رمان و وام ضروری – عباس موذن

مارس 092007
 

رمان و وام ضروري
عباس موذن
به زمين نگاه مي‌كنم. به آجرهاي تكه پريده‌ي پياده‌رو. آسمان پيدا نيست، سخت است ديدنش. اصلا، آسماني نيست كه بتوانم نگاهش‌كنم، شايد كه زيبايي در چشمانم تداعي شود. توي مردم هيچ چيز تازه‌اي نيست! فريبا مي‌گويد:
«موژان‌كيه؟»
مي‌گويم:« موژان؟!»
مي‌گويد:«چند روزه مي‌بينم، اسمشو مياري. حتا توي خواب!»

سرم را تكان مي‌دهم و پوزخندي مي‌زنم. چه بايد بگويم!؟ او مي‌داند كه من گاهي مي‌نويسم ‌ولي هنوز بعضي وقت‌ها مي‌خواهد با من كلنجاركند. دوست دارد از من نقطه ضعف بگيرد. مي‌گويد:

«مثل نفس لوامه‌ات وظيفه دارم مراقبت باشم. براي‌ اين‌كه گناه نكني بايد هميشه به‌روزباشي.»

مي‌گويم:«به روز باشم!»

مي‌گويد:«جرو بحث من، باعث مي‌شود تا يك ماه واكسينه بشوي و به فكر تنبان دومي نيافتي!»

اين را به شوخي مي‌گويد، ولي من مي دانم كه عادت خانم هاست،كاري هم نمي‌شودكرد. بايد اوقات بيكاري‌‌شان را پركنند. هم‌كارانم مي‌گويند، به او جازه بده‌كاركند. اولين منفعت‌اش اين است كه ديگر پاپيچ‌ات نمي‌شود. تازه، اين‌همه درس خوانده و تو باعث شده‌اي مخ او در خانه فسيل شود.

ولي‌من اعتقاد دارم، اگر كاركند آن‌وقت هرشب بايد هر دوي ما مثل برج زهر مار رو به روي هم بنشينيم. اما حالا وقتي از سر كار بر مي‌گردم كسي هست تا خنده را روي لب‌هايش ببينم! باعث مي‌شود صبح با انرژي بيشتري بتوانم سگ‌دو بزنم. دوم آن‌كه، سه مانده تا فارغ ‌شود، بچه‌ي توي راه چه‌گناهي‌كرده‌كه بايد از اول زندگي‌اش اسير مهدكودك بشود؟! بچه‌ي مهدكودكي هم، بزرگ كه بشود، هار مي‌افتد به جانمان! به فريبا مي‌گويم:

يكي ازشخصيت‌هاي رمان است، دختري‌ست كه راوي دارد تعريفش مي‌كند. در زندگي‌اش بوده، از او خاطره دارد.»

مي‌گويد: «چشمم روشن، از او چه خاطره اي دارد!؟»

مي‌گويم:«نامزد قاتل بوده.»

مي گويد:« آخه سال گذشته هم اسمشو با خودت زمزمه مي‌كردي.»

مي‌گويم:«يك‌سال است كه دارم روي اين رمان كار مي‌كنم. بايد بالا و پايينش كنم و بارش بياورم. اصلا بگو ببينم، تو چطور از پارسال تا حالا يادت مانده كه من چه كلمه‌هايي را زمزمه كرده‌ام؟»

قوري چاي را از آشپزخانه مي‌آورد و توي اتاق، روي بخاري مي‌گذارد، مي‌‌گويد:

«مردها هميشه دير بالغ مي‌شوند و مثل بچه‌ها فكر مي‌كنند. تصور مي‌كنند مي‌توانند چيزي را از ما پنهان‌كنند. بايد بدانم در سر تو چه مي‌گذرد يا نه! نكند راس راستكي دوست دختر داشته اي و من نمي‌دانستم! راستش را بگو، راوي اين رماني‌كه مي‌نويسي خودت هستي؟»

مي گويم:« مردها دير بالغ مي‌شوند اما تا وقتي كه بميرند عاقل مي‌مانند.»

