درک نادرست از جامعۀ سکولار غربی ونشناختن سرشت اسطوره ای اندیشۀ شرقی

گفتگو با یدالله موقن (2)
گفتگو کننده محمد رضا ارشاد
*شما در برخي از نوشتههايتان، به اسطورهاي بودن ساخت تفكر روشنفكرانايرانی اشاره كرده ايد، دراين مفهوم چه مرادي از اسطوره داريد و چگونه آن را در ساخت تفكر روشنفكرانايرانی دخيل ميدانيد؟
– اكنون كه پرسش مطرح شده، ناگزيرم به آن پاسخ دهم. در پاسخ به پرسش قبلي چند نكته را در خصوص تفاوت ميان انديشۀ اسطورهاي و انديشۀ علميبيان كردم، چنانچه كسي كتاب فلسفۀ صورتهاي سمبليك:انديشۀ اسطورهاي را بخواند و دقيقاً به ساختار انديشۀ اسطورهاي و انديشۀ علميواقف شود و مبادي فرهنگهاي شرق و غرب را از طريق مطالعۀ كتاب مذكور دريابد و چنانچه مباحث كتاب ديگر كاسيرر كه به قلماينجانب به فارسي برگردانده شده يعني فلسفۀ روشنگري را مورد تعمق قرار دهد، در خواهد يافت كه كساني چون يوسف خان مستشار الدوله(نويسنده رسالۀ يك كلمه) ميرزا ملكم خان،ميرزا آقا خان كرماني، شيخ احمد روحي،احمد كسروي،جلال آل احمد،احمد فرديد، احسان طبري، سيد حسين نصر، فريدون آدميت،احسان نراقي، داريوش شايگان،مهندس مهدي بازرگان وعلي شريعتي درك درستي از مبادي فرهنگ اسلاميوايرانی و تفاوتش با فرهنگ غربي نداشتهاند.*بنيانهاي اسطورهاي مكاتب سياسي وايدئولوژيك مدرن كدامها هستند؟ يا اسطوره هاي سياسي جهان مدرن كدامها هستند؟
-مهمترين اسطورهاي كه در قرن بيستم سر بر آورد ماركسيسم بود. با انقلاب اكتبر روسيه،ماركسيسم بر كرسي قدرت نشست؛ يعني يكايدئولوژي سياسي شكل يك جنبش شبه ديني را به خود گرفت.اين جنبش شبه ديني، نهادهاو موسسات خود رابر پا ساخت. گرچه ماركسيسم،ادعاي علميبودن ميكرد؛ اما در حقيقت اساطير يهودي و اسطورۀ مسيح منجي بودكه به نام سوسياليسم علمياحيا شده بود. پيامبراين دين جديد ماركس بود و مجريان تعاليمش لنين و سپس استالين بودند. بر خلاف دينهاي قديم، براي ترويجاين شبه دين جديد از همۀ وسايل مدرن سود جسته ميشد. آثار ماركس و انگلس همان قدر مقدس بودند كه تورات و انجيل. حزب كمونيست روسيه همان تقدس و همان مقاميرا به دست آورد كه كليساي كاتوليك در مسيحيت داشت. دبير كل حزب كمونيست كه معمولاً رهبر كشور بود مقام قديسان و پيامبران را داشت و مانند آنان مقدس بود و معصوم. او قديسي بودكه مصالح عاليه پرولتاريا را بهتر از خود پرولتاريا درك ميكرد و كرامات بسياري از خود به ظهور ميرساند. او در برابر قدرت مطلقی كه داشت به هيچ مرجعي پاسخگو نبود. ماركس كه پرولتاريا را به مقام خدايي رسانده بود، مدعي بودكه نبرد پرولتاريا با بورژوازي،يعني نبرد خدا با شيطان به نابودي شيطان ميانجامد. ولي همچنان كه در اسطورۀ مسيح منجي او خدايي است كه به صورت بشر درآمده و بر صليب جان ميسپارد تا بشريت از گناه نخستين پاك شود ورستگار گردد، پرولتاريا نيز در ميدان نبرد از پا در ميآيد تا بدين طريق بشريت رستگار گردد.اين مضمون اسطورهاي يعني نبرد اهورا با اهريمن در ماركسيسم به شكل نبرد طبقاتي ميان پرولتاريا و بورژوازي در آمده است. انقلاب كمونيستي در روسيه باعث انزواي آن كشور شد. بنابراين بلشويكها تصميم گرفتند كه مستعمرات را بر ضد كشورهاي استعمارگر اروپايي بشورانند. دراينجا نيز كمونيست ها از تصاوير اسطورهاي مدد گرفتندواين بار مردم مستعمرات را به مقام خدايي رساندند و كشورهاي استعماري را شيطان ترسيم كردند. كمونيست ها چنان بار اسطورهاي به واژۀ امپرياليسم دادند كه آن را به واقع هم معناي شيطان كردند. به مردم مستعمرات گفتندكه علت هر بدبختي و فلاكتي كه در جامعۀ شما وجود دارد امپرياليست ها هستند. حتي قبل از ورود آنها به سرزمين شما باعث بدبختيهاي شما بودهاند. چوناين تبليغات موثر واقع ميشد، فاشيستها نيز به تقليد از كمونيست ها پرداختند و آنان را سرمشق خود قرار دادند. فاشيستها نيز شعارهاي عوام پسند دادند. كمونيست ها خود را حاميمردم و تهيدستان و زحمتكشان قلمداد ميكردند و در نوشته هاي تاريخي خود از جنبشهاي مردميو خلقي داد سخن ميدادند. فاشيستها نيز سخن از خلق راندند و جنبش خود را مردميخواندند. ماركسيست هاي آلماني هميشه خواهان مداخلۀ دولت در امور اقتصادي و خواهان ملي يا دولتي كردن كارخانه ها و صنايع بودند و از تفوق خلق بر فرد و مالكيت عموميبر مالكيت خصوصي سخن ميگفتند و از حكومت خلقي و بر پايي ديكتاتوري پرولتاريا حرف ميزدند. همهاين تبليغات راه را براي استقرار يك حكومت توتاليتر آماده كرده بود. هيتلر ازاين وضع نهايت استفاده را كرد. معمولاً حكومتهاي كمونيستي براي نشان دادن حمايت توده ها از آنها،مردم را به خيابانها ميكشانند تا در حمايت از برنامه هاي آنان شعار دهند. فاشيست ها نيز از كمونيست ها دراين مورد پيروي كردند و براي نشان دادن پايگاه مردميخود دست به بسيج توده ها زدند و آنان را انبوه انبوه براي راهپيمايي و سر دادن شعار به خيابانها كشاندند. ماركس، نظريۀ طبقۀ توتاليتر را ارائه كرده بود. طبقاين نظريه فقط پرولتاريا شايستگي حكومت كردن را دارد و فقط پرولتاريا درك درستي از تاريخ و جامعه و اقتصاد دارد نه بورژوازي،نازيها نيز نظريۀ گوبينو در خصوص نژاد توتاليتر را عَلَم كردند. طبق نظريۀ گوبينو، فقط نژاد ژرمن آفريدگار فرهنگ بوده است، ديگر نژادها بايد خود را به پاي نژاد ژرمن بيندازند. پايگاه اجتماعي فاشيستها مانند پايگاه اجتماعي كمونيستها، طبقات پايين اجتماع و بويژه خرده بورژوازي بود وهر دو جنبش، دشمن سوگند خوردۀ دموكراسي و ليبراليسم بودند و درصدد بودند هر چه سريعتر طومار دموكراسي و ليبراليسم را در هم بپيچند.
