تاريخچۀ مفهومِ استبداد شرقي–یدالله موقن —-Yadolah Moughen

نكته مهمي كه باقي ميماند اين است كه مستبد شرقي ميتواند هر زمان ميل نمايد اموال اشخاص را مصادره كند و كم و بيش بر تجارت خارجي و توليد و توزيع محصولات نظارت داشته باشد. سوسياليسمي كه ماركس تبليغ ميكرد و وظايفي كه براي ديكتاتوري پرولتاريا بر ميشمرد با خصلتهاي جامعۀ شرقي و استبداد شرقي هماننديهايي داشت.
تاريخچۀ مفهومِ استبداد شرقي
یدالله موقن كارل ويتفوگل در اثر مشهور خود استبداد شرقي مينويسد:
« هنگامي كه در سدههاي شانزدهم و هفدهم، بر اثر انقلاب بازرگاني و صنعتي، قدرت اروپا و تجارت آن به سراسر جهان گسترش يافت،تعدادي از سياحان و پژوهشگران غربي كه ذهني باريك بين داشتند به كشف عقلي مهمي دست يافتند كه همرديفِ كشفيات بزرگ جغرافيايي عصر بود. آنان پس از تامل دربارۀ تمدنهاي خاور نزديك،چين و هند بهاين نكته پي بردند كه آنچه دراين تمدنها چشمگير است تركيب خصوصيات نهادي است كه نه در يونان و روم وجود داشته است ونه در اروپاي سدههايميانه و نو . اقتصاددانان كلاسيك سرانجام دريافت مفهومي خود را از اين كشف با عبارت جامعۀ خاص«شرقي» يا «آسيايي» بیان كردند .
جوهر مشتركاين جوامع از همه جا آشكارتر در قدرت استبدادي مرجع سياسي آنها نمايانميشد. البته حكومتهاي بيدادگر در اروپا ناشناخته نبودند. ظهور نظام سرمايهداري با ظهور دولتهاي مطلقه همراه بود. اما ناظران نقاد دريافتند كه حكومت مطلقۀ شرقي قطعاً فراگيرتر و سركوبگرتر از حكومت غربي نظير خود است. در نظر آنان استبداد«شرقي» بيرحم ترين شكل قدرت توتاليتر (total power) را ارائه ميداد.
دانشپژوهان رشتۀ سياست،مانند منتسكيو،بيش ازهر چيز به بررسي تاثيرات دردناكي علاقهمند بودند كه استبداد شرقي بر شخصميگذارد؛ پژوهشگران رشتۀ اقتصاد به مطالعۀ دامنۀ مديريت و مالكيت چنين حكومتي تمايل داشتند. اقتصاددانان كلاسیک،بويژه،تحت تاثير اقدامات وسيعي قرار گرفتندكه حكومت شرقي براي شبكۀ آبرساني به منظور كشت و زرع وبرقراری ارتباط انجامميداد. سرانجام آنها بهاين نكته پي بردند كه در خاور زمين ، حكومت بزرگترين مالك زمين است.»1
امامفهوم استبدادشرقی از زمان فيلسوفان يونان باستان براي توصيف حكومتهاي آسيايي به كارميرفته است. مثلاً ارسطو در كتاب سياست مينويسد:
«منش بربرها بيشتر به بردگي متمایل است تا منشِ يونانيان؛ و منش آسياييان بيشتر به بردگي تمايل دارد تا منشِ اروپاييان. ازاين رو،آسياييان حكومت استبدادي را بدون اعتراضميپذيرند.»2
در دوران جديد درميان فيلسوفان سياسي غرب، ماكياولي نخستين كسي است كه دولت عثماني را نقطه مقابل رژيمهاي سلطنتي اروپا قرارميدهد. او در اثر مشهور خود شهريارمينويسد:
