خنیاگری /محمود کویر
-آهای! نقال نقل های رفته از خاطر! آی!
نای هفت بند نقره کوب شاد
زخمه های تار
هل هل دف
…
خنیاگری
نقل هوشیدرماه
زخمه می زد زرد
باد غوغاگر
به تنبور درخت درد.
آخرین برگ درخت از ترس
برکبود خاک می رقصید.
گرگ گویی چند گز آن سو ترک
از اجاق سرد
تلخ میخندید.
پیر خنیاگر
نقال نقل های پهلوانی
پیرزادی از تبار زاد سرو مرو
بر کنار چایخانه ی خالی و متروک
بی چمیدن های بید و چه چهی آب و بغبغوی کفتران مست
پشت کندهی زانو
حصار بستهی بازو
بر سکوی ساکت و مایوس
جا خوش کرد.
افسار کهربر شانه
بی کولبار مخمل زردوز
بی ترمه قبای کهنه اش بر دوش
بی پریشان ململ دستار بر سر
و بی پاپوش هفتاد و دوبند از چرم سرخ ساغری، پاها.
تنها، کودکی تنها تر از ماه شبی ابری
گرد میدانچه
سوار نی
-در خیالش رخش فرخ پی-
چشم بر نقال
آشنای پیر سالِ پارسال و سال های پیر.
-آهای! نقال نقل های رفته از خاطر! آی!
نای هفت بند نقره کوب شاد
زخمه های تار
هل هل دف
پر پر بربت
بربت سینه کبوتر؟
کو؟
کو کو؟
– بربت سینه کبوتر
رگ رگش را دردها از هم درید.
نای هفت بند نقره کوبم را
گلو گویا برید.
مانده تنها اندکک
ازهق هق تلخ قناری
های های هدهد و
زار زار قمریان دربدر.
آری!
-سرمه ی شیرازی و سرخاب یزد و مشک دانهی قندهار
عنبرسارا
برای ما
نیاوردی چرا؟
نار و نارنج وترنج وبه! سیب و دستنبوی دست یار چه؟
نقل های بید مشک و سنجد و عناب چه؟
-ها!همین ها! مانده در این کوله بار مخمل زرکوب :
عینک و انگشتر ی نقره.
مدادو دفترو یک مهرهی شطرنج، از خمیر نان.
آبی یک پیرهن.کفشی کتانی. بسته ای سیگار. یکصد و هفتادوچند تومان و چند.
– چای دارچین و قل قل قلیان و نقل رستم و سهراب چه؟
این سماور مانده در این چای خانه
سر شکسته، ساکت و خاموش؟
سهراب!خنجر!خاک؟
گنج خانه! نوشدارو؟
رستم! سر به زانو؟
تهمینه! وای گیسو؟
کاووس! بر سریر مرمر و الماس ؟
بر اریکهی زر؟
…
ناگهان نقال پیر سالیان دور از جا خاست
چوبدستش گرد سر گرداند
کوفت کف بر کف
خروشی بی امان سر داد
گویی از ژرفای غاری بر ستیغ کوهی از افسانه و افسون
پهلوانی پیر
آخرین تیر
از کمان حسرت و امید
می دهد پرواز.
چشمه ای ناگاه
از کمین صخرهای ستوار
می جهد بر کوه:
آخر شهنامه را تومار دارم من!
کهنه توماری نوشته بند تا بندش به مشک و زعفران و اشک
آری! آخر شهنامه!
آی!
خبر این است
اژدهای شش چشم اهرمن چهر سه پوزه
آن مار خوار
آن دیو سر
از غار کبود خویش
چون دود
چونان باد
آن جادو! آن دروند!
برآمد بار دیگر! های!
خفتگان خسته و خاموش
غرق در کابوس کیکاووس
اولاد هراس و ترس!
از آن پس……………
(از آن پس برآمد ز ایران خروش
پدید آمد از هر سویی جنگ و جوش
یکایک ز ایران برآمد سپاه
سوی تازیان برگفتند راه
شنودند کانجا یکی مهترست
پر از هول، شاه اژدها پیکرست
سواران ایران همه شاهجوی
نهادند یکسر به ضحاک روی
به شاهی برو آفرین خواندند
ورا شاه ایران زمین خواندند
کی اژدهافش بیامد چو باد
به ایران زمین تاج بر سر نهاد)
نقال نقل های شگفت و به یاد مانده، سینه به سینه، پشت در پشت
منتشا در مشت
دندان فشرده به دندان
چندین واژه از بن دندان به لب کشید و چنین گفت:
(نهان گشت کردار فرزانگان
پراکنده شد کام دیوانگان
هنر خوار شد، جادویی ارجمند
نهان راستی، آشکارا گزند
شده بر بدی دست دیوان دراز
به نیکی نرفتی سخن جز به راز)
علم های همهمه در باد پیچید و به غوغا شد.
