زبان، انديشه و فرهنگLanguage , Thought and Culture 1
پل هنله: زبان، انديشه و فرهنگ
ترجمۀ یدالله موقن
Paul Henle: Language , Thought and Culture translated into Persian by Yadollah Moughen
يادداشت مترجم
«زبان، انديشه و فرهنگ» مقالۀ مشهوري درباره نظريۀ زبانشناختی ورف است و نخستين مقاله از كتاب:
Paul Henle(ed.): Language , Thought and Culture(The University of Michighan press,1958)pp.1-24.
هومبولت معتقد بود:«تفاوت ميان زبانهاي گوناگون، تفاوت در آواها و نشانهها نيست بلكه تفاوت در جهانبينيهاست.» و ورف نيز بر همين باور است. توشيهيكو ايزوتسو در اثر خود: خدا و انسان در قرآن(ترجمۀ احمدآرام، تهران، شركت سهامي انتشار،1361) در پانويس ص5 مينويسد:
«در مورد نظريۀ اخير] فرضيۀ ساپير- ورف[ رجوع شود به تحقيق بسيار نقادانۀ استاد پل هنله در «زبان، انديشه و فرهنگ». ظاهراً اين دو مكتب ] يعني مكتب هومبولت و مكتب ساپير- ورف[ مدتها در دو كرانۀ اقيانوس اطلس به نظريۀ زبان شناختي واحدي پرداخته بودند، بيآنكه هيچگونه آشنايي با يكديگر داشته باشند.»
اما آر. اچ. روبينز در كتاب خود تاريخ مختصر زبان شناسي(ترجمه علي محمد حق شناس، تهران، نشر مركز،1370) در ص 375 مينويسد:
«پيش از اين نشان دادهاند كه در زبانشناسي آمريكايي خط مستقيمی هست كه از هومبولت آغاز ميشود و از رهگذر دي. جي. برينتون (كه مترجم برخي از آثار هومبولت به انگليسي است) و اف. بوآس و اي. ساپير به بي. ال. ورف ميرسد».
البته در ارائه نظريۀ نسبيت زباني جز هومبولت ، لوسين لوي- برول و ارنست كاسيرر نيز بر ورف پيشي داشتهاند. نظريۀ نسبيت زباني با نظريۀ نسبيت فرهنگي و نظريۀ نسبيت شناخت شناسي ارتباط ارگانيك دارد
پل هنله: زبان، انديشه و فرهنگ
ترجمۀ یدالله موقن
Paul Henle: Language , Thought and Culture translated into Persian by Yadollah Moughen
1- زبان
معمولاً زبان را امري عادي ميپندارند. كاربرد آسان و روان زبان سبب شده است تا آن را واسطهاي شفاف براي انتقال انديشه بپندارند؛ زيرا ظاهراً مانعي در جريان عادي تفكر ما ايجاد نميكند و اين تصور پديد ميآيد كه زبان وسيلهاي است كه ميتوان آن را به يكسان براي انتقال هر گونه انديشهاي به كار گرفت. در عرصۀ علم نيز زبان فقط مورد علاقه زبانشناسان و شايد روانشناساني باشد كه به رشد سخنگویی كودك يا آفازي] aphasia/ اختلال در سخنگويي[ علاقهمندند، همين و بس. چنين دريافتي از زبان را تعدادي از زبانشناسان و انسانشناسان مردود دانستهاند. ادوارد ساپير بيش از بيست سال پیش بر اين عقيده بود كه:
«رابطه ميان زبان و تجربه رااغلب نادرست درك كردهاند. زبان برخلاف آنچه سادهلوحانه ميپندارند فقط سياهۀ منظمي از فقرههاي مختلف تجربه نيست كه ميتوان بدان استناد كرد ؛ بلكه سازمان سمبليك و مستقل خلاقي نيز هست كه نه فقط به تجربهاي كه بخش اعظمش بدون كمك زبان به دست آمده است ارجاع ميكند؛ بلكه در حقیقت، زبان حدود و ثغور تجربه را بر اساس كمال صوري خود براي ما تعيين مي کند و نیز به اين علت كه ما ناآگاهانه انتظارات ضمني خود را كه بر اثر وجود زبان در ما ايجاد شده به قلمرو تجربه فرا ميافكنيم، زبان براي ما تجربه را درچارچوبي مشخص قرار ميدهد».1
ساپير ميافزايد كه استحكام اين ادعا هنگامي به ثبوت ميرسد كه زبانهاي هندو اروپايي را، كه كم و بيش مشابه هم اند، با زبانهايي مقايسه كنیم كه تفاوت بارزي با آنها دارند؛ مانند زبانهاي بوميان آفريقا و آمريكا.
بنجامين لي ورف اين نظر ساپير را در سلسله مقالههايي2 بسط داده است. وي ميگويد كه زبان نوعي منطق و چارچوب عام ارجاع را تشكيل ميدهد و بدين طريق هر زباني تفكر سخنگويان خود راشكل ميبخشد. او همچنين مدعي است كه هر جا فرهنگ و زباني با هم رشد كرده باشند، ارتباطهاي مهمي ميان جنبههاي عام دستور زبان وويژگيهاي آن فرهنگ، در كل، موجود است. ورف براي اثبات اين نظر، زبانهاي سرخپوستان آمريكا و بويژه زبان هوپي( Hopi) را با زبانهاي اروپايي مقايسه كرد وتفاوتهاي زبانهاي اروپايي با يكديگر در مقام مقايسه يا تفاوتهاي آنها با زبان هوپي چنان ناچيز بود كه او آنها را با عنوان كليِ زبانِ ميانگينِ استانداردِ اروپايي (Standard Average European Language) گروهبندي كرد.
اگر نظر ورف و پيروانش درست باشد، در علوم اجتماعي مطالعۀ زبان اهميتي تازه پيدا ميكند و در روانشناسي نقش مهمتري خواهد يافت و در همه پژوهشهاي فرهنگي اهميتي درجه اول به دست خواهد آورد و حتي شايد كانوني گردد كه رشتههاي مختلف علوم اجتماعي به گرد آن جمع شوند. به همين دليل فصل كنوني را به بررسي اين نظر اختصاص خواهيم داد و بحث را با بررسي اصطلاحات زبان و انديشه و فرهنگ آغاز ميكنيم و سپس به ترتيب درباره رابطۀ زبان با انديشه و ارتباط زبان با فرهنگ به بحث ميپردازيم.
2- چگونه زبان بر اندیشه وفرهنگ تأثیر می گذارد ؟
چون ارتباط ممكن ميان زبان و انديشه و فرهنگ تا حدودي منوط به تعريف اصطلاحات فوق خواهد بود، پس نخست آنها را تعريف ميكنيم. پيش از آنكه بخواهيم ارتباط ميان انديشه و زبان را اثبات كنيم بايد به تحليل اين مفاهيم بپردازيم. معمولاً زبان گواه اصلي وجود انديشه و چگونگي آن است و اگر مدعاي ورف چيزي بيش از نظري معمولي و بديهي باشد، بايد جنبههاي ويژه زبان و انديشه را به روشني از يكديگر متمايز و آنها را از هم جدا كنيم.
