شعر تازه از بیژن فارسی

آگوست 292006
 

شانه های ِ غریب

دلم برای همه ی آن ها که رفته اند می سوزد
برو
تو نیز برو
از حریم آشوب خیال من
برو
جایی که نمی دانم
شاید امن تر باشد
شانه های من
تابِ این همه اشکِ نگریسته را ندارد.
نه این که فکر کنی پیر شده ام
نه!
فقط از این همه نه و
نبودن
دیگر صدای هیچ پرنده ای را نمی شناسم.

آدمی تا پرنده را گم نکرده است
غربت بر شانه هایش نخواهد نشست.
اما وقتی سهره را نشناسی
به سینه سرخ دل نبازی
و کبک از کتاب هایت پریده باشد
آن وقت بی گمان غریبه هستی
و آسمان همچنان آبی ست هر جا
برو
شانه هایم غربتِ جهان است
و تو می خواهی جایی آرام گریه کنی
چقدر دلم
برای همه چیز می سوزد.

  5 دیدگاه به “شعر تازه از بیژن فارسی”

  1.  

    baaaaaaaaaaaaaah salamo sad salam

    khobi aziz?

    mishnasi ke

    khosh halam ke belekhare webet ro peida kardam

    chon kheili gashtam

    be har hal man bazam sar mizanam

متاسفم! ارسال دیدگاه بسته شده است.

© [suffusion-the-year] MahMag - magazine of arts and humanities درد من تنهايي نيست؛ بلكه مرگ ملتي است كه گدايي را قناعت، بي‏عرضگي را صبر،
و با تبسمي بر لب، اين حماقت را حكمت خداوند مي‏نامند.
گاندي