هر دو جنبش ذاتاً هگلي بودند و دولت را خداي متجسد بر زمين ميدانستند يعني برداشتشان از دولت، تئوكراتيك بود نه دموكراتيك. فرد در برابر دولت يعني در برابر خداي متجسد از هيچ حقي برخوردار نبود. در راساين دولت تئوكراتيك خود خدا بايست جلوس ميكرد ازاين رو دبير كل حزب كمونيست روسيه و رهبر آن يعني ژوزف استالين و آدولف هيتلر پيشواي حكومت نازي كوس خدايي ميزدند. هر دو خود را انقلابي ميدانستند. يكي پيشواي انقلاب سرخ بود وديگري پيشواي «انقلاب ملي». موسوليني رهبر حكومت فاشيستيايتاليا ميگفت كه او« يك انقلابي و يك مرتجع» است. . بعضی از مارکسیست های آلمانی اعتراف کرده اند که نازیسم شبه مارکسیسم بود.حتی برتراند راسل مدعی بود که فاشیسم از درون مارکسیسم بیرون آمده است. هم كمونيست ها و هم فاشيست ها ميخواستند با خشونت جامعه را زير و زبر كنند و آن را مطابق خواسته هاي خود بازسازي كنند.فاشيست ها يا به قول خودشان انقلابيون مرتجع ميخواستند جامعه را مطابق انديشه ها و آمال گروه هاي ارتجاعي و محافظه كار جامعه در آورند و جامعه را به عقب و به قرون وسطي باز گردانند.فاشيست ها نماينده گروههاي سنت پرست و ارتجاعي و محافظه كار جامعه بودند كه به جهان مدرن و انديشه هاي نو و مناسبات جديد اجتماعي اعلان جنگ داده بودند. به همين دليل فاشيسم به رغم راديكال بودنش جنبشي ارتجاعي است ولي با پايگاه تودهاي وسيع. فاشيسم جز خشونت و سبعيت راه ديگري براي حل معضلات اجتماعي سراغ ندارد. در زمان حكومت هيتلر در آلمان، انتقاد چنان بي اثر شده بودكه اگر كسي حاضر به همكاري با حكومت نبود يا ميبايست آلمان را ترك گويد يا به نوعي كناره گيري كند و به «درون مهاجرت» كند.اين وضع صرفاً به خاطر به كارگيري غير عادي خشونت و سركوب نبود بلكه علتش حمايت تودۀ مردم از حكومت توتاليتر نيز بود. آمادگي مردم براي اطاعت از فرمانها و دستورات دولت بودكه به رايش سوم نيرو ميبخشيد. علت پايبندي به فرمانبرداري از دولت در فحوايايدئولوژي نازيسم قرار نداشت؛زيرا عقايدي كه نازي هاي تبليغ ميكردند در مقام انديشه نه جديد بودند نه عقلاني. كاميابيايدئولوژي نازیسم بدين علت بودكه بهاينايدئولوژي شكل اسطورهاي داده بودند تادر برابر انتقاد عقلاني مصونيت داشته باشد؛ واين شكل اسطورهاي را عمداً يعني با به كارگيري تكنيكهاي خاصي بدان بخشيده بودند. در كشورهاي جهان سوم نيز ما معجوني از تركيباين دو جنبش يعني كمونيسم و فاشيسم را ميبينيم؛ و چون كشورهاي جهان سوم فاقد سنتهاي عقلاني و آزاد انديشي غربي هستند فاجعۀ تقليد از فاشيسم و كمونيسم عظيمتر ميشود.
*شما در برخي از نوشتههايتان، به اسطورهاي بودن ساخت تفكر روشنفكرانايرانی اشاره كرده ايد، دراين مفهوم چه مرادي از اسطوره داريد و چگونه آن را در ساخت تفكر روشنفكرانايرانی دخيل ميدانيد؟
– اكنون كه پرسش مطرح شده، ناگزيرم به آن پاسخ دهم. در پاسخ به پرسش قبلي چند نكته را در خصوص تفاوت ميان انديشۀ اسطورهاي و انديشۀ علميبيان كردم، چنانچه كسي كتاب فلسفۀ صورتهاي سمبليك:انديشۀ اسطورهاي را بخواند و دقيقاً به ساختار انديشۀ اسطورهاي و انديشۀ علميواقف شود و مبادي فرهنگهاي شرق و غرب را از طريق مطالعۀ كتاب مذكور دريابد و چنانچه مباحث كتاب ديگر كاسيرر كه به قلماينجانب به فارسي برگردانده شده يعني فلسفۀ روشنگري را مورد تعمق قرار دهد، در خواهد يافت كه كساني چون يوسف خان مستشار الدوله(نويسنده رسالۀ يك كلمه) ميرزا ملكم خان،ميرزا آقا خان كرماني، شيخ احمد روحي،احمد كسروي،جلال آل احمد،احمد فرديد، احسان طبري، سيد حسين نصر، فريدون آدميت،احسان نراقي، داريوش شايگان،مهندس مهدي بازرگان وعلي شريعتي درك درستي از مبادي فرهنگ اسلاميوايرانی و تفاوتش با فرهنگ غربي نداشتهاند. بنده اين ليست بلند بالا را از آن رو ذكر كردم كه همه طيفها را در بر بگيرد. مثلاً مرحوم مهدي بازرگان با آنكه در فرانسه ترمودنياميك خوانده بود و استاد همين رشته در دانشگاه بود چون فيلسوف علم نبود از ساختار انديشۀ علميدرك درستي نداشت و از آن سو چون درك علمي- فلسفي استواری نيز در مباحث ديني نداشت، دو قلمرو فكري متفاوت را در ذهن خود چنان در هم خلط كرده بود كه انسان حيرت ميكند.
