حميد باقري

مارس 092007
 

آفتاب ِ اریب ِ زمستانی
پشت ابر نبود و
در کلاس
ستون های غبار کج بودند
با عطا مَلک به کلاس آمد
معلم تاریخ
با عطا ملک
بوی اسب می آمد و
شیهه ها ی زخم
بوی اسب می آمد
از بو پیاده شد
معلم تاریخ درغبار نشست
و عطا ملک
هی عرض کلاس را بر می گشت
هی عرض کلاس را
به قرن هفتم هجری
به زخم کهنه ی قمری

وآفتابِ اریب
در غبار قدم می زد
انگور شانی می چیدند
دختران نیشابور
از تاک های کهن
و درباغ های معلق قالی
دختران رازی
آواز می خواندند
دل اش در بخارا می سوخت
معلم تاریخ
صدایش درکلاس
و از ستون های کج
هی سرباز قهر خدا بیرون می آمد
هی هی هی
آفتاب برهنه بود و دختران نیشابور
آفتاب برهنه بود و
دختران نا راضی
هی مغول می زاییدند
هی سرباز به کلاس می آمد
هی به کلاس
هی سرباز
هی هی هی
عطا ملک ؛
با بوی اسب رفت و
مغول در کلاس ماند
و معلم
صدایش درحوالی کرمان
در حوالی ری
دل اش به حال ِ شما می سوخت

و آفتاب ِ اریب
پشت ابر بود و
معلم تاریخ
به حکم هلاکو
آه…..
من کی مرده ام؛
که نمی دانم ؟
24/11/85

متاسفم! ارسال دیدگاه بسته شده است.

© [suffusion-the-year] MahMag - magazine of arts and humanities درد من تنهايي نيست؛ بلكه مرگ ملتي است كه گدايي را قناعت، بي‏عرضگي را صبر،
و با تبسمي بر لب، اين حماقت را حكمت خداوند مي‏نامند.
گاندي