علی چنگیزی- چهار داستان کوتاه
کلاغ مرده:
یک عمر لاشخوری کرده بود وبچه های ریقوو کچل پرنده ها را با تن سرخ و چشم های کورشان از لانه ها شان دزدیده بود و خورده بود تا این جور این جابیافتد. فلج و ناتوان، حتا برای این که خودش را ازروی خاک بلند کند یا تکانی به پروبال اش بدهد . نای این را نداشت که نوک اش را به تن مورچه های سمجی که دوراش حلقه زده بودند، بزند و فراری شان دهد.آن ها یواش یواش وآرام آرام و از سر صبر،بهش نزدیک می شدند و از پاهای سست اش و بدن کرخت اش بالا می رفتند وکم کم و با احتیاط گازش می گرفتند. در مدتی که نیمه جان روی زمین افتاده بود، چندین و چند بار تمام توان اش را جمع کرد و به خوداش تکانی داد و بال های سست و خواب رفته اش رابه هم زد و مورچه ها را از خود اش دورکرد.مورچه ها به ساده گی از تن اش دور می شدند و دوباره پس از دقایقی لجوجانه به سمت اش هجوم می آوردند.با روششان آشنا بود. وقت هایی که به لاشه ای حمله می کردند آن ها را دیده بود که چه طور دور گوشت لاشه جمع شده اند و تکه تکه گوشت های سرد مردار را با دندان های تیزشان می کنند و همراه خودشان می بردند. این جور مواقع از ترس آن که گوشت ها ته بکشد به سمت شان حمله می برد و آن ها را از نزدیک لاشه دور می کرد و تکه های بزرگ گوشت را با مورچه های سیاه و ترشی که لجوجانه به گوشت ها چسبیده بودند، می بلعید.آن موقع قوی و جوان بود. اما حالا قضیه فرق می کرد، آن ها قدرتمند و زیاد بودند و او تقریبا به طور کامل توان اش را از دست داده بود.وقتی او با هزار زحمت آن ها را از خود اش دور می کرد آن ها ابتدا صبر می کردند وبرای مدتی با چشم های درشت و دندان های بی رحمشان بهش زل می زدند و نگاه اش می کردند و منتطر می ماندند تا آخرین توانش را هم از دست بدهد و دوباره بتوانند به سمت اش هجوم بیاورند. انگار می دانستند که نیروی اش رو به تحلیل است و آن ها تنها باید صبر کنند و منتظر موقعیت مناسب بمانند.وقت هایی که مورچه ها موقتا دست از سر اش بر می داشتند کلاغ کمی احساس راحتی می کرد و سعی می کرد دوباره نیرویش را جمع کند و آن ها را در بالهای خسته اش جمع کند و دوباره به آسمان پر بکشد و از شر مورچه های سمج خلاص شود اما تا اولین بال را می زد تمام نیروی اش به پایان می رسید و بی حال روی زمین ولو می شد.آن وقت دوباره مورچه ها به سمت اش حمله می کردند و پاها و بدن اش را گاز می گرفتند.درد در جانش می پیچید ،وول می خورد و در تمام بدنش منتشر می شد و بدن اش را به رعشه می انداخت و توان اش را کم تر و کم تر می کرد و بی حال و بی حال تر اش می کرد. اکنون که تن سیاه اش بی صاحب درست شبیه لاشه های گند کرده در گرما و نور آفتاب رها شده بود، نور داغ خورشید در تن سیاه اش نفوذ می کرد وخمار اش می کرد و برای لحظه ای بدن اش را آرام می کرد. قبلا پرنده های مریضی را دیده بودکه توی گرمای آفتاب کز می کنند و منتظر مرگ می مانند، آن وقت ها پیش خودش میگفت : چرا می خواهند توی این گرما جان دهند؟ و حالا خودش تن به کرختی اش سپرده بود. گرما دردی را که دندان های مورچه ها ایجاد کرده بود کاهش می داد، انگار نه انگار که آن ها با هر ضربه تکه ای از بدن نحیف اش را کنده اند و برده اند.تنها در این بین سنگینی تن سیاه آن ها را روی تن اش حس می کرد و به نظرش دقیقه به دقیقه ،وزنشان بیش تر و بیش تر می شد. انگار گوشت تن او آن ها را پروار و پروارتر کرده بود.با زحمت بیش تر تکان نیم بندی به خود اش داد و دوباره بیحال افتاد. حس کرد می خواهد بخوابد، خوابی طولانی و عمیق.هر چه بیش تر توان اش تحلیل می رفت تمایل اش برای خواب بیش تر می شد. خوابی که در آن گرسنه گی و فلاکت اش را فراموش میکرد. بدبختی که گریبان اش را را به یک باره گرفت و پیر اش کرد.پیش خود اش گفت: حتما یک بیماری بود. یک مرض مانند همه ی مرض ها.اما خود اش قبول داشت که بیماری اش خفت آور و تحقیر کننده است.بیماری که قوای بدن اش را روز به روز تحلیل برده بود و او را به شکل لاشه ای نیمه جان در آورده بود.لاشه ای که توان برخاستن نداشت وتنها خود اش را در انتظار مرگ می دید. مرگی که بارها و بارها شکم اش را سیر کرده بود و به دادش رسیده بود حالا به انتظار او نشسته بود.فکر کرد: کاش لا اقل مورچه ها نبوداند و می توانستم آرام بمیرم. کاش مریض نبودم. اگر بیمار نمی شد می توانست سال های سال توی هوا چرخ بخورد و در حالی که پر می زند چشمان تیز بین اش را به زمین زیر پای اش بدوزد. می توانست از دور مردار ها راتشخیص دهد و با شادمانی به سمت شان برود و تا جا داشت شکم اش را از گوشت های سیاه و بو گرفته آن ها پر کند و باقی اش را برای مورچه ها که ملتمسانه دور جسد حلقه زده بودند رها کند.