شعرهایی از حسان عطوان شاعر سوری / ترجمه : حمزه کوتی
گورند کلماتی که
در خاک تسلیم شده ریشه نمی دوانند .
و وهم است انقلاب چیره گر
که کشته را می فریبد
حسان عطوان ـــ شاعر سوری
ترجمه : حمزه کوتی
………………………..
………………………..
حسان عطوان از شاعران اندیش مند معاصر سوریه است .او در سال 1946 متولد شد . نخستین چیزی که در شعرش نمود می یابد توجه و عنایت او به فرهنگ عربی و اسلامی ست . می توانم او را گذشته از آفرینش گری ، منتقد تاریخ عرب در شمار آورم . در کتاب سُتُرگ و گران سنگ اش « غربت های ابو العلاء المعرّی » به نقاب توجه خاصی نشان می دهد . تجربه ای که او در زمینه ی نقاب ارائه می دهد ، نمونه ی بهترین آثاری ست که در این زمینه عرضه شده . نقاب شخصیتی تاریخی و ادبی است که شاعر معاصر از خلال آن به بیان نگرانی ها و اندیشه های خود می پردازد . چهار شعر نخست از همین مجموعه ( غربت های ابوالعلاء المعری ) و شعرهای دیگر از مجموعه ی اخیرش « خون بر خورشید بغداد » انتخاب شده اند . از دیگر آثار او می توان به : گفت و گو بر زمینی بی طرف با ابوالطیب المتنبّی اشاره کرد .
راوی
تبعیدی بود ، غریب
خواب آتش می دید و رازها
و هرگاه به پرسیدن تاکید می کرد
مجبور به راه رفتن می شد .
گریان و حیرت زده
باز می گشت .
خستگان در پایان روز
کجا می خوابند ؟
………
او آرزو داشت که
فجر ِ آتش را به خواب بیند .
نقاب زبان
گورند کلماتی که
در خاک تسلیم شده ریشه نمی دوانند .
و وهم است انقلاب چیره گر
که کشته را می فریبد
و هنگامی که رؤیاهای ما را
مبادله می کند
در روزگاران پست .
مرزند کلمات
اگر که سفر نکنند
بی نگین و گذرنامه
اگر که رگان مان را نترکانند
در قلب های زخمین .
غربت آب
فرود آمده چون آب
در ریشه ها
تن سپرده بر گِل ِ چسبنده ی
زمانه ی مهجور
بر سواحل ِ روز
گاه که غروب می کند
هُور خدا و عصور .
………
به تنهایی
بر اریکه های آب ها
به مراقبه می نشینم
چهر ِ خدای را
گاه که در تاری ِ تاریک
تجلّی می کند .
سایه ای نیست مگر سایه ی بلند تو
مرا دَهر می کند هلاک
ای یگانه در
سکوت طولانی اش .
پژواک
اگر آسمان پناه بود
و زمین نهان گاه
و صدا آتش بود
هزار سال انتظار می کشیدم
تا به کُنه ِ اسرار برسم
یا که
چون بادها در گستره
جزیره ای می شدم
برای مُرغان و رودخانه ها .
بشّار بن بُرد
به عبدالعزیز عزاوی
چون نور در من می پاشد او
در اقیانوس ِ صحاری ِ چشم ها
برق می زند .
سرمست تر از شراب ِ جان
معصوم بودم
و بر زانوی تو بلادی و فتوحاتی قرائت کردم .
تو سرآغاز بدایت را هجی می کنی
و من پایان ِ بدایت را می دانم .
………
چه کسی دربازه های تبعیدگاهان ِ رؤیا را بست .
بسترهایی ، تو را
با نیرنگ خود فرا می خوانند
و تو می رقصی مست
در حضورشان
ودر مقابل آیینه های کلمات .
امّا دریغا بر روزهایم
بی که بکارت شان دریده شود
به جسدی مرده بازمی گردند .
ابن رشد
به محمد الفراتی
او را اختری دیدم
که در مدارش
فلک ها و ستارگان می تازند .
در دل او ابرها برق می زنند
ماسه زار وقت و ظلمات
در خاور و در باختر گُر می گیرد .
………
صدا کردم او را
در گذر بود
آهنگ ِ کوچ کرده بود .
………
چه کسی کشتی ها را غرقه کرد .
رخ نگرداند
و گم گشت چون
اختری آتشین .
ابونواس
تاکستانی که به آه هایی مست
سرمست شد .
عطشی شیهه می زد
سوار بر خرگاه های وقت
که می وزید و می پویید
با اخگر کلمات .
………
ای کاوش گر ِ درختی
غروب کننده در ظلمات
که می روی سوزان در شهوات
گاه
از چشم هاش آونگ می شود
خوشه های زمانه ی گم شده در راه ها
گاه
خون گرگ وارش می چکد
بر چراغ واره ی صلات
گاه بر بستر باد
ترانه می خواند
گاه رگ ِ شک ّ را می بُرد
و سازهای زمین ِ گلو گرفته
و رؤیاهای تبعیدگاه را
تکرار می کند بر بستر باد .
…………………………………..
…………………………………..
متاسفم! ارسال دیدگاه بسته شده است.