همين خلط اسطوره و سياست وعلم در آثار شريعتي مشهود است. مرحوم شريعتي آن چنان مجذوب كمونيسم و فاشيسم شده بودكه در جيب چپ عباي هر پيامبري، در هر دوره تاريخي كه می خواهد ظهور كرده باشد، يك مانيفست كمونيست ميگذاشت و در جيب راست عبایش يك نبرد من هيتلر. درك او از دين و پيامبري نه درك سنتي بود و نه درك علمي. او شيفتهايدئولوژيها يا اسطوره هاي سياسي قرن بيستم شده بود و ميخواست تعاليم پيامبران را به قالب آنايدئولوژي ها بريزد. در آثار او ميان شخصيتهاي اساطيري و شخصيتهاي تاريخي تمايزي نيست.اين نكته كه آيا پيامبري مانند ابراهيم كه در دوره باديه نشيني به سر ميبرده است، ميتواند افكاري مانند كارل مارکس قرن نوزدهمی اروپا داشته باشد يا انبياي بني اسرائيل ميتوانسته اند يهود ستيزاني مانند نازي ها باشند هرگز به خاطر او خطور نميكرد. او مكتبي كمونيستي – فاشيستي درست كرده بود و پيامبران را بدانجا ميفرستاد تا تعليم ببينند؛ واين كار بسيار خطاست.
ميگويند او جامعه شناس دين بود. نخستين درس در جامعه شناسياين است كه هر پيامبري در ميان قوميكه ظهور كرده ناچار بوده است در حدود فهم آن قوم سخن گويد. جامعه شناسي دين، پيامبران را در متن اجتماعشان قرار ميدهد نه آنكه از آنان يكايدئولوگ هایی از نوع احزاب كمونيستي يا فاشيستي بسازد. جامعه شناسي دين مانند ديگر شاخه هاي علوم اجتماعي و انساني بر بينش سكولار بنا شده است اما ذهن شريعتي همه چيز بود جز سكولار! درد شريعتي درد علم و دانش نبود؛ او تجددستيز و غرب ستيزي بود كه ميخواست از دين بهره برداري سياسي كند مانند مرحوم بازرگان. همين موضوع در مورد مرحوم جلال آل احمد هم صادق است.
اگر به بحث تباين علم و اسطوره باز گرديم يكي از مقولههاي اساسي در تفكر اسطورهاي و تفكر علمي،عليت است. اما الگوي عليت در علم و اسطوره متفاوت است. عليت در علم،از نوع مكانيكي، ساختاري، تاريخي، آماري، اجتماعي، روان شناختي ونظيراينهاست. اما در اسطوره عليت هميشه يك شخص است.اين شخص ميتواند جادوگر قبيله باشد يا ميتواند يكي از شياطين ياايزدان باشد. در پاسخ به پرسش قبل گفتم كه اسطوره براي شناخت جهان، آ نرا زير سلطه خدايان و شياطين قرار ميدهد؛ سپس از طريق اعمال آنان و نسبت دادن هر واقعهاي به آنان، جهان را درك می كند. همين نگاه را روشنفكران ما نسبت به امور سياسي و ديني و فرهنگي دارند. روشنفكرايراني وقتي به دنبال علت ميگردداين علت هميشه برايش يك شخص است واين شخص نيز جادوگر دشمن است. او جهان سياست را زير سلطه قدرتهاي استعماري قرار ميدهد و همه حوادث را،حتي حوادثي را كه خود او در آنها نقش موثري داشته است، به آن قدرتها نسبت ميدهد و آن حوادث را كار آنان ميداند. يعني او آمريكا، انگليس و روسيه را يك شخص ميبيند. گرچه خدايان و شياطين تفكر اسطورهاي،اين جهاني و زميني شده اند اما فرم و شكل شان تغييري نكرده است. محتواي اسطوره عوض شده ولي فرم آن دست نخورده بر جاي مانده است.
*چرا جهان بيني اسطورهاي در تفكر ايراني به نظر شما هنوز جايگاه نخستين را دارد؟
– علت اساسي آن بازنمايها يا تصورات قوميماست كه سلطه اش بر ذهنايرانی پا برجاست واز هزاران سال پيش تا كنون تغييري در آن پديد نيامده است.اين تصورات اسطورهاي طي هفتاد، هشتاد سال گذشته با ورود ماركسيسم و فاشيسم بهايران مقاومتر و متحجر تر نيز شده اند. بنابراين اسطوره هاي سياسي قرن بيستم بر كشور ما تاثير بسيار مخربي داشته اند.
نيروهاي سنت پرست، جبهۀ ملي و حزب توده هر يك به سهم خود و بنابر مقاصد خويشاين اسطوره ها را پروردهاند. حزب توده، اسطورۀ كمونيسم و اسطورۀ سوسياليسم تحقق يافته(يعني نظام شوروي پيشين)،اسطورۀ ماركس و انگلس و لنين و استالين را تبليغ ميكرد و همواره از توطئه امپرياليست ها سخن ميگفت، ولي از مقاصد استعمار ي روسيه دفاع ميكرد. جبهۀ ملي نيز اسطورۀ مصدق و اسطورۀمبارزۀ ضد استعماري را در بوق وكرنا ميدميد واين سه جريان، همه عقب ماندگي كشور و كشورهاي آسيايي و آفريقايي را به پاي قدرتهاي استعماري ميگذاشتند. جلال آل احمد غرب زدگي را نوشت وبخش بزرگي از جريان روشنفكريايران به اردوگاه ارتجاع برد. علي شريعتي اسطوره هاي شرقي را به اسطوره هاي سياسي در هم آميخت و معجون عجيب و غربي درست كرد كه نتيجه اش گيج كردن خواننده و زدودن عقل و شعور از او بود. بدين ترتيب اسطوره هاي كهن مقاومتر شدند واسطوره هاي سياسي جديد را نيز به خدمت خود گرفتند. جريان روشنفكريايران كه از اول هم پايه فرهنگي محكمينداشت وايدئولوژيك زده بود و تفكر اسطورهاي وجه غالب تفكر در آن بود، بيش از پيش بهاين شيوه تفكر راه داد و در آن مستغرق شد. روشنفكر اروپايي ثمره دوران روشنگري است يعني حاصل عصر فلسفه و عقل گرايي قرنهاي هفدهم و هجدهم است؛ روشنفكري اروپا وارث ولتر،لاك،هيوم،هولباخ، ديدروو و كانت وامثالهم است. روشنفكري اروپا خرافه ستیز و سنت شكن است، روشنفكرايرانی، سنت پرست و غرب ستيز است. آن عقل گرايي و مباني تئوريك كه بستر پرورش روشنفكر غربي است در كشور ما وجود خارجي ندارند. درايران روشنفكر كسي است كه به ميراث ملي بنازد و هر كمبودي را در فرهنگ و جامعه خود به پاي استعماري غرب بگذارد.روشنفکر ایرانی همیشه دنبال رهبرانی رفته است که پرچم دار رویارویی با غرب بوده اندو نگهبان سر سخت سنت و دشمن آشتی نا پذیر مدرنیته.
