توطئه در باران —نصرتاله مسعودى
نصرتاله مسعودى

تقديم به شهبازي
توطئه در باران
بسيار باهوش بود و حدس ميزد ريشهي ماجرا بايد از جاي ديگري آب بخورد، اما باز به خودش ميگفت: «نيشابوري قضاوت بر پايهي حدس و گمان از نابخردي است. تشكيل اين جلسهي سه نفره هم به خواست او و تنها بخاطر روشن شدن مسأله و فيصله آن بود.
< بعد از اينكه دكتر مرادي به سبك و سياق ويژه و با آن نگاههاي سرزنشآميز و آن حرفهايي كه هيچ استدلال محكمه پسندي پشتشان نبود، از آقاي نيشابوري تقاضا كرد كه شهسواري را اخراج يا حداقل به واحد ديگري منتقل كند، نيشابوري با صبوري، شيشه عينكش را پاك كرد و گفت: «دكتر جان، آقاي شهسواري دو ـ سه بار از جنابعالي تقاضا كردند كه در زمينة اتهام نسبت به ايشان دليل ارائه بفرمائيد، امّا شما هي ميفرمائيد من در جاهاي لازم و كارساز دليل ارائه خواهم كرد. بايد صادقانه خدمتتان بگم اگر لازم باشد، ما هم كارسازيم و كارهايي از دستمان برميآد البته اگر دليلي ارائه بشه. و باز خدمتتون عرض كنم اينگونه برخوردهاي بيحساب و كتاب نه به نفع سازمان است، نه مسائل فرهنگي و نه من و شما، دقيقاً اوائل بحث كه من گفتم اين به نفع مسائل فرهنگي نيست، شما فرموديد: «اتفاقاً دشمنشناسي اصيلترين كار فرهنگي است. خوب، چون اين حرفها به درازا كشيده و وقت هم ضيقه، اگر مقدور هست بدون ابهام و پردهپوشي بفرمائيد چرا با اين سماجت خاص به اين بندهي خدا چنان گير دادي، كه نعوذباللـه انگار با سلمان رشدي طرفي! شهسواري كه گفتند، مثل جنابعالي بچهي روستاست، گفتند عاشق طبيعتاند و حتي در كمال فروتني عرض كردند هنوز كه هنوزه پيراهنشان بوي پشكل ميده. ولي شما هي فرمايش ميكنين، جاي امثال ايشون، توي اين مركز نيست. بنده با چه استدلالي بايد عذر ايشونو بخوام. شما كه اين همه، مستقيم و غيرمستقيم ميفرماييد اگر ترتيب اثر داده نشه، كار رو به جاهاي باريك ميكشونين، ديگه وقتش نرسيده برگ برندهتونو زمين بزنين و بگين در كجاي اين شعر دستور صادر شده كه طبيعت و محيط زيست تخريب بشه و تا به قول شما از اين «ظلم به بشريت» قبل از وقوع جلوگيري بعمل بياد. لطفاً فرمايش كنيد كه بنده سراپا گوشم.»
نيمساعتي بود كه سه نفري جر و بحث ميكردند. شهسواري مسؤول شعر صفحهي «مجلهي طبيعت و سلامت» كه طبيعتاً آدم آرام و دقيقي بود، خيلي سعي كرده بود تحت تأثير حرفهاي اتهامآميز مرادي تحريك نشود و خويشتندارانه دندان روي جگر گذاشته بود كه شايد سوءتفاهم توليد شده را برطرف كند، حتي با كسب اجازه از آقاي مرادي و دكتر نيشابوري، درست مثل شاگردي كه درس پس ميدهد، كلماتِ طبيعت، محيط، محيط زيست، تخريب و حتي عبارت سرمايه ملي را با حوصله توضيح داد. و تنها يك بار صدايش كمي از حد معمول بالا گرفت بود و آنهم موقع توضيح و تفسير كلمات بود كه با تمسخر خاصي از سوي مرادي مواجه شد. و ناگزير و با لحن نيمه عصبي گفت: «مشكل جناب دكتر از هر جايي ميتونه باشد اِلا چاپ اين شعر!» و مرادي به سرعت و با چند پرده بالاتر از شهسواري دم گرفت، كه «عمو جان خجالت بكش، من توي دانشكده فقط صد برابر سنگيني تو جزوه راجع به زيستشناسي خوندم. بيشتر از پنجاه گوني چهار خطه! و بعد با ريتمي كه ميشد ضربش را هم گرفت، گفت: «بزك نمير بهار ميآد» و چون مصرع بعدش نميدانست و يا بر اثر عصبانيت از ذهنش پريده بود ادامه داد «هندوانه با آبغوره ميآد» اين حرفها را مرادي با آن ته لهجهي محلي و با چنان غرشي ادا كرد كه جوادينيا، مسؤول كارگزيني كه در اتاق بغلي كار ميكرد هم ترسيد و هم با خندهاي عجيب پيچ و تاب خورد، تا جايي كه پس از چند لحظه آقاي صورتيان هم از خندهي پر كش و قوس جوادينيا خندهاش گرفت. البته كنترل شده ميخنديدند كه مبادا صدايشان از در بزند بيرون و مشكلساز شود. صورتيان كه به قول رييس نقليه معلوم نبود به جهت خاصي فضول است و يا اساساً كنجكاو تشريف دارن! به جوادينيا گفت: «جواد چرا ناگهان خنده اونم يك ريز، و با ريسه؟!» و جوادينيا هم در جواب با شكلكي كه حالات خصوصيشان را در شبهاي جمعه و آن حال تداعي ميكرد، گفت: «صورتي جون تو خودت چرا ريسه؟!»
