شاپور احمدي / سکویی برای کالبد خوابگرد
و اين شروعی است برای شاعر شدن. تو باید به من حق بدهی تا به خاکستری این چنين بيواهمه پا سفت کنم، جایی که غارهای خورشید میسوزند و لکههای آهکیِ آسمان بیگاه سوت میزنند. میخواهم در ذهن خود گنگهبازی کنم ……
شاپور احمدي
سکویی برای کالبد خوابگرد
براي خ. الف
من به سکویی میخواهم دست بیازم که حروف و صحبتهایش را در خواب زمزمه میکردی. لحظهبهلحظه هیکلت گُلهایی اخمو با خون رودهایی ناشناس بود. و هر لحظه گلی بود تبدار. و در هالهای از آه گلی میتپید. آن وقت با خندهای جانکاه به جرگهی سبدهاي پوسته و پروانه و خال بنفش مارها و چتر و سنگ ستارگان در میآمدی. تا چند روز درمانده هیچ چیز را نمیفهمیدم و مردی بیکلام و تهی میشدم. بعد شهری شبانه را که سوراخسمبهها و دکلها و حوضچهها و شاعران و زیبارویان و ماهیهای مسجدهایش همیشه بیدار و روشن بودند، دلخور در قلب خاک قایم کردی. وقتی پیاده بر کنار جوی برادههای ماه میسریدی، در پوستهای نورانی از آهک فرو رفته بودم. در وزوز درازاهنگ علفهای هرز میپلکیدم. خدایا خدایا، الکی در سیمهای باردار چلچلههای سفید کجکی سابیدم. تا صبح جنفرشتهها و دستهای از آدمهای شبکار سطح بُران پارکها و صحرای پرزبالهی اطراف را میستردند به طوری که گاهی جرقههای پرگل و ستارهاندود، بخشی از شهر را چنان میدرخشاندند که نیمهشب در دیدگان گربههای پرسهزن، خانمهایی که تاکنون عاشق خود را زیارت نکرده بودند، در میانسالی موهای خاکستری را بر شانههای پژمرده میافشاندند و ناباورانه در یک قدمی شهری که نزدیک بود در حرف و صوتي که شاعران در خواب ميپرداختند، غرق شود، کوتولوهای برهنهاي را ميپاييدند كه بر لبهي چشمههاي خورشيد به صورت تنديسهاي مهربان و مسخره سر ميكشيدند. سر صبح بدبخت راه میافتادم. هر جایی را با چنگ و دندان میکاویدم: تکههای سردی از جامهي فرشتهها، ناخن و موی بچهدیوهایی که یاد گرفته بودند چه طور اخم کنند و بو بکشند و به دست و بازوی کالبدی خوابگرد بیفتند. و خوب و بد را از گوشهوکنار میربودم. گوش و نیمرخ راست خود را بارها بر دیوارههای لرزان رنگ و الفبایی که بوی آه میدادند و معلوم بود میخواستند به شکل لبخند در آیند، میسودم. گمان کنم صورت فلکیات گاهی خوشخیال در دکلی بازیگوشی میکند که شکستهبسته سر از اقیانوسی بدون مرکز در آورده است. و چلچلههای سفید با لانههای ریشریش خود به دامنههای آن پرتاب شدهاند. آن گاه صورت خود را میشویم و سرافکنده حجرهها و کاروانسراهایی به خاطرم میآید که آدمی را سرانجام به پلی میرسانند که پس از آن هر لهجهای را فقط یک بار میشنوی، گویی به جز آدمیان حتی جنسهای دستدوم و جلبکها و چراغهای زنگاری نیز هر کدام برای خود صحبت میکنند، جاهایی که پول کمی میگیرند و یکشبه هزار شعر برای معشوقت مینویسند و داروندارت را میگیرند تا دلبری نیکو برایت ترتیب دهند. و این بار خودت هزار و یک شعر خواهی پرداخت به شرطی که به سرت نزند مثل من (کارگرزادهای گرمسیری و مشنگ) در محلهی مالباختهها و پرندهخرها راه را گم کنی، پرندههایی فقیر که بر پیشانیشان نکبت ریخته بودند و در قلبشان هر کس و ناکِسی یادگاری کنده بود، عاشقهایی ناروزن و کِنِس و بی آبرو، سبدهایی که کژدم و قلاب میزاییدند، و هیچ کدام از پرندهها و آن همه حیوان ناطق به زبان یکدیگر چیزی نمیگفتند. در آن تنگجا وقتی کجکی سیمهای سرد قفسها و نقطههای کور را بریدم، در دلم گل و پروانههایی روییدند که قبلاً بلبلهای تیز نوکشان ميزدند. های هوی از بوق سگ راه میافتیم در این کججای بریده. تکههای پریشان شهری خفه را با نخها و ریسمانهایی که در تیزاب خواباندهایم، با سرانگشتان داغان خود به هم میرسانیم تا پرندگان شوم و نجس را با آنها بپوشانیم. بیرودرواسی و در روشنایی شبانه، حروف و رمزهای سكويي دستکاری شده ماتم میکنند. و هر بار با نیمرخی دیگرگون در گُلهایی كه رنگوبو و لابهها و پچپچهای پسرانهشان پنجدریهای شمعاندود را میپوشانَد، غلتیدهای، و دیگر هیچ. کسی را میبینی که همراه شیاطین و ازمابهتران چشم و پلک خود را چند گاه بر لبههای سکویی لطیف میمالد. و اين شروعی است برای شاعر شدن. تو باید به من حق بدهی تا به خاکستری این چنين بيواهمه پا سفت کنم، جایی که غارهای خورشید میسوزند و لکههای آهکیِ آسمان بیگاه سوت میزنند. میخواهم در ذهن خود گنگهبازی کنم. و در دالانهای نمناک و نیمهتاریک با نخستین ستارههایی که تنها آرزویشان دختر شدن در یکی از شهرهای ایران است، گپ خواهم زد. و چشمان آزردهی پلنگان عقیم را خواهم دید که سراسیمه در برکههای تلخ و خوشگوارِ سکویی خیالی ولی سفت سر گذاشتهاند، مرغزاری شرجی. و هر شب صورت فلکی پرندهای، پرندهی دختر، آدمی و پری در قالبم جفتوجور میشود. سرابی بدون گوشه و زمان، در آن گریه خواهم کرد و خواهم خندید. دیوانهای خواهم بود و خوشخیالیهای غمناک و دلهای دستخورده را در کیسهها و گاریچههای واژگون با دقت خواهم وارسید و با آنها فلسفهای خواهم آفرید عاشقانه برای گسیختن دهکده و فراموشی وقتی دیگر، همین حالا و اینجا. اي امید و نگاهبان جهانی بسته، تازگیها سکوی بچههایی که به گمان خود در گِل آفتاب سایهبازی میکردند، هیکلمان را سربهزیر کرده است. دیروقت چشمهایمان سرخِ سرخ میشد و زورکی پارههای پرتپوتاب را رها میکردیم. بخاری گس و کرخ را در سینه میفشردیم تا منگ بخسبیم. سیمابی از خاکهی آینه و گل سرخ (سبحانه) مییافتیم که سراسیمه کلوخهایي آشنا و بهشتی را میشکافت. ما ساکن بهشتیم.
www.shapurahmadi.blogfa.com
متاسفم! ارسال دیدگاه بسته شده است.