عباس موذن – Abas Moazen
داستانک

عباس موذن
در حالتي عميق زندگي مي كنم . چشمانم را كه كه از خيابان بر مي گردانم به ته اتوبوس ، او دارد نگاهم مي كند . انگار او مرا جايي ديده و حالا دارد به مخش فشار مي آورد تا به خاطر بياورد . ميلة بالاي سرش را محكم با دست گرفته است . چقدر صورتش برايم آشناست ! ابروهايش را گره كرده ولي لبخندي هم بر لبانش افتاده است . خال وسط پيشاني اش … حالا فهميدم او را توي يكي از خوابهايم ديده ام . شقايق است ، دخترم . چقدر بزرگ شده و قد كشيده است ! از روي صندلي بلند مي شوم كه به طرفش بروم . يكي از پشت ، كمرم را مي گيرد و اسمم را صدا مي زند . بر مي گردم و نگاه مي كنم . مادرم نشسته است بالاي سرم ، مي گويد :
داره مدرسه ات دير ميشه . بايس نون هم بخري .
انجام ، مرداد 85
ga_moazzen@yahoo.com
—————————
آبي ِ سياه عباس موذن
صورت سياه سوختهي عبود را ريشاش سفيد كرده بود. روي تنباناش را فشار كپك هاي عرق ، چين انداخته بودند . پاهايش را تكاند و دمپايیهاي پلاستيكي يك انگشتياش را بيرون آورد . لنگهي در را بازكرد و داخل اتاق شد. زيلوي سه رنگي را كه يادگار كبرا بود و حالا ديگر جزو دارايي او شمرده مي شد ، لوله كرد . سه سال از عمر زيلو رفته بود در خانه ي شصت متري هشتاد ساله ي ارث پدري عبود . وقتي كه با حركتي تند آن را به شانهي راستاش انداخت ، زخم كاري كوسه ماهيِ روي شانهاش زير فشار زيلو ، نيش كشيد. ابروهايش را درهم كرد . لبهاي كلفت و كبودش روي پيشانيش گره خورد :
“اوخ، اوخ، اوخ خ خ …”
دم دراتاق ايستاد ، توي آينهي زنگ گرفته و پنج ضلعي كه آويزان بود بر ستون كوچك گچي وسط اتاق نگاه كرد . دور تا دور آينه را چوب قهوهاي و رنگ و رو رفتهاي مي پوشاند . آخرين تكهي عباي كبرا جلو چشمانش توي آينه زير آب فرو رفت . كوسه ماهي سرمست و بازيگوش خودي نشان داد . عاشق بود . ميخواست به عبود بفهماند كه كبرا ديگر مال او نيست. خون توي آينه آمد. لفي زد و آرام آرام دوباره كش آمد . آينهاي به اين كوچكي ، دريا را در خودش جاي داده بود! چندين بار ستون اتاق نتوانسته بود وزن كم آينه را وقتي كه كبري توي آن آرزوهايش را مي ديد تحمل كند . آرزوهاي كبري قد دريا بود ولي مثل آن نبود ، آينه كوچك بود . عبود گفت :
« به دردم نمي خوردي ، دير فهميدم .»
تركي روي گوشهي سمت چپ آن ، رو به بالا افتاده بود. لبهايش را از روي هم آزاد كرد. لبخندي زد :
«آهااااا … اين آخريشه عبود، ميخوام بدبختيو بذارم و برم .»
نفس آرامي كشيد . آرزوهايش چند قدم آن طرف تر، انتظارش را ميكشيدند :
« اگه خدا بخواد فردا ، نه ، پس فردا تو دبي نشستي و ماربورو چاق ميكني . ها ، چهطوره ؟ اصلاً چه فرقي داره؟ ماربورو نه ، وينستون سهخط يا چهارخط ، اصلاً شترنشون ميكشم. ديگه از دس ايي سيگارهاي پهن ساخت ايراني خسته م! خدايا اگه سيگار نبيد چه ميكردم مو؟”
از اتاق بيرون رفت. حياط را بريد و از در، كه هنوز باز مانده بود ، بيرون زد. در چوبي حياط هم چنان باز ماند.