باد
مشتی خاک
بر دهان دریچه کوبیدو
چندین دریچه بال بر بال و شعله ی ترسان چندین چراغ، به آخرین نفس قد کشید و پرپر نور وآه. شب آهی کشید.
پیر خنیاگرخمید و دستی نهاد به کاسه خانهی زانو و قد کمانه کرد و به بالا شد.
نفس چو باز سپیدی از آشیان سینه رها کرد و خروشی دگر باره روان کرد و غوغاگران غریب از کوچههای هراس پا پس کشیده و دوباره هجوم آوردند.
اینک
از پس چندین و چند هزار و چند
ز خواب مرگ جسته
دیو مردم کش
دیودشمن کیش
آن بنفرین
تخم نفرت.
دیو دروند دروغ و داغ بر پیشانی از تف کینه
دیو دیرینه.
و می گردد سپاه خوف
سپاه خشم
از این بام، بر آن در
از این در، بر آن بام
به هر کوی و خیابان
نه تنها اژدهایی بر دوکتفش دارد این ضحاک
که انبوه سپاهش
هر کدامی مار
چشمان، مار
دندان، مار
گله گله مار
چله چله مار
و جوانان من
کدام و چند
خورش از مغز و از جان جوانان می کند این مار
نداند به جز کژی آموختن
جز از کشتن و غارت و سوختن
هان! بساط پهلوانی را شکست و بست و در هم هشت
حکیم توس را
دفتر و دیوان فرو پیچید.
همان دفتر همان دیوان همان تومار
که می خواند و همی خواند و دیگر بار هم برخواند و بر می خوانم اینک من:
(همانا که آمد شما را خبر
که ما را چه آمد ز اختر به سر
ازین مارخوار اهرمن چهرگان
ز دانایی و شرم بی بهرگان
نه گنج و نه نام و نه تخت و نژاد
همیداد خواهند گیتی بباد
بسی گنج و گوهر پراگنده شد
بسی سر به خاک اندر آگنده شد
چنین گشت پرگار چرخ بلند
که آید بدین پادشاهی گزند
ازین زاغ ساران بیآب و رنگ
نه هوش و نه دانش نه نام و نه ننگ
که نوشین روان دیده بود این به خواب
کزین تخت بپراگند رنگ و آب
چنان دید کز تازیان صد هزار
هیونان مست و گسسته مهار
گذر یافتندی به ا روند رود
نماندی برین بوم بر تار و پود
به ایران و بابل نه کشت و درود
به چرخ زحل برشدی تیره دود
هم آتش بمردی به آتشکده
شدی تیره نوروز و جشن سده
از ایوان شاه جهان کنگره
فتادی به میدان او یکسره
کنون خواب راپاسخ آمد پدید
ز ما بخت گردن بخواهد کشید
شود خوار هرکس که هست ارجمند
فرومایه را بخت گردد بلند
پراگنده گردد بدی در جهان
گزند آشکارا و خوبی نهان
بهر کشوری در ستمکارهای
پدید آید و زشت پتیارهای
نشان شب تیره آمد پدید
رگ روشنایی بخواهد برید)
رگ. رگ. رگ بران
تازیانه.تیغ و تسمه!
سیصد تازیانه اش بزنید!
آی! ایا! ای! اینجاباب الطاق بغداد و این پیراهن منصور!
این بوریای آتش گرفتهی عین القضات و این دروازه های بی شرم و نانجیب کجا؟ ! شیخ شهاب و هنگامهی گلو بریدن عشق.
نسیم آوازهای نسیمی! های ی ی ی ی!
