قصّه —علی صالحی

قصّه يِ تكراريِ سنگ و پرنده نبود ،
حكايتِ عشقبازيِ سنگ و شيشه بود ؛
بوسه يِ بدرودت !
قيژ قيژ … قيژ قيژ …
درِ ِ بهشت يا در ِ جهنّم ، چه تفاوتي دارد ،
وقتي لولايِ دَر زاده شده باشي ؟
تو …
به ياد چشمهاي پدرم
در آينه
تو را مي بينم.
آنقدر پير شده ام كه پدرم باشم.
براي تنهايي
گوري است
هر كلمه ام بر اين سطور
براي تنهايي اَم .
آن دورها …
۱)
آن دورها
آن خطِ اُفق و خورشيدش
چهره ي من .
۲)
بيشتر از تو
فقط مرگ انتظارم را مي كشد آن دورها .
۳)
مخوف تر از تصوّرِ ايستادن قلب و سكته يِ مغز
فكرِ دوباره زنده شدن در رستاخيز و …
۴)
خرد مي شدند دندانهايمان
از حسرت و خشمِ جهان
اگر عشق ميانشان نبود .
۵)
مي بوسند قطره هايِ باران
گلبرگ هايِ در حالِ سقوط را .
۶)
بيرون از مِه
بيرون زده در اوج ، قلّه ي سپيد .
۷)
چه آهنگين مي شكنند
موجهايِ مغرور .
متاسفم! ارسال دیدگاه بسته شده است.