«بر مملكت تُرکان يك تن فرمانميراند و ديگران همه بندگان اويند. وي كشور خود را به سنجاقها( sandjak) بخش بندي ميكند و به هر يك فرمانرواييميفرستد و بهميل خويش آنها را عزل و نصبميكند.]…. [اينان بندگان سر سپردۀ خدايگان خويشاند.»3
و در جاي ديگري از همان كتابميگويد:
«امروز، بجز پادشاه ترك و سلطان مصر،بر هر شهرياري فرض است كه بيشتر در پي خرسندي مردم باشد تا خرسندي سپاهيان؛ زيرا از دست مردم كاري بيش از سپاهيان برميآيد. تُركان را بدان سبب كنارمينهيم كه فرمانروايايشان سپاهي از دوازده هزار پياده و پانزده هزار سواره دارد كه امنيت و قدرت پادشاه وابسته به آنهاست.ازاين رو، پادشاه تُركميبايد بيش از هر چيز در پي دلجوييايشان باشد. در مورد سلطان مصر نيز همين گونه است كه پادشاهي وي نيزمتكي به سپاهيان است وميبايد با چشم پوشيدن از مردم دلايشان را به دست آورد؛ و بايد يادآور شد كهاين سلطنت با پادشاهي ممالك ديگر همانند نيست و به حكومت پاپ همانندتر است؛ زيرا نهميتوان آن را پادشاهي موروثي شمرد نه پادشاهي نوبنياد. در آن كشور فرزندان پادشاه پيشين به سلطنت نميرسند بلكه كساني كه شايستگي گزينش سلطنت را دارند،كسي را بهاين مقام برميگزينند.»4
پژوهشگران انديشۀ سياسي معتقدندكه تاملات ماكياولي در مورد تفاوت ماهوي دولت عثماني با دولتهاي اروپايي نخستين تلاش براي تعريف هويت«اروپايي» و نشاندادن تمايز آن از «غيراروپايي» است. شصت سال پس از ماكياولي، بودَن Bodin).J) (1530-1596، فيلسوف سياسي و اجتماعي فرانسه) در گيرودار جنگهاي مذهبي در فرانسه وجه تمايز دولتهاي اروپايي با دولت عثماني را دراين دانست كه در اولي، حيثيت اشخاص محترم شمردهميشود و دارايي اتباع محفوظميماند، در حالي كه در دومي، سلطۀ سلطان بر جان و مال اتباعش بيحد وحصر است.
فرانسيس بيكن(فيلسوف و دولتمرد بريتانيايي؛1561-1626) نيز تمايز اصلي دولت عثماني را با دولتهاي اروپايي در فقدان طبقۀ اشراف در حكومت عثمانيميدانست و معتقد بود، هر كجا اشراف نباشند كه جلو تعديات فرمانروا را نسبت به جان و مال اتباعش بگيرند در آنجا حكومت، ستمگر tyranny) ) خواهد بود. اما هارينگتون(1611-1677؛ جمهوريخواه و نظريهپرداز سياسي انگليس) نخستين پژوهشگري بود كه بر تفاوتميان بنيادهاي اقتصادي در دولت عثماني با دولتهاي اروپايي تاكيد كرد. زيرا وي معتقد بود كه در تركيۀ عثماني هيچ كس جز سلطان، حق مالكيت بر زمين را ندارد. برنيه( Bernier )پزشك فرانسوي كه به تركيه وايران و هند سفر كرده بود و پزشك شخصي اورنگ زيب،فرمانرواي هند نيز شده بود، اين خصوصیات را نه تنها به دولت عثماني بلكه به دولتهايايران وهند نيز نسبتميداد. توصيف برنيه از كشورهاي آسيایي تاثيری ژرف بر متفكران دوره روشنگري و بويژه بر منتسكيو(فيلسوف فرانسوي؛1689-17755) داشت. پيیر بل( P. Bayle ) (1647-1706) فيلسوف فرانسوي و پيشگام عصر روشنگري براي نخستين بار در سال1704 واژۀ «استبداد» را به معناي جديد آن به كار برد.