مي‌گويد:« جوابم را ندادي!»

مي‌گويم:« كدام جواب؟»

مي‌گويد:« نگفتم عاشق پيشه‌اي. راوي را مي‌گويم، خودت هستي؟»

باز هم با حالت شوخي مي‌گويد.

مي‌گويم:«راوي خودم هستم اما شخصيت راوي آدم مستقلي‌ است. تو باورت مي‌شود كه من آدم كشته باشم؟»

البته باورش نمي‌شود اما باز هم به جر و بحث ادامه مي‌دهد:

«كور بشه زني كه شوهر خودش را نشناسد.»

مكافات‌كم دارم، اين هم شده قوز بالا قوز! چشمم به ديوار مي‌افتد:

«خنجرم، خنجرم كجاست؟»

مي‌گويد:« ورش داشتم.»

مي‌گويم:« ورش داشتي؟!»

مي‌گويد:« ها، چيه؟ تو كه آدم كش نيستي.»

مي‌گويم:« آدم كشتن چه ربطي به خنجر من دارد؟ يادگاري‌ام را كجا گذاشته‌اي؟»

مي‌گويد:« يادگاري يك كارد زنگ زده چه معني مي‌دهد؟»

مي‌گويم:« با من بحث نكن،كجاست؟»

مي‌گويد:« نمي‌گويم.»

به طرفش هجوم مي‌برم، مي‌گريزد. تعجب مي‌كنم. از عصبانيتم تعجب مي‌كنم. اولين باري‌ست كه اين‌طور عصباني مي‌شوم! وقتي فرارش را از جلوام ديدم از خودم خجالت كشيدم. از پشت در اتاق خواب با گريه مي‌گويد:

« نگفتم، تو چيزي‌ات مي‌شود! از اول ازدواجمان تا حالا هركجا كه اسباب كشي مي‌كنيم، اولين كاري كه مي‌كني، به جاي گذاشتن قرآن و آينه روي تاقچه، ميخ‌كوب كردن اين كارد بي ريخت آهني روي ديوار است.»

اشتباه مي‌گويد، به شكل اوريب روي ديوار نصب‌اش مي‌كنم.

مي‌گويم:«متاسفم فريبا! بيا بيرون‌،كاري باهات ندارم.گور باباي خنجر. فقط براي اينكه روبرويم باشد، همين. باعث مي‌شود بهتر روي آن تمركز كنم.»

هيچ حرفي نمي‌زند. مي‌گويم:

«خنجري كه تو قايمش كرده‌اي به تنهايي يكي از شخصيت‌هاي رمان است. قبل از ازدواجمان،خريده‌ام، دو سال مي‌شود.»

اصلا فكر اوليه‌ رمان، با ديدن همين خنجر در ذهنم تكان خورد. شبيه سرنيزه‌ي تفنگ كلاشينكوفي‌ست كه در جبه داشتم،كمي‌كوتاه‌تر. مهرداد هم داشت. سرنيزه‌اش باعث شد تا از ماموري‌اتش سالم برگردد.

هنوز آن‌جاست، پشت در اتاق! عادت بدي دارد. قهر كه مي‌كند تا يك ماه روزه‌ي سكوت مي‌گيرد و خفقانش اعصابم را خرد مي‌كند.كاش، مهرداد اين‌جا بود تا سرش را گوش تا گوش مي‌بريد! اَه … باز عصباني شدم! خوب كه فكر مي‌كنم مي‌بينم هيچ زني مثل او نمي‌توانست مرا تحمل‌كند. تمام و كمال يك زن ايراني‌ست. به قول مادرم، حتا بايد يك ليوان آب را بدهد دستم. فقط بلدم كتاب بخوانم و فيلم ببينم و سيگار بكشم. البته فريبا خودش مي‌گويد:

«دوست ندارم شوهرم در خانه داري دخالت كند.»

