علیرضا کبگانی/بندر گناوه

 شعر
دسامبر 222007
 

www.coldtoes.org.uk

صلح بود

کفش نداشتیم و گندم کاشتیم

جنگ شد

کفش پوشیدیم و گندم داشتیم


1

جنگ بود

نه کفش داشتیم و نه گندم

2
بوسه ام را عریان ببوس

– دارم از یک روز برفی حرف می زنم وقتی نیستی-

وقتی هیجان

با دست های تو

روی موهایم پخش می شود

با من بزرگ می شود

و من در دست هایت

حنجره ام را جا می گذارم

**

سخت است

وقتی با چشم های قرمز می خندی

و ما

ساعات مشترکمان را

در پیاده رو درد می کشیم

و من دارم شک می کنم

وقتی به تو نزدیکم

کدام طرف خیابان ایستاده ام

**

تو با دست هایت

شکل برگ های زرد را در می آوری

و من

در دست هایت حنجره ام را جا می گذارم

متاسفم! ارسال دیدگاه بسته شده است.

© [suffusion-the-year] MahMag - magazine of arts and humanities درد من تنهايي نيست؛ بلكه مرگ ملتي است كه گدايي را قناعت، بي‏عرضگي را صبر،
و با تبسمي بر لب، اين حماقت را حكمت خداوند مي‏نامند.
گاندي