صورتيان كه حالا ديگر به واسطهي خلوت همان شبها با جوادينيا خيلي خودماني شده بود گفت: «حضرت عباسي كش و قوسهاي تو، هر پدر مردهاي را رودهبر ميكرد. خب خنده هم مثل خميازه مسريه. جان مرجان كوچولو به چي ميخنديدي؟» جوادينيا بدون اينكه از روي حكمي كه چيزهايي در آن مينوشت سر بلند كند، گفت: «ياد نعمت قار قارو افتادم.» و باز خندهاش گرفت، ولي اينبار، حس ميكردي خنده و بنمايهاي از حسرت با هم قاطي شدهاند. جوادينيا آهي كشيد و گفت: «هشت ـ نه ساله بودم؛ كنار خونهمون، همينجايي كه الان يك بانك سه طبقه ساختن، اون وقتا عين سر حضرتعالي، خاليِ خالي بود.» صورتيان گفت: «اندِ حرف مفت حالا چرا مثال جيبهامو نمياري كه از سرم خاليترن.» و جوادينيا گفت: يعني برا شب جمعه هر دو گدايي لازمايم؟!» صورتيان چشمكي زد و گفت: «ميگفتي!» «آره توي اين محوطه خاكي و خالي، دلالهاي گاو و گوسفند و بز و خر جا خوش كرده بودن. خدا بيامرزدش مادربزرگم…» صورتيان به سرعت گفت: «نور به قبرش بباره» «ممنون، آره مادربزرگم كه اصلاً دندون توي دهنش نمونده بود، روزي سه ـ چهار مرتبه هن و هنكنان ميرفت لب پشتبام و با كلماتي كه لثههاش ـ نور به قبرش بباره خيلي دلسوز بود ـ آره با كلماتي كه از لثههاش سُر ميگرفتن، به دلالي كه اكثر مواقع بجاي حرف زدن داد و قال ميكرد: ميگفت: «نعمت قار قارو، اون بلندگو رو، كه قورت دادي، كي ميخواي دفع كني، آخه بيانصاف، خدانشناس، بچه از خواب ميپره و پريدار ميشه.» برادرم حسنو ميگفت، اون موقع هنوز يكسالش نشده بود و هميشه هم مريض بود. نعمت قارقارو هم از اون پر روهاي روزگار بود و خيلي هم گردن كلفت. بي اصل و نسب اصلاً رعايت نميكرد، درجا چمباتمه مينشست و كلاهشو طوري كه ننه رو آن بالا ببينه با نُك انگشت بالا ميزد و با صداهاي خاصي كه ظاهراً به زور از گلوش بالا مياومد ميگفت: «فولي جون، هر چي زور ميزنم كه از دست اين بلندگو نجات پيدا كنم نميشه. اين روغن كرچك بد مذهبم كه اصلاً افاقه نميكنه.» هر دوشان باز خندهشان گرفت. بينِ خنده، صورتيان پرسيد چرا ميگفت: «فولي جون؟!» و جوادينيا گفت: «بيپدر مقصودش مادر فولادزرهي قصه امير ارسلان بود.» صداي مرادي باز بلندتر شد. گوشهاي شهسواري به گُلههايي از آتش ميمانست. شهسواري با دهاني خشك، كه زبان، راحت در آن نميگشت، گفت: «ديگه خيلي دور ور داشتي ما به احترام دكتر نيشابوري خيلي تحمل كرديم، آخه پدر من، تو كه تروپو با طاي دستهدار مينويسي و اونو انجير ميخوني با كار ادبيات چي كار داري؟!» دكتر نيشابوري با عصبانيت نگذاشت شهسواري ديگر ادامه بدهد، بلند و خيلي با تحكم خطاب به شهسواري گفت: «كافيه، بسه آقا ! شما بفرمايين توي اتاقتون، بفرمايين» صداي دكتر آنقدر قاطع بود كه در به سرعت باز بسته شد.» نيشابوري رفت كنار پنجره نيمهباز و نفس عميقي كشيد. مرادي براي چندمين بار سيگاري روشن كرد. و چند لحظهاي در سكوت گذشت. مرادي بعد از يك پك عميق به سيگاري كه داشت به انتها ميرسيد ميخواست حرفي بزند كه دكتر نيشابوري باز قاطع گفت: «اجازه بفرماييد آقاي دكتر، خواهش