نوشتن سخت است. تازه بعد از اين همه وقت، نمي‌دانم خوب از آب در مي‌آيد يا نه؟ فريبا مي‌گويد:

« تو چطور اين همه آدم با خصوصيت هاي گوناگون درست مي‌كني؟ خدا هم چنين كاري نمي‌كند كه تو مي‌كني. مگر مي‌شود نديده و نشناخته صحنه‌ي كشتن كسي را نوشت، تازه منطقي هم باشد؟ بالاخره حسي را كه به محسن، پس از بوسيدن دختر عمويش به او دست مي دهد، بايد ابتدا تجربه كرده باشي يا نه؟!»

مي‌گويم:

« چرا نشود؟ در اين دنيا همه چيز امكان دارد. همان طور كه امكان داشته از سال گذشته تا حالا تو يادت باشد، من چه كارهايي كرده حتا درون ذهنم چه فكرهايي آمده و رفته‌اند. حتمان كه نبايد چيزي اتفاق بيافتد تا نويسنده آن را بنويسد. اصلا كار نويسنده به روز كردن جريان‌هايي‌ست كه هنوز رخ نداده ولي ممكن است در سال‌هاي آينده اتفاق بيافتد. بايد بتوان جريان هاي روزمره را به معادله تبديل كرد، مثل كاري كه جامعه شناس و يا روان‌شناس مي‌كند،‌ البته كمي بيشتر. جواب هر معادله هم خب معلوم است. نه نياز به امداد غيبي دارد، نه سحر و جادو و يا طالع بيني. در اين دنيا همه چيز مشخص است. نشنيده‌اي كه مولوي رومي مي‌گويد، دنيا مانند كوهستان است و اعمال انسان‌ها مثل صدايي كه انعكاسش به ما به مي‌گردد؟»

مي‌گويد:« اين چه قاتلي‌ست كه به قرباني‌اش اجازه‌ي صحبت كردن نمي‌دهد؟»

مي گويم:« نيازي نمي‌بيند. قاتل كارش كشتن است، نه بيشتر.»

مي گويد:« پس چرا اينقدر لفتش مي‌دهد؟»

مي‌گويم:«عادت دارد. دوست دارد اول با او حرف بزند.آدم با سوادي‌ست.»

مي‌گويد:« چطور يك نفر باسواد به كشتن دست مي‌زند؟»

مي‌گويم:« درجبهه. اولين آدم را در جبهه‌ي جنگ كشته است. آدم متعصبي‌ست. به نظر او قرباني‌هايش، همه تروريست‌اند. مردم را مي‌كشند. براي جان مردم ارزش قائل است.»

مي‌گويد:« چه فرقي مي‌كند؟ كشتن،كشتن است ديگر!»

مي‌گويم:« او هيچ‌وقت به خاطر پول‌كسي را نمي‌كشد. به خاطر اين‌كه به وظيفه‌ي شرعي خود عمل كرده باشد، مي‌كشد. او مجري‌ست. يك مجري خودآگاه و مؤمن. مردم‌اش را دوست دارد.»

مي‌گويد:« پس محسن، همان قاتل است؟»

مي‌گويم:« نه، محسن مقتول است. محسن و مهرداد پسر عموي هم هستند كه پس از سال‌ها دوري، حكم اعدام محسن را به مهرداد مي‌دهند. و حالا توي ويلاي ساحلي،آخرين ديدارشان پس از سال هاست.»

مي‌گويد:«اين مهرداد چه دلي دارد!»

مي گويم:« خوبي داستان همين‌جاست. هر دو هم‌ديگر را مي‌شناسند. محسن دوست دارد خودش را معرفي‌كند ولي مهرداد دهانش را بسته است.»

مي‌گويد:« پس قاتل چه؟»

مي‌گويم:« مهرداد هم او را مي‌شناسد ولي از بچه‌‌گي خاطره‌ي خوبي از او ندارد چون محسن باعث شده تا موژان با مرد ديگري ازدواج‌كند. از قصد دهانش را بسته است تا فقط خودش بتواند صحبت كند.»