شايد بهتر باشد كه نخست به جستجوي جنبههايي از زبان بپردازيم كه به روشني از انديشه جداشدنياندو ميتوانند با آن مقايسه شوند. واژگان يك زبان، كه منظور سياهۀ واژههايي است كه در يك زبان وجود دارد، بوضوح يكي از همين جنبههاست. ميتوان با مقايسۀ واژگان دو زبان، ويژگيهاي هر يك از آنها را دريافت يا لااقل تفاوتهاي ميان آن دو را مشاهده كرد. شايد بتوان اين تفاوتها را با تفاوتهاي موجود در انديشهها وعقايدي كه به طور مشترك در دو زبان بيان ميشوند، مقايسه كرد. خصلت ديگر و نمايانتر زبانها، شيوۀ صرف آنهاست. شايد بتوان از اين لحاظ نيز زبانهاي گوناگون را مقايسه كرد تا چنانچه تفاوتهاي صرفي با تفاوتهايي كه در خود زبان بيان ميشوند ارتباطي داشته باشند،مشهود گردند. شيوۀ شكلگيري جمله نيز عنصر زباني است كه از محتواي زبان جدا كردني و با آن مقايسه شدني است. در بعضي موارد اصطلاحاتي كه پديدارهايي يكسان را در زبانهاي مختلف بيان ميكنند متعلق به انواع كلمهاند. مثلاً آنچه در زباني با اسم بيان ميشود شايد در زبانی ديگر با فعل نشان داده شود. اين مورد نيز تفاوت ملموسي است كه با محتواي دو زبان مقايسه شدني است.
مقولهاي كه نوعاً آن را تفكر ميناميم بايد هم در برگيرندۀ ادراك باشد و هم آنچه شايد بتوان سازمان مفهومي تجربه ناميد. بنابراين ورف ميگويد كه در زبان شاني Shawnee) )تميز كردن تفنگ با سنبه را چنين توصيف ميكنند:«نقطهاي خالي و متحرك و خشك را با ابزاري هدايت كردن».3 چنين توصيفي قطعاً تفاوتي در نظام تفكر را نشان ميدهد. در زبان انگليسي تاكيد بر اشيا و اجسام مادي است، در حالي كه در زبان شاني تاكيد بر امور ديگر است. بر اساس بعضي نظريهها، اگر چنين تفاوتهايي در نظام تفكر را به اندازۀ كافي گسترش دهند به فلسفههاي گوناگون ميرسند. به هر جهت آنها تفاوتهايي در انديشه را نشان ميدهند كه با تفاوتهاي زبانها ارتباط دارند.
بر شمردن عناصر زبان و انديشه چندان مناقشهانگيز نيست؛ اما وقتي پای مقولۀ فرهنگ به اين مسئله كشیده شود با مناقشه انسان شناختي روبهرو ميشويم، مثلاً مناقشه بر سر این که فرهنگ در برگيرندۀ چه اموري است. اما تلاش ما در جهت پايان دادن به اين گونه مناقشه ها نيست بلكه فقط ميكوشيم ديدگاهي را در مورد فرهنگ به طور اجمالي بيان كنيم كه براي مقايسۀ فرهنگ با زبان ثمربخشتر از ديدگاههاي ديگر است؛ ولي جز اين، براي اين ديدگاه مزيت ديگري قائل نيستيم. اين ديدگاه فرهنگ را چنين تعريف ميكند:«همۀ آن طرحهايي كه به طور صريح يا تلويحي، خواه عقلاني خواه غيرعقلاني يا ضد عقلاني، به منظور الگوهاي بالقوۀ راهنمايِ رفتار مردمان در هر عصر و زماني آفريده شدهاند».4 از اين ديدگاه، فرهنگ، الگوهاي شيوۀ زيستن يا الگوهايِ راهنما در زندگي است كه بر يك گروه اجتماعي حاكم باشد. اين الگوها را نبايد اموري جدا از هم دانست بلكه امورياند كه از لحاظ كاركردي ] فونكسيونل[ باهم مرتبطاند. اين الگوها با هم تركيب ميشوند و موضوعهاي( themes) معيني را ميسازند. يك موضوع، تعميم سطح بالاتری است. تعميمهاي سطوح پايينتر مستقيماً بر پايۀ موارد سلوك متكياند؛ و الگوهاي رفتار را تشكيل ميدهند. تعميم اين الگوها، موضوعها را ميسازند؛ هر موضوعي شامل مفاهيمي است كه مثال بارز تعدادي از الگوهاي رفتارند. سازگاري موضوعها ضروري نيست و همچنان كه ُاپلر (Opler ) مشاهده كرده است شايد در يك فرهنگ طبق دو موضوع زير عمل شود:«سالخوردگي مطلوب و محترم است» و«همۀ اشخاص بايد مقام خود را از طريق مشاركت در فعاليتهايي كه ويژه مقام آنهاست مدام اعتبار بخشند».5 در واقع محدوديت يك موضوع]تم[ را عملِ موضوعِ متعارضِ آن جبران مي كند و اين امر براي بقاي جامعه ضروري است.
پس مسئلهاي را كه ورف مطرح كرده است ميتوان كمي روشنتر به اين صورت بيان كرد: چه ارتباطي ميان مكانيسمهاي زبان، مانند واژگان و صرف و جملهسازي با ادراك وسازمان دادن تجربه يا با الگوهاي گستردهتر رفتار وجود دارد؟ اين پرسش تا حد قابل قبولي مشخص و روشن است، جز دربارۀ ارتباطي كه احتمالاً وجود دارد. بديهي است مطلوبترين هدف(كه در عين حال بر سر آن كمتر مناقشه ميشود) اين است كه همبستههايي را بيابيم كه نشان دهند عناصر زبانيِ معيني مثلاً با جنبههايِ مشخصي از فرهنگ تغيير ميكنند. ضروري نيست كه براي اين همبستههاي به دست آمده تقدم علّي قائل شويم. با اين وصف ميتوان از يك طرف اين رابطه درمورد طرف ديگر آن نيز نتيجهگيريهايي كرد. براي نشان دادن ارتباط ميان واژهها وعلايق يك جامعه شواهد مستقيم و كافي وجود دارند. امادر مورد ساير ارتباطها، يافتن شواهد دشوار است. در چنين مواردي شواهد غير مستقيم را بايد در نظر گرفت؛ و شيوۀ استدلال تا حدودي به اين صورت در مي آيد كه اگر شواهد بيشتري در دست ميبود، وجود چنين همبستگي يا ارتباطي را ميشد يافت. پيشبيني چنين همبستگي ميان عوامل مختلف بر پايه رابطۀ علّي صورت ميگيرد. اين نوع شواهد حتي در مورد رابطۀ ميان واژگان با فرهنگ كمك ميكنند تا شواهد همبستگي مستقيم را بيابيم. ما ، به منزله بخشي از روانشناسي حس مشترك خود، دلايل بسياري در اختيار داريم تا متقاعد شويم كه يك قوم براي اموري كه با آنها ارتباط دارد بايد واژه داشته باشد و براي اموري كه با آنها ارتباط ندارد واژهاي نداشته باشد. بنابراين در مورد اين ارتباط، آمادگي بيشتري داريم كه بپذيريم شواهد موجود كافياند.
اين ادعا كه ميان زبان با فرهنگ رابطه علّي وجود دارد، البته روشن نميكند كه كدام يك از دو ، ديگري را تحت تاثير قرار ميدهد. شايد يكي عاملِ علّيِ ديگري باشد و شايد هر دو معلولهايِ علتِ مشتركي باشند يا ميا ن آن دو،عملِ علّيِ متقابل وجود داشته باشد. در واقع، با در نظر گرفتن اين موضوع كه زبان و فرهنگ عواملي مرتبط با هم و پايدارند، وجود رابطه علّي متقابل پذيرفتنيتر است. ارتباطهايي كه در بخش بعدي بررسي خواهيم كرد، بيشتر ارتباطهاي علّي خواهند بود.
