در شانزدهِ آذر / رصا بی شتاب

 شعر
دسامبر 062009
 

ما، در ره وُ توفانی
خیزابه به ساحل در
آیینه به کف داریم

در شانزدهِ آذر

رصا بی شتاب

بشنو سخنِ آخر
فریادِ دلِ مادر
ای داس به دست ابلیس
کردی همه گُل پَرپَر
هر سو که سرودی بود
آورده دو صد لشکر
تا سوگ وُ سکوت آری
تا زنده بماند شر
بر زخمِ تنِ خانه
با خنده زنی تسخر
عصیانِ دگر بنگر
در شانزدهِ آذر
هر گوشه نگهبانی
جان گیر وُ سیه منظر
از پای نمی شینیم
ای ظلم تو را سَروَر
برخیز تو ای عاشق
خسبیده به خون خاور
ای ماه به دیدارت
ما منتظر وُ مضطر
هرگز نَرَوَد از یاد
کی رفته به خواب اختر
عصیانِ دگر بنگر
در شانزدهِ آذر
تا کویِ تو آزادی
رفتیم وُ پُر از باور
دیدیم هنوزم خون
خنیایِ لبِ یاور
پهلوش دریده خصم
پنهان کند آن خنجر
ما، در ره وُ توفانی
خیزابه به ساحل در
آیینه به کف داریم
خورشیدِ جهان پَروَر
عصیانِ دگر بنگر
در شانزدهِ آذر
زیر وُ زِبَرَت سازیم
تا زار زنی بر سر
ویرانی ات ای کابوس
در کاخِ شنی اندر
ما شعله ی تابانیم
تا عشق بُوَد داور
ای سوزِ زمستانی
مرگت برسد ایدَر
ای روشنِ هر شادی
در باغ بهار آور
عصیانِ دگر بنگر
با شانزدهِ آذر
2009-12-05
ــــــــــــ
ایدَر= اینجا، اکنون
https://rezabishetab.blogfa.com

متاسفم! ارسال دیدگاه بسته شده است.

© [suffusion-the-year] MahMag - magazine of arts and humanities درد من تنهايي نيست؛ بلكه مرگ ملتي است كه گدايي را قناعت، بي‏عرضگي را صبر،
و با تبسمي بر لب، اين حماقت را حكمت خداوند مي‏نامند.
گاندي