مي‌گويد:« چه موجود بي‌رحمي!»

مي گويم:« چرا بي‌رحم؟ چرا فكر مي‌كني‌كشتن، بي رحمي‌ست؟»

مي گويد:« كشتن بي رحمي‌ست حتا اگر براي هدف مقدسي باشد.»

مي‌گويم:« هيچ مي‌داني آدم‌ها تا دو سه قرن پيش، فقط به خاطر زنده ماندن، يا بهتر زندگي‌كردن، خيلي راحت‌تر از حالا، دست به‌كشتن هم‌ديگر مي‌زدند؟ شهر نشيني، و شروع سرمايه‌داري شهري باعث شد تا آدم‌ها بين خودشان قانون وضع كنند و براي هم، حقوق فردي در جامعه‌شان تعيين‌كنند و به آن عمل كنند، زماني‌‌كه علم اقتصاد موفق شد ارزش انسان را به ريال تبديل كند و گرنه جامعه‌ي بدون كشتن، مي‌شود جامعه‌ي بدون رقابت.كه فقط فرشته‌ها به آن عمل مي‌كنند.»

مي‌گويد:« اما باز هم در آن زمان اين‌كار، وحشتناك بوده.»

مي گويم:« وحشتش بيشتر از دروغ گفتن نبوده. حالا آدما بهتر و شيك‌تر يك‌‌ديگر را تكه پاره مي‌كنند و الا مگر نفس كشتن چيست؟ يكي را از حق‌اش محروم مي‌كنند و آن‌را از او مي‌دزدند؟»

به حرف‌هايي‌كه مي‌زنم اعتقاد ندارم. شايد به خاطر رهايي از دست فريبا، اين‌ جمله‌ها را رديف مي‌كنم.جواب‌هايي‌كه به او مي‌گويم، استدلال‌هاي مهرداد است، نه من. زندگي پر از فراز و نشيبش باعث شده تا به اطرافش اين‌طوري نگاه كند. نكند مشكلات روزمرگي‌ام، باعثش اين رمان باشد!‌ چون من هم در بعضي موارد به او حق مي‌دهم‌كه آدم بكشد. شايد مثل خيابان‌هاي اين شهر لكني، دارم طاقتم را از دست مي‌دهم! شايد خدا دوباره بايد مرا با حجمِ بي نهايت بيافريند.

توي پياده رو هستم. هوا سوز دارد. قدم هايم را تند بر مي‌دارم تا گرم شوم. مي‌خواهم به همايشي كه شهرداري برگزار مي‌كند برسم. وقتي كارت دعوت را ديدم با خودم گفتم، شايدكمي در روحيه‌ام تاثير بگذارد. دوستان گفتند برو كمي بخند! شهردار هم هست. او هم مي‌آيد.

به زمين نگاه مي‌كنم. انگار دارم سينه خيز مي‌روم. صداي مردي را مي‌شنوم. يكي‌گفت:

«… زهر مار!»

سرم را بلند مي‌كنم، پيرمردي داشت به زنش مي‌گفت.

نه سرشان پيداست و نه ته‌ِشان.

يكي ديگر مي‌گويد:«فيلم دختراي جردن، پاسور، شو خارجي…»

سيگار مي‌كشد و اين پا و آن پا مي‌كند.

صداي ديگري مي‌گويد: «بسم الله…»

يكي ديگر: «…جمعه اس، مي‌بينمش، تو هم بيا خوش مي‌گذره.»

صداي ديگر:«آبجو تركيه، قوطي پايه بلندش هست.بيارم؟»

صداي ديگري گفت:«تموم شده، قرص دارم، توپ‌ِتوپ!»