*بد نيست كمياين موضوع را از نظر گاه كاسيرر بشكافيم. طبق ديدگاه كاسيرر اساطير هر ملت،تاريخ آن را رقم ميزنند. به نظر شما در مقايسه با يونان كه تفكر فلسفي و آزاد از درون انديشه اسطورهاي جوانه زد،چرا درايران چنين اتفاقي رخ ننمود؟ايا بايداين دو نوع تحول فكري را در ساختار اساطير آنها(يونان وايران) جستجو كرد يا در عوامل ديگري؟
– گمان ميكنم جامعهايران باستان نيز مانند جامعه اسرائيل باستان بر شالوده دين بنا شده بود نه بر پايه فرهنگ. در عربستان نيز جامعه بر پايه دين اسلام شكل گرفت. در چنين جوامعي فرهنگ و دولت زير سلطه تفكر ديني قرار دارند. كتابهاي مقدس چارچوب تفكر را مشخص ميكنند كه فراتر رفتن از آنها گناهي نابخشودني تلقي ميشود كه مجازات سختي در پي دارد. قوانين شرع وجود دارند كه تقدس جاوداني و ابدي دارند و در خصوص آنها چون و چرا نبايد كرد.
كاست روحانيون وجود دارد كه امور ديني و قضايي وفرهنگي جامعه و حتي عزل و نصب مقامات سياسي را در دست خود قبضه كردهاند.
اما در يونان باستان و رم باستان چنين وضعي را مشاهده نميكنيم. جامعه يونان باستان و رم باستان. جوامعي لائيك(ياغير ديني) بودند. چيزي به نام قوانين شرع وجود نداشت كه حاملانش روحانيون باشند. كتاب مقدسي نبود كه چارچوب انديشه ديني و غير ديني را تعيني كند.عقل ميتوانست در همه امور چون و چرا كند و به كنكاش بپردازد. ولي درايران باستان مغها و موبدان عقل را زنجير كرده بودند. در يونان با هراكليتوس و افلاطون انديشه فلسفي از درون انديشه اسطورهاي سر بر كشيد. فيلسوفان پيش از سقراط با همان روشي كه امور طبيعي را بررسي كرده بودند امور ديني و سياسي را نيز بررسي كردند. انديشه هندي همه چيز را سيال و ناپايدار ميدانست و انديشه چيني همه چيز را پايدار و تغييرناپذير تصور ميكرد؛ اما انديشه يوناني در جستجوي پايداري در ناپايداري بود، در پي يافتن امر تغييرناپذير در تغييرات بود؛ يعني ميخواست قوانين حاكم بر تغييرات را بيابد.
براي انديشهايراني كه نبرد اهورا و اهريمن را حاكم برجهان ميدانست، ميبايست انديشه يوناني برايش عجيب و غريب بوده باشد. پانتئون يا بارگان خدايان المپ برخلاف اهورا و اهريمنايراني يا يهوه يهودي مطيع قوانين طبيعت شد. اراده خدايان يوناني، بر خلاف اراده خدايان ديگر اقوام، نميتوانستند قوانين طبيعت را نقض كنند. اين موضوع اين معني را ميرساندكه انديشه عقلي يا فرهنگ بر اساطير يا دين يوناني غلبه يافته و دين زير دست فرهنگ قرار گرفته بود. زبان يوناني نيز براي تفكر فلسفي بسيار انعطافپذير بود. با پيدايش تفكر فلسفي، اساطير و سنت نقد شدند و تقدس خود را بيش از پيش از دست دادند.ا نديشه فلسفي به بحث در مباني حكومت سياسي پرداخت و بر شيوه حكومت كردن غلبه يافت. به سخن ديگر ، فرهنگ، دين و سياست را زير سلطه خود گرفت. اما درايران باستان موبد موبدان قدرتمندترين ومتنفذترين فرد در كشور بود. موبدان نه تنها حاملان دين و فرهنگ بلكه كارگزاران حكومت نيز بودند يعني در اداره كشور نقش اول را داشتند.
ميبينيم كه اساطير يك قوم، تاريخ آن قوم را پيشاپيش رقم ميزنند. گمان نميكنم چيزي به نام تفكر عقلاني- انتقادي درايران باستان وجود داشته است. در يهوديت نيز وضع مانندايران بوده است؛ يعني بر پايه دين، جامعه شكل گرفته بود و دين، شكل حكومت و فرهنگ را معين كرده بود.اسلام نيز مانند يهوديت است. درجامعهايران باستان و اسرائيل باستان و جوامع اسلامي، چه در گذشته و چه در حال، دين تعيين گر فرهنگ و حكومت ونظام قضايي بوده است. بعضي از جوانان كشورمان دچاراين توهم شدهاند كه ما پيش از اسلام فرهنگ عقلاني درخشاني داشتهايم و حمله اعراب بهايراناين فرهنگ درخشان را از ميان برده است. گرچهاين احساسات درك شدني است، اما بايد گفت كه در ايران پيش از اسلام هم موبد موبدان وموبدان نفسها را بريده بودند وخونها را در شيشه كرده بودند. علت پذيرش اسلام از سويايرانيان به خاطراين بود كه آيين زرتشتي مقاومت چنداني در برابر پيشروي اسلام نشان نميداد، و از لحاظ سادگي مانند اسلام بود. فرهنگ پيشرفتهاي حاميآيين زرتشتي نبودكه بتوا ند مقاومت كند. تفكرايراني سراسر خرافي بود و موبدان بهايراني اجازه تعقل نداده بودند. آنچه بود خرافات بود و خرافات. اسطوره سوشيانت هنوز هم بر سير تاريخايران فرمان ميراند. ميبينيم كه اساطير يك قوم، تاريخ آن قوم را رقم ميزنند و سير آن را پيشاپيش معين ميكنند.
