دو شعر از محمد صادق دهقان

مارس 302007
 

پيشكش به آزاده بانوي افغان؛
دكتر«سيما سمر»
و زنان ستمديده ميهنم

null


……..
آن روز كه دستم

رنجِ كار را حس ميكرد

كلاغي شوم اینجا بانگ برداشت و

زهرِ نان در گلويم نشست

گزینه شعر

1375 تا 1385 خورشیدی

محمد صادق دهقان

ترديد

ديروز

ديدم كه يقين مرد

و امروز

همه ديدند كه خانه ی بومها چراغاني است

فردا

ترديد شاهنشاه خواهد شد

و من

ماندهام كه

فاتحه بخوانم يا

شادباش بگويم.

زادن و بودن

زمانهاي كه من در آن زادم

عصرِ مقبره‌ها بود،

ولي در نهايتِ خاك

دلِ من سوخت و دود شد.

«بودن»

اولين هديه ی معلم به من بود

كه بوي استعمار ميداد

و فعلِ امرِ «باش» را

براي تحميقِ من صَرف كرد.

شبهای عاشقانه‌ نديده‌ام

نگاهم، پوچي‌هاي محض را ميشمارد

زنجيرِ رؤيا

صنوبر را زجركش میکند

و خونش به گردنِ من میافتد

ـ و باز هم بدشانسي ـ

سنگسارِ تقدير ميشوم

تا به حماقت، تن دهم.

اکنون تكرارِ مرگِ خامه هاست

و تنها عصيانِ توده هاست كه

«ن و القلم» را معنا ميكند.

چهارشنبه

آن روز كه دستم

رنجِ كار را حس ميكرد

كلاغي شوم اینجا بانگ برداشت و

زهرِ نان در گلويم نشست

تا به سوي نفرتِ خانه برگردم.

شب، سياه بود

و جنگِ مرگ و زندهگي

تنها وحشت مالِ من شد

و لذت مالِ او؛

سحر براي او چه خوب بود،

ولي قار قار كلاغ

نانِ مرا آجر كرد.

از اين به بعد،

سحر؛ يعني عذاب

و نوشيدنِ آخرين قطرههاي آب.

چهارشنبه؛

روز رنگ باختنِ يك مفهوم

روز تصورِ بيمصداقِ پدر؛

چهارشنبه

ديگر روزِ خدا نيست.

متاسفم! ارسال دیدگاه بسته شده است.

© 2025 MahMag - magazine of arts and humanities درد من تنهايي نيست؛ بلكه مرگ ملتي است كه گدايي را قناعت، بي‏عرضگي را صبر،
و با تبسمي بر لب، اين حماقت را حكمت خداوند مي‏نامند.
گاندي