جايگاه انسان در ادبيات مدرن — عباس موذن

ژانویه 262007
 

جايگاه انسان در ادبيات مدرن عباس موذن
” آن چه مردم بيش ازهر چيز ازآن مي ترسند برداشتن گامي نو و يا گفتن كلامي تازه است .”

null

اين سخن را داستايوسكي از زبان “راسكولنيكف” مي گويد ؛ نيچه معتقد است ، سفر به وادي مدرن مخاطره هاي عميق و مخصوص به خود را دارد ، و راسكولنيكف نيز با جنايت خود اين گام تازه و مدرن را برد مي دارد! اين حركت يا اولين گام ، نيازمند اضطراب و دلهره اي جدي است تا بتواند انسان آسيب پذير و مضطرب را معرفي كرده و جهان فكري نويني را براي او بنا كند .هنريك ايبسن ، اولين نمايشنامه نويس مدرن نروژي مي گويد: ” وظيفه ي بزرگ زمانه ما اين است كه نهادهاي كهنه ي موجود را منهدم كنيم و از نو بسازيم” و البته آنتوان چخوف در مرغ دريايي خود از زبان ترپيلف اعتراف مي كند كه ” ما به فرم هاي نو نيازمنديم و بدون شكل هاي نو و تازه ما هيچ چيز نداريم.”

انسان فئوداليته در تنبلي و تن پروري ابلوموف گونه ي خود دست و پا مي زد و كاري به جز چرتكه انداختن در صورتحسابهايي كه براي ميهماني ها و خوش گذراني هاي خود نداشت . شايد به همين خاطر بود كه شاعر و نويسنده ي آمريكايي در دهه 1930 اعلام كرد كه ” مي بايست هنر را نو كنيم.”

براي ورود به دنيايي مدرن و يا هر جهان فكري نويني ديگر مي بايست از ارزشهايي كه بشر در برهه اي از زمان ابتدا آگاهانه آنها را به كار گمارده و پس از چندين نسل ، كوركورانه به آنها احترام مي گذارد و سر فرو مي آورد به عبارت ديگر به “لاشه مقدسات”

تبديل شده اند شجاعانه گذر كرد . به گفته ديگر چون آنها به خودي خود از بين نمي روند بايد آنها را سر بريد . چرا كه برداشت انسان صنعتي از واقعيت موجود ديگر برداشتي يكطرفه و تك بعدي نيست واقعيت به نسبت كنشي كه آدمي در مراحل مختلف زمان ( نه زمان فيزيكي كه در عقربه ي ساعت مي بينيم بلكه زماني كه در روح انسانها كش و قوس دارد) تغيير مي كند . حقيقت آن چيزي نيست كه چشمان ما مي بيند بلكه رخدادي ست كه بر وجود دروني ما تاثير گذارده و موجب افسردگي و يا شادي خاطرمان مي شود .

نيچه معتقد بود ، خدا را بايد كشت و ابر انسان را جايگزينش كرد ! اما كسي نمي تواند در جايگاه انسان كامل قرار گيرد مگر آنكه جسارت و شجاعت به قتل رساندن سنت هايي را داشته باشد كه مانعي براي رشد او شده اند . البته منظور نيچه ، كشتن آن خدايي ست

كه به مرور زمان توسط مردم از اصل خود تغيير شكل داده است . خدايي كه به تعداد علايق و سليقه هاي آدمي تكثير شده است. هرچند كه اينكار در طول تاريخ هميشه اتفاق افتاده و خواهد افتاد چرا كه هنجارهاي اجتماعي همچنين سنتهاي اجتماعي به مرور زمان كارآيي خود را از دست مي دهند و “زندگي” عناصر پيش برنده ي خود را دوباره جايگزين آنها مي كند .

داستايوسكي در در جنايت و مكافات، چنين مي كند . معاني موجود را شكسته و تعاريف نويي ازآن چه در شعور يك جامعه ي پير و فرتوت موجود است را ارائه مي دهد. از همين است كه منتقدين يكي از اولين رمان هايي كه به طرح تفكر مدرن مي پردازد را جنايت و مكافات مي دانند .