چه کسی می داند شاید برای همین مورچه ها کینه اش را به دل گرفته بودند،اما آنها همیشه به نظرش کودن می آمدند و همیشه ته دل اش آنها را تحقیر می کردف شاید آنها این نگاه تحقیر آمیز را حس کرده اند و از او نفرت دارند، از او که غذای آنها را می بلعد. دوباره و چند باره به شان نگاه کرد، به کله کوچک شان و هیکل نزارشان. می دانست پشت آن هیکل زار شکمی سیر نشدنی دارند. پیش خود اش گفت: هیچ وقت سیر نمی شوند.اما او روز های خوشی را پست سر گذاشته بود و هرگز وقتی این جور روی زمین نیافتاده بود به مورچه ها فکر نکرده بود هکیشه خودش را بزرگتر از این می دید که به آن ها فکر کند.او می توانست توی آسمان پر بزند تا شکاری جدید پیدا کند یا آنقدرپربزند تا غذایش هضم شود و دوباره و دوباره بتواند به تن مردارها تک بزند و یا اگر حوصله اش را داشت بدون مزاحمت مورچه ها جوجه های کوچک و بی پر گنجشک ها را از توی لانه شان بدزدد. آن وقت دزدکی سر سیاه و زشت اش را داخل لانه شان می کرد و جوجه های ریز و کورشان را از سرشان در حالی که دهان شان را به هوای آمدن والدین شان بازکرده بودند می گرفت و به سرعت پر می کشید. خون گرم جوجه را توی دهان اش مزمزه می کرد واز گرمی گوشت تازه شان لذت می برد. از بدن نحیف شان و هیکل بی پرشان و تقلا شان هنگام مرگ خوشش می آمد. از صدای پرنده ها وقتی چوری شان را گم می کردند و با حسرت و ترس دور شدن اش را تماشا می کردند کیف می کرد.همیشه خود اش را به خاطر این که می توانست گوشت شکار بخورد برتر از باقی لاش خورها می دانست چه برسد به مورچه ها.اما دیری این شیرین کاری هایش دوام نیاورد وزود بیمار شد. در حالی که جوان و قوی بود و می بایست سال ها وسال ها زنده گی کند. یکدفعه همانند یک سنگ سقوط کرد. کاش به یک باره مرده بود و این جور خوار نمی شد. باوراش نمی شد او که تقریبا هر روز به یکی از مردارها تک می زد اکنون باید بمیرد و آنقدر زیر نور خورشید بماند تا گوشت اش خشک شود و بو بگیرد و باد پرهای بی حاصل و سیاه اش را همراه ببرد یا بدتر از آن خوراک مورچه ها شود.چند وقت بود که مرتب حال اش به هم می خورد. او که به بدن همه تک زده بود و گوشت سرد و سیاه شده آن ها را بلعیده بود واز مزه خون دلمه شده آن ها و گوشت سفت و خوش مزه شان کیف کرده بود حالا تحمل هیچ کدام شان را نداشت ومرتب معده اش گوشت هایی را که بلعیده بود پس می فرستاد و همه شان را بالا می آورد و مرتب عق می زد و هرچه خورده بود بالا می آورد.بهش که فکر می کرد بدن ناتوان اش می لرزید وبی اختیار و جنون آمیز شروع به پرپر زدن می کرد .ناخواسته، بالا و پایین می پرید و خودش را به زمین می زد. بهش که فکر می کرد وحشت زده وترسیده شش های اش را از هوا پر و خالی می کرد. منقار اش را برای این که بتواند به تر نفس بکشد بازمی کرد فکر می کرد دارد آخرین نفس های اش را می کشد.کلاغ به طرز وحشت ناکی هوا ی زنده گی را تنفس می کرد. احساس می کرد فشار زیادی بهش وارد می شود. حس می کرد چشم های گود افتاده اش از حدقه بیرون زده اند، انگار در کاسه سر اش جا نمی گرفت اند.همان چشم هایی که دور ترین تقطه روی زمین را می دیدند اکنون تلاش داشتند توان خود را که در اثر بیماری و ضعف از دست داده اند باز یابند.دل اش جور عجیبی بهم می خورد. فکر کرد: حال ام خوب نیست. شاید خیال می کنم. شاید چیز بدی سق زده باشم.اما همه ی گوشت ها حال اش را به هم میزدند یک بار، دو بار،… خواست عق بزند، اما نتوانست. چیزی توی معده اش نبود تا بالا بیاورد. نفس اش بالا نمی آمد.به سختی سعی کرد هوا را فرو بدهد اما نتوانست. دوباره احساس تهوع کرد آن وقت مایع زرد و لزجی از دهان اش و مخرج اش بیرون ریخت، آن قدر بیرون ریخت تا کلاغ بی حال روی زمین افتاد. تقلا های اش آخرین توان اش را ازش گرفته بود. هرچه فکر کرد آخرین باری، که سالم و سر حال گوشت خورده بود را به یاد نیاورد. دیگر طعم گوشت را به یاد نمی آورد و تمایلی هم برای به یاد آوردن آن نداشت. تنها تهوع و مایع لزجی که از دهان و مخرج اش بیرون می ریخت را به یاد می آورد مایع لزجی که از بدن اش جدا می شد بدون آن که او بداند متعلق به کدام قسمت از بدن اش است.مدت زیادی نبود که بیمار شد ه بود اما همین مدت کم او را به کشتن داده بود.