شعری از پویا عزیزی

اکتبر 062005
 

رازبقا

 

درخت های به پاييز را
گفتم آتش می زند کسی نمی داند!
گفتم اين کارها شد که بهار
رفته نمی آيد چه می داند!
ببرهای عاشق رفتند
به صيد بز های کوهی بروند
و ما پی سايه ی سروی لب جويی گشتيم
حرفی بزن!
که باران نم نمک نمی بارد
(پدرم چريک بود.
پدرت؟
من هم.)
آهوی چشم تو بی شباهت به ببر نبود
و درختان هنوز به باران سوخته بودند
بر که می گشتيم بهار بود
ببر ها به شاخ بز های کوهی رفته بودند
و آسمان تخم ببر به زمين می پاشيد
ما که نسل بعد از چريک های عاشق ايم

متاسفم! ارسال دیدگاه بسته شده است.

© 2025 MahMag - magazine of arts and humanities درد من تنهايي نيست؛ بلكه مرگ ملتي است كه گدايي را قناعت، بي‏عرضگي را صبر،
و با تبسمي بر لب، اين حماقت را حكمت خداوند مي‏نامند.
گاندي