رضا آشفته / باران آخر تيرماه

 شعر
ژانویه 222008
 
null

كنج لبت خيس از بوسه اي ناتمام در انتهاي ذهنم و خلوتي شاد رضا آشفته

باران آخر تيرماه

هنوز هم با يادت نمي پوشم آن لنگه ي جوراب زرد را

آه از آن باران آخر تيرماه

يكريز نامت را صدا مي زد

بايد مي رفتي از كنج دلم بيد مجنون يك شاهد و آن اقاقياي پايين حوض

رفته ام به سراغت بانوي سالهاي بوييدن خرزهره ها

اينجا نه من مي مانم به هوشياري

و نه آلوچه هاي ترش ريخته پاي گلبوته هاي رز

باران مي بارد نه لعنتي بند مي آورد صداي خسته ام

و مرا در اتاقي مي تكاند از خيس لباس هاي دويده ام زير باران يكريز

كنج لبت خيس از بوسه اي ناتمام در انتهاي ذهنم و خلوتي شاد

عريان از روزهاي تكراري و نبودن سبد ميوه هاي چيده

مرا به خاطر داري و آن باران احتمالا لعنتي

و غريبانه گريستن من پاي چنارهاي كلاغ نشان

رد تو را آمده ام اينجا دست بر پيچك هاي تو

و نيلوفري شكسته از سنگيني باران

همه را بوييده ام با صداي تو

نيستي و من در پيچاپيچ درخت ها

خنده ام گرفته است در غمي بزرگ

متاسفم! ارسال دیدگاه بسته شده است.

© [suffusion-the-year] MahMag - magazine of arts and humanities درد من تنهايي نيست؛ بلكه مرگ ملتي است كه گدايي را قناعت، بي‏عرضگي را صبر،
و با تبسمي بر لب، اين حماقت را حكمت خداوند مي‏نامند.
گاندي