در اوايل سده هجدهم، منتسكيو به هنگام توصيف دولت تركيه خصايصي را براي آن بر شمرد كه برنيه در مورد دولتهاي آسيايي ذكر كرده بود. مثلاً منتسكيو در روح القوانين(كتاب پنجم،فصل چهاردهم)مينويسد:
«در تركيه سلطان با دريافت سه درصد از ارثيۀ متوفي راضيميشود. او بيشتر اراضي را به سپاهيان خود]به طور اقطاع[ واگذارميكند؛ يعني هر لحظهميل كندميتواند آن اراضي را پس بگيرد. همه اموال فرماندهان در سراسر امپراتوري پس از مرگشان به سلطان تعلقميگيرد؛ و هرگاه كسي فرزند ذكور نداشته باشد سلطان وارث اموال اوميشود،چون دختران متوفي فقط حق انتفاع از دارايي پدر خود را دارند نه حق مالكيت آن را.]…[ درميان حكومتهاي استبدادي از همه بدتر حكومتي است كه در آن سلطان خود را مالك همۀ املاك و وارث همۀ اتباع بداند كه بر اثر آن، زراعت اراضي متروكميگردد،و چنانچه سلطان در تجارت هم دخالت كند اين امر نيز موجب نابودي همۀ انواع صنايعميشود.»
منتسكيو در روح القوانين براي نخستين بار نظريهاي تطبيقي در مورد آنچه او «استبداد»مينامد ارائهميدهد و آن را به منزلۀ شكل حكومت غيراروپايي معرفيميكند كه با«فئوداليسم» اروپايي در تقابل است. وي در روح القوانين (كتاب هفدهم،فصل ششم)مينويسد:
«آسيا هميشه امپراتوريهاي بزرگي داشته است. در اروپا امكان وجود چنين امپراتوريهايي هرگز نبوده است]…[ بنابراين در آسيا قدرت سياسي هميشه بايد استبدادي باشد. زيرا اگر يوغ تعبد و بردگي قوي نباشد امپراتوري تجزيهميشود،كهاين امر با طبيعت جغرافيايي كشورهاي آسيايي ناسازگار است. برعكس،تقسيمات جغرافيايي اروپا باعث شده است كه كشورهاياين قاره وسعت خاك متوسطي داشته باشند. بنابراين حكومت متكي بر قوانين،نه تنها با تداوم و بقاي دولتهاي اروپايي سرناسازگاري ندارد بلكه چنان به حال آنان مساعد است كه بدون قانون،اين دولتها راه زوالميسپرند و طعمۀ همسايگان خودميشوند.اين خصوصيت سبب پيدايش قريحۀ آزادي شده است. ازاين رو انقياد هر بخش از خاك اروپا به دولتي بيگانه امري بسيار دشوار است؛ فقط قوانين و مزاياي اقتصاديميتواند بخشي از اروپا را مطيع دولتي ديگر گرداند. برعكس، در آسيا روح تعبد و بردگي حاكم است و ملتهاي آسيايي هرگز نتوانستهاند يوغ بردگي را به دور افكند. در تاريخ آسياييان صفحهاي وجود ندارد كه بيانگر آزادي روح آنان باشد، در تاريخ آنان چيزي جز رقيت و بردگي نميتوان ديد.»
منتسكيو كه عميقاً متاثير از بودن و برنيه بود بيش از هر كس ديگري مفهوم «استبداد شرقي» را رايج كرد. دراينجا بهتر است كه عنان قلم را به دست لويي آلتوسر(فيلسوف فرانسوي؛(1989-1918)بسپاريم تا او نظريات منتسكيو را به شيوۀ خاص خود بازگو كند:
«نخستين خصوصيت استبداد اين است كه یک رژيم سياسي فاقد ساختار است؛ نه ساخت سياسي- قضايي دارد و نه ساخت اجتماعي. منتسكيو به كرات ميگويد كه استبداد فاقد قانون است،كه البته منظور او بيش از همه قوانين اساسي fundamental laws)) است. اما منتسكيو در عين حال ميگويد كه مستبد همۀ قدرت خويش را به وزير اعظم واگذار ميكند(روح القوانين، كتاب دوم، فصل پنجم) كه اين انتقال قدرت به ظاهر قانون سياسي است؛ ولي در واقع قانون هواي نفسانی است.(قانون روانشناختي است كه خوي بهيمي مستبد را نشان مي دهد).]…[ اين قانون دروغين كه به طور نامشروع هواي نفساني را به سياست تبديل ميكند بيانگر اين است كه در حكومت استبدادی هميشه ميتوان تمامي سياست را به هواي نفساني تحويل كرد. هنوز ساختي در ميان نيست. گرچه در حكومت استبدادي دين نقش یک قانون اساسي( fundamental law) را ايفا ميكند و مرجعي ميشود كه مافوق مرجع سياسي قرار دارد، و در مواقعي هم از بيرحمي شديد سلطان و هم از ترس اتباع ميكاهد،با اين وصف جوهر اين يك نيز عاطفه است؛ چون در رژيم استبدادي،دين خود نيز مستبد است؛ و ترسي است كه به ترس پيشين افزوده ميشود(روح القوانين،كتاب پنجم، فصل چهاردهم).