براي نوشتن نيازي به نگاه كردن ندارم. چشم‌هايم اضافي‌ست! بايد گوش‌هايم را تيز كنم، به چشمايم اعتمادي ندارم، حالاديگر ندارم. ايراد از من است. شايد نگاه من عوض شده. از خواب‌هايم پيداست‌كه چيزي، درونم دارد تغيير مي‌كند.

وقتي به‌ خانه مي‌رسم هيچ كس نيست. انتظار داشتم كه باشد. نه اين‌كه ترسيده‌ام، نه! چون نمي‌توانم خودم را به رخ اين و آن بكشم، ناراحتم. مادرم گفت:«الله و اكبر.»

به اين طرف و آن طرف نگاه مي‌‌كنم. خبري نيست. آسمان سقف خانه‌ام شده ولي سقف خانه‌ي من آسمان نيست.خوب كه نگاه مي‌كنم، اژده‌هايي شده‌ام با دو بال كوچك روي بدنش، درست روي دو پهلوي‌ش. مردم زير پايم هستند و نگاهم مي‌كنند. چقدرخوب است! اولين باري‌ست كه مردم را پايين‌ مي‌بينم. توي اتاقم جمع شده‌اند. وقتي پايين هستم، آنها را نمي‌بينم. اولش نبودند. به سقف كه مي‌رسم سروكله‌شان پيدا مي‌شود. عزيزم گفت: «سبحان الله.»

سعي دارم بالاتر بروم اما به سقف مي‌خورم و همان‌جا مي‌مانم. سقف اتاقي كه در آن‌جا هستم به اندازه‌ي يك بال پروانه از خانه‌ي قبلي بلندتر است، اجاره‌اش هم بيشتر است. حالا فهميدم! يادم آمد! مي‌دانم چرا نمي‌توانم بالاتر پروازكنم. اژده‌هايي هستم كه دو بال پروانه دارد. مهردادگفت:

«چه مرد كوچكي هستي تو!»

شايد به خاطرگفتگوي ديشب‌مان بود، چون من‌گفتم:

« بزرگي‌آدم‌ها به آرزوهايي‌ست كه در دلشان دارند.»

ته دلم نمي‌خواهم بزرگ باشم. وقتي پايين هستم از دست حمله‌هاي ديگران در امانم. قدرتم را به آنها نشان نمي‌دهم به همين خاطر است كه فكر مي‌كنند بزرگند و همين باعث مي‌شود تا احساس لذت كنند، مي‌گذارم بكنند. همين ديشبي داشتم اين حرف‌ها را به مهرداد مي‌گفتم.

عزيز جان گفت: «اياك نعبد و اياك نستعين.»

آن پايين، درست درگوشه‌اي از سمت راستِ جمعيتي كه نگاهم مي‌كنند او را مي‌بينم. پوزخندي مي‌زند و بيرون مي‌رود. وقتي به كوچه مي‌رسد،گريه اش مي‌گيرد. سرخ مي‌شود بعد مي‌زند زير گريه. مي‌دانم چرا گريه مي‌كند. او هم مثل من حرف‌هايي كه زد مال خودش نبود. بايد اژده‌ها باشي تا بفهمي دركجاي حرف‌هايي كه مي‌زني، يا ديگران مي‌زنند قرار داري.كاش، بال‌هايم به قد و اندازه خودم بود. اژده‌ها بودن چقدرخوب است! مي‌توانم ببينم كه اين آدم‌ها چقدركوچكند! براي دست تكان دادن جان خودشان را هم مي‌دهند. توي خيابان به شهردار بد و بيراه مي‌گويند و اينجا، يك شير هم كه باشي بايد چند بيت مدح و ثنا بيشتر بگويي تا مجوز شغل تازه‌ات را بگيري. شهردار و خدا را يكي مي‌كني! براي اين‌كار ساخته شده اند. خوشحال مي‌شوند وقتي ديگران را خوشحال مي‌بينند. غريبه را بيشتر از خودشان مي‌پرستند حتا اگر براي غارتشان آمده باشد. هميشه يادشان مي‌افتد بگويند: مزه‌ي لوطي خاكه…

مادرجان به سجده رفته و من مي‌توانم او را ببوسم.گفت:«الله اكبر.»