فکر کرد: به خون حساس شده ام و از خون بیزار شده ام.مزه خون حال اش را بهم می ریخت. خونی که دررگ وپی مردار، بسته شده بود و میان بدن بی پر چوری ها جریان داشت و آن همه از آن لذت می برد. اکنون همان خون از زخم های کوچکی که جای دندان های ریز و تیز مورچه ها ایجاد کرده بود بیرون می زد و می خواست جان اش را بگیرد.مزه گوشت و خون همراه اش در منقار اش و امحا و احشای اش می پیچید. به معده اش می زد و در روده هایش می پیچید. آن وقت او اختیار اش را از دست می داد، ماهیچه های اش شل می شد و منقار اش باز می شد و مایع لزج از بدن اش بیرون می ریخت.مورچه ها دور مایع لزج اش جمع شده بودند. انگار آن را می لیسیدند.فکر کرد: دارند می خورندم. و دوباره حال اش به هم خورد.وقتی دل وروده اش دیگر توان هضم گوشت را نداشت وقتی به گوشت و خون حساس شده بود، وقتی ناتوان و بی حال سعی می کرد چیزی به زور بخورد تا جان بگیرد، وقتی با چشم های اش که از زور گرسنه گی دودو می زد زمین را نگاه می کرد بلکه موجودی پیدا کند تا جان بگیرد.وقتی بوی لاشه ها و عطر خون حال اش را به هم می زد و روزی چندین بار عق می زد و بیش تر و بیش تر نزار می شد و روی زمین تنها و تنها بوی عفن مردارها را حس می کرد چیزی در درون اش گفت که می میری.آن وقت هراس اش از زمینی که اکنون روش ولو بود بیش تر شد، هراسی دیوانه وار و جنون آمیز. هراس از زمینی که می بایست روی آن جان دهد. پیش خودش گفت: آن قدربال می زنم تا توی هوا بمیرم. آنقدر بال زد تا بال های اش دیگرتوان تنش را نداشت و سقوط کرد.کلاغ، بی حال، مایع لزجی را که توی گلوی اش ماسیده بود فرو داد و سر اش را آرام روی خاک نهاد و چشم های خسته و از حدقه در آمده اش را به نقطه ای در آسمان که دیگر توان رسیدن بهش را نداشت دوخت و منتظر شد.اکنون سنگینی غیر قابل تحمل مرگ را روی تن خود اش حس می کرد و بوی شور خون را که از تن اش خارج می شد،می شنید.فکر کرد:مزه بدن خودم را نمی دانم. تن خود ام چه مزه ای می دهد؟ از تصور مزه ی تن خود اش و بوی خون دلش بهم خورد و بدن اش رها شد و مایع زرد و لزج از دهان و مخرج اش بیرون ریخت و روی خاک گرم و آفتاب خورده به سرعت خشک شد.
—————————–
خواب و مجسمه:
از آن وقتی که ازخواب پرید و گفت خواب بدی دیده است دیگر خوابش نبرد و از همان موقع، هر وقت خدا از خواب پا می شدم، می دیدم نشسته روی صندلی چوبی جلوی پنجرهی کنار تختام و دو تا پاهایاش را بغل گرفته و زل زده به بیرون و دارد جایی را، آن بیرون، تماشا میکند.
همان شبی که خواب دیده بود و از خواب پرید گفت: «باید تا ابد بیدار بمانم» . بفهمی نفهمی آن وقت زیاد تحویل اش نگرفتم و گفتم یقین رودل کردی و گرفتم خوابیدم. صبح که بیدار شدم دیدم هنوز همانجا نشسته است و نه خوابیده است و نه حتا از جایش جم خورده است انگار قصد نداشت هیچ وقت بخوابد و هیچ وقت هم نخوابید و هر وقت توی اتاق میآمدم، میدیدم همان جا جلوی پنجره نشسته و به بیرون زل زده است. نه بیرون می آمد نه چیزی می خورد و نه حرفی می زد و نه جم میخورد و خلاصه حسابی زده بود به سرش و فقط و فقط نشسته بود و به بیرون نگاه میکرد.
می دانید رفتارش و خلبازیاش کمکم داشت کفری ام می کرد تصور بکنید یک نفر همیشه پای تختتان نشسته و یکجوری دارد به بیرون نگاه میکند که انگار تا حالا چشماش جایی را ندیده است. داشت کمکم دلم از ادا اصولاش، هم می آمد و زده بود به سرم که دارد سر به سرم میگذارد و بفهمی نفهمی داشتم از دست اش کلافه می شدم . یک روز هرچی پا پیچ اش شدم التماساش کردم تا مگر خوابش را برایم تعریف کند و از آنجا پا شود فاییده ایی نداشت. به دست و پایاش افتادم دستاش را ماچ کردم گفتم«قربانت اگر صدایم را میشنوی یک تکانی حرکتی به خودت بده، اگر فکر آبروی ما نیستی فکر آبروی خودت باش که الان درو همسایه میریزند عارض میشوند که چرا همیشه داری زاغ سیاهشان را چوب میزنی و داخل خانههایشان را دید میزنی» از دیوار صدا در آمد از او نه. کوه تکان خورد و او نه. داد زدم، تهدیداش کردم، توی سرش زدم هیچ فایده ایی نداشت عین سنگ نشسته بود و تکان نمیخورد و پلک هم نمی زد.براق شده بود به بیرون.
بگذریم از این موضوع که در و همسایه هم، واقعا دو سه بار شکایت اش کردند که از دستاش کلافهاند.اما بعد از مدتی انگار که بهش عادت کرده باشند نه چیزی گفتند و نه شکایتی کردند و یک جوری برایشان عادت شده بود پرهیب اش را ببینند که مجسمخ وار بهشان زل زده است.