بنابراين نه در وزارت ونه در دين چيزي همانند شرايط يك نظام سياسي يایک نظام قضايي وجود ندارد كه از عواطف بشري فراتر رود. در حقيقت استبداد هيچ قانوني براي ادارۀ امور كشور و تداوم آنها نميشناسد. يعني در نظر مستبد چيزي وجود نداردكه فرداي او را با ديروز اتباعش به هم پيوند دهد. استبداد حتي فرمان دلخواستۀ خود مستبد را نيز قبول ندارد. فرماني كه ميتواند با شورشي در كاخ سلطان، يا توطئهاي در حرمسراي وي يا با قيامي عمومي منسوخ شود. استبداد هيچ قانون سياسي نميشناسدجز قانوني كه بر انتقال عجيب و غريب قدرت سلطان حاكم است و اين قدرت همواره قدرت مطلق است. اين قدرت مطلق از شخص سلطان آغاز ميشود و به رئيس هر خاندان در اقصي نقاط كشور انتقال مييابد. منطق هواي نفساني از طريق وزير اعظم،پاشاها، و فرمانداران در سرتاسر قلمرو مستبد گسترده ميشود. اين منطق هواي نفساني از يك سو تنبلي است و از ديگر سو لذت بردن از سلطۀ بر ديگران. استبداد فاقد قوانين قضايي است. يگانه ضابطۀ قاضي به هنگام دادرسي،خلق و خوي اوست و تنها آيين دادرسي، ناشكيبايي اوست. قاضي كه هنوز به حرفهاي اصحاب دعوا كاملاً گوش نسپرده است حكم خود را صادر ميكند و دستور ميدهد كه همانجا،يا محكوم را فلك كنند يا سرش را از تن جدا سازند. سرانجام آنكه اين رژيم عجيب و غريب با تشكيل حداقل نيروي انتظامي كه شايد امور مبادله و تجارت را سامان ببخشند خود را به دردسر نمياندازد. در رژيم استبدادي حتي قوانين ناآگاه بر«جامعۀ نيازها» كه تشكيل دهندۀ بازار اقتصادي است،حكومت نميكند. يعني نظام اقتصادي كه از زندگي عملي افراد فراتر رود وجود ندارد. در چنين رژيمي منطق اقتصاد، بي منطقي است. منطق اقتصاد نيز به هواي نفساني محض افراد تقليل مييابد. زندگي تاجر فقط از امروز به فردا موكول ميشود. زيرا همواره اين ترس وجود دارد كه هر آنچه را امروز گرد آورده است فردا از او بگيرند. تاجر در رژيم استبدادي مانند انسان وحشي در قارۀ آمريكاست كه ژان ژاك روسو نقل كرده است. اين انسان وحشي بستري را كه شب پيش در آن خفته است ميفروشد بيآنكه به فكر امشب خود باشد.]…[ استبداد فاقد قوانين سياسي و قضايي است؛ نه گذشته را به ياد ميآورد و نه به فكر آينده است. استبداد رژيمي است كه فقط در لحظه به سر ميبرد. اين بيثباتي را فقدان هر گونه ساختار اجتماعي تداوم ميبخشد و بقايش را تضمين ميكند. در دموكراسي، قضات ملزم به پیروی از قوانین اند ؛ حتي داشتن ثروت را قانون ضمانت كرده است.بنابر این ، قضات دارای مال و مكنت اند. در اروپا حكومتهاي سلطنتي امتيازات اشراف و روحانيان را به رسميت شناختهاند. اما در حكومت استبدادي هيچ چيز وجود ندارد كه افراد را از يكديگر متمايز كند. استبداد قلمرو برابري افراطي است. چون زير سيطرۀ استبداد همه اتباع به يك سطح و مرتبه تقليل مييابند(روح القوانين،كتاب پنجم،فصل چهاردهم). در اينجا منتسكيو ميگويد كه در حكومت استبدادي همه افراد برابرند؛ اما نه به اين علت كه داراي حيثيت و منش انسانياند يعني مانند وضعي كه افراد در دموكراسي دارند، بلكه افراد از آن رو در حكومت استبدادي برابرند چون همۀ آنان هيچاند(روح القوانين،كتاب ششم، فصل دوم). اين تساوي بر اثر سركوب همۀ مراتب اجتماعي وهمسطح كردن افراد ايجاد شده است. اين رژيم قهار نه به منزلت موروثي افراد وقعي مينهد ونه به مرتبۀ اشرافي آنها. استبداد وجود خاندانهاي اصيل را تحمل نميكند و آدم ثروتمند را به چيزي نميگيرد.