از ديگر نويسنده گاني كه به دغدغه هاي آدمي در عصر شروع تكنولوژي مي پردازدمي توان به فرانتس كافكا، بورخس و همچنين ، مارسل پروست اشاره كرد .
به قول كامو و سارتر ، كافكا را مي توان يكي از قوي ترين نويسنده گان پست مدرن به شمار آورد . نگاه متفاوت كافكا به داستان و استفاده ي گسترده و راهبردي وي از سبك و بازي هاي زباني در خلق يك اثر ، و به حاشيه كشيدن گره هاي داستان است كه موجب مي شود از ديگر نويسندگان هم عصر خود متمايز افتد . وجه تمايز نزديكي را مي توان درآثار بورخس و كافكا قائل شد . در آثار بورخس به عنوان نويسنده اي پست مدرن ، مي توان رد پاهايي از ادگارآلن پو را نيز مشاهده كرد. آلن پو معتقد بود كه انسان نبايد خود را دراختيار موقعيت هاي روزمره و صرف زندگي قرار دهد . او روزمره گي را از تخيل تهي مي دانست . البته مارسل پروست نيز به عنوان نويسنده اي مدرن نيز چنين مي كند . پروست با ساختن چند گره ي كوچك ، از گره اصلي داستان دورشده اما براي گشودن آن دوباره به گره ي اصلي برگشته و شروع به طرح و گسترش موضوع مي كند . هرچند كه پروست بيشتر نوشته هايش را خود تجربه كرد اما پيش از نوشتن آن ها روي كاغذ ابتدا زمان و مكان معمول را درهم شكسته ، دوباره با مهارت و به گونه اي نو بازسازي مي كند . به نظر بورخس ، يك اثرادبي مي بايد از تجربه هاي شخصي فراتر رود . نويسنده بايد بتواند تجربه هاي شخصي و روزمره اي را كه هر روز در كنارش جريان دارد را ابتدا ذخيره كرده و سپس از پتانسيل به دست آمده ، ‌آن ها را با رويدادهاي مهم و شگفتي كه مي توانند مستقل و تاثير گذارهم باشند ، در يك ديگر تنيده و به چالش درآورد . شايد فقط دراين جا مي توان تفاوت و قابليت مهم رمان پست مدرن با رمان نو كه هستي را تا مرتبه اشياء و نمونه برداري ديكته وار از طبيعت تنزل مي دهد ، و يا رمان هايي به سبك رئاليسم جادويي را شناخت .

كافكا ، با طرح معما و راز در داستان هاي خود فعل نوشتن را از جبرگرايي يك جامعه شناختي يا روان شناختي كه مي كوشد نويسندگي را با منابع مادي و فيزيكي توضيح دهند رها مي سازد . درمكتب رئاليسم جادويي ، سحر و جادو به گونه اي با عناصر جادويي كنارهم قرار مي گيرند كه نياز و خاستگاه شخصيت و كاراكتر رمان را ارضاء كنند . به بيان ديگر، او عناصر فيزيكي را آنگونه كه شخصيت هاي داستان در مخيله خود دوست داشته و تصور مي كنند دراختيار آن ها قرار مي دهد . به گونه اي كه واقعيت و جادو با هم مخلوط شده و با كمك يكديگر ، زمان و مكاني مطلوب را پي ريزي مي كنند. اما شخصيت هاي كافكا ، رها از نيازهاي روزمره ،‌ خود تبعيد شده هايي هستند كه مي توانند تمام مرزها، اعم ازاخلاقي، قانوني، فرهنگي و رواني را در نوردند براي انسان مدرن هيچ مدينه ي فاضله اي وجود ندارد . انسان درهياهوي اين قرن ‏‏، اسير در حجم هاي سيماني و زمخت ، غريب است ؛ غريبه اي كه مانند پرومته ، خود به خود توان و لياقت آن را دارد كه صاحب همه ي ارزشها باشد . انسان مستوجب احترام است . هيچ نيرويي حق آن را ندارد كه انسان را ولو در پست ترين نقطه از هستي ، تحقير كند . با اين همه او خدايی ست محكوم ، كه در پست ترين درجات هستي عذاب بودن را تحمل مي كند .

زنده به گور صادق هدايت نيز چنين است . سزيوفِ زنده به گور به مرگ دست نمي يابد و نمي ميرد . به دنبال مرگ مي گردد و شجاعانه او را به مبارزه مي طلبد ! صادق هدايت در زنده به گور همان سزيوفي ست كه زنده گيش رهايش نمي كند .