3-تأثیر زبان بر اندیشه
اكنون پس از اين بحث اجمالي دربارۀ عوامل دخيل، به جستجوي شواهدي براي اثبات وجود اين ارتباطها بر ميآييم. بدين منظور مناسبترين روش اين است كه شواهدي دال بر پيوند ميان زبان و انديشه ارائه دهيم؛ و بحث را با بررسي رابطۀ ميان واژگان و ادراك آغاز كنيم. زبانها از لحاظ واژگان آشكارا با يكديگر متفاوتاند واين تفاوت به طورعام به تفاوت محيط سخنگويان آن زبانها وابسته است. مثلاً ورف مشاهده كرده است كه زبانهاي اسكيمو ها براي انواع مختلف برف واژههاي گوناگوني دارند؛ در حالي كه در زبانهاي اروپايي فقط يك واژه براي برف وجود دارد. اما در اين مورد زبان آزتك(( Aztek حتي از زبانهاي اروپايي فقيرتر است؛ زيرا فقط ستاك يك واژه را براي سرما، يخ و برف به كار ميبرد.6
ساپير مدارك زيادي در مورد قلمرو وسيعتری ارائه ميدهد و مدعي است كه واژگان يك زبان، بوضوح، محيط جغرافيايي و اجتماعي يك قوم را منعكس ميكنند. در واقع كل واژگان يك زبان«سياهۀ پيچيدهاي از انديشهها، تصورات، علايق و مشاغلي است كه توجه آن قوم را به خوب جلب كردهاند…»7 او يادآور ميشود كه در زبان قوم نوتكا Nootka) )كه در ساحل شمال غربي آمريكا به سر ميبرد، جانوران دريايي به دقت و به تفصيل تعريف و باز نمایی ميشوند. بعضي ازاقوام صحرانشين اطلاعات زيادي دربارۀ حبوبات وساير گياهان خوردني دارند. همين طور، زبان قوم پایي يوت (Paiute) ، كه قومي صحرانشين است، ميتواند خصوصيات جغرافيايي بيابان را به تفصيل توصيف كند واين موضوع در سرزميني كه مشخص كردن جاي چاههاي آب مستلزم دانستن نشانيهاي پيچيدهاي است، ضروري است. ساپير خاطر نشان ميسازد كه آنچه در مورد محيط طبيعي صادق است با وضوح بيشتري در مورد عرصۀ اجتماعي نيز صدق ميكند. در فرهنگهاي گوناگون. سلسله مراتب اجتماعي، با همۀ پيچيدگيهايش و نيز تمايزات شغلي به تمامي در زبانشان انعكاس یافته اند.
تا اينجا استدلال فقط نشان داده است كه واژگان، محيط يك قوم را منعكس ميكند. چون فرهنگ، بويژه در جايي كه صنعت رشد ناچيزي داشته شديداً به محيط وابسته است،پس دليلي در دست است دال براينكه لااقل واژگان و شيوههاي عمل كرد آن، معلولهايِ علتِ مشتركياند؛ بنابراين هر يك ميتواند نمايۀ ديگري باشد.
اما مطالب بالا از ادراک چیزی نمی گویند و اگر منظور از ادراک فقط ثبت و ضبط امور ارائه شده باشد، در آنچه گذشت ربط چنداني با آن مشهود نيست. امادر واقع چنين نيست، زيرا شواهد بسياري وجود دارند كه نشان ميدهند ادراك متاثر از مجموعۀ ذهني set ) ( mental است. برونر (Bruner) و گودمن( Goodman) در مقالهاي كه اكنون مقالۀكلاسيكی شده است،تاثيرات مجموعۀ ذهني را] بر ادراك [ خلاصه كردهاند.آنان ميگويند:
«افراد را ميتوان نسبت به ديدن اشيا و شنيدن صداها همان گونه شرطي كرد كه نسبت به اموري مانند پرش زانو، پلك يا ترشح بزاق. هر پژوهشگري در رشتۀ تلقين، خواه مآخذ بسياري را كه برد Bird) )دربارۀ اين موضوع فراهم آورده است دنبال كرده باشد يانه، اين مطلب را ميداند كه اگر به شخصي تصويري كم رنگ را به دفعات بسيار همراه با صدايي نشان دهند، در صورت قطع تصوير و ايجاد صدا شخص مذكور ميپندارد كه تصوير را نيز ميبيند. اين ادراك نيست؟ چرا نيست؟ شخص مذكور آنچه را ميبيند با همان وضوحي گزارش ميدهد كه پديدۀ فاي8 را».9
به علاوه آنان خاطرنشان ميكنند كه پاداش و مكافات و نیز تجربه وعوامل اجتماعي ميتوانند بر نحوۀ ادراك موثر باشند. پژوهش آنان نشان ميدهد كه كودكان اندازۀ سكهها را بزرگتر از اندازۀ واقعي آنها تخمين ميزنند؛و، به طور كلي، هرچه ارزش پولي سكه بيشتر باشد مقدار خطا در تخمين اندازۀ آن بيشتر است. همچنين خطا در تخمين اندازۀ سكهها بيشتر است تا در اندازۀمقواهاي بريده شدۀ هم اندازۀ آنها. در این مورد مقدار خطا در كودكان بيبضاعت بيشتر است تا در كودكان غني. همچنان كه آنان ميگويند شخص ادراك كننده را نبايد«ابزار ثبتكنندۀ منفعلي پنداشت كه فقط طرحي پيچيده دارد.»
پس پرسش به اين صورت مطرح ميشود كه آيا دانستن واژهاي از واژگان، واژهاي كه لااقل در تجربۀ حسي كاربردي داشته باشد، مجموعهاي را تشكيل ميدهد كه ادراك را به سوي قالب آن واژه سوق می دهد؟ وجود چنين مجموعهاي به اين معني است كه فقط آن جنبههايي از محيط مشاهده ميشوند كه با كاربرد آن واژه مربوط باشند ولي ديگر جنبهها ناديده ميمانند. دربارۀ اين نكته شواهد مستقيم در دست نيست، اما ميتوان حدس زد كه چنين مجموعهاي وجود دارد. در كودكان و تازه واردان به جامعه، انگيزهاي قوي براي آموختن زبان آن جامعه وجود دارد؛ زيرا فقط از طريق دانستن زبان ميتوان نيازهاي خود را برآورد و با ديگران ارتباط برقرار كرد. بنابراين توانايي در به كار بردن واژههاي يك زبان با پاداش همراه است و اين انگيزه با اين كشف كه واژگان در بررسي محيط مفيد است تقويت ميگردد. اگر انگيزۀ مذكور براي آموختن زبان وجود داشته باشد، پس استنتاج مجموعهاي كه به كاربرد زبان كمك كند امري معقول خواهد بود واين مجموعه بر ادراك تاثيرميگذارد.