دنيا، روي سجاده‌ي او خلاصه شده است. وقتي نماز مي‌خواند مي‌توانم كائنات را آنجا ببينم. هيچ چيزِ حقيقي بيرون از سجاده‌ي نماز نيست، وجود ندارد. هرچه هست سايه است. پايم مي رود توي چاله آب. از سردي آن‌،كه توي كفش‌هايم مي‌رود اذيت مي‌شوم. زيبايي آدم‌ها روي آسفالت خيابان بريده بريده و سرازيرند، جان مي‌كنند.

فريبا چه مي‌داند؟ درست است كه او هم فشار زندگي را تحمل مي‌كند ولي مسئوليت خانه با من است. من بايد به غر و لندهاي صاحب‌خانه گوش كنم وقتي يك روز اجاره خانه عقب مي‌افتد.

مي‌گويم: «ببخشيد جناب قاسمي‌، هنوز حقوق‌ام را نداده‌اند. بايد چند روز صبر كنيد. مي‌گويد:

« بايد صبركنم!؟»

روي “بايد” تاكيد مي كند.

مي‌گويم:« اگر امكان دارد. عوضش ماه آينده اجاره‌تان را زودتر پرداخت مي‌كنم.»

مي‌گويد:« آقا… اين‌كه نمي‌شود. من هم خرج دارم. من هم دختر دم بخت دارم و پسر دانشجو. روي پولي‌كه از شما مي‌گيرم حساب مي‌كنم. تازه، بايد صدهزارتومان به آن اضافه‌كنم، بدهم دانشگاه براي ترم ‌زمستان‌اش. شما كه تحصيل‌كرده‌ايد، بايد بهتر بدانيد!»

مي‌گويم:« قبول مي‌كنيد پول پيش را اضافه‌كنم؟»

مي گويد:« براي من فرقي ندارد. حالا، مي‌خواهيد چقدر اضافه بكنيد؟»

مي‌گويم:« يك و نيم ميليون تومانِ ديگر به شما مي‌دهم، از اجاره شما كم مي‌كنم.»

مي گويد: هرچند كه بازار وضع‌اش خراب است و كار و كاسبي تعطيل شده ولي خب، چاره چيست؟»

قبول مي‌كند.

به خيلي‌ها رو انداختم ولي همه از من بدتر بودند! با وامي‌كه شش ماه پيش از اداره درخواست كرده بودم هم موافقت نشد. مديرصندوق اداره‌گفت:

« هنوز تعدادي از پرسنل، دوسال است‌كه توي نوبت‌اند.»

گفتم:« آقاي تهراني، به من چه كه هنوز از دو سال پيش تعدادي از كارمندان وام نگرفته‌اند! اين اشكال به شما بر مي‌گردد. شش ماه است‌كه من به اميد وام ضروري، به صاحب‌خانه قول داده‌ام.»

گفت:« خب، به من چه كه شما به صاحب خانه‌تان قول داده‌ايد؟»

گفتم:« اجاره‌ها چند برابر بالا رفته و حقوق ما هنوز همان است كه بود! به خدايي كه شما مي‌پرستيد، اجاره خانه سنگين است. كمرم را شكسته است. سر برج بايدكل حقوقم را دو دستي بريزم توي دهان صاحب‌خانه‌. بابت سير شدن خانواده‌، چقدر بايد از اين و آن قرز و قولز كنم؟»

عصباني مي‌شود. مي‌گويد:

«بفرماييد آقا، بفرماييد سركارتان. شما كه تافته‌ي جدا بافته نيستيد.»

بايد به او حق بدهم؟ خب البته، راست مي‌گويد، من‌كه تافته‌ي جدا بافته از ديگران نيستم. من هم يكي مثل همه. تازه جرات بگو مگوي بيشتر با او را هم ندارم. اگر با من لج افتد كه بدتر مي‌شود!