من هم بعد از مدتی، علی الظاهر، از صرافت اش افتادم و بی محلیاش کردم انگار نبود و انگار اصلا توجهی بهش ندارم «می خواهد بخوابد، میخواهد نخوابد، میخواهد غذا بخورد، میخواهد نخورد. گور باباش را هم کرده». خلاصه سعی کردم ندیده اش بگیرم همان جور که او مرا ندیده گرفته بود. اوایل اش سخت بود چیزی به آن گندهگی و با آن هیبت را ندیده بگیرم و ته دلم دلشوره داشتم که الان چه کار میکند و چه میشود. یک جوری شک داشتم تمام مدت بی غذا و بی آب همان جا بنشیند و باز تاب بیاورد و پنهانی تو نخش بودم تا امتحانش کنم، ببینم از جاش تکان میخورد یا نه؟ اولش دور تا دور تن اش را با رنگ علامت گذاشتم و بعد تمام اتاق را گچ پاشیدم تا اگر راه افتاد جای پاهاش باقی بماند و دل تو دلم نبود که بالاخره مچاش را می گیرم اما نه ردی روی گچ ها باقی مانده بود و نه ذره ایی هیکل اش از خطی که دورش کشیده بودم تجاوز کرده بود. بهتان بگویم که این فکر که ممکن است یک جوری از روی گچ ها پریده باشد هم از سرم گذشت اما آخر چه طور؟ اثری از بال وپر بر روی تناش نبود و بدن خشک و بیآبش سنگین روی زمین نشسته بود.
یک روز دو روز یک ماه به کلی بیفایده بود همان جور نشسته بود و از پنجره به بیرون زل زده بود بیرون.
گفتم، نه، داد زدم آخر لامسب این چه خوابی بود که دیدی و گه زدی به زندهگیمان، نمی دانم چرا به سمت اش حمله ور شدم و دست ام را دور گردن اش حلقه کردم و فشار دادم ، محکم و محکم تر.گلوی اش خشک شده بود و بدن اش عین سنگ سفت شده بود و عین یخچال سرد و بی روح انگار مرده بود و بفهمی نفهمی ترس برم داشت که نکند از بی غذایی و بی خوابی مرده باشد. چه کار باید می کردم آخر یک لش سفت شده عین مجسمه را باید چه کار میکردم. حالا که نگاهاش میکنم به خودم میگویم:خوب توی این روزهاست که آدم مغز اش به کار میافتد و یک چیزهایی به سراش میزند و در خوشفختی به رویش باز میشود. هر چند چارهایی جز این نداشتم که یک کیسه گچ بردارم و بیاورم کنارش و شروع کنم به گچ مال کردنش صورتاش و دست هاش و پاهاش و و فقط چشمهایش را باقی گذاشتم و خلاص.بگی نگی خیلی چیز قشنگی شده بود و جالا که وسط میدان نصباش کرده اند و روی یک پایه بلند گذاشتنش خیلی جلوه دارد.می دانید آدم باید آرزویش باشد که وسط میدان شهر، آن بالا بالاها بنشیند و شهر را تماشا کندو تنها سختی اش فضله کفترها باشد و باران.چی بهتر از این.از من میپرسید توی خواب هم نمیدید این قدر خوشبخت بشود آن فقط با یک خواب.
———————————–
اعدامی:
آنگاه که زیستن سکنایی انسان به دور دست می رود،
آنجا که در آن دور دست،،فصل انگور است.
آنجا که مزارع تابستانی از زراعت بی بهره اند
وجنگل تاریک است،تصویر آن نیز تیره است.
هولدرلین
فردا صبح اعدام می شوم.توی حکمی که صبح امروز به دست ام دادند این را نوشتهاند.نمیدانم چرا در تمام مدتی که از کشته شدن شوهرم می گذرد هرگز باور نداشتم اعدام خواهم شد.ماموری که نامه را به دستام داد پسرک جوانی بود با صورتی آرام و مات و انگار از سرزمین مردهها خبر آورده بود زیر لب من و من میکرد و در عین حال با صلابت مینمود یکی دیگر هم همراهش بود که یادم نیست و شاید یکی از محافظ های زندان بود که همه شان خواهی نخواهی شبیه هم شده بودند و نمی شد درست تشخیص شان داد مثل ما که همه مان زیر یک سقف شبیه هم شدهایم با مصیبتی مشابه و شاید به این دلیل همه مان را شماره گذاری میکنند و از صد طرفمان عکس کیگیرند.
وقتی مامور مردهها حکم را به دستم داد میدانستم که چه چیزی توش نوشته است و چیزی ته دلم می خواست آن را مثل شکم شوهرم پاره کند اما یک روزنه کوچک امید که متاسفانه همواره همراه موجود زنده است خواست بازش کند و بخواندش. روزنهایی که وقتی شوهرم را میکشتم بسته و خاموش بود و دور از آیندهنگری اکنون جز آینده ای که لحظه به لحظه کوتاه تر می شد چیزی نداشت. پاکت نامه را باز کردم به آرامی، انگار گنجی در آن باشد که با فشار زیاد دستانم با یک تلنگربه هوا میرود و محو میشود.درست عین حباب هایی که بچه ها می سازند با رنگ های درخشان، اما ساخته شده از هیچ درست همانند سرزمینی که مامور مرده ها از آن میآمد.
وقتی کاغذ را باز میکردم دستم میلرزید و پردهایی از اشک جلوی دیدم را گرفته بود از آینده، از یک آن کوتاه اکنون وحشت داشتم و از خبری که تمام روزهایی که از کشته شدن شوهرم می گذشت منتظرش بودم.