دمی استاد
نگه را چار سوی چارتاق چای خانه
گرم گردانید
تکیه زد بر نرده های ماه
چون اناری سرخ
ترک برداشت
سروا کرد
صدا برخاست
گویی از ژرفای چاهی بی کبوتر
و یا نه توی تاریک قناتی خشک:
(تبه شد همه رنجهای دراز
شده ناسزا شاه گردن فراز
بپوشد ازیشان گروهی سیاه
ز دیبا نهند از بر سر کلاه
نه تخت ونه تاج و نه زرینه کفش
نه گوهر نه افسر نه بر سر درفش
برنجد یکی دیگری بر خورد
به داد و به بخشش کسیننگرد
ز پیمان بگردند وز راستی
گرامی شود کژی و کاستی
پیاده شود مردم جنگجوی
سوار آنک لاف آرد و گفت وگوی
کشاورز جنگی شود بیهنر
نژاد و هنر کمتر آید ببر
رباید همی این ازآن آن ازین
ز نفرین ندانند باز آفرین
نهان بدتر از آشکارا شود
دل شاهشان سنگ خارا شود
بداندیش گردد پدر بر پسر
پسر بر پدر هم چنین چارهگر
شود بندهی بیهنر شهریار
نژاد و بزرگی نیاید به کار
به گیتی کسی رانماند وفا
روان و زبانها شود پر جفا
از ایران واز ترک واز تازیان
نژادی پدید آید اندر میان
نه دهقان نه ترک و نه تازی بود
سخنها به کردار بازی بود
همه گنجها زیر دامن نهند
بمیرند و کوشش به دشمن دهند
چنان فاش گردد غم و رنج و شور
که شادی به هنگام بهرام گور
نه جشن ونه رامش نه کوشش نه کام
همه چاره و تنبل و ساز دام
پدر با پسر کین سیم آورد
خورش کشک و پوشش گلیم آورد
زیان کسان از پی سود خویش
بجویند و دین اندر آرند پیش
نباشد بهار از زمستان پدید
نیارند هنگام رامش نبید
چو بسیار ازین داستان بگذرد
کسی سوی آزادگی ننگرد
بریزند خون ازپی خواسته
شود روزگار بد آراسته)
پیر خنیاگر تکید اینجا
بر چارچوب پوک درگاه شکسته
باد در دهلیزهای بسته، افتاد از نفس، خسته
آسمان برچید
پرده ی فیروزه کوب نقره بافش را.
کودک تنها
در میان حیرت و اما
از خم میدانچه
هی زنان بر مرکبش نی
دور میگردد.
در خیالش خیل اسبان پریشان کاکل مغموم
بی رکاب نقره کار و بی لگام چرم
هر کدامی
نعش سهراب و سیاوش میبرد گویا.
سیلی باد است و
چندین چکه اشک وآستین شب.
پیر خنیاگر به ناگاهان
می جهد بر پشت اسب خویش
چنگ در یال بلندش میزند چون شیر
تا پیشانهی میدان
تک و تا و سم و هی های و هویی مست
چوبدستش همچو شمشیری به چرخاچرخ
و می ترکد خروشش
چو بغض کوه، چون تندر!:
آی! کجا!
آخرین امید!
نی سوار من!
نقل!
توماری دگر دارم!
ماه هوشیدر!
آی! ماه هوشیدر!
هزارهی ترس آمد سر.
کار،دیگر شد.
روزگار خفت و خواری ما سر شد.
آی! کو بهرام ورجاوند!
رستم و تهمینه و سهراب!
زال و رودابه!
گیو و گودرز و پشوتن!
شور دیگر شد.
خاک ایرانشهر
کشتزار صدهزاران هم چو رستم شد.
نماند تا ابد ضحاک
دیو آدمی خواره
پیر پتیاره.
بگو: باد!
بادا باد!
دوباره، صد هزاران بار باره!
درفش کاوه بر دوش دلیران.
پهلوانان جوانبخت بلند آوازه ی ایران
جوانان! کودکان!
مردان! زنان! شیران! پلنگان!
برآمد ماه هوشیدر!
چراغ عشق بر ایوان هر خانه بر آویزید
گل آتش به هر بامی بر افروزید
دهل کوبید و بر نقاره بنوازید.
نقل تازه ای دارم
نقل هوشیدر!
…
کودکان، آهسته آهسته
از خم خاموش هر خندق
از نهفت کوچههای هول
از میان هلهلهی دهلیزهای باد
طبل کوبان
هم سوار نی
-مادیان شیرمست شاد فرخ پی-
پیش میآیند.
پیر خنیاگرخروشش می شود جاری
چونان جویباری! رودباری! نهر!
بر تمام خاک ایرانشهر:
نقل تازه ای باید
نقل هوشیدر!
***
نقل است که چون دیوان ژولیده موی اهریمن روی، از تخمهی خشم، از تبارنفرین و از نژاد نفرت، ایرانشهر بگیرندو ضحاک سه پوزهی شش چشم، آن دروند، از بندخویش در دماوند، بگریزد و بر این سرزمین بتازد، پس هوشیدرماه برخیزد و گرشاسب و دیگر پهلوانان و دلیران ایران را برانگیزد و او را از میان بردارد.
یک پاسخ به “خنیاگری /محمود کویر”
متاسفم! ارسال دیدگاه بسته شده است.
لذت بردم