به ساعتم نگاه مي‌كنم. ساعت هشت شب است. نيم ساعت ديگر بايد بروم پيش آقاي عبدي. اسمش را توي آگهي‌هاي روزنامه پيدا كردم. قرار است از او وام بگيرم. مغازه‌اش تهِ پاساژ است. روي شيشه‌ي مغازه‌اش نوشته «طلاي ايران»، ولي چيزي توي ويترينش نيست. داخل مغازه فقط يك ميز است و او پشت آن زونكن بزرگي را باز كرده و چك‌هاي مشتري‌هايش را با ماشين حساب جمع مي‌زند. سلام مي‌كنم. نگاهم مي‌كند و بلافاصله مي‌گويد:« بنويس!»

تعجب مي‌كنم. اولين باري‌ست كه او را مي‌بينم. صبح با تلفن با او صحبت كردم و حالا…

مي‌گويم: «چه بنويسم؟»

مي گويد: «چك‌هايت را بنويس. دوازده تا به اضافه‌ي يكي به مبلغ كل وامي‌كه از من مي‌گيري. البته با سودش. شناسنامه‌ات را كه با خودت آوردي؟»

مي‌گويم« بله.»

مچ دستم خسته شده است. به شاگردش مي‌گويد: « يه آبميوه بده خدمت آقا.»

مي‌گويم: « ممنون، نمي‌خورم.»

مي‌گويد:« نترس، پولش را از تو نمي‌خواهم!»

هر دو مي‌خنديم. يك ميليون و پانصد هزارتومان تراول چك را در كشويش مي‌شمارد و به من مي‌دهد.

دوباره شروع مي‌كنم به نوشتن. دوازده برگ چك، هركدام به مبلغ دويست و پنج هزار تومان. آخر سر، يك چك به مبلغ دو ميليون و چهارصدهزارتومان به عنوان ضمانت به او مي‌دهم. مي‌گويد:

«ننويسي بابت ضمانت، بنويس بابت خريد طلا.»

مي گويم:« به من بابت اين برگ چك، رسيد كه مي‌دهيد؟»

زونكن را جلويم مي‌گذراد و مي‌گويد:

« ببنيد، اين‌ها همه چك‌هاي مشتري‌هايي مثل شماست. من كاسبم. كاسب كه خودش را به خاطر يكي، دوميليون تومان خراب نمي‌كند. اصلاٌ ، تا حالا شما توانسته‌ايد در مدت نيم ساعت، يك و نيم ميليون تومان وام بگيريد؟»

مي‌گويم:« چطور به من اعتماد مي‌كنيد؟»

مي‌گويد: «براي رضاي خدا. دوست دارم كار خلق‌الله راه بيافتد والا ، چه‌كسي در ازاي چند برگ چك- پول بي‌زبان را عوض مي‌كند؟ تازه، مگركارمند دولت نيستي؟»

مي‌گويم:« چرا،كارمندم.»

يك ميليون و پانصدهزارتومان مي‌گيرم. دارم خدا حافظي مي‌كنم كه مي‌گويد:

«حواس‌ات به جيب‌هايت باشد.»

از مغازه بيرون مي‌آيم. توي اين فكرم كه چطور از بانكي كه در آن حساب دارم دسته چك جديد بگيرم. حداقل بايد بيست برگش را بانك، پاس كرده باشد. فقط ده برگ برايم مانده . چاره‌اي نيست بايد تا آخر سال با آن‌ها سركنم. عوضش، امشب‌كار محسن را يك‌سره مي‌كنم.

متاسفم! ارسال دیدگاه بسته شده است.

© [suffusion-the-year] MahMag - magazine of arts and humanities درد من تنهايي نيست؛ بلكه مرگ ملتي است كه گدايي را قناعت، بي‏عرضگي را صبر،
و با تبسمي بر لب، اين حماقت را حكمت خداوند مي‏نامند.
گاندي