دو شعر از گیل آوایی

چشم به راه تو ایستاده ام
بی تاب
در تپش هولناک دل
و اضطرابی که مرا تا دخمه های
شکنجه و انفرادی و تابوت می برد قرار….
هنوز
زیر باران
کنار آن مغازه نبش دو نبش
در آخرین قرار پس آنکه نبود از تو خبر
چشم به راه تو ایستاده ام
بی تاب
در تپش هولناک دل
و اضطرابی که مرا تا دخمه های
شکنجه و انفرادی و تابوت می برد
هنوز
هر روز با هر نفس
هر بند و
هر سلول و
اتاقکی
سرک می کشم…..
باران
بند نیامده است هنوز
در هر دمی
در هر بازدمی
بازجو و شلاق است مرا و
آویز
بی رمق
کوهی
به دستهای کشیده و بسته
جانم
تیر تیر می کشد
باران
هنوز بند
نیامده است
و قطرهای آب
از ناکجای من نیز گذشته است
از تو
خبر نیست
نه
از تو
خبر
نیست
این آخرین قرار
این کابوس هر قرارمان
گویی
رسیده است
و تو
ای وای من
که پرکشیدی
باران
بند
نیامده
است
هنوز
سخت است سخت
که باور کنم
این آخرین قرار نیامدنت
پرواز در دل اینهمه طوفان است
تردید اگر چه فریب است این قرار
اما
دلم را نهیبی است
باشم
تا که بیایی
باران هنوز می بارد
از چشمان من
و من
هر لحظه را
با آخرین قرار
تا آمدنت
انتظار می کشم!
11 سپتامبر 2007
آتشی بر یک پایان
پایان آن فریب
آغاز برافروختن آتشی است باز
از پی برودت اینهمه جنایت و جهل
کاکلی هزاران فریاد
آواز سرخ خاوران است
ستاره داران جنگل و دانشگاه
ز پینه های دستان به پتک وخشم
و داسهای در اهتزاز
آی
ناباور لهیده ی در کابوس….
این سرزمین
هیچگاه چنین نخواست داد
بیدادی که رفت نا روا….
آنک که پلیدی انباشت
لابلای وحی
و آیه های جاری جهل
به ضربه شلاقی
بر گرده جوانه ها ….
وای
سِحر کدام فریب می داردت باز
که نیاغازی
آتش لج
از برای تی پا به آنهمه
که صد سال
در دل خرافه ی قبیله و دستار
پای فشردند
آغازی دوباره بایدت
از نهایت خونفریبانه ای
که خدای را
شرم
که خرافه را
ننگ
تا ابدیت است در این خاک
آی
پای بکوب
سنگفرشهای شهر
آوازهای انقلاب را
بی تابند!
بیهوده پلشتی می کارند
پتیارگان خدای مست
کاین میراثی است
آنک
که نهادش دروغ بود
در لاپوشانی باوری
که زلالی بی دریغ اعتماد تو سور داد
و گورت بود پاداش
و گرده ات
داغ خرافه ای
که جنایت
با خدایشان
حک شده است!
گیل آوایی
13 سپتامبر2007
2 دیدگاه به “دو شعر از گیل آوایی”
متاسفم! ارسال دیدگاه بسته شده است.
دل ازرده هوای دیدن روی تو رادارم
که دور از من سفر کردی
دل ازرده هوای دیدن روی تو رادارم که دور از من سفر کردی
تو از من دور بودی دائما با رفتنت رنج و غمم را بیشتر کردی
مرا تنها رها کردی که با اندیشه تو بگذرانم لحظه هایم را
چنان دوری زمن حالا که هرگز نشنوی دیگر ناله هایم و صدایم را
سفر خوب است اگر کوتاه و پر شور و نشاط انگیز و بجا باشد
نه طولانی بمثل نا رسا امیدواریها که چنین دور و جدا باشد
و هر آن با تو و تصویر تو نجوا کنم اما پاسخ تو بی صدا باشد
دلم تنگ است در این خلوت که در اندیشه تنگم شدی پنهان
چنین دوری عذابی بس روان سوز است که می کاهد ز جسمم جان
بدتر از دوری تو بی خبر بودن ز احوال تو ونا اگاهی از توست
که در ان نیست امکانی برای دیدن روی تو و تو را نتوان جست
بهر جائی که تو روزی مرا دیدی روم تنها و با یاد تو سر مستم
نگیرد فکر و تصویر تو جای تو که شادابم کند نیستی تو در د ستم
چه خوش بود ان گذار تند و کوتاهی که در آن چهره ماه تو را دیدم
کنون در انتظار ی سخت و طولانی نشستم تا تو از این راه باز آئی
دل تنگ مرا بار دگر چون روزن امید واریها دیدارت مستانه بگشائی
محمد صدیق
چهار شنبه، ژوئن 20، 2007
بتلاهام
با درود و سپاس از شعر لطیف و احساس دوستانه شما
برایتان سعی می کنم جداگانه بنویسم.
در صورت تمایل یه این لینگ نگاهی کنید:
https://www.petitiononline.c…
با مهر و دوستی
گیل آوایی