حسنا صدقی

مارس 092007
 
به آفتاب-به شب و به سکوت که ابتدای سخن است

آفتاب می خزد در رگ هایم
من از تبار کدام قبیله ی خورشیدم
که این چنین در مسیر نور افتاده ام
شعله ای مرا به بزم خورشید می برد

به روی دستانم دریا آرام خوابیده است

سرسبزی درختانی که جنگل رویاهای من اند

و فردایی که باک آمدنش نیست.

بیدارم و خواب راحتم گذاشته است

بند بند وجودم از آفتاب لبریز و

بی نهایتم مملو از شعر و واژه است

دستم را بگیر نور مقدسی که در افق های دور انعکاس می یابی

شعر را پیاله پیاله در کام من بریز

دریا دریا تشنه ی ترانه ام

مرا به آخر رویاهای قایقرانان، دریا بزن

من از سکوت شب به سپیدی صبح عاشقم

به نجوای رهگذری که از عمق سفر می آید.

امشب را نادیده پلک بر هم نخواهم گذاشت

این شعر را ناسروده به خواب نخواهم رفت

کسی باید از خلقت نور امشب حرفی می نوشت

شعری کلام ناگفته اش را باردار بود.

شب را زنده زنده به پایت سر می زنم

بیدار شعر و شور ترانه ام

و از بلندترین شعر جهان بر کاغذ خط می کشم.

پیوست:

دارد همین لحظه یک فوج کبوتر سپید از فراز کوچه ی ما می گذرد

باد بوی نام های کسان من می دهد

دوست دارم تمام حس خوبی که هنگام نوشتن این شعر داشتم را به شب آفرینشش که سرشار از نور و خاطره بود و به عموی شاعرم که کلامش آرامش جان است و وجود نازکش دریا دریا مهر و لبخند تقدیم کنم

همیشه در زندگی دستی از فراز شب های تار به تنهایی ما خیمه می زند

نور مطلقی می آید تا با تمام وجود ما را در بر بگیرد

باید به سوی یکدیگر برگردیم تا بدانیم فاصله ها ناچیزتر از آنند که راوی درد ها باشند

متاسفم! ارسال دیدگاه بسته شده است.

© [suffusion-the-year] MahMag - magazine of arts and humanities درد من تنهايي نيست؛ بلكه مرگ ملتي است كه گدايي را قناعت، بي‏عرضگي را صبر،
و با تبسمي بر لب، اين حماقت را حكمت خداوند مي‏نامند.
گاندي