ميكنم! خوب، اقاي شهسواري كه نيست، به قول قديميها حال كلاهِ خودتو قاضي كن و بفرما كجاي اين شعر، جماعتو تحريك ميكنه كه مثلاً به جان درخت و محيط زيست بيفتن. من چند بار اين شعر رو خوندم. البته بايد به صراحت و صادقانه اعتراف كنم كه سواد ادبي ندارم. و البته اينو هم عيب نميدونم، چون درس و مشق من چيز ديگهاي بوده. خب شما كه بجز پزشكي، اهل شعر و ادب هم هستين چرا به صراحت توضيح نميدين تا تكليف اين مسأله روشن بشه.» مرادي با لحني كه يعني خودتي گفت: «ول كن دكتر! يعني جنابعالي واقعاً متوجه نشدي؟!» نيشابوري بدون اينكه ديگر حرفي بزند مجلهي باز روي ميز را پيش كشيد، عينكش را با عينك مطالعه عوض كرد و گفت: «لطفاً بدون بحثهاي اضافي و انحرافي، من شعر رو ميخونم، شما فقط هر جا به اون نكتهي خاص مورد نظرتون رسيديم بفرماييد كه من قطع كنم و توضيح بفرماييد. دكتر شروع كرد: «عنوان شعر كه مستحضريد «سرود هفتم است» و حتماً ربطي به مسأله تخريب نداره. و اما شعر، هر جايي هم فرموديد «ري واند» ميكنم.» نيشابوري سطر سطر ميخواند و بعد از هر سطر نگاهي سؤالآميز به مرادي ميانداخت و چون واكنش خاصي نميديد ادامه ميداد.
در ميانههاي شعر بود كه دكتر مرادي گفت:
ـ لطفاً برگرديد
ـ از كجا
ـ از سه پاييز پيشتر.
دكتر ريتم خواندن را كندتر و شمردهتر كرد: سه پاييز پيشتر/ كه دستهايم هنوز نميلرزيد/ بر پوست چناري/ كه روزي در باران/ «نون» نام مرا كندي نوشتم:/ دير آمدي پارميدا/ و من كنار انتظار/ به خاك افتادم/
شعر كه تمام شد دكتر نيشابوري چشم در چشم مرادي شانهها را بالا انداخت. دكتر مرادي باز با لحني ويژه و با تكيه و كشدار كردن كلمات گفت: «آقاي دكتر!» و نيشابوري صميمانه گفت: «آقاي مرادي عرض كردم من از شعر و شاعري سر در نميارم. پس نظرتونو سريعاً بفرماييد، چون اين بحث، بيخود و بيجهت خيلي داره كش پيدا ميكنه!» مرادي مثل كارآگاهي كه بخواهد كشف رو نشدهاي را ناگهان به رخ متهم بكشد و او را كيش و ماه كند، گفت: «پس اون كي بود كه دوشنبه گذشته وقتي تو سلف سرويس، من اون دوبيتي رو خوندم فرمود حس ميكنم مصرع سومش يه مشكلي داشته باشه.»
ـ خوب من دچار چنين حسي شده بودم و بعداً هم، آقاي شهسواري تأييد كردند كه اين حس به خاطر اشكال فني شعره، چون به جاي مفاعلين با فاعلاتن شروع ميشه. البته حقيقتاً من از مفاعلين و فاعلاتن چيزي سر در نميارم و هنوز نميدونم چي به چيه و كي درست ميگه.»
مرادي وقتي از اظهار نظر شهسواري اطلاع پيدا كرد رنگ غليظ صورتش دو برابر شد و انگار دندانهايش صدايي توليد كردند و خودخورانه گفت: «آقاي دكتر نيشابوري رييس محترم، آخه «اي كه دستت» كجاش بر وزن مفاعيلن نيست. اين مرديكه چون ميدونسته جنابعالي دربارهي وزن شعر اطلاعي نداريد خاليبندي كرده. حالا واقعاً بايد عرض كنم، كار اين بيسواد، تنها و تنها تخريب محيط زيست نيست، بلكه فكر ميكنم ايشان اصلاً و فيالمجلس مخرب متولد شده. براي اينكه با دلايل متقن ثابت كرده باشم پس خوب گوش بفرماييد تا بقول فردوسي پاكنهاد «تا سيه روي شود هر كه در او غش باشد.»