نوشته بود قاتل، نوشته بود من، نوشته بود شوهرش، نوشته بود اعدام، ونوشته بود فردا .خط ها بیش از پیش توی هم رفتند و پردهی اشک ضخیم تر شد وهمه چیز تار شد آینده مثل چرمی ساغری کوتاه و کوچک می شد و سرعت من برای زندهگی کمتر و کمتر انگار از همین الان وارد راهی که پایانش چوبه دار است شده باشم راهی کوتاه و باریک شبیه جویی باریک که از رودی خروشان جدا شده است.تنام شروع به داغ شده کرد داغ و داغ تر شد و زبانه کشید و نفس مامور مرده ها آنقدر درش دمید تا گر گرفت و زبانه هایش تنم را ذوب کرد انگار بر روی جادهایی از آتش و یخ راه بروم.بدنم شروع به استحاله شدن کرد و فرم هایش در هم رفت مثل عروسک پلاستیکی شده بودم که درون آتش، تن مصنوعی اش را از دست می دهد و متورم می شوند و آماسیده وتسلیم، دست ها و پاهای سفت و یقورش در آتش می سوزد تاب می خورد سیاه می شود و با آبی یخ سرد میگردد و عاقبت گلولهایی به جا میىگذارد، در حالی که چشم های شیشهایاش به یک جا خیره مانده است و پلک های لقاش که برای لحظه ای روی هم افتادهاند توان آن را ندارند تا برای همیشه چشم های شیشه ای را ببندند.می توانستم خودم را ببینم که در تاریکی سلولم زیر نور کم سوی لامپ افتادهام و دهانم باز مانده است و خرخر می کنم انگار آخرین نفس هایم باشد انگار دشنه ای که در تن شوهرم فرو کرده ام به گلویم فرو رفته باشد و در حنجره ام جا خوش کرده باشد.
دست ها و پاهایم از تن ذوب شده ام جدا افتاده اند و سرم بیش از پیش در تنه از ریخت افتاده ام فرو رفته است و در آن پنهان شده است انگار شرم دارد با خنجری که در گلو دارد دیده شود شیيی دراز و نوک تیز عین مردانگی شوهرم در گلویم مانده بود در حالی که تنم خالی است امحا و احشایی در کار نیست و پوستهی داخلی تنم دیده می شود و آن شره تنم را مکیده است و خالی کرده است عین عنکبوتی که شیره ی مگسی، در تار افتاده را می بلعد .
سرم گیج میرفت و چشمانم جایی را نمیدید و پرده اشکی که جلوی چشمانم درست شده بود روی چشم ها بسته شده اند نمک های توی اشک هایم بلور زده اند و خشک شده اند و پایین نمی ریزند وملات سفید و ماتی را تشکیل داده اند درست مثل ساروج سفت و مقاوم، یک بلور چند وجهی جلوی دیده گان کسی که همسرش را به قتل رسانده است، ساخته اند. زندگیام تاریک شده بود به یکباره خورشید عمرم سرد و سرد تر می شد و به یک کره بی نور تبدیل میگشت و فوتون هایش به ذراتی از جنس یخ تبدیل شده بودند و سرد و منجمد شده بودند و به درون تنم نفوذ میکردند .به طرزی باور نکردنی تنم سرد شده بود و خارج از اختیار من می لرزید.من خودم را در این لحظات پایانی باخته بودم، شاید به این دلیل که از مردن هراس داشتم و در عین حال باورش نداشتم.هرگز آن جوی باریکی که از رودخانهی یخ زده زندهگیام جدا شده بود تا میان گل و لای و علف های هرز اطرافش نابود و محو شود را باور نداشتم.نه آن موقع که شوهرم را کشتم و نه پس از آن در تمام این مدت من زنده بودم و نفس می کشیدم و حضور اکسیژن مانع از این می شد که باور کنم به زودی خواهم مرد درست پیش از آنکه دادگاه ها و قضات و جملات مرا محکوم کنند.اما چیزی شبیه پر شدن معده میگفت که من باقی خواهم ماند .نمیخواهم باور کنم کاغذ مرگ من در دستام است و جملاتش به سرعت پخش میشود.دار ساخته میشود سربازها زودتر بیدار میشوند و از این که دوباره به خاطر نخالهایی باید زودتر بیدار شوند زیر لب فحش می دهند و کینهایی خزنده نسبت به او پیدا میکنند.قاضی با دفتر و دست کش با جملاتی که توش من سرانجام خواهم مرد در حالی که کاغذ ها را امضا می کند چای می خورد به پروند ایی دیگر فکر می کند و دست آخر این منام که این روند را که خود آغاز کرده ام با مرگ خودم به پایان می رسانم.من…که شوهرم را کشته ام او را وقتی که در خواب بود کشتم همانند فرشته ی مرگ بر سرش نازل شدم و کشتمش در حالی که چشم هایم خواب آلود بود و مثانه ام از ادرار پر شده بود و جایی در وجودم درد می کرد و بی شباهت به مامور مردهها نبود.
تمام سلول های بدنم که مرا ذره ذره تشکیل داده اند مولکول های تنم دی ان ای و گلبول های سفید و سرخ و سلول های خاکستری مغزم و حتا آن مایع لزج که تنم را پر کرده است به من می گویند زنده خواهم ماند و فریاد خاموش مرکب روی حکمم را که ذره ذره مرا می کشد باور ندارند .