*آيا تبادلات فرهنگي ما با يونان و بويژه تفكر وانديشه يوناني، چه در پيش از اسلام و چه در دوره اسلامي، زمينهاي جهت رشد عقلگرايي و فرديت و تفكر در زمينه دين باستانيايران و در حوزه تفكر اسلامي، براي نمونه در آراي متفكراني چون ابن سينا، فارابي و يا در منازعات كلاميمعتزله و اشاعره و … فراهم نساخت؟
-در پاسخ به پرسش پيشين شما گفتم كه درايران، چه پيش از اسلام و چه پس از آن، دين تعيين گر فرهنگ و ساخت حكومت و نظام قضايي بوده است. دين زرتشتي و اسلام اجازه نميدادند كه پيروانشان فرهنگ ديگري را بپذيرند. متفكراني مانند ابوريحان بيروني، ابنسينا، فارابي، جرجاني و زكرياي رازي از فرهنگ دينيايران برنخاستند، آنان دست پروردگان فرهنگ يوناني بودند؛ وازاين رو در معرض انواع تهمتها و تحقيرها قرار داشتند. ابوريحان بيروني در ديباچه كتاب تحديد نهايات الاماكن لتصحيح مسافات المساكن مينويسد:
چون در كار مردماين روزگار مينگرم ميبينم كه همگان د رهمه جا سيماي ناداني به خود گرفتهاند و با اصحاب فضل دشمني ميورزند و هر كس را كه به زيور دانش آراسته است ميآزارند و گونه گونه ستم و بيداد درباره او روا ميدارند.(…) دراين باره بر مركب هم چشميسوارند و از هر فرصتي براي بيشتر نمودناين آزمندي بهره ميگيرند؛ و كار به جايي كشيده است كه يكباره دانشها را ترك گفتهاند و به خدمتگزاران دانش بيزاري مينمايند. كساني ازايشان كه دراين راه زيادهروي پيشه كردهاند، دانش را به گمراهي نسبت ميدهند تا همانندان نادان خود را به آن دشمن سازند و به آن رنگ بد ديني زنند.
ترجمه آثار فيلسوفان يوناني در زمان مامون خليفه عباسي صورت گرفت ولي هم زمان با آن،متشرعين نيز به مخالفت با فلسفه برخاستند و فلاسفه را ملحد و زنديق خواندند. در ميان دانشمندان قرنهاي چهارم تا ششم هجري كمتر كسي را ميتوان سراغ گرفت كه به كفر و زندقه و الحادمتهم نشده باشد. از اوايل قرن چهارم هجري تا امروز كتابهاي زيادي در رد فلسفه و علم يوناني و غربي نوشته شده اند كه شايد كتاب غربزدگي جلال آل احمد يكي از موارد اخير آن باشد.
شهاب الدين ابوحفض عمر سهروردي عارف قرن ششم هجري(539-632) در كتاب رشف النصایح الايمانيه و كشف الفضائح اليونانيه، فلاسفه يونان و ابن سينا و فارابي و ديگران را«منافقان زمانه» و«مخانيث دهريه» مينامد و خليقه الناصر الدين الله را ستايش بسيار ميكند كه به اعدام مآثر فلاسفه دست يازيده است. او كتاب شفاي ابن سينا را كه كتاب شقا ميناميد به آب بشست. خاقاني در ذم و رد فلسفه يواني و تحقير فيلسوفان ميگويد:
مركب دين كه زاده عرب است داغ يونانش بر كفل مهيد
و يا:
فلسفي گرچه نيست اميرالنحل همچو زنبور نامسلمان است
ميبينيم كه از همان آغاز علم و فرهنگ يوناني را زائهاي بيگانه با اعتقادات ديني تصور ميكردند و آن را چيزي مذموم ميدانستند كه ميبايست هر چه سريعتر از شرش خلاصي يافت. در چنين جايي نميتوان از تفكر آزاد و رشد فرديت سخن گفت.
ترجمه آثار يوناني به عربي نيز موضوع پيچدهاي است.اين آثار نخست به سرياني ترجمه ميشدند، سپس از ترجمه سرياني به عربي بازگردانده ميشدند. مسلماً نه زبان عربي با زبان يوناني خويشاوندي داشت ونه تفكر عربي با تفكر يواني شباهت. ازاين رو فلسفه يوناني در روند ترجمه به عربي تغيير معنا ميداد و بار اوليه خود را ديگر نداشت. زبان فلسفي يوناني از مفاهيم اسطورهاي يوناني تكوين يافته بود؛ اما اساطير يوناني يعني تفكر اسطورهاي يوناني با تفكر اسطورهاي عربي قرابتي نداشت،ازاين رو تاريخچه مفاهيم فلسفي يوناني با تاريخچه اصطلاحتي كه در زبان عربي براي آن مفاهيم جعل شدهاند همخواني ندارند. به همين سبب توشهيكوايزوتسو،اسلام شناس ژاپني،فلسفه اسلاميرا نظامياز واژهها و اصطلاحات مبهم و نيمه شفاف ميداند. همين ابهاميكه در ترجمه آثار يوناني به عربي وجود دارد، در ترجمه آثار فلسفي به زبان فارسي يا شرحي كه بر آنها نوشتهاند نيز موجود است.ايا دانشنامه علايي تاليف ابن سينا همان وضوحي را دارد كه ترجمه آثار يوناني به زبانهاي اروپايي دارا ميباشند؟ايا كتاب فن سماع طبيعي تاليف ابن سينا كه مرحوم محمدعلي فروغي آن را از عربي به فارسي برگردانده است همان شفافيتي را دارد كه مثلاً ترجمه انگليسي فيزيك ارسطو به زبان انگليسي داراست؟ شايد وقت آن رسيده باشد كه از بعضي توهمات ذهني رها شويم و كار علم و فلسفه را جديتر بگيريم.