مستبد تاب ديدن بقاي«خاندانهايي» را ندارد كه طي اعصار مال اندوختهاند و نميتواند موفقيت نسلهايي را برتابد كه جامعۀ انساني را تعالي دادهاند. مستبد حتي نميتواند جاه و مقامي را تحمل كند كه خود به اتباعش بخشيده است. گرچه سرانجام به وزيران، فرمانداران، پاشاها و قضات نياز دارد،اما اين مقامها صرفاً اتفاقياند، و لحظهاي كه اين كسان بايد از مقامهاي خود خلع شوند فرا خواهد رسيد. اين مقامها موقتياندو همين كه لحظه خلع آنها رسيد، هيچ ميشوند. هر منشي شايد تمامي قدرت مستبد را در اختيار گيرد؛ اما زندگي او، زندگي شخص مغضوبي است كه مغضوبيتش به تاخير افتاده است يا زندگي او مانندمحكوم به اعدامي است كه اجراي حكم اعدام وي به تعويق افكنده شده است. همۀ آزادي چنين شخصي همين است؛ تمامي امنيت او همين است. در حكومت استبدادي هيچ كس بر جان و مال خويش ايمن نيست. منتسكيو ميگويد همان قدر آسان است که سلطاني،آشپزشودكه آشپزي،سلطان گردد.(روح القوانين،كتاب پنجم، فصل نوزدهم).]…[ حتي آن دستگاهي كه براي ايجاد نظم يا ترساندن مردم وجودش آن همه ضروري است، يعني ارتش،در چنين رژيمي جايي ندارد. زيرا ارتش دستگاهي است بسيار باثبات و براي بيثباتي عمومي كه مشخصۀ اصلي حكومت استبدادي است بسيار خطرناك است. حداكثر چيزي كه مورد نياز چنين حكومتي است گارد «جان نثاران» است كه وابسته به شخص سلطان است واو آنان را براي دستبردهاي برق آسا به سر وقت اشخاص ميفرستد و پس از اتمام كار، آنها را فرا ميخواند و در تاريكي كاخ نگاهشان ميدارد.]…[ در چنين رژيمي چيزي نيست كه ميان افراد تمايز اجتماعي برقرار كند يا نشانهاي از مراتب و منزلتهاي اجتماعي در بر داشته باشد. هيچگونه سازمان اجتماعي وجود ندارد كه به اعقاب، راه آينده را نشان دهد و مقام و منزلت اجتماعي در خور آنها را تضمين كند،]…[ همچنان كه استبداد فاقد ساختار سياسي و قضايي است، همين طور نيز فاقد ساختار اجتماعي است.