هيچ لكهاي در آفتاب نبود . يكدست مثل برف روي زمين و ديوارها افتاده بود. نميتوانست چشم در چشم آفتاب نگاه بكند. چشماناش را باريك كرد . فقط پنجههاي چرقو خودش را ميديد. پاهايش يكي پس از ديگري جا عوض ميكردند. كف پاهايش عرق كرده بود. صداي تلق تلوق دمپاييهاي ابرياش در گوشاش نشست. زير پايش دريا بود به رنگ سياه كه هنوز كبرا داشت در آن ميتپيد . شنا ميدانست اما سنگيني شكماش باعث مي شد تا بيشتر دريا او را بخواهد . بين دريا و كوسه دعوا شد :
«عاشقي بد دردي داره ! خو ، اي صاحب آب ، كسي آنجا نبود كه به دادش برسد؟»
ماهيگيران هرمز سرابي ديده بودند. آخر، ماهيگير بايد بتواند، سراب و واقعيت را بشناسد! آنقدر طول نكشيده بود تا بتوانند به او برسند و لچك ، يا دستش ، حتا مويش را بگيرند و به اندازه يك نفس كشيدن سرش را از آب بيرون بكشند :
« حالا ديده باشند يا نديده باشند . آل بوده كه به شكل كوسه ظاهر شده شايد . آمده بود و تندي هم رفته بود. از پس آل كه كسي بر نميآيد! اگه پسر ميزائيد … فرقي نداره ، اينجا پسر يا دختر به يه اندازه سود دارن .»
وسط كوچه، رسول يخي ، او را ديد ، گفت :
«ها، وولك ، كجا به سلامتي؟ خونه عوض ميكني؟»
به رسول نگاه نكرد . به رفتن ادامه داد ، ولي گفت :
– ميرم گوهي دست فروشا.
– خيره ايشالله!
عبود كه رسول را پشت سر گذاشته بود دستاش را بلند كرد و داد زد :
« ها كه خيره ! حتماً خيره …»
آفتاب مرداد در بخار معلق دريا نشسته بود و هوا را شرجي مي كرد. مرداني كه از صيد برمي گشتند توي كوچهي دست فروشان ، با معاملههاي كوچك اجناس كهنه وگاهي هم نو، تنگي رزق و روزي شان را جبران ميكردند. انتهاي بازار، تنگهي هرمز نمايان بود كه امواج كبود و وحشي ، خون هر جاشو را به جوش ميآورد. عبود كه آمد، دلالان، مثل مرغهاي دريايي انگار كه ماهي مردهاي را روي آب ديده باشند ، به طرفاش هجوم آوردند.
– ها عبود، ميفروشي؟
يكي ديگر دستي به زيلو كشيد و گفت :
« ميخواي عوض كني؟ حاضرم ها … تاق بزنيم؟»
عبود بي آن كه جوابي بدهد، محاصرهي آنها را دريد و مسيرش را به عمق بازار ادامه داد . دوباره ميان مالخران محاصره شد. رجب ريقو جلو آمد وگفت :
« بگو خو عبود! چن ميفروشي؟ مو ميخرم. بده به مو عبود، بده خو»
دستي بر زيلو كشيد. عبود اعتنايي نكرد و در يك گوشه وسط بازار، زيلو را به زمين گذاشت. رجب ريقو اين دفعه آمد و آرام كنارش ايستاد. استخوان شانههايش از زير پيراهن رنگ و رو رفتهاش بيرون زده بود. انگشت شست پاي راستاش از جلو كتاني چينياش، سر در آورده بود. صورت او را جاي جوش خوردن چند زخم پيرتر كرده بود . وقتي ميخنديد، مثل بوزينهاي ميشد كه چشمان سياه و درشتاش در حدقه جا نميگرفت . برقي در آنها بود كه آدم را ميترساند. عبود گفت :
« برو، برو ايجا واي نسا …»
رجب شانههايش را جمع كرد. اين پا و آن پا كرد، گفت:
«مگه چيه خو؟ پَ مو آدم نيستم؟»
– نه نيستي. جنس فروختن به تو بدشانسي ميآره ، نميدوني؟ وقتي جاي خون تو صورتات نبيد، او وقته كه آدمي …
– پول مو پول نيس؟
– گفتم كه، پول تو به كار مو نميآد …
يارالله جلو آمد. پشت بند او حجت رسيد. رجب آنها را كه ديد، عقب رفت. حجت زودتر از يارالله گفت : «چن ميفروشي عبود؟»
– دههزار تومن.