بنابراين بادر نظر گرفتن آنچه از منابع ديگر دربارۀ مجموعۀ ذهني ميدانيم، ميتوان اظهار اين مطلب را با آنچه تا كنون گفته شده است سازگار دانست كه جهان براي اشخاصي كه واژگان متفاوتي به كار ميبرند،متفاوت نمايان ميشود. زبانهاي مختلف توجه را به جنبههاي متفاوتي از محيط معطوف ميكنند. در اينباره ميتوان مثالهاي متعددي ذكر كرد. مثلاً در زبان قوم ناواهو (Navaho) نام رنگها تقريباً مشابه رنگهايي است كه «سفيد»، «سرخ»و «زرد» ميناميم، اما هيچ واژهاي كه معادل«سياه»،«خاكستري» ، «قهوهاي»، «آبي»، و«سبز» باشد وجود ندارد. اما دو واژه هست كه مشابه «سياه» است، يكي سياهيِ تاريكي و ديگري سياهيِ رنگ اجسامي مانند زغال. براي رنگهايي كه ما«خاكستري» و «قهوهاي» ميناميم، در آن زبان فقط يك واژه و براي«آبي» و «سبز» نيز تنها يك كلمه موجود است. تا آنجا كه به واژگان ارتباط مييابد، قوم ناواهو طيف رنگها را به بخشهایي متفاوت با بخشهاي طيف رنگهاي ما تقسيم ميكند. احتمال اين هست كه در مواردي، ادراك ناواهويي خود را در اين باره دردسر ندهد كه آيا رنگ جسمي كه ميبيند قهوهاي است يا خاكستري؟! افراد قوم ناواهو نه تنها دربارۀ اينكه كه آيا رنگ جسمي كه در نور كم قرار گرفته است آبي است يا سبز بحث نميكنند بلكه حتي ميان رنگهاي آبي وسبز فرق نميگذارند.
البته از اين مثال نبايد چنين برداشت كرد كه افراد قوم ناواهو از تمايز رنگهايي كه براي ما آشنا هستند ناتواناند. آنان بيش از ما دچار كوررنگي نيستند، زيرا خود ما نيز فاقد واژههايي هستيم كه دو نوع سياهي را بيان كنند كه البته آنان، آنها را از يكديگر متمايز ميدانند. نكتهاي كه ميخواهيم بگوييم بيشتر اين است كه واژگان آنها، آنان را به اين جهت سوق ميدهد كه تمايزات ديگري را كه ما معمولاً درمييابيم از چشم آنها پوشيده بدارد.
اگر ما در ادعاي خود كه واژگان، ادراك را متاثر ميسازند،محق باشيم، پس بايد انتظار داشت كه واژگان، ديگر جنبههاي انديشه را نيز متأثر كنند. تقسيمبنديهايي كه در تجربۀ خود به عمل ميآوريم به اين بستگي دارند كه امور را چگونه دريافت ميكنيم، پس اين تقسيمبنديها نيز مانند ادراك در معرض همان تأثير زباني قرار دارند. دوباره انتظار ميرود كه تأثير در هر دو جهت باشد. اگر در تفكر پيرامونِ جهان،تصورات معيني را به كار ميبريم پس بايد اين تصورات را يا به طور مستقيم يا از طريق استعاره به واژگان بيفزاييم و شايد اين تأثير بر ديگر تأثيرات مقدم باشد. گرچه هنگامي كه اصطلاحي در واژگان وجود داشت، آن اصطلاح هم بر ادراك حسي و هم بر دريافت مفهومي تأثير ميگذارد.
صرفها نيز در ميان آن امور زباني گنجانده شدهاند، كه شايد برانديشه اثر گذار باشند. چون شكلهاي دستوري ،كمتر از واژگان تغيير ميكنند، پس تأثير صرفها، اگر وجود داشته باشد، نافذتر خواهد بود. ما مدعي هستيم كه چنين تأثيري وجود دارد و مشابه تأثير واژگان است. صرفها توجه ما را بر جنبههاي معيني از تجربه بيش از سايرجنبههاي آن،متمركز ميكنند واز اين طريق بر ادراك ما اثر ميگذارند.
شايد بتوان با كمك مثالي فرضي شيوهاي را شرح داد كه صرفها در اغلب موارد طبق آن عمل ميكنند. فرض كنيد كه ستاك یک فعل، مثلاً A، را داريم و فرض كنيد كه در مرحله آغازين زبان، فقط خود A به كار ميرفته است. فرض كنيد كه در مرحله بعدي بهتر بوده است كه نشانگرهاي زمان دستوري( ( tense indicators به فعل افزوده شوند تا زمان گذشته، حال و آينده را نشان دهند. اين نشانگرها را ميتوان به صورت پسوندها به ستاك فعل افزود و آنها را به شكل Ax ، Ay ، Az نشان داد. چون در هر موقعيتي كه پيش از اين،خود A به كار ميرفت اكنون A با پسوند به كار ميرود؛ پس بديهي است كه ساده كردن صرف ممكن ميشود. اكنون از لحاظ زمان دستوري به ستاك خود فعل(يعني A) ديگر نيازي نيست؛ زيرا به جاي A يكي از شكلهاي پسونددار آن به كار ميرود. اما تلفظ ستاك فعل از تلفظ ديگر شكلهاي پسونددار آن آسانتر است؛ پس طبيعي است كه ستاك فعل(A) به جاي يكي از شكلهاي پسونددار آن و به معناي اخير به كار رود. بدين شيوه Ax ميتواند مخفف شود به صورت A درآيد. هر چند چنين كاري در مكالمه مناسب است، اما تأثيرش اين خواهد بود كه زبان را از واژهاي كه معناي كهن A را داشته است محروم می كند. شايد اين امر زيانبخش نباشد اما موجب ميشود كه به كار بردن زبان مستلزم تفكر بيشتري باشد. ديگر نميتوان به سادگي دريافت كه شرايط به كار بردن ستاك فعل(A) وجود داشته است و A به كار ميرفته است. زيرا اكنون لازمۀ به كار گيري زبان، دريافت اين نكته نيز شده است كه كدام يك از پسوندها را بايد به كار برد.هنگامي ميتوان از يك جنبۀ تجربه سخن گفت كه جنبۀ ديگر آن نيز مشاهده شده- و از آن سخن رفته- باشد. اين را ميتوان مشاهده الزامي ناميد كه به وسيلۀ صرف القا ميشود. زمان دستوری، كه در بالا از آن بحث شد، فقط يك نوع از مشاهدۀ الزامي را نشان ميدهد. آشكار است كه به كار بردن فعل در زبان انگليسي مستلزم مشاهداتي است،هم در مورد تعداد و هم جنسيت شخص.
اصطلاح مشاهدۀ الزامي را نبايد به اين معني گرفت كه سخنگوي يك زبان ميداند كه ناگزير است فقط جنبه هاي معيني از محيط خود را مشاهده كند. او اغلب به طور طبيعي و ناآگاهانه اين مشاهدات را انجام ميدهد و قطعاً در انجام دادن آنها هيچ گونه الزامي احساس نميكند؛ و البته در اينجا نيرويي واقعي يا فيزيكي در كار نيست. گرچه ممكن است فردي واژگان انگليسي را بيآنكه تمايزات زمان دستوري و جنسيت شخص را در نظر بگيرد به كار برد و در شرايط مساعد مقصود خود را بفهماند؛ اما در شرايط عادي و نامساعد نميتواند مقصود خويش را برساند واز اين لحاظ در معرض استهزا و تمسخر قرار ميگيرد.اين وضعیت فقط الزامي خارجي را نشان ميدهد؛ اما به كار بردن زبان بر حسب عادت، الزامي دروني را به وجود ميآورد.