دست وپای خشک شده ام را توی خودم جمع می کنم تا کم تر بلرزم ترسیده ام و ترسی که تمام وجودم را فرا گرفته است کمتر از بیخیالی کودنی که پیش از آن گرفتارش بودم آزارم می دهد و تمام آن دوران که مردن ام را فراموش کرده بودم خودم را شبیه مرغ ابله ایی تصور می کردم که در این چند مدت خوب قدقدکرده است و چینه دانش را پر از دانه کرده است و توی فضله هایش پلکدیده است ،بی آن که به یاد بیاوردم زنی هستم که شوهرم را کشته ام.فراموش کرده ام خودم را و اتفاقی که برای من و شوهرم افتاده است، یادم رفت که قاتل هستم درست همانطور که تنم فراموش کرده است. همه چیز به روال عادی برگشت انگار نه انگار چیزی این وسط تغییر پیدا کرده است، تنم ماهی یک تخمک گذاشته است، دوباره کلی خون از تنم خارج شده است و داخل رحمم جایی که هرگز نخواهم دید سلول ها ترمیم شدند دوباره نفس کشیدم و این هوای لعتنی و متعفن که بوی جسد شوهرم را گرفته است را فرو دادم، همانطور که قاضی نفس کشیده است همانطور که زن قاضی نفس کشید ه است و همانطور که سربازهایی که فردا صبح زود باید بیدار شوند تا مرا بکشند.کاش میتوانستم از همهشان عذر بخواهم کاش میتوانستم بهشان بگویم نمیخواستم آنها را به زحمت بیاندازم و تنها میخواستم شوهرم را بکشم و بیاو مدتی سر کنم و دوباره خودم بشوم خودی که فراموشش کرده ام و در میان گذر عمر، میان خونابه ها و تخمک گذاری ها و میان عشق بازی های وقت و بیوقت گمش کردهام و از یادش بردهام. چرا اکنون تنم، که در لحظهی کشتن شوهرم آن اندازه با من یکی بود از من دور شده است؟ چرا باور نیست شدن و نبودن این اندازه برایمان سخت است؟ مگر با هم دیگر این کار را شروع نکردیم و به انجام نرساندیم؟ حالا چرا باید آنها مرا به خود وا بگذارند و هر کدام کار خودشان را بکنند انگار نه انگار که اتفاقی افتاده است. خون در رگ ها جریان دارد سلول ها تقسیم می شوند رودهها در پیچ وتاب هستند و مواد مغذی را جذب می کنند تا زنده بمانم تا صبح بشود تا اخم و تخم سربازها را ببینم و پوز خند قاضی که زیر لب می گوید<>چرا از کار وا نمی ایستند تا راحتم کنند و این چه احساس مسخرهایی است که در من رشد پیدا می کند و مانند سرطان گوشت و پوست ام را فرا می گیرد که زنده خواهم ماند.انگار نوشته های روی کاغذ قتل، و اسمم مال کس دیگری است و ازآن من نیست. انگار از خودم فاصله گرفته ام، از گوشتی که قرار بود فردا بالای دار برود از کسی که شوهرش را کشته است و دست هایش دشنهایی را بلند کردند و مردی را که شوهرش بود کشتند کسی را که نمیدانست می میرد و تنها به این دلیل خونش انگار شوکه شده باشد فوران کرد به بیرون به هوا به زمین و راه گم کرده روی سنگ فرش ماسید و گلبول ها خشک و منجمد شدند و سلولها، بدون مواد غذایی پلاسیده و متعفن شدند بیآنکه دوباره تقسیم شوند.
خودم را به کنج سلول رساندم و همان جا کز کردم و پایم را توی شکمم جمع کردم ودستام را دورشان حلقه کردم میترسیدم دوباره فرار کنند از من جدا شوند و تن بیضی شکلام را رها کنند.نفس کشیدم و باز نفس کشیدم، نمیخواستم ترسم را باور کنم ترسی که از یک چیز نشات می گرفت از پایانی دردناک.زنده بودم و هراس نبودن را داشتم، پوسیدن و تمام شدن. داخل خودم غوز کرده بودم.عین جنینی در زهدان درست قبل از آنکه به دنیا بیاید. درست بعد ازجفت گیری،و لقاح و تخمک و اسپرم، قسیم سلول ها تولد. زود تمام شد زود ….
دوست داشتم لباس هایم را در بیاورم، میخواستم خودم را پیدا کنم، لمس کنم، جای سینه ام جای دست های لق شدهام و پاهای شل و ولم، ه انگار میخواستند و نمیتوانستند از کسی که رو به اضمحلال است جدا شوند، ترکش کنند و به زنده گی شان ادامه دهند.بیوفایان ما باهم و برای هم او را کشتیم و جانش را گرفتیم، ما با هم.
چیزی در این میان در حال نابود شدن است چیزی که خواهی نخواهی ما را به زیر زمین مرتبط می کند شاید توانی افسارگسیخته در من ایحاد شده باشد توانی که نخست کشت و در انتها نیز مرا به زیر کشید.ببدن ام تاب این نقب را ندارد و توان گذر به اندرون خاک را در خود نمیبیند.اما کاغذی که توی سینه ام چپاندمش می گوید رفتنی هستم.این من بودم که در میان آن کاغذ قرار گرفته بودم و تشریح شده بودم برگه ایی که زنده گی مرا نوشته بود که مرا کشته بود و از شوهرم گفته بود واز قتل اش، از زمانی نامناسب و جایی نامناسب و آدمی نامناسب.باید نقب می زدم همانند موشی که بینایی اش را از دست داده است و پنجه هایش رشد کرده است. باید تا می توانستم دست و پا می زدم جاهای خشک شده ام را به کار می گرفتم وبا دستان صلبم کف زمین را می کندم.چیزی آن پایین مرا نجات خواهد داد، باید دست و پا می زدم و زدم، کف سرد زندگی ام را کندم و کندم و به اندازه خراشی در خودم فرو رفتم و میان یکی از گورهای سلول های تلنبار شده ام متوقف شدم آه نقب من به گوری از سلول ها خورده بود و دست انم در میان آنها کورکورانه تلاش می کرد و چه بیهوده….
دلم میخواهد گریه کنم، بلرزم و هراسم را در میان آن کوه گوشت و چربی داد بزنم کم کم در آن تله ی سلولی در آن سکون احتمالا ابدی باید دریابم، میتوانم و باید بمیرم. وقتی که خورشید سر زد و سپیده مرا روشن کرد و به دستان از هم گسیخته و تن خشکم تابید یخ مردنم باز میشود نه از آن روی که نمی هراسیدم، از آن روی که زیستن من به دور دست می رفت.زیستن زنی که شوهرش را کشت و اکنون تا سپیده دم غوز کرده در خود بیدار خواهد ماند.