– دههزار تومن؟
و دستاش را روي سرش كشيد: “هي بوم هي …! اي دههزارتومن!”
– خب آره، مگه ايجا، چيزي ديگهم هس …؟
يارالله پريد تو حرف و گفت: “بينم ميخواي بفروشي يا نه؟”
– خب ميخوام نه …
– په يه قيمتي بگو كه معاملهمون بشه نه …
حجت از اين كه رقيبي براياش پيدا شده بود، عصباني شد. گفت: “هي، يارالله! مگه نميبيني مو دارم معاملهش ميكنم؟ كوري؟” يارالله ترجيح داد وارد بحث با حجت نشود. به همين خاطر توجهي به حجت نكرد و ادامه داد: “خب، چي ميگي؟” عبود گفت: “اگه خريدار باشي معاملهمون ميشه.”
– مو خريدارم، په بگو، تو فروشنده نيسي.
– حاضرم هزار تومن ازش بندازم ، آخر كلام .
حجت وقتي ديد يارالله دارد معامله را جوش ميدهد عصباني شد و به او گفت : “آخه به تو چه كه داري خراب ميكني معامله رو؟ اول بذار خر، برينه ، بعد تو جمعاش كن .”
عبود كه از متلك حجت عصباني شده بود، مشت محكمي به سينهي حجت زد وگفت: “خر جد و آبادته تخم حروم …”
حجت به عقب پرت شد. پايش روي پاي رجب نشست ، سرش با سر رجب كوبيد . صداي زنگي در گوشاش پيچيد. رجب چشماناش سفيد شد ، لرزيد. دستاناش شل شد و سرش به عقب پرت شد . مردم همه جمع شدند. عبود زد توي سر خودش و گفت :
“يا قمر بنيهاشم! دوباره افتيد. جني شد رجب …”
حجت مخاش را محكم فشرد. چشماش به رجب افتاد. كف سفيد رنگي از دهان رجب بيرون زد . افتاده بود روي دل زمين . سرش توي جو رفته بود و ميلرزيد. مراد چايچي داد زد: “سرشو در بيارين از تو جوب، اي بدبختو …” و از وسط جمعيت خودش را گذراند و آمد پاهاي رجب را گرفت و كناري گذاشت. يارالله سنگي را از كنار جو برداشت و با آن دور رجب خطي كشيد و فرياد زد:
“كسي بهش دست نزنه، كسي نزديكش نشه … صلوات بفرستيد … اللهم صلي علي محمد و …”
مردم صلوات فرستادند تا جني كه به درون روح رجب قايم شده بود ، بيرون آمده و فرار كند. عبود زيلو را روي شانهاش انداخت و به ته بازار رفت . با خود گفت :
“چه شانسيه شانس مونه بدبخت! په چرا ايطوري شد امروز، اي دمِ آخري !؟”
نور ماه به ته دريا شليك ميكرد. سكوت دريا، ترسناك شده بود. قرزلنگها از آب بيرون آمده بوده و چنگالهايشان را به آسمان بلند كرده بودند، به نظر ميرسيد كه دارند نماز جماعت مي خوانند. لنجي روي دريا تكان ميخورد. سايهي ننه رجب مثل شبحي ميآمد. آخر سيگارش را روي موج كوتاهي كه به ساحل غلتي زده بود، انداخت. سيگار، انگار كه هيچ وقت روشن نبوده است در آب محو شد. رجب مثل سايهاي بود كه روي تكه سنگي افتاده باشد. دريا، صخره، لنج و آدمها ، همه چيز سايه بود . ننه رجب نزديك شد. لچك عباي كهنهاش در نسيم تكان ميخورد. پشتاش ايستاد. ميدانست كه نيمي كم دارد. همهي حرفهايش را زده بود. چيز تازهاي براي او نداشت كه بگويد ولي باز هم ميخواست كه بگويد، هر چند تكراري باشد .