*امروزه در مقايسه با گذشته ترجمه و چاپ متون فلسفي و انسانشناسي غرب ما را تا حدودي با بنيانهاي فكري و اجتماعي غرب آشنا كرده،ايا فكر نميكنيد كهاين مسئله (يعني آشنايي با غرب) ما را از شيوه تفكر حكمييا اسطورهاي يا عرفاني دور كرده باشد؟
ترجمه متون فلسفي به فارسي براي تغيير دادن شيوه تفكر ما نابسندهاند. ما به خاطر ساختار اسطورهاي تفكرمان از متون فلسفي استنباطهاي غلطي ميكنيم. آقاي داريوش شايگان كه نامشان بر خواص و عوام آشناست در كتاب خودشان بت هاي ذهني و خاطره ازلي از كتاب كاسيرر فلسفه صورتهاي سمبلكي: انديشه اسطورهاي نام ميبرند ومطالبي از آن را نقل ميكنند كه براي من كه مترجم كتاب به فارسي هستم حيرت آور است.ايشان همه چيز را در هالهاي از تقدس قرار ميدهند و در فضاي قدسي سير وسلوك ميكنند. اما كاسيرر در كتاب ياد شده ميگويد: چون انديشه اسطورهاي فاقد ابزارهاي تحليلي و انتقادي است همه چيز را در هالهاي از تقدس و رمز و راز قرار ميدهد ولي رمز و رازي وجود ندارد.
وقتي داريوش شايگان بر داشتتش از كتاب كاسيرر وارونه باشد واي به حال خوانندهمیان مایۀ متون فلسفي. بنده كسان زيادي را ميشناسم كه كتابهاي فلسفي را ميخوانند: اما پس از خواندن آنها حرفهاي كليشهاي هميشگي خود را تكرار ميكنند.اين وضع بيانگراين است كه كتابهاي فلسفي را خوانندهايراني چندان در نمييابد و بر ساخت انديشه اش نيز اثر گذار نيست.ترجمه آثار دكارت را مثال ميزنم:ايا ترجمه فارسي آنها همان تاثيري را دراينجا داشتند كه در تفكر اروپايي بر جاي گذاشتند؟ مسلماً نه! وقتي ميگوييم ساخت تفكرايراني اسطورهاي است يكي از پيامدهاياين ساخت اسطورهاياين است كه تفكر استدلالي برايش اگر محال نباشد لااقل مشكل است، تا چه رسد بهاينكهاين ساخت ذهني بتواند نظامهاي فلسفي را درك كند و به نقد بكشد. تفكر در فرهنگ ما هنوز شكل منطقي و سيستماتيك پيدا نكرده است.
*در همين رابطه، برخي براي ارائه شيوه تفكر در شرق و از جملهايران به تفكر عرفاني و حكميشرق در برابر تفكر عقلاني غرب روي آوردهاند واين دو شيوه را در حكم جنبه هايي از بيان وجود انساني دانستهاند؛ لذا مدعي گشتهاند كه بايد از تفكر فلسفي- حكميدرايران سخن گفت نه از تفكر فلسفي ناب.ايا شما بهاين شيوه نگاه و تحليل معتقديد.
همان گونه كه اقوام گوناگوناند، فرهنگهايي كه ميآفريند نيز متفاوتاند. زادگاه تفكر فلسفي يونان باستان است. درايران باستان، هند، چين، مصر و بينالنهرين تفكر اسطورهاي- ديني حاكم بوده است. شايد بتوان گفت كه هند زادگاه تفكر عرفاني- فلسفي است. تفكر حاكم ب رجامعه ما پيش از اسلام تفكر شديداً متحجر زرتشتي بوده است و پس از اسلام نيزاين تعصب شديد را به اسلام سرايت ميدهد. براي گريز ازاين تعصب وتحجر، بعضي كسان به عرفان روي ميآورند. ولي عرفان بر تفكر عقلاني استوار نيست بلكه بر احساس تكيه دارد. مولوي ميگويد: پاي استدلاليان چوبين است.» و بارها فيلسوفان را با عنوان «فلسفيك» به تمسخر ميگيرد. پس عرفان نيز در عقل ستيزي و علم ستيزي همسنگر تفكر اسطورهاي بوده است. تفكر فلسفي ميخواهد بر پايه يك يا چند اصل، نظاميفكري براي تبيين امور بر پا دارد. چنين تفكر سيستماتيكي با ساخت تفكر ما بيگانه است. شايد بگوييد با نسينا و فارابياين كا را كردهاند. در پاسخ بايد گفت كه ابن سينا و فارابي نيز التقاطي است و يكدست و همساز نيست. فلاسفه اسلاميشارح فلسفه يوناني و بويژه فلسفه ارسطو بودند ولي خود نظاميفلسفي بنا ننهادند.
دراينجا شايد ذكراين نكته، بي ربط نباشد كه دانشمنداني مثل بيروني و خيام به رغم نبوغي كه در نجوم و رياضيات داشتند فاقد آن توانايي فكري بودند كه از چارچوب جهانبيني ارسطويي- بطلميوسي گاميفراتر نهند و نظام زمين- مركز يكنار را بگذارند و نظريه خورشيد- مركزي را كه قبلاً آريستارخوس اهل ساموس ارائه داده بود احيا كنند. ولي كوپر نيكاين شجاعت فكري را داشت كه نظام زمين- مركزي را مردود بداند. ميبينيم كه حتي ابوريحان بيروني و خيام نيز نتوانستند نوآوري لازم را داشته باشند.
گفتيم كه زادگاه تفكر فلسفي يونان باستان است. بعداًاين ميراث به قرون وسطاي مسيحي ميرسد و شكل متحجري پيدا ميكند تااينكه دكارت ظهور ميكند و اعلام ميدارد كه بايد عقل را از پيشداوريهايي كه آن را تيره و تار كرده است پاك كرد و بايد عقل را محك قرار داد و اعتقادات سنتي و مراجعي مانند كتاب مقدس، پاپ، و حكومت را كه نيرويي خارج از عقل انساناند مردود شمرد و به جز عقل خود به چيز ديگري اعتماد نكرد. بادكارت فلسفه جديد پا به عرصه وجود ميگذارد و به سلطه خرافات در اروپا پايان ميدهد.ايا هيچ يك از فيلسوفان جوامع اسلاميجرئت در افتادن با سنت را داشته است؟ بعضيها ممكن است بگويند حلاج بر بالاي دار رفت. ولي حلاج عارف بود ونه فيلسوف؛ و در تاريك انديشي و عقل ستيزي اگر از متشرعين افراطيتر نبوده ملايتمر نيز نبوده است. كتابهاي حكميمانند جاويدان خرد ابن مسكويه، سياستنامه خواجه نظام الملك و نصيحه الملوك غزالي، اندرزنامه و كتابهاي امثال و حكم اند نه آثاري فلسفي مانند كتابهاي جمهوري و قوانين افلاطون يا كتاب سياست ارسطو يا روح القوانين منتسكيو.