——————————
درد و دل
واقعا بی حوصله هستم.حسابی کلافه ام و هرچی می کنم نمی توانم حواسم را جمع کنم. می دانید به این نتیجه رسیدم که بی خود درس خواندم. عین سگ پشیمانم.این که نزدیک یک سال با تحصیلات عالیه بشینم تو ی خانه و سماق بمکم خفه کننده است و این که جامعه ات به اندازه یک آپارتمان صد متری کوچک شده است و این که هرچی درس خوانده ایی مثل کوبیدن آب تو هاون بوده است، بینتیجه و بی حاصل تر از همیشه.اما چاره ایی ندارم باید همین ها را بخوانم مگر فرجی بشود و دوباره جایی دکتری قبول شوم آن هم بی حساب کتاب است و تا دلتان بخواهد پارتی بازی، درد و مشکل که یکی دو تا نیست، وقتی یک جای کار لنگ بزند کل کار یک جوری لنگ می زند که یک قدم را نمیتوانی دو کنی، مال ما که فربانش بروم کل اش خراب است و عین کاروان سرا های صد ساله مخروبه و جای مردن سگ پا سوخته و ریدن گربهی اسهال. چند وقت پیش حسابی به سرم زده بود بروم خارج، برای مثلا ادامه تحصیل یا چه کوفت کاری دیگری و ته دلم بیشتر منظورم همان کوفتهکاری دیگر است که قربانش بروم از بیکاری بدتر است.اما خیالاتی شدن بیخود است، شاید نروم بمانم توی همین خراب شده که نمی تواند یک کار درست و حسابی برای مردمش درست کند و آخرش نمی دانم آقایان چه غلطی می خواهد بکنند.خودشان که بی کار نیسستند، ماهم، خوب به درک، راستاش را بخواهید خودم هم اگر بودم از این افاضات میکردم. یعنی راست اش را بخواهید حسابی تو فکر رفتن بودم اما دوستی گفت با این اوضاع قمر در عقرب نه تو را راه می دهند نه اگر راه بدهند به این زودی میتوانی کاری دست و پا کنی و زنده گی ات را رو به راه نمایی و اگر قرار است سماق بمکی همان جا بمک که سماقاش بهتر است، و وطنی. دیدم پر بیراه نمیگوید و آنجا، جای گرگوری مثل من که شپش توی جیباش قاب میزند نیست و سوادم هم که با این اوصاع آموزش عالی مربوط به قرون وسطی است و به کار دنیای پسامدرن نمیاید. از خیرش گذشتم، از فکرش نه.
اما عیب ندارد فعلا همین است فقط من نیستم که عین دختر کور مدتیاست توی خانه نشستهام و چشمام به در که یکی از همان شهسوارها بیاید و نجاتام دهدو این را با خیلی دیگر از مردم مشترک هستم.اما از طرف دیگر کم کم، خبر مرگم، دارد سی سالم می شود و هنور بیکارم.یعنی راستاش را بخواهید بیست و نه سال.چند روز دیگر دقیقا می شوم بست و نه سال.نه کاری نه باری نه سری نه همسری و خیلی زشت است هنوز دستم را باید جلوی بابام دراز کنم و پول بگیرم و اصلا خواسته هایی که آدم توی این سن دارد با دو زار، ده شی حل نمی شود و بگذریم از این که هنوز نمیدانم چی میخواهم و هیچ وقت فرصت فکر کردن بهش را نداشتهام. به خدا خجالت دارد، آدم اینجور عمراش را هدر دهد و همهاش بیحاصل و جالب این که هر کاری هم انجام دهی پیش چشم باقی کاری نیست و اوج بکشد وظیفهات بوده است، چرایی اش ر ا گفتم و یافتم، برای کی اش را از آقایان بپرسید.خواستم و به سرم زد بروم عسلویه نزدیک خلیج فارس که عین جهنم خدا گرم است و دیروز هم توی خبرها بود که زلزله آمده است و انصافا اگر میخواهید جهنم را لمس کنید بهتر است به آنجا سفر کنید و از این لحاظ به نظر من توریستی هم هست. خدا به دور برای پنج تا شغل نکبتی نزدیک هزار نفر آمده بودند، دختر و پسر.دلم سوخت برای خودمان و برای آنها و برای همه مان که داریم عمرمان را عین کندهی کرمو میسوزانیم و آخرش هم هیچ. اگر بیخیال بودم و دندهام پهن میگفتم ولش کن یک طوری می شود شاید بدتر شاید هم به تر، اما راستاش را بخواهید مال ما که تا حالا بدتر شده است، و هر روز میگوییم دریغ از دیروز.سرباز که بودم، با همین مدرک عالیه کوفتی، توی یکی از فروشگاههای نظامی کار میکردم و لطف کرده بودند و کرده بودنم فروشنده ی یکی از غرفه های نظامی که مرغ و تخم مرغ می فروخت، آخ که آنجا هم برای خودش مصیبتی بود، با سه تا ستاره بی ارزش روی شانه ام باید گونی مرغ و تخم مرغ جا به جا می کردم.آنقدر آبرو ریزی بود که گفتند لباس نظامی نپوش و شخصی بیا تا کسی نفهمد توی آن همه بیسواد ما را کرده اند فروشنده و تازه دوقرت و نیم شان هم باقی که بعدش بدتر از این سرت می آید، چه قدر بهم برخورد آن روز. اما راست می گفتند راست.حالا هر کسی ازم بپرسد مدرک ات چیست می گویم فوق.یارو هم فکر می کند فوق دیپلم هستم و راحت ام می گذارد و دیگر پاپی ام نمی شود که چرا بی کارم. نمی دانم آن موقع که رشته ام را انتخاب می کردم مغز خر خورده بودم که شیمی را انتخاب کردم یا چیزی توی سرم خورده بود.