– سلام ننه! چه كنم برا تو؟ هزار صلوات پيشاپيش فرستادم تا نذرم وا بشه ازاي گرندي كه روزگار بسته به سرنوشتات روله ام . چه بكنم خو، بگو؟
رجب خالي بود. همهي حرفهايش را زده بود. او هم چيزي براي گفتن نداشت.
– ننه مو چيزي گفتم؟ شكايت كردم؟
– نه ننه! قربون او چيزي كه نميگي بشم. وقتي ميآي ايجا، يه چيزيته خو. بگو خالي شي.
– عبود رفت ازايجا. راحت شد، سي خودش .
– فكر كردي كه راحت شد؟ سرنوشت هر كي نوشته شده به لوح روزگار. هر كجا بره كبراش ديگه زنده نميشه . هندسون هم اگه بره، تنها ميره . خواس از فكر كبرا خلاص شه . عذبي ، نميدوني. درد دوري هر كي كه دل بستي بهاش، گفتني نيس ننه .
رجب پايين آمد از تكه صخرهي كنار ساحل . پشت شلوارش را تكاند.
– بريم ننه، بريم …
دو سايه بودند كه ميرفتند. رجب گفت : “ننه، راسته كه ميگن آدما قبل اي كه به دنيا بيان، يه جايي ديگه زندگي ميكردن؟”
– ها ننه!
– راسته كه ميگن آدما تو اوجايي كه بودن، گناه هم كردن؟
– ها ننه، ايطوري ميگن.
– په يعني مو هم حتمي دارم تو اي دنيا، عذاب گناهايي كه قبلنا كردُم رو ميكشُم، ها؟
– اي حرفا چِنِه ميزني روله؟ خدا خواس تا بندههاش گناه كنن . دسِ خودمون كه نبيد، حكم خدا چنين بيد. تو چه به اي حرفا؟
– خب، جواب نه بود ها؟
ننه يك دستاش به زانوش بود كه راه مي رفت. ايستاد. دست رجب را گرفت و فشرد. دوباره به راه افتادند، اين دفعه دست رجب دستاش بود، مثل بچهگي رجب. گفت: “تو كه ميدوني قبول نميكن اي مردم!”
– ها دِگَ به اي «نه» پوستاُم قوين بيسَ . ميخوام بدونم چهطوريه … يه جوري ميشم وقتي برام ميري خواستگاري !
– بدك نبيد. اما تا فهميدن برا چي رفتم ، سكينه ري هم كشيد. مثِ اي كه ميخوام كفر خدا بگُم . هي صلوات فرستاد، هي صلوات فرستاد!
رجب خنديد. ننه دوباره حركت كرد. وقتي رجب ميخنديد، ننه لذت ميبرد. دست رجب را بيشتر فشرد. گفت : “به چه فكري؟”
– هيچ ننه، هيچ!
و باز خنديد. گفت : “ميدوني ننه، ميدونم قبول نميكنن، اما خو اي رفتن خواسگاري رو خيلي دوس دارم . حالا فرداس كه مردم ها يه طور ديگه بهام نگاه ميكنن . بهتر نگاهم ميكنن …!”
رنگ نقرهاي ماه با رنگ نارنجي قاطي شده بود. ننه گفت :
“حالا كه اي طوري دوس داري ، خو همي فردا دوباره برات ميرم خواستگاری . شكر خدا چيزي كه زياد هست ، دختره تو اين دوره زمونه …”
وارد كوچهاي شدند. كمي كه درون كوچه رفتند رجب برگشت و نگاه كرد ، ماه دريا را شسته بود .
انجام ، مرداد 83
متاسفم! ارسال دیدگاه بسته شده است.