زند گي ، سنگ قبري ست كه بر او فشار مي آورد . به هر دري مي زند تا مرگ را به اسارت در آورده و بر او پيروز شود . از ترياك و ساينور كمك مي گيرد اما مرگ از او مي گريزد چرا كه عنصر زندگي ، خود هيولايي ست كه خداوند براي عذاب او به نگهبانيش گمارده است !

از ميان نويسنده گان معاصر آمريكايي ، مي توان به اچ . دي . سلينجر اشاره كرد . درون مايه ي داستان هاي سلينجر، تنهايي عميق و بي رنگ انسان هاست . البته جنس اين تنهايي ، متفاوت و خاص است . او با خلق اين گونه شخصيت ها فقط حس همدردي خواننده را تحريك مي كند . به همين ترتيب مي توان‏ ، آكاكي گوگول را در داستان ” شنل” مثال زد .

آكاكي كارمندي ست كه هيچ كدام از همكارانش او را نمي فهمند . مسخره اش مي كنند و مثل يك دلقك به وي خنديده و با او رفتار مي كنند . تا جايي كه آكاكي فرياد مي زند :

” دست از سرم برداريد . مگر من چه فرقي با شما دارم ! ”

در شنل ، تنها كسي كه خواننده مي تواند با او همزاد پنداري كند ، آكاكي ست . البته اين ترسو و يا مسخره گي آكاكي نيست كه به داستان نمود مي دهد بلكه موقعيت شغلي و محيط كارمندي اوست كه حقير و سياه جلوه مي كند . آكاكي التماس مي كند تا همكارانش او را اذيت نكنند . براي رهايي خود از موقعيت و لحظه اي كه طبيعت و يا سرنوشت براي او پيش آورده التماس مي كند ، در صورتي كه شخصيت هاي كافكا از نظر روحي بسيار قدرتمند و نسبت به دوزخي كه در آن قرار داده شده اند آگاهند تا جايي كه هيچ كسي يا چيزي نمي تواند براي سئوال هايي كه طرح مي كنند پاسخي در خور شاًن و مرتبتشان ارائه دهد ! البته انسان هاي كافكا ، اين قدرت و توان را دارند كه تمامي مرزها و هويت هاي مادي را به جريان هايي سيال تبديل كنند . همان گونه كه هنريك ايبسن نمايشنامه نويس مي گويد : ” زندگي كردن ، راه رفتن با اشباح است اما نوشتن ، به معني انديشيدن.”

گاهي وقتها به راستي عمر كلمه ها طولاني تر از زمان نشده اند؟ به راستي آيا ما سعي نمي كنيم تا كلمه ها را به بردگي بكشيم ؟ كلمه ها در مقايسه ي با زمان مثل كودكان و پيرمردان به نظر مي آيند . زمان ( جان انساني) سرشار از انرژي است ولي واژه ها از كار افتاده و يا كند حركت مي كنند . انسان در برابر پاسخ گفتن به نيازهاي دروني اش در چاله هاي تفهيم مي افتد . به قول لكان : « صحبت كردن در بالاترين مرحله اش نوعي پارازيت است »

اي كاش آدمهاي مرده مي توانستند بنويسند !

منابع :

جهان مدرن ( مالكوم برادبري، ترجمه فرزانه قوجلو)

لوكاچ و جامعه شناسي ادبيات( جي.پاركينسون)

رؤيا و تخيل در ابلوموف( فيث ويگزال)

لذت متن( رولان بارت)

جهان صنعتي و فرم هاي ادبي( لوسين گلدمن)

  3 دیدگاه به “جايگاه انسان در ادبيات مدرن — عباس موذن”

  1.  

    اشارات زیبا و عمیقی در این متن بود.

  2.  

    مثل داستانهایت خواندنی بود و نکات زیبائی داشت.

متاسفم! ارسال دیدگاه بسته شده است.

© [suffusion-the-year] MahMag - magazine of arts and humanities درد من تنهايي نيست؛ بلكه مرگ ملتي است كه گدايي را قناعت، بي‏عرضگي را صبر،
و با تبسمي بر لب، اين حماقت را حكمت خداوند مي‏نامند.
گاندي