همين خصلت به حيات اين رژيم آهنگي غريب ميبخشد. گرچه حكومت استبدادي بر فضاهاي وسيعي فرمانروايي ميكند؛ ولي به معنايي فاقد هر گونه فضاي اجتماعي است. مثلاً اين رژيم در چين هزاران سال ادامه داشته است؛ اما به گونهاي كه گويي فاقد مدت( duration) است. «فضاي» اجتماعي و «زمان» سياسي رژيم استبدادي خنثي و يكنواخت است. يعني فضايي است بدون مكان و زماني است بدون مدت. منتسكيو ميگويد كه پادشاهان اروپا اختلافهاي ميان استانها را ميشناسند و به آنها ارج مينهند؛ اما مستبد شرقي نه تنها به چنين اختلافهايي پي نميبرد بلكه در صورت شناختن آنها در صدد نابوديشان بر ميآيد. مستبد فقط بر يكنواختي خالي وتهي و بر خلايي فرمان ميراند كه از عدم اطمينان به فردا به وجود آمده است. او بر زمينهاي متروك و بر تجارتي كه سر زا رفته است وبر بيابانهاي برهوت حكومت ميكند. مستبد همين بيابانهاي برهوت را مرزهاي خود با كشورهاي همسايه قرار ميدهد؛ و بدين منظور زمينها حتي زمين قلمرو فرمانروايي خويش را ميسوزاند تا در برابر بيماريهاي مسري و حملات اقوام بيگانه در امان بماند. زيرا تنها راه نجات خود را همين ميداند(روح القوانين،كتاب نهم،فصلهاي چهارم و ششم)
اما زمان از نظر مستبد،نقطۀ مقابل مدت است؛ يعني فقط لحظه است. استبداد نه تنها فاقد نهادهاومراتب اجتماعي و خاندانهايي است كه در زمان تداوم دارند، بلكه خود اعمال رژيم نيز در يك لحظه بروز ميكنند. مستبد در جهان خيالي خود به سر ميبرد. او بيآنكه بينديشد ودلايل موافق و مخالف را بسنجد،بدون آنكه«ميانجيگراني»وجود داشته باشندو بيآنكه درتصميمگيري خود«محدوديتهايي» داشته باشد،فقط در يك لحظه تصميم ميگيرد( روح القوانين،كتاب سوم، فصل دهم) زيرا انديشيدن وقت ميگيرد و مستلزم داشتن تصوري از آينده است. اما مستبد هيچ انديشهاي دربارۀ آينده بيش از آن تاجري ندارد كه سود ميبرد تا امروز خود را به فردا برساند. همۀ تاملات مستبد به تصميمگيري لحظهاي ختم ميشود وخيل عظيم كارگزاران موقت او همين تصميمگيري ناسنجيده را تا اقصي نقاط كشور منتقل ميكنند. در واقع آنان چه تصميمي ميتوانند بگيرند؟ آنان مانند قضاتي هستندكه فاقد آيين دادرسياند. آنان دلايل مستبد را براي اتخاذ چنان تصميمي نميدانند.
از اين گذشته مگر مستبد خود براي اخذ چنان تصميمي دليلي داشته است؟ كاگزاران بايد تصميم بگيرند! از اين رو آنان نيز «از شيوۀ تصميمگيري ناگهاني» پيروي ميكنند، همينطور كه آنها به طور«ناگهاني» مغضوب ميشوند يا به قتل ميرسند(روح القوانين، كتاب پنجم، فصل شانزدهم).
كارگزاراني گويي از هر لحاظ در وضع فرمانرواي خود هستند، فرمانروايي كه از آيندۀ خويش فقط از طريق مرگ با خبر ميشود: تازه اگر هم اکنون در حال احتضار نباشد. با اين همه،اين منطق بيدرنگي محض،حقيقت و محتوايي دارد.]…[ حيات رژيم استبدادي،حيات شهوت يا خشم آني است.
شايد اين موضوع به حد كافي درك نشده باشد كه در نظريۀ منتسكيو عواطف مشهوري كه اصل حكومتهاي مختلف را تشكيل ميدهند، همه از يك سنخ نيستند. مثلاً شرف، عاطفۀ سادهاي نيست(يا بهتر است گفته شود) عاطفهاي «روانشناختي» نيست. گرچه شرف مانند عواطف ديگر دمدمي است؛ اما دمدمي بودن آن با قاعده است؛ يعني قوانين و ضوابط خود را دارد. براي منتسكيو چندان دشوار نبوده است كه دريابد در اروپا ذات سلطنت، نافرماني است. اما اين نافرماني طبق قاعده است. بدين ترتيب شرف حتي به شكل سرپيچي و نافرماني طبق قاعده است. بدين ترتيب شرف حتي به شكل سرپيچي و نافرماني،عاطفهاي متكي بر تامل است. هر قدر هم شرف، «روانشناختي» وبيواسطه باشد، با اين همه، عاطفهاي است كه جامعه آن را تا حد عالي آموزش داده است. شرف، عاطفهاي فرهنگي و اجتماعياست.