اما واقعا ازش خوشم می آمد و با همه سختی اش از خواندنش لذت میبردم، مخصوصا از همین شیمی آلی که آخرش ادامه مغز خر را خوردم و کارشناسی ارشدش را هم گرفتم و همه اش بی خود بود. و اصلا مادرم راست میگفت همهی بدبختیآدم از همین علاقه است و بیشتر منظورش پدرم بود که سال به دوازده ماه به تیپ و تاپ هم میزدند. خورم را دلداری میدادم خوب به من چه شیمی و مخصوصا آلی اش اصلا در ایران وارد نشده. به من چه، به من چه، اش شد بی کاری و بی کاری و آخرش هم مریضی از همین شیمی آلی و ترکیباتش، و آن تاول های کذایی که تمام بدن ام را فرا گرفته بود و جا به جا آماسیده بود. و همین که الان بی آمپول هایام جرعت نمی کنم از در خانه بزنم بیرون و جرعت نمی کنم یک قلپ آب بیرون بخورم ـ غذا که پیش کش ـ .پارسال اوایل ماه آبان بود که دو تا شیرینی خوردم و چشمتان روز بد نبیند که به چه بدبختی رساندنم بیمارستان و رو حساب تنگی نفسی که داشتم و شدت ضربان قلب کپسول هوا آوردند و باقی اش هم درست یادم نمی آید و آخرش گندش در آمد که موادی که برای پاپان نامه ام رویش کار می کردم سمی بوده است و داری الکترون آزاد، همان که توی خورشید هست و سرطان زا و همان که توی چیپس هشت و توی سیگار هست و همه اش سرطان زا. همه اش بی خودی بود و به یک تفاله نمی ارزید و حالا شدهام این. مدتی قبل از این حرفها پیش بیاید تازه رفته بودم توی یک مدرسه حقالتدریس شده بودم.مدرسه توسری خوردهایی بود بایک حیاط فسقلی و کلاسهای دنگال نیمه خرابه، قربان طویله.مدیرش آدم دنگل کوتولهایی بود و آشنای پدرم. روز اول که سر کلاسشان رفتم پیش خودم گفتم توی این کلاس و مدرسه و با این مدیر دبنگ چه میشود پرورش داد.جوابش را توی همان ماه اول که آنجا رفتم پیدا کردم، گوساله ی به تمام معنا.کفری بودم از کلاس و مدرسه-هر چند این موضوع ریشه طولانی داشت و تا حدودی به آنجا که ضمیر نا خودآگاه مینامندش مربوط میشد- و درس دادن به بچههایی که حواسشان پی همه چیز بود الا درس و حق هم داشتند.از صبح تا غروب همان جا میماندم و غروب خورد و خاکشیر بر میگشتم خانه و تمام یک ماه همین طور کار میکردم و باید بگویم تاب میآوردم اما چیزی که صبرم را لبریز کرد و تصمیمی را که از همان روز اول گرفته بودم عملی کرد.معلم زیست بچه ها بود که بدجور خودش را بهم می چسباند و مرتب به قول خودش اظهار ارادت میکرد و توی دو سه روز آنچنان صمیمیتی با من اجساس میکرد که پدر به پسرش ندارد و توی خواب هم نمیبیند.احمق، نمیدانم چه تصور میکرد و چی توی سرش بود که آخرهای ماه مهر که مثل همیشه وقت زنگ تفریح توی دفتر نشسته بودیم آهسته در گوشم گفت ازدواج کردی؟.من هم که مانده بودم چه بگویم چه نگویم سرم را تکان دادم که نه و احمقانه خواستم بگویم با این چندغاز مگر میشود، که پرید توی حرفم که پس چه جور خودت را راحت میکنی. الدنگی بود برای خودش.چه بگویم بهش و چه نگویم گفتم چو دانی و پرسی سوالت خطاست.خیلی بهم بر خورد که کجا آمدهام و به کدام عصر سفر کرده ام و پی بهانه بودم که یک جور خودم را از شر مدرسه خلاص کنم که همان مساله تاول ها پیش آمد و چه بهتر از این.خلاصه بهانهاش کردم و دیگر نرفتم و هر چی مدیر دبنگاش پیغام داد که بیاید کلاسها روی زمین مانده است نرفتم و غرغر های پدرم را هم به جان خریدم که کارکن نیستم و از اینجور لیچارها. همان موقع بود که به گه خوردن افتادم از این درس خواندن و حسرت همان گوساله ها را خوردم که دلشان نمیخواهد چیزی یاد بگیرند و این را من تنها از غریزهی حیوانی انسان میدانم و از تمایلش به بقا که مسلما با درس خواندن به خطر میافتد و مگر ما کجای دنیا راگرفتهایم که اینها بگیرند و آدم همان گوساله بماند بهتر است تا عین سگ از کاری که کرده است پشیمان شود و آخر عاقبتاش همان کاروانسرای مخروبهی اکبیری باشد که آخر عاقبت ماست.
یک پاسخ به “علی چنگیزی- چهار داستان کوتاه”
متاسفم! ارسال دیدگاه بسته شده است.
aghaye changiziye gerami
ey kash dastane kalaghe morde ra tamame diktatur ha dar jahan mikhandand ta shayad pand begirand .anha be vasileye haman mardomani ke hich mahsoob mishavand az pay dar miayand.ama che fayde ke dar oje ghodrat soghot va marge hamishegi ra faramoosh karde and.
ba sepas az andisheye shoma
ariyobarzan parsinezhad