طنز من و آه دهان-رباب محب
يکي گفت: رُک گوئي ات را بقچه کن. شعرهايت را در پرده هايت بپيچ . پرده پوشي خود ِ شعراست.
ديگری گفت: اينکه مي گوئي حرف های تلنبار دل است و ُ خط هائي که در سايه ی ِ شعر مي دوند. من شعر را ديدم در سايه ی ِ کفش هايت قدم مي زد، مي رفت.
سومي گفت: سايه ی ِ نوشته هايت را از روی خط های ليز بردارو ُ برو. دردی از دنيا دوا نمي شود با تو.
بلند شدم. کفش هايم را نپوشيدم. گوشهايم را گرفتم. راه افتادم. رفتم. بقچه ای زير ِ بغل نداشتم. جعبه ای داشتم. ومدادی بي نوک. نوشتم. خط زدم. با بي نوک ترين ِ مدادهای ِ خودم ، خودم را خط زدم. رفتم. گفتم : مي گفتم و ُ نمي گفتم…
حالا تنم بي بهانه گرم بود. بوی ِ بابونه رنگش توی سرم گم. سرم گم بود در شکم ِ روز های ِ هر روزه. روز را نديدم. شق و ُرق های ِ هر روزه را ديدم. از کنارم نمي رفتند. من مي رفتم. در رؤيای رنگ باخته. آمد. در پاگرد نشست و به خود ادويه پاشيد. بوی تند ادويه روی بال پشه پر زد. پر زد از ابر ِ توی چشم هايم بوی ِ تند ادويه پر زد تا بال ِ گريزان پشه ، پر زد. بال را ديدم. بالا گرفته بود. پر زد. « بوی تند ادويه پشه را گريزان مي کند » را ديدم. پر زد. حالا کدام بهانه بالا گرفته بود که داغي ِ تنم به بهانه ای داغ تر بود؟
بلند شدم. به شناسنامه ام چند ورق اضافه کردم. چند موی ِ سفيد را رنگ زدم. در آينه خنديدم. رفتم. نشستم. با قلم – سوگلي ترين ِ حرف دهان. قلم بود. قلم پايم شکست . توی جعبه نبود. آمد. نشست توی سرم. توی سرم بود. توی سرم جعبه سياه. سياه با سفيدی مدارا نمي کند. نکرد.« روزی سقف ِ سياه ِ سرت بر سرت خراب مي شود، خاک بر سرت، سياه تر نکن سياهي ِ سرت!» ، گفته بود . روزی . اين گفته را روزی گفته بود يکي ، که نامش مام ِ کوچک بود در دهان های بزرگ. نداشتم. نام نداشتم. دهان داشتم. برای ِ خاک های ِ در قبضه ی ِ خرمن خرمن خاشاک و خاکستر دهان داشتم. و ديگر هيچ. وباقي چند سده ريل – برای ديگری شدن . يک من – جاده های ِ باقي.
بود. برداشتم. نوشته های نيامده ی ِ روی خط های ليزِ نيامده را برداشتم. خط های ِ ليزِ جعبه سياه ِگمشده را برداشتم. نبود. پيدا بود. اشک های شيب ِ صورت – پائين گرفته. اشک های خاکي ِ مشت مشت. مشتي خاک. قبضه. تفنگ در قبضه. تفنگ ِ در قبضه در قبضه ی ِ مشت ِ خاک های مشت مشت وُ مشت های توطئه توی بقچه ، توی جعبه های سياه. حالا سردم بود. گاه ِ عبورم بود. گاه ِ عبورم بود از يخ. عبور آينه هايم در يخ. و آفتاب نبود ، گاه ِ عبورپل از پل ِ گلو. و گلوپُر بود از عبور حس . عبورحس بود از گلو. عبور حس و ُ گلو بود از رنگ رؤيا لای اشک های بابونه ای توی جعبه سياه.
يکي گفت: خط بزن. پا ک کن. تلنبار مي شود رؤيا.
ديگری گفت: خط نزن. پا ک نکن. خشک مي شود صورت ِ در باد.
سومي گفت: خط بزني ، نزني . پا ک کني ، نکني. .. توی جعبه سياه آهي هست قد ِ دهان تو. با دهان يا با خاک ِ دهان. باز کني دردی از دنيا هايت دوا کني.
کفش هايم را پوشيدم. نشستم. کشيدم. آه ِهمه دهان های خاکي دهانم را. ملس بود. دهانم با عينک های آفتابيش.
در سايه آه و ُ دهان قد مي کشيد . مي رفت.
رباب محب
استکهلم/ فوريه دوهزارو هفت
متاسفم! ارسال دیدگاه بسته شده است.