همين مطلب در مورد عاطفهاي صدق ميكند كه اصل حكومت جمهوري است. اين يك نيز عاطفه عجيبي است و شخص در مورد آن احساس بيواسطه ندارد؛ بلكه اين عاطفه آرزوهاي او را قرباني ميكند تا خير عمومي را به منزله غايت زندگي او به وي ببخشد. فضيلت را عاطفهاي براي خير عامه تعريف ميكنند.]…[ فضيلت نيز،مانند شرف، ضوابط و قوانين خود را دارد. يا دقيقتر، قانون خود را دارد؛ يعني قانون عشق به سرزمين پدري. اين عاطفه كه خصلت امري كلي را يافته است،نيازمند آموزش كلي است. مكتبي كه شخص ميتواند اين آموزش را در آن ببيند همه عمر او را در بر ميگيرد. به اين پرسش كهن سقراط كه آيا فضيلت را ميتوان آموخت؟ منتسكيو چنين پاسخ ميدهد كه فضيلت را بايد آموخت و سرنوشت فضيلت دقيقاً به همين امر وابسته است. اما عاطفهاي كه استبداد را پابرجا نگاه ميدارد،چنين نيست. ترس آموختني نيست. بنابراين در حكومت استبدادي آموزش و پرورش«تا حدودي بيمورد» است(روح القوانين،كتاب چهارم،فصل سوم). ترس نه عاطفهاي مركب است نه عاطفهاي فرهيخته. ترس نه ضابطهاي ميشناسد ونه قانوني. ترس عاطفهاي است كه نه پيشينهاي دارد نه لقبي. ترس عاطفهاي است كه بدو تولد خود همواره بيتغيير ميماند. ترس عاطفهاي است لحظهاي كه فقط همواره خود را تكرار ميكند. در ميان عواطف«سياسي»، ترس يگانه عاطفهاي است كه سياسي نيست بلكه «روانشناختي» است، به اين دليل كه عاطفهاي است بيواسطه و لحظهاي. با اين وصف ترس عاطفهاي است كه اصل حيات رژيم عجيب و غريب استبداد را تشكيل ميدهد.
اگر مستبد امور حكومت را بر اثر تنبلي و بيحوصلگي به شخص ديگري واگذار كند به اين علت است كه او نميخواهد آدمي باشد كه در انظار عمومي ظاهر ميشود و نميخواهد به صورت فردي غير متشخص درآيد كه لازمۀ يك دولتمرد است. نيروي هوس يا بيحوصلگي مستبد به يال و يراق ابهت ملبس ميشود. مستبد خود را از شر اينكه آدمي در انظار عمومي باشد خلاص ميكند و اختيارات خويش را به شخص ديگري تفويض ميكند تا خود را به لذات نفساني بسپارد. مستبد چيزي جز هواهاي نفساني خويش نيست، بنابراين به سوي حرمسرا ميشتابد. پس چندان شگفتآور نيست اگر ببينيم همين الگو در همه مرداني كه جزء امپراتوري هستند به طور نامحدودي تكرار ميشود. حقيرترين تبعه نيز لااقل بر زنان خود مستبد است و در عين حال زنداني آنهاست،چون او زنداني شهوات خويش است. هنگامي كه او خانۀ خود را ترك ميكند اين هواهاي نفساني اوست كه او را برميانگيزند. اين امر نشان ميدهد كه در حكومت استبدادي يگانه خواستهاي كه باقي ميماند خواستۀ«حوايج زندگي» است. منتسكيو ميگويد كه استبداد، فرمانروايي «نفع خصوصي» است(روح القوانين،كتاب نهم فصل ششم). هواي نفساني نيز مدت يا تداوم ندارد تا بتواند براي خود آيندهاي بسازد.]…[ منشا استبداد همان قدر كه ترس است هواي نفساني نيز هست.»5
نظريۀ منتسكيو دربارۀ«استبداد شرقي»(اگر نظر چند منتقد را ناديده بگيريم) پذيرش عام يافت و هم براي فلسفه و هم براي اقتصاد سياسي ميراث گرانبهايي شد. در همين راستا گام بعدي را آدام سميت(فيلسوف و اقتصاد دان اسكاتلندي؛1723-1790)برداشت. او براي نخستين بار اروپا و آسيا را از لحاظ رشتههاي مختلف توليد اقتصادي در مقابل يكديگر نهاد. آدام اسميت در كتاب مشهور خود ثروت ملل مينويسد:
