دو شعر از محمد صادق دهقان
پيشكش به آزاده بانوي افغان؛
دكتر«سيما سمر»
و زنان ستمديده ميهنم
—

—
……..
آن روز كه دستم
رنجِ كار را حس ميكرد
كلاغي شوم اینجا بانگ برداشت و
زهرِ نان در گلويم نشست
گزینه شعر
1375 تا 1385 خورشیدی
محمد صادق دهقان
ترديد
ديروز
ديدم كه يقين مرد
و امروز
همه ديدند كه خانه ی بومها چراغاني است
فردا
ترديد شاهنشاه خواهد شد
و من
ماندهام كه
فاتحه بخوانم يا
شادباش بگويم.
زادن و بودن
زمانهاي كه من در آن زادم
عصرِ مقبرهها بود،
ولي در نهايتِ خاك
دلِ من سوخت و دود شد.
«بودن»
اولين هديه ی معلم به من بود
كه بوي استعمار ميداد
و فعلِ امرِ «باش» را
براي تحميقِ من صَرف كرد.
شبهای عاشقانه نديدهام
نگاهم، پوچيهاي محض را ميشمارد
زنجيرِ رؤيا
صنوبر را زجركش میکند
و خونش به گردنِ من میافتد
ـ و باز هم بدشانسي ـ
سنگسارِ تقدير ميشوم
تا به حماقت، تن دهم.
اکنون تكرارِ مرگِ خامه هاست
و تنها عصيانِ توده هاست كه
«ن و القلم» را معنا ميكند.
چهارشنبه
آن روز كه دستم
رنجِ كار را حس ميكرد
كلاغي شوم اینجا بانگ برداشت و
زهرِ نان در گلويم نشست
تا به سوي نفرتِ خانه برگردم.
شب، سياه بود
و جنگِ مرگ و زندهگي
تنها وحشت مالِ من شد
و لذت مالِ او؛
سحر براي او چه خوب بود،
ولي قار قار كلاغ
نانِ مرا آجر كرد.
از اين به بعد،
سحر؛ يعني عذاب
و نوشيدنِ آخرين قطرههاي آب.
چهارشنبه؛
روز رنگ باختنِ يك مفهوم
روز تصورِ بيمصداقِ پدر؛
چهارشنبه
ديگر روزِ خدا نيست.
متاسفم! ارسال دیدگاه بسته شده است.