مشاهداتي كه بر گويندۀ زبان تحميل ميشوند بر حسب زبانها متفاوتاند. بنابراين كلوكهان (Kluckhohn) و لايتون ( Leighton) زبان انگليسي را با زبان ناواهويي مقايسه كرده اند و ميگويند:
«زبان انگليسي از ديدگاه سخنگوي زبان ناواهويي، زبان قاصري است؛ زيرا مطلب را بسيار گنگ و مبهم بيان ميكند. مانند اين جمله: من «آن» را مياندازم. زبان ناواهويي چهار خصيصه را ،که زبان انگليسي ناگفته ميگذارد يا مخاطب بايد آنها را از متن دريابد، مشخص ميكند:
1. شكل جمله بايد روشن كند كه آيا «آن» معرفه است يا نكره.
2. ستاك فعل به كار رفته بر حسب آنكه شيء گرد، دراز، مايع يا جاندار و غيره باشد بايد تغيير كند.
3. بايد دقيقاً مشخص شود كه آيا عمل انداختن رخ داده يا در شرف وقوع است يا آنكه موقع متوقف شدنش فرا رسيده است؟ آيا عمل انداختن اتفاقي صورت گرفته يا همواره تكرار ميشود.
4. بايد ميزان كنترل شخصي كه جسم را مياندازد بر سقوط آن ، مشخص شود».10
دوروتي لي( Dorothy D. Lee ) يادآور ميشودكه در زبان وينتويي( wintu ) ، به شيوهاي مشابه با زبان ناواهويي، لازم است كه با پسوندها نشان دادكه يك خبر بر پايۀ چه شواهدي قرار دارد و بدين ترتيب زبان وينتويي مشاهدۀ خاصي را بر سخنگو تحميل ميكند. خانم لي مينويسد:
«وينتويي نميتواند به طور ساده بگويد: ماهي قزلآلا «خوب است». بخش «خوب است» در اين جمله، كه زمان دستوري(حال) و شخص(ماهي) را بيان ميكند، نيازمند يكي از توضيحات زير است: من ميبينم كه ماهيقزلآلا خوب است، من ميچشم كه ماهي قزل آلا خوب است؛(يا اگر اين موضوع از طريق حس ديگري جز ديدن دانسته ميشود): من استنباط ميكنم كه ماهي قزل آلا خوب است، من داوري ميكنم كه ماهي قزل آلا خوب است يا من شنيدهام كه ماهي قزل آلا خوب است».11
ميتوان مدعي شد كه درست مانند مورد واژگان، مشاهدۀ الزامي كه صرفها تحميل ميكنند يك مجموعۀ ذهني را تشكيل ميدهند. بايد گفت كه در زبان انگليسي زمان وقوع عمل بيشتر مورد توجه قرار ميگيرد تا در زبان وينتويي. در زبان انگليسي ميتوان به آساني بدون ارائه شواهد خبر داد؛ حال آنكه انتظار ميرود زبان وينتويي در اين مورد هوشيارتر باشد. در اينجا نيز اين تأثير مانند تأثير واژگان است، با اين تفاوت كه تأثير بر فقرههاي نسبتاً معدودتري تمركز يافته است؛ فقرههايي كه پايۀ صرف را تشكيل ميدهند و به همين سبب اثر صرف بر آنها بيشتر است.
سرانجام زير عنوان زبان، عامل ساخت جمله قرار ميگيرد. در حالي كه در اینجا نیز انتظار ميرود که نخست، انديشه و نيازهاي اجتماعي بر ساخت جمله موثر باشند؛ اما ممكن است تأثير معكوس نيز وجود داشته باشد.
اگر زبان انگليسي، و به طور كلي، زبان ميانگين استاندارد اروپايي را در نظر بگيريم، دو نوع جمله غالب است. نخست جملههايي كه ميشود آنها را نوع گزارۀ موضوع- محمول ناميد ونمونۀ آنها را ميتوان این جمله دانست :« اين كتاب سرخ است».
دوم جملههايي كه ميتوان آنها را نوع عامل- عمل ناميد؛ مانند: جان ميدود يا جان مري را دوست دارد. در جملههاي نوع نخست عملي انجام نميگيرد بلكه فقط صفت يا كيفيتي به موضوع نسبت داده ميشود. در جملههاي نوع دوم موضوع به منزلۀ عامل در نظرگرفته ميشود. اما در هر دو نوع جمله، موضوع نوعاً چيزي است كه در سير زمان، شناختي است و تداوم دارد. حتي هنگامي كه موضوع، شيء نباشد باز هم اين تمايل وجود دارد كه از موضوع به گونهاي سخن رود كه گويي شيء پايداري است. بدين ترتيب تعميركار از تنظيم موتور اتومبیل همان گونه سخن می گوید که از بستن چرخ آن. البته تنظیم موتور رابطهاي است ميان حركت اجزاي آن است، در حالي كه چرخ اتومبيل يك شيء مادي است. شايد بگويند كه سخن گفتن از تنظيم موتور به اين شيوه، استعاري است و شايد چنين باشد؛ اما نكته اين است كه اين استعاره از طريق مفهومِ شيء مادي صورت ميگيرد. اين گرايش، در زبان ما تسري دارد. به طور كلي، درباره رويدادها به گونهاي سخن ميرود كه گويي آن ها اشيايي پايدارند و لااقل درسخنگويي به نظر ميرسد كه بخش اعظم سيال بودن تجربۀ گذرا از ميان برود. اين گرايش،همچنان كه ورف مشاهده كرده است، حتي به خود زمان نيز گسترش مييابد. ما از زمان به گونهاي سخن ميگوييم يا دربارۀ آن به گونهاي ميانديشيم كه گويي جوهري است كه گسترهاي نامعلوم دارد. شايد بخشي از آن را، به همان معنايي كه بند رشته سوسيس را ميبريم، جدا كنيم؛ يا شايد پنج دقيقه را به همان معنايي صرفهجويي ميكنيم كه تكه ای گوشت را.
چنین شيوههايي كه از طريق آنها به جهان مينگريم نه تنها در سازمان دادن به جزئيات تجربه، بلكه براي فلسفه و بويژه منطق و متافيزيك مهماند. منطق كلاسيك شكل گزارۀ موضوع- محمول را اساسي ميدانست و پا فشاري ميكرد كه هر جملۀ منطقي بايد به شكل موضوع- محمول باشد. جملههايي به شكل جان مري را دوست دارد بايد چنان تغيير داده می شدند كه دوست داشتن مري به شكل محمول جان در می آمد. در منطق، استدلالهاي مختلف طبقهبندي ميشدند و در قالب نسبتهايي ميان موضوع و محمول بررسي ميگرديدند. گرچه چنين دريافتي در قلمرو منطق درعصر ما،كم و بيش،كاملاً مردود شناخته شده است اما شكي نيست كه نسبت موضوع و محمول تاقرن گذشته تأثيري عظيم بر انديشۀ ]غرب[ داشته است.