«همان گونه كه اقتصاد سياسي ملتهاي اروپاي مدرن بيشتر به حال توليدات صنعتي و تجارت خارجي و توسعۀ صنايع در شهرها مساعد بوده است تا به حال كشاورزي و صنايع دستي روستايي؛همين طور نيز ساير ملتها از برنامه متفاوتي پيروي كردهاند. اقتصاد آنها بيشتر به حال كشاورزي مساعد بوده است تا صنعت و بازرگاني خارجي.سياست چين كار كشاورزي را بر ساير مشاغل ترجيح ميدهد. گفته ميشود كه در چين، برعكس اروپا، وضع كشاورزان خيلي بهتر از صنعتگران است.»6
هگل(فيلسوف آلماني؛1770-1831) نيز در زمينۀ «استبداد شرقي» سخنان بديعي گفته است. او آثار منتسكيو و آدام سميت را به دقت مطالعه كرده و مفاهيم منتسكيو درباره«استبداد آسيايي» را در قالب اصطلاحات ويژه خود ريخته بود.
هگل در درسهاي خود دربارۀ فلسفۀ تاريخ ميگويد:«چين، ايران،تركيه و به طور كلي آسيا، سرزمين استبداد است. آسيا صحنۀ خصلت بد رژيمهاي ستمگر است.»7
منتسکیو در روح القوانین (کتاب چهاردهم ، فصل چهارم ) می گوید :
«اندامهاي حسي اقوام خاور زمين نسبت به دريافت تاثرات حسي بسيار حساساند. اگر به اين حساسيت حسي نوعي تنبلي ذهني را نيز بيفزاييم كه به طور طبيعي با جسم مرتبط است، آنگاه درك اين موضوع آسان ميشود كه چرا اين اقوام از تلاش و كنكاش ذهني ناتواناند. بنابراين هنگامی كه روح شرقي عقيده يا رسمي را پذيرفت ديگر نميتواند آن را رها كند. به همين سبب در كشورهاي آسيايي قوانين، آداب و رسوم، حتي آن دسته كه كاملاً بياهميتاند، مانند طرز لباس پوشيدن، همانطور كه هزار سال پيش بودهاند هنوز هم هستند.»
هگل اين نظر منتسكيو را ميپذيرد و جوامع آسيايي را ايستا مينامد. وي ميگويد:«چين و هند وضعي ايستا دارند وحتي تا زمان ما زندگيشان به شيوهاي طبيعي و گياهي ميگذرد.»8
و نيز ميگويد:« از نظر يك هندي عامي همه انقلابهاي سياسي اموري بياهميتاند. زيرا سرنوشت او تغيير ناكردني است.»9
هگل نوع حكومت كشورهاي آسيايي را چنين توصيف ميكند:
«حكومت كشورهاي آسيايي را ميتوان تئوكراسي توصيف كرد. خدا، فرمانرواي زميني است و فرمانرواي زميني،خداست. فرمانروا همزمان هر دو اينهاست. خدا]كه به شكل فرمانروا[ تجسد يافته است بر دولت حاكم است.
اما اين اصل، سه شكل متمايز يافته است كه به بررسي آنها ميپردازيم. امپراتوري چين و مغولستان قلمرو استبداد تئوكراتيك است. دولت اساساً پدرشاهي است. فرمانروا پدري است كه بر امور وجداني اتباع كشور نيز نظارت دارد.]…[ حتي امور مذهبي و خانوادگي را قوانين دولت تنظيم ميكنند و فرد هيچگونه هويت اخلاقي]مستقل ازحكومت تئوكراتيك[ ندارد.
]…[ در هند كاستها هستند كه حقوق و وظايف هر كس را معين ميكنند.]…[ ميتوان اين نظام را اريستوكراسي تئوكراتيك توصيف كرد.]…[ در ايران شكل حكومت را ميتوان پادشاهي تئوكراتيك ناميد.»10
ماركس و انگلس با آثار متفكران ياