دو شعر از نصرت اله مسعودی

اکتبر 162006
 

عروس كاشي‌هاي آبي

بخت خود را
با آن روسريِ سبز
كه از دست فرشته‌ها قاپيده بودي
به گياهان نورس كنار عالي‌قاپو گره زدي
و بخت مرا
به هيچ .
آخر شه‌زاده‌ي شهر خارستان
جز تاجي از خار
و پاييزي در چشم
كه چيزي نبايد داشته باشد .
بخت مرا
به هر چه مي‌خواهي گره بزن
امّا بدان
كه آنقدر تكه تكه خيالت را
به در و ديوار كوبيده‌ام
كه خدا هم فرصت جمع‌ كردن‌شان را
ندارد .
و آنقدر
در تنهايي لبانت را خوانده‌ام
كه باغ‌هاي گيلاس
حتي يك شب
دست از سر خواب‌هاي من برنمي‌دارند .
آي عروس باران‌هاي نم‌نم سي‌وسه پل
و شكوهِ برهنه‌ي كاشي‌ها بعد از باران !
مرا در يكي از خواب‌هايم
هزار سالِ پيش
كنار چناري در چهارباغ بالا
دفن كرده‌اند .

چادر خيس گلدار

پل از خاطره‌ها مي‌گذرد
با طعم باران و
مهرباني آن چادر چسبيده گلدار
كه راز آن خطوط پنهان را
برملا مي‌كند .
پل پاي در آب
تا بطري‌هاي خالي را
بو كند
تلو تلو مي‌خورد
و بر موج‌ها خم مي‌شود
و مي‌خواهد
خشت خشتِ طاق‌هايش را
به طنين ترانه آن ساحل‌نشين يله
بسپار
كه خاطره‌ي خنجر و شمشير و خون و درشكه‌هاي پرنخوت را
به آب داده است .
باز
دو بازوي روشن
با آن آستين‌هاي ريگنال
پل را ديوانه كرده است
آن سان كه بطري در مشت
با سي و سه دهان ترانه مي‌خواند .
——-
khanume doctor badihian salam
sheare zibaye sayareye kochak ra ke khandam hes kardam
nostalgi nesfe jahan hanoz dar ma namordeh ast
behamin khater 2shear barayetan miferstam ke fekr mikonam
khakestare garme khaterate in shahr hanoz dar anha
bar bad narafteh ast.

nosratolah masoudi

  14 دیدگاه به “دو شعر از نصرت اله مسعودی”

  1.  

    من تو را از خودم می دانم عزیز دلم
    با اینکه خیلی بد بختم اما با تو خوشبختم

  2.  

    و آنقدر در تنهايي لبانت را خوانده‌ام
    كه باغ‌هاي گيلاس حتي يك شب دست از سر خواب‌هاي من برنمي‌دار.
    شاعر عزیز جناب آقای نصرت الله مصعودی شعر عروس کاشی های آبی را خواندم و آنقدر متاثر شدم که بدون اینکه بدانم از خانه بیرون زدم و شاید تا پاسی از شب به تکه تکه خیالی فکر میکردم که به در و ودیوار کوبانده ای و خدا هم نمی تواند جمعشان کند و فهمیدم واقعا عاشقی و…..

متاسفم! ارسال دیدگاه بسته شده است.

© [suffusion-the-year] MahMag - magazine of arts and humanities درد من تنهايي نيست؛ بلكه مرگ ملتي است كه گدايي را قناعت، بي‏عرضگي را صبر،
و با تبسمي بر لب، اين حماقت را حكمت خداوند مي‏نامند.
گاندي