در متافيزيك مفهومِ موضوع و محمول به شكل ديگري ظاهر ميشود. يكي از مسائل كلاسيك فلسفه به هم پيوستن ادراك های حسي و سازمان يافتن آن بوده است. فرقي نميكندكه ادراك های حسي جزء به جزء داده شده باشند يا به شكل يك كل]= گشتالت[. اين مسئله هنوز هم مطرح است كه چگونه مشاهدات يك زمان با مشاهدات زمان ديگر ارتباط مييابند. پاسخ كلاسيك اين مسئله كه به طور كامل در آثار ارسطو پرورده شده اين است كه جهان از جوهرها تشكيل شده است وهر چيزي را كه تصور كنيم عَرَض يك جوهر است. جوهرها يا جوهر(اين مسئله كه آيا فقط يك جوهر در جهان هست يا جوهرهاي متعدد بسته به نظر فيلسوف است) به منزلۀ چيزي تصور ميشدند كه در سير زمان، پايدار و حتي در بعضي موارد جاودان بودند. بر همين اساس جوهرها، ادراكهاي يك زمان را با ادراكهاي زمان ديگر به هم پيوند ميدادند. بدين ترتيب گستردهترين توصيف جهان، طبق سنت فلسفي غرب اين بود كه بگويند جهان شامل جوهرها و عَرَضهاي آنهاست. توازي ميان جوهرِ متافيزيكي كه عَرَضهايي داشت(يا به وسيلۀ آن عَرَضها جرح و تعديل ميشد) با موضوع منطقي كه محمولهايي داشت(يا به وسيلۀ آن محمولها جرح و تعديل ميشد) چنان آشكار بود كه اغلب جوهر را چيزي تعريف ميكردند كه همواره موضوع است وهرگز محمول نميشود؛ طبق همين توازي،عَرَضها مشابه محمولها بودند.
بخش اعظم فلسفۀ قرن بيستم مجادله بر ضد چنين برداشتهايي بوده است. جاي منطق قديم را منطقي گرفته است كه اجازه ميدهد يك محمول، موضوعهاي متعددي را به هم مرتبط كند. در اين منطق،كل مفهوم موضوع ديگر اهميت كلاسيكش را از دست داده است. در متافيزيك نويسندگاني كه تفكر فلسفي آنان با يكديگر اختلاف بارزي دارد مانند وايتهد، راسل و برگسون در مردود دانستن فرمولهاي كلاسیكي جوهر با يكديگر موافقاند. هم توازي ميان جوهر با موضوع و هم ارتباط ميان منطق كلاسيك با دستور زبان تقبيح شده است. از اين رو راسل مصرانه ميگويد:«در يك كلام، جوهر،خطاي متافيزيكي است كه بر اثر ساخت جملههايي كه از موضوع و محمول تشكيل شدهاند به ساخت جهان انتقال يافته است».12حال كه ارتباط ميان زبان ميانگين استاندارد اروپايي را با فلسفه مشاهده كرديم، به مقايسه اي باز ميگرديم كه ورف ميان اين دو، با انديشه و زبان هوپي به عمل آورده است.13 زبان ميانگين استاندارد اروپايي در پنج نقطۀ اصلي از زبان هوپي دور ميشود. اين ناهمگرايي يا تفاوتهايي دستورياند يا تفاوتهايي در دريافت از زمان. اين تفاوتهاي عظيم زباني در نقاط زير مشهودند:1) جمع و شمارش. 2) نام كميتهاي فيزيكي. 3) مراحل گردش (phases of cycles). 4) شكل زماني فعلها. 5) مدت، شدت و تمايل. شايسته است كه درباره هر يك از اين تفاوتها بحث شود.
1. زبان ميانگين استاندارد اروپايي اعداد جمع ( plural numbers ) و اعداد اصلي (cardinal numbers) را نه فقط براي مجموعههاي( aggregates) واقعي كه يكجا ارائه شدهاند، بلكه همچنين براي مجموعههايي به كار ميبرد كه ورف آنها را «خيالي» مينامد؛ مانند ده روز كه نميتوان آن را در يك ادراك به دست آورد. اما زبان هوپي جمع را در حالت اخير به كار نميبرد و در جايي كه ما ده روز را به منزلۀ يك مجموعه ميدانيم، ميگويد:«تا روز يازدهم» يا«پس از روز دهم». تمايلي هست كه اين تفاوت در شيوۀ سخنگويي ميان زبان ميانگين استاندارد اروپايي با زبان هوپي را مردود بشمارد و آن را صرفاً تفاوتي در اصطلاحات (idioms) بداندكه براي زير ساخت انديشه هيچ اهميتي ندارد. اگر مرجح دانستن «ده روز» بر«پس از روز دهم» به تنهايي بررسي ميشد، بيشك تبيين مناسب همان بود كه گفته شد. اما تفاوت در الگوي انديشه از نوعي كه ورف ميخواهد نشان دهد نمي تواند فقط بر يك مورد از كاربرد زباني متكي باشد،هراندازه هم اين مورد بارز باشد. فقط تعدد موارد ميتواند اين احتمال را كاهش دهد كه ما با تفاوتي اتفاقي در شيوۀ سخنگویي روبهرو نیستيم ، بلکه برعكس تعدد موارد اين احتمال را افزایش می دهد كه در اينجا تفاوت در شيوۀ انديشيدن مطرح است. بنابراين اعتبار كل شواهدي كه ورف ارائه ميدهد مطرح است نه فقط يك فقره از آنها.
2. ورف در زبان ميانگين استاندارد اروپايي دو نوع اسم را از يكديگر متمايز ميكند. اسمهاي فرد individual nouns) ) [يا اسمهای شمارش پذير[ كه بر اجسامي با حدود مشخص دلالت ميكنند(مانند: يك درخت،يك چوبدست، يك مرد) و اسمهاي انبوه ( mass nouns) [يا اسمهاي شمارش ناپذير[ كه«بر پيوستاري همگون(بي آنكه حدود آن مشخص باشد)» دلالت ميكنند(ورف، ص140،مانند: آب، چوب، گوشت). هر جا بخواهند مرزهاي يك اسم انبوه را نشان دهند آن را با چنين عباراتي بيان ميكنند: يك جام شيشه، يك قطعه صابون، يك فنجان قهوه، يك كيسه آراد. ورف ميگويد كه چنين عباراتي كه در آنها واژهاي براي ظرف با واژهاي براي مظروف تركيب شده است، راه را براي اين مفهوم فلسفي ازجهان هموار كرده است كه جهان تركيبي است از فرم و ماده. او مدعي است كه چنين نظريهاي براي حس مشترك بيدرنگ پذيرفتي است:
«بنابراين اعتقاد به فرم و ماده از طريق عادت زباني است. الگوهاي زبانی ما اغلب از ما ميخواهند تا شيء مادي را با تركيب دو واژه بناميم كه شيء مذكور را به فقرهاي بي فرم و شكل]= محتوا، ماده[ و فرم، بخش كند».(ورف،ص141)
برعكس در زبان هوپي اسمها همواره معنايي فردي دارند؛ حتي اگر حدود بعضي از اشياء مبهم يا نامعلوم باشند. ميان اسمهاي فردي با اسمهاي انبوه تقابلي نيست؛ از اين رو هيچ ارجاعي به ظرف يا نوعي كالبد وجود ندارد، و هيچ الگويي نيست كه تقسيم جهان را به فرم و ماده فراهم آورد.
3. در زبان ميانگين استاندارد اروپايي اصطلاحاتي مانند«تابستان»، «زمستان»،«بامداد» و«ساعت»، مراحل گردش را نشان ميدهند، اما با آنها به همان شيوهاي برخورد ميشودكه با ديگر اسمها. آنها را ميتوان به منزلۀ موضوع يا شيء دستوري به كار برد و ميتوان آنها را جمع بست و به منزلۀ معدود عدد به همان شيوهاي به كار برد كه اسمهاي اشياي فيزيكي را به كار ميبرند. اما زبان هوپي از اين لحاظ كاملاً متفاوت است.اصطلاحاتي كه بر مراحل گردش دلالت ميكنند از لحاظ زباني متمايز از اسمها هستند و طبقهاي را با شكل متمايز تشكيل ميدهند كه زماني ها ناميده ميشود. ورف ميگويند:
«احساس تداومِ ذهني] يا تداوم زمانی[ شيء نميشود، يعني به صورت يك ناحيه، يك گستره يا يك كميت بيان نميگردد. دربارۀ زمان چيزي القا نميشود مگر «تأخر مداوم». بنابراين زبان هوپي فاقد فقرهاي بيفرم است كه پاسخگوي «زمان» به آن مفهومي باشد كه در زبانهاي اروپايي وجود دارد ».(ورف،ص143)
4. نظام زمانِ دستوري ما زمان را به سه بخش متمايز تقسيم ميكند: گذشته،حال، آينده؛ و بدين طريق به شيء شدن زمان،كه مانند فضا درك شود، كمك ميكند. در اين طرح دشواريهاي چندي موجود است كه بارزترين آنها زمان حال دستوري است كه كاربردهاي گوناگوني دارد. ورف مدعي است كه اين امور موجب آشفتگي انديشه ميشوند.
اما فعلهاي زبان هوپي، زمان دستوري ندارند بلكه فقط داراي شكلهاي اعتباري (validity forms) اند و نيز شكلهايي دارند كه ناظر به جنبهها ( (aspects و وجوه((modals اند. شكلهاي وجهي، عبارات را به هم متصل ميكنند. سه شكلِ اعتباري وجود دارند، يكي به سادگي نشان ميدهد كه گوينده رويدادي را گزارش مي دهد كه در گذشته يا اكنون اتفاق افتاده است. ديگري انتظار گوينده را نشان ميدهد و سومي نشان ميدهد كه گوينده مطلبي را مي گويد كه آن را صادق دانسته است. شكلهايِ جنبهاي، درجات مختلف استمرار]يا تداوم[ را به لحاظ رويداد گزارش ميكنند؛ و شكلهايِ وجهي فقط هنگامي به كار ميروند كه مطلب شامل دو فعل يا دو جملۀ تبعي باشد. شكلهايِ وجهي، نسبتهاي ميان دو جملۀ تبعي را(از جمله نسبتهاي زماني را) نشان ميدهند. بنا بر نظر ورف اين ساختار دستوري از شيء شدن زمان ممانعت به عمل می آورد.
5. زبان ميانگين استاندارد اروپايي مدت، شدت و تمايل را از طريق استعارههاي فضايي بيان ميكند. بدين طريق:
«ما مدت را با] واژههايی مانند :[ طولاني،كوتاه، زياد، سريع، كُند و غيره بيان ميكنيم. شدت را با ]واژههاي [ زياد، عظيم، خيلي، سنگين، سبك، بالا، پايين، تيز، ضعيف؛ و تمايل را با] واژههاي[ بيشتر، افزون، رشد، برگشت، نزديك شدن، از ميان رفتن، پديدآمدن، ظاهر شدن، متوقف شدن، بركشيدن، پايين رفتن، ملايم،يكنواخت، سريع، كند، و مانند اينها توصيف مي کنیم. يعني از طريق سياهۀ بيانتهایی از استعارهها كه كمتر ميتوان آنها را استعاره شناخت؛ زيرا آنها تنها واسطههاي زبانيِ در دسترساند. اصطلاحات غير استعاري در اين قلمرو و مانند: قبل، بعد، زود، مستمر،مدام، شديد، بسيار، غالب، فقط انگشتشمارند ونيازها را كاملاً بر نميآورند».(ورف،ص145)
برعكس، زبان هوپي چنين استعارههايي ندارد و مدت، شدت و تمايل را به طور تحت اللفظي بيان ميكند بيآنكه نشانهاي از شكلهايِ فضاييِ موجود در زبان ميانگين استاندارد اروپايي در آن باشد. حتي دستۀ ويژهاي از اصطلاحات به نام تانسورها (tensors) وجود دارند كه بسيار گستردهاند و بخش جداگانهاي از سخنگويي را تشكيل ميدهند و کیفیات فوق]يعني مدت، شدت و تمايل[ را بيان ميكنند. براي بيان کیفیات ياد شده، ديگر شيوههاي زباني نيز به كار ميروند.
ورف تأثير اين تفاوتهاي زباني را برانديشه با گفتن اين مطلب خلاصه ميكند كه تمايل سخنگويان زبانهاي اروپايي بيشتر اين است كه جهان را به صورت اشياء ببينند. اين اشيا نيز خود از مادهاي بيشكل ساخته شدهاند كه فرمي مشخص يافتهاند. امور غير فضايي به صورت استعارههاي فضايي درك ميشوند، اما برعكس، به نظر ميرسد كه زبان هوپي:
«واقعيت را بيشتر در قالب اصطلاحات وقايع(يا بهتر است بگوييم«وقوع» (eventing) ) تحليل ميكند؛ واين كار را به دو شيوۀ عيني و ذهني انجام ميدهد. به طور عيني: فقط اگر تجربۀ فيزيكي، ادراك شدني باشد، رويدادها عمدتاً به منزلۀ خطوط كلي، رنگها، حركات و ديگر امورِ ادراك شدنيِ حسی بيان ميشوند. به طور ذهني: آن دسته از رويدادهاي فيزيكي و نيز رويدادهاي غير فيزيكي كه تجلي عوامل نامرئي شناخته ميشوند؛ و ثبات و بقا يا گذرا بودنشان و نيز تمايلات آنها وابسته به همان عوامل نامرئي دانسته می شوند. نتيجۀ اين وضع آن است كه موجودات همه به يك شيوه«متأخرتر و متأخرتر نشوند»؛ بلكه بعضي از آنها مانند گياهان رشد ميكنند، بعضي ديگر تکثیر و سپس محو ميشوند ، برخي در راستاي مسخ شدن هستند، بعضي از موجودات به يك شكل مي مانند تا نيروهاي مخرب آنها را از ميان ببرند. در طبيعتِ هر موجودي، كه بتواند هم چون يك كل مشخص ظاهر شونيرويي هست از نوع تداوم، رشد، انحطاط،ثبات، دورزني يا خلاقيت». (ورف،ص147)
دوروتي لي نيز ارتباط مشابهي ميان شكلهاي دستوري زبان وینتویی با شيوههاي انديشۀ غالب در قوم وينتو را مشاهده كرده است.14 هر فعل زبان وينتویی دو شكل به هم مرتبط دارد كه بر حسب شرايط به كار ميروند. مقولۀ نخست: ستاكها در ميان ديگر امور نشان ميدهند كه موضوع ]فاعل[ به منزلۀ عاملي آزاد در فعاليتي كه به وسيلۀ فعل توصيف ميشود شركت دارد. در مقابل:
«به ستاك مقولۀ دوم، پسوندي متصل است كه معناي زيربنايي آن به نظر ميرسد كه الزامی طبيعي باشد و با پسوندهاي وجۀ مقولۀ نخست متناظر است. اين پسوند براي نشان دادن يكجاي همۀ امور زير به كار ميرود: آخرت، عليت، بالقوه بودن، احتمال، ضرورت و رجوع به آيندۀ اجتنابناپذيري كه بايد بیاید و ميتواند هم بیاید و فرد در برابر آن ناتوان و زبون است. مرجع مقولۀ دوم حالتي از وجود است كه در آن فرد عاملي آزاد نيست».15
تفاوت در مقولههاي فعل از آن رو اهميت دارد كه بازتابي است از دريافت غالب از جهان. وينتويي احساس ميكند كه فقط ميتواند بخشي از محيط خود را كنترل كند. ولي ديگر بخشهاي محیط كاملاً از كنترل او خارجاند. اين متافيزيك زير بنايي راميتوان چنين خلاصه كرد:
«وينتويي قلمرو كوچكي دارد كه در آن ميتواند اموری را برگزيندو انجام دهد، احساس كند، بينديشد و تصميم بگيرد. ميان اين جهان و جهان محيط بر آن، جهان ضرورتِ طبيعي قرار دارد كه در آن جا چيزهايي كه بالفعل يا بالقوه وجود دارند، اجتناب ناپذير نيز هستند. درآن جا وجود ناشناختي و بيان ناشدني است».16
در اينجا دوباره ميان تفكر دربارۀ جهان، در گستردهترين جنبههايش، و مقولات اساسي نحو زبان نوعي توازي وجود دارد. آن جنبۀ دستوري كه در پژوهش لي مورد تأكيد قرار گرفته است، با آن جنبۀ هاي دستوري كه در بررسي ورف نقش اصلي را دارند متفاوت است، اما نتيجهگيري اساسي لي و ورف يكي است.