نيشابوري با لبخند گفت: «تمام وجودم با شماست بفرمائيد.»
ـ آقاي دكتر، شعر نو كه به گمان من حيف كه به اراجيفي اينگونه اصلاً عنوان شعر داد، پر است از رمز و راز و خيلي ببخشيد واقعاً خيلي ببخشيد، با كمال معذرت بايد عرض كنم ممكنه بعضيها اصلاً و ابداً از اين راز و رمزها چيزي دستگيرشان نشه، اينها مثل كُدهاي جاسوسي ميمونن، حالا من از اين كُدهاي بسيار خطرناك رمزگشايي ميكنم تا دهان شما باز بماند. ببينيد اينجا چه ميگويد:/ بر پوست چناري/ كه روزي در باران/ «نون» نام مرا كندي/ نوشتم:/ دير آمدي پارميدا/ و من كنار انتظار/ به خاك افتادم./ امّا چرا چنار و آن هم در روز باران! چون چنار بلندترين درخت اين خاكه و روزهاي باراني خودتان مستحضريد چون پوستش بر اثر باران خيس و نرم ميشه به راحتي كنده ميشود، نميشود. ولي كُدها تنها به اينها ختم نميشه. به طرف، يعني به مأمور گفته ميشود در روزي باراني به عمل مبادرت كند. چرا؟ چون در اين روز به جهت جوّ هوا و باران، مردم از خانه بيرون نميآيند و همين عدم تردد براي آنهايي كه قصد پوستكني دارن بهترين موقعيت است.» هر چه تفسير دكتر مرادي پيش ميرفت، دهان دكتر نيشابوري باز و بازتر ميشد و پنجهي دست راستش سنگين و آرام آرام ميرفت تا به صورت دست مشتزنها، گره ببندد. «و امّا راز اين جمله بسيار كوتاه ولي بسيار بسيار كليديِ/ دير آمدي/ ميدانيد دير آمدي يعني چه؟ يعني عمليات را دير شروع كردهاي. يعني كار تخريب با كمال تأسف به تأخير افتاده، يعني دستور سازماني را ناديده گرفته و در جهت انجام آن كاهلي به خرج دادهاي.» دهان باز نيشابوري، هيجانات مرادي را بيشتر ميكرد. بهمين خاطر حركات بدن مرادي موقع تفسير مدام بيشتر و ريتم گفتههايش تند و تندتر ميشد. مرادي مسرور از دانش شعري خود ادامه داد: «توجه بفرماييد جناب آقاي دكتر، اين تهديد زيركانه آخر را دقت بفرماييد/ و من كنار انتظار به خاك افتادم./ آنهايي كه با رمز و راز اينگونه نوشتهها آشنا نيستند، سادگيشان سبب ميشود كه خيال كنند كه شاعر كنار انتظار به خاك ميافتد، امّا نه، قضيه بسيار پيچيدهتر از اين حرفهاي معمولي است.
ولي فيالواقع گوينده به مخاطب ميخواهد هشدار دهد كه اگر كارت را به سرعت انجام ندهي و ما را همچنان در انتظار نگه داري و هي اين پا و آن پا بكني به خاك خواهي افتاد، كشته ميشوي. همچنان كه در تفسير عرض كردم و خوشبختانه توجه شما كاملاً جلب شد، اين پدر نامردها با رمز و رازي حرف ميزنند كه هر كسي نمينتواند متوجه بشود. وگرنه چرا هرگز در صفحاتشان اقدام به چاپ دوبيتي، رباعي، قطعه و آثاري از اين قبيل نميكنند. توجه بفرمائيد…» و جمله نشد كه ادامه پيدا كند چون صداي بلندگوي بيمارستان در تمام سالن طنين انداخت و حرف مرادي را ناتمام گذاشت. صدا، صداي قشنگ خانم سحابي بود: «آقاي دكتر نيشابوري سريعاً به اورژانس، لطفاً آقاي دكتر نيشابوري…» و نيشابوري، گوشي در مشت و با دهاني باز باز به طرف اورژانس شروع به دويدن كرد.
2 دیدگاه به “توطئه در باران —نصرتاله مسعودى”
متاسفم! ارسال دیدگاه بسته شده است.
واقعا قشنگ بودالبته من از شما قبلا هم چهار پنج داستان خوانده ام مثل آن داستان بسیار بسیار خواندنی که در گل آقا چاپ کرده بودید واسمش بود فی صناعته الکشک .
امیدوارم از شما در سایت محبوب ماه مگ باز داستان ببینم.
سلام با عرض خسته نباشید و سپاس از لطف جناب استاد مسعودی که اینجانب را مورد لطف خود قرار داده است.