سردخانه بازگشتم، تکههاي لباسش را کندم و باز هم آن سه تکه را به تکههاي کوچکتر تقسيم کردم و ميان ماهيهاي تکه شده گذاشتمشان. وقتي تکه بريدههاي خون آلود لباسش را در کيسههاي زباله ميگذاشتم کارگرها يکي يکي به سردخانه باز ميگشتند. ساعتي بعد هيچ احساسي نداشتم، دست چپم همانطور بدون لرزش و اشتباه يا خستگي ماهيها را تکه تکه ميکرد و شب با حکم تشويقي کار بيش از حد به اطاقم بازگشتم و باز خستگي بيش از حد بدون خوردن شام مرا در رختخواب انداخت. نيمه شب از درد بيدار شدم، انگشتهاي دست چپم به صورتم ناخن ميکشيدند. هر چه کردم نتوانستم دست چپم را از اين کار بازدارم. لغزندگي خون را بر صورتِ پر درد و به گردن و سينهام حس ميکردم و کمي بعد صورتم را که همچنان در زير ناخنهاي دست چپم خراشيده ميشد به ديوار کوبيدم اما هر چه محکمتر ميکوبيدم ناخنهاي دست چپم شديدتر و درندهتر در گوشت صورتم فرو ميرفت. کورمال کورمال رفتم و شير آب سرد را باز کردم و صورتم را زير آب گرفتم، يک لحظه آب سرد انگار دست چپم را سست کرده باشد از فشار بر صورتم کاست و وقتي تکه يخي را با دست راست روي دست چپم گذاشتم دستم کاملاً شل شد و بعد از پهلويم آويزان شد.
با چسب پهن انگشتهاي دست چپم را به هم چسباندم وبعد با طناب دست چپم را محکم به لولهي گاز کنار رختخوابم بستم و خوابيدم، اما درد خراشها و زخمهاي صورتم نميگذاشت بخوابم. کمي بعد صداي گريه شنيدم، انگار از سقف ميآمد و در اطاقم ميپيچيد. به دقت گوش دادم، صداي گريهي حزن انگيز و کشيدهاي بود که حدس ميزدم از سقف در اطاقم ميپيچيد و بعد متوجه شدم از انگشتهاي دست چپم قطرههاي آب ميچکد. انگشتهاي دست چپم ميلرزيدند و از سر انگشتهايم پنچ قطره در حال چکيدن بود و صداي گريه هر لحظه کشيدهتر و سوزناکتر ميشد و بعدش خودم گريهام گرفت… شوري اشک زخمهاي صورتم را ناطور ميسوزاند…
روح الله کاملي
متاسفم! ارسال دیدگاه بسته شده است.