پيش از آن كه مبحث رابطۀ ميان زبان و انديشه را به پايان آوريم شايد مناسب باشد كه آنچه را كه خواستهايم اثبات كنيد و آنچه را نخواستهايم اثبات كنيم، از نظر بگذرانيم. ما در جستجوي پيوندها و روابط علّي ميان زبان از يك سو و انديشه از ديگر سو بودهايم. ما مدعي تأثير واژگان وصرف؛ مقدم بر همه، بر ادراك شدهايم و مدعي تأثير روشهاي تركيبِ جملهبنديها برانديشه، و مقدم بر همه بر لايۀ انتزاعيتر انديشه، شدهايم. در هيچ موردي نه ادعا كردهايم و نه خواستهايم ادعا كنيم كه زبان يگانه عامل موثر، يا حتي مقدمترين عامل موثر، بر انديشه است. در هيچ موردي مدعي نشدهايم كه رابطۀ علّي در جهت معكوس عمل نميكند. زيرا خصلت استمرار زبان ونيز اين حقيقت كه قوم در سير زمان تغيير ميكند، اين امر را كاملاً ممکن ميسازد كه شرايط محيط، سازمان اجتماعي و شيوههاي غالب انديشه، زبان را در معناي گستردۀ آن تغيير دهند. اما اين موضوع مانع از اين نميشود كه زبان بر رشد انديشۀ فرد تأثير داشته باشد؛ و همه ادعاي ما نيز همين است. به علاوه مدعي نيستيم كه مطالعۀ يك زبان، في نفسه، كافي است تا خصلت كلي انديشۀ سخنگويان آن زبان را نشان دهد. تا حدي شناخت عمومي از فرهنگ سخنگويان آن زبان ضروري است؛ ودر واقع بايد شك كرد كه خصوصيات اساسي انديشه يك قوم را بتوان فقط از مطالعۀ زبان آن به دست آورد، بيآنكه دانش وسيعي از فرهنگ آن داشت.
سرانجام استدلال نكردهايم كه زبان تأثيري تحميلي بر انديشه دارد؛ يعني زبان فقط شيوههاي معيني از ادراك و سازمان بخشيدن به بيان را امكانپذير و بقيه را ناممكن ميسازد. چون ادراك و سازمان دادن تجربه معمولاً فقط از طريق زبان صورت ميگيرد، همين مطلب را در جهت معکوس نيز ميتوان گفت. در زبانهاي طبيعي،عناصري كه بررسي كردهايم مانند واژگان، صرف و شيوههاي ساخت جمله، وضع را براي بيان بعضي از امور ناممكن نميسازند، بلكه فقط وضع را براي بيان آنها دشوارتر ميكنند. در زبانهاي مصنوعي، از آن نوعی كه منطقدان با آنها سر و كار دارد و در بخش چهارم مورد بحث قرار خواهند گرفت، واژگان، ثابت و تغيير ناپذيرند. قواعد براي تركيب سمبلها روشناند و انواع شگردهاي ممكن مشخص شدهاند. در چنين زبانهاي الگويي، اغلب ميتوان نشان داد كه يك عبارت ارائه شده را نميتوان به زبان طبيعي بيان كرد. اما در زبانهاي طبيعي وضع با زبانهاي الگويي متفاوت است. واژگان ميتوانند با افزايش واژههاي نو يا با گسترش مجازي واژههاي كهنه رشد كنند. گاهي، اشخاص قواعد دستوري را رعايت نميكنند، بيآنكه به مفهوم بودن مطلب آسيب برسد، و نيز به دشواري ميتوان نشان داد كه مطلب ارائه شدهاي را نميتوان در قالب زبان طبيعي بيان كرد. لااقل در بحث كنوني ما نيازي به اين نبوده است] كه نشان داده شود[چنين بيانهاي بيان ناپذيري وجود دارند. هدف اصلي ما اين است كه بگوييم بعضي از خصوصيات زباني، برخي از شيوههاي ادراك را غالبتر يا محتملتر ميكنند، اما نه اينكه این خصوصيات، ديگر شيوههاي ادراك را ناممكن می سازند. به طور مشابه درخصوص نشان دادن پيامدهاي متافيزيكي زبان، مقصود ما اين نبوده است كه نشان دهيم در يك زبان، نظريات متعارض بيان شدني نيستند. از اين گذشته، در حالي كه ورف استدلال ميكرد متافيزيك غالب در زبان هوپي با متافيزيكي كه در بطن زبانهاي اروپايي است متفاوت است، گزارش خود را از فلسفۀ زبان هوپي به زبان انگليسي ارائه داده است. برگسون كه انديشۀ او در گذشته نگري (retrospect) ، به شيوههاي تفكر نوع هوپي شبيهتر است تا اروپايي، در بيان انديشۀ خود به زبان فرانسه بسيار موفق بوده است.
اين مطلب را نيز در پرانتز بگوييم كه نشان دادن رابطۀ ميان فرمهاي زباني و متافيزيك به هيچ وجه با حقيقت نظامهاي]فكري[ رقيب ارتباطي ندارد. اگر انديشۀ ارسطو با متافيزيك نهفته در زبان ميانگين استاندارد اروپايي نزديكتر است تا انديشۀ برگسون، از اين سخن اين نتيجه گرفته نميشود كه انديشۀ ارسطو درستتر يا نادرست تر از انديشۀ برگسون است.
حقيقتي كه هم اكنون مشاهده كرديم، يعني اين كه انديشۀ متافيزيكي ممكن است در جهت مخالف با متافيزيك نوعي زباني باشدكه بدان نوشته شده است؛ بيش از پيش نشان ميدهد كه انديشۀ متافيزيكي نميتواند از لحاظ زباني كاملاً مشروط باشد.
بنابراين هدف اين بخش آن بودكه نشان دهد زبان يكي از عواملي است كه بر ادراك و سازمان عمومي تجربه موثر است. اما ضروري نيست كه تأثير زبان مقدم بر تأثير عوامل ديگر يا يگانه عامل موثر باشد، يا اينكه تأثير آن الزامي باشد؛ ولي تأثير زبان را بر انديشه نميتوان ناديده گرفت.
متاسفم! ارسال دیدگاه بسته شده است.