ذهن روشنفکر ایرانی زندانی اسطوره ها ست و ذهنیتی پیش مدرن است. این ذهنیت پیش مدرن را بازنمایی های جمعی ما ایجاد می کنند.
*پس به نظر شما ما هنوز به درك مدرنيته نرسيدهايم و نتوانستهايم هنوز شالودهاي استوار براي تفكرمان از قيد اسطوره فراهم سازيم. فكر ميكنم كه بنابراين شما بحث و بررسي درباره فلسفه و ادبيات پسامدرن در جامعه ما را گونهاي برخورد خردستيزانه با مقولههاي مدرنيته ميدانيد و آن را بحثي انحرافي قلمداد ميكنيد؟ درست است؟
مدرنيته در كشور ما خود را پيش از انقلاب مشروطه به صورت نوگرايي ديني نشان داد.نوگرايي در دژ تفكر سنتي شكافايجاد كرد. شكستايران در برابر روسيه، ورشكستگي جهان كهن را در برابر جهان نو لااقل بر خواص آشكار كرد. چارهاي نبود جزاينكه جامعهايراني راه تجدد در پيش گيرد. انقلاب مشروطه برخاسته از همين نياز بود. اما انقلاب مشروطه پيش رس بود و وارداتي. مباني آن حتي براي خواص نامفهوم بود تا چه رسد به عوام. مخالفان مشروطه و درصدر آنان شيخ فضل الله نوري درك درستتري از پيامدهاي قانون گذاري، آزادي خواهي و برابري داشتند تا هوادارن مشروطه. همين مخالفتها سبب شد كه انقلاب مشروطه راديكال نباشد و از همان آغاز با ارتجاع سازش كند و خواستههاي ارتجاع را نيز برآورده سازد. اما هنوز انقلاب مشروطه بر پاهاي خود نايستاده بود كه نيروي تازه نفسي براي تخطئه نظام پارلماني و دموكراسي به ميدان آمد و در جنگ با مدرنيته محافظه كار و ناتوانايران به ياري ارتجاع نيرومند شتافت.اين نيروي تازه نفس كه ادعاي علميبودن هم ميكرد ماركسيسم- لنينيسم بود كه دموكراسي را مسخره ميكرد و نظام پارلماني را پديدهاي بورژوايي ميدانست. دولت پارلماني را نماينده منافع بورژوازي ميشناخت و آن را وسيله سركوب پرولتاريا ميدانست. ارتجاع متكي به سنت بود ولي ادعاي علميبودن نميكرد،اما كمونيسماين ادعا را نيز داشت. پيوند ناميمون ارتجاع و چپ از همين هنگام در تاريخايران بسته ميشودكه عواقب شوميبراي جامعهايران داشته است. هدف كمونيستها انقلاب سوسياليستي و سرنگوني حكومت بودوميخواستند با معجزه برقراري ديكتاتوري پرولتاريا نه تنها عقب ماندگي فرهنگي، اقتصادي و سياسي و اجتماعيايران را از ميان ببرند بلكه بهشتايجاد كنند. الگوي آنهادراين خصوص ديكتاتوري استالين در شوروي بود وبهشتي كه او در آنجا ساخته بود! البته بعداً الگوي مائر و الگوي ششلول بندهاي آمريكاي لاتين جاي الگوي استالين را گرفتند. مدرنيته كه از همان آغاز ورود خود بهايران مباني نظرياش درك نشده بود وشديداً محافظه كار و ترسو بود اكنون ازدو سو مورد حمله قرار ميگرفت: ارتجاع و ماركسيسم- لنينيسم.
اسطورههايي كه ماركس و انگلس ساخته بودند در غرب به خاطر رشد عقلانيت خريداري نيافت؛ اما در شرق كه تفكر اسطورهاي حاكم بوداين اسطوره ها مورد توجه قرار گرفت. با انقلاب اكتبر1917 جامعه سنتي و عقب مانده روسي با مستعمراتش در قفقاز و آسياي ميانه زره ماركسيسم – لنينيسم به تن كرد. البته روسيه نسبت بهايران و كشور آسياي ميانه و قفقاز پيشرفته بود؛ اما نسبت به جوامع غربي، جامعاي عقبمانده و سنتي بود. پس از روسيه، جامعه عقبماندهتر از روسيه يعني چين زره ماركسيسم- لنينيسم را به تن كرد.
اكنون جنگ ميان عقب ماندگي و مدرنيته را جنگ ميان سوسياليسم و امپرياليسم ناميدند. كشورهاي عقب مانده سوسياليستي كشورهاي عقب مانده و مستعمرات غرب را بر ضد غرب شوراندند. اكنون عقب ماندگي كشورها نه تنها پديده زشتي نبود، بلكه عقب ماندگي به عنوان فرهنگ بومياقوام تقديس ميشد؛ و مدرنيته متهم بهاين ميگرديد كه ابزار امپرياليستها براي نابودي فرهنگهاي بومياست. دراين ميان مرحوم مصدق زمان نخست وزيري را به دست ميگيرد و شعار ملي كردن شركت نفت را سر ميدهد وتب غرب ستیزی را در جامعهايران بالا ميبرد. وجه اشتراكاين سه جريان ارتجاع، حزب توده و جبهه ملياين بودكه همه غرب ستيز بودند وغرب را مسبب همه عقب ماندگيهايايران و شرق ميدانستند. سازمانهاي فاشيستي،كه خصلت اصليشان بيگانه ستيزي است، نام جبهه ملي(National front) را بر خود ميگذارندآيا مصدق و ديگر رهبران جبهه ملياين عنوان را از سازمانها ي فاشيستي غربي اخذ كردهاند يا نه، موضوعي است كه بنده نميدانم. ولي مسلم است كه مصدق ليبرال به معناي غربی نبود كه خواهان برقراري دولتي لائيك مبتني بر نظام پارلماني و متكي بر قوانين موضوعه باشد. او محافظه كار وسنت پرست بود نه سنت ستيز و هوادار مدرنيته.ذهنیت مصدق ،ذهنیتی اسطوره ای و عقب مانده بود مانند ذهنیت مهندس بازرگان.با مصدق هدف انقلاب مشروطه که اخذ فرهنگ و تمدن غربی بودبه گور سپرده شد و رویارویی با غرب جای آن را گرفت. روشنفکران ما همیشه از سیاستمدارانی پشتیبانی کرده اند که خواهان رویارویی با غرب بوده اند. ما شاهد موضع گیری های ماورای ارتجاعی جبهۀ ملی در مقاطع گوناگون بوده ایم.شايد مصدق بيشتر تحت تاثير موسوليني بود تا استالين. پايگاه طبقاتي جنبش فاشيسم،خرده بورژوازي است و مصدق نيز به خرده بورژوازي تكيه ميكرد. با ملي شدن شركت نفت ذهن اسطوره سازايراني در خصوصاين واقعه نه چندان مهم اسطورههاي عجيب و غريبي ساخت.پیروان مصدق، سقوط او را «هبوط » از بهشت می دانند.
اكنون نبرد با غرب و با مدرنيته را سه جريان دنبال ميكردند: نيروهاي سنتي، پيروان مصدق و نيروهاي چپ. شاه هم ميگفت:من«پدر ملتم» و قانون اساسي را قبول ندارم زيرا منطبق با مقاميكه شاه در جامعه سنتيايران داشته است نيست؛ واين قانون اساسي از قانون اساسي بلژيك برگرفته شده است. ميبينيم كه همه، دموكراسي ليبرالي را مردود ميدانستند. اصلاپيش از انقلاب كسي درباره دولت لائيك و جامعۀ لائيك بحث نميكرد. شايد اصلاًاين اصطلاحات را كسي نشنيده بود. همه بحثها بر سر مبارزات ضد استعماري و ضد امپرياليستي بود. رژيم گذشته نيز غرق در شكوه و جلال دورۀ هخامنشي بود. مثلاً جشن دو هزار و پانصد ساله شاهنشاهي ميگرفت اما تاريخ دو هزار و پانصد ساله شاهنشاهي خود يكي از بزگترين دروغهاي تاريخي است كهايراني ساخته است. كشوري كه در پيش از اسلام چندين قرن زير سلطه سلوكيان بوده است و پس از سقوط ساسانيان چندين قرن زير سيطره اعراب به سر ميبرده و پس از سقوط امپراتوري عرب زير يوغ تركهاي آسياي ميانه قرار گرفته است، از چه تاريخي و چه تداوم تاريخي ميتواند سخن بگويد؟ از كدام استقلال ميتواند داد سخن بدهد؟ د رچنين فضايي كه نيروهاي مختلف اجتماعي و سياسي ساخته بودند چگونه ميشد از دموكراسي، حقوق بشر،تحمل عقايد مخالف، و مداراي ديني سخن گفت؟اين فضاي آكنده از نفرت به غرب و هرچه غربي است انقلاب سال 57 را پديد آورد. رژيم شاه مظهر وابستگي به غرب و غربزدگي شناخته ميشد. گرچه رژيم شاه در جنگ با مدرنيته خود در كنار ساير نيروها قرار داشت ولي بعضي مظاهر مدرنيته، البته به شكل بسيار محافظه كارانه،اجازه تجلي پيدا ميكردند. شاه فقط ارتشي مدرن ميخواست،اما مباني نظري مدرنيته را نميپذيرفت.مدرنیتۀ شاه و رضا شاه مدرنیتۀ ساختاری بود یعنی نهاد های مدرن مانند دبستان و دبیرستان و دانشگاه وآرتش ودوایر دولتی ایجاد شدند؛ اما ذهنیت مدرن یا سکولار بطور گسترده در جامعۀ ایران نهادینه نشد؛همچنان که در ترکیه نهادینه نشده است. با پيروزي انقلاب، نيروهاي سنتي و چپ و پيروان مصدق با مسائلي رو به رو شدند كه در خواب هم نميديدند. رژيم گذشته را از ميان برده بودند اما با روشهاي سنتي هم نميشد جامعه را اداره كرد. كم كم كمونيستها دريافتند كه تصوراتشان منطبق با واقعيت نيست. مصدقي ها ديدندكه با قطع يد استعمارگران،ايران بهشت نشده است. نيروهاي سنتي،با مسائلي روبه رو شدند كه در كتابهاي قدما نيامده بود،بنابراين راه حلي براي آنها در دست نداشتند. فضای قبل از انقلاب از ميان رفته بود.
یک پاسخ به “درک نادرست از جامعۀ سکولار غربی ونشناختن سرشت اسطوره ای اندیشۀ شرقی”
متاسفم! ارسال دیدگاه بسته شده است.
سكولار نقاب دار كيست ؟
در تعريف سكولار آمده است جدائي دين از سياست
علت اينكه عده اي طبل جدائي دين از سياست را مي زنند از دوحال خارج نيست يا نا كارمدي دين در حل مشكلات بشري است! ويا دين مزاحم سياست مداران زور گو ميباشد در حالت دوم طبيعي است كه دين با طبيعت زور گويان سازگاري ندارد ولي مسئله اي كه مي خواهيم بررسي نمائيم علل ناكارامدي دين در مشكلات بشري است
تنها چيزي كه ناكارمدي دين را در ديدگاه سكولاريسم نمايان مي كند برداشت غلت از دين است چون در ديدگاه مردم قشري مشكلات بشر از اول خلقت در دين گنجانيده شده است كار را به جائي برده اند كه مي گويند تمام اختراعات بشر نيز در دين گنجانيده شده است وبعد نمي توانند مشكلات خود را از دين استخراج كنند مي گويند دين ناكارآمد است و بايد كنار گذاشت و قضيه سكولار پيش مي آيد و اين يك طرف قضيه است !
دينداران براي رهائي از اين نابساماني مي بايستي تعريف جامعي از دين داشته باشند و تا بحال تعريفي جامع از دين نشده است و برداشتهاي كنوني از دين نيز با خلقت بشر و رسالت پيام آوران هم خواني ندارد
اولا هيچ پيام آوري براي بشر از اختراعات و تكنولوژي صحبت نكرده اند فقط دو پيام براي بشر داشته اند يكي اينكه خدائي هست و دوم اينكه بعد از اين دنيا دنياي ديگري وجود دارد و از طرفي غايت خلقت بشر چنين اقتضاء نمي كند كه تمام برنامه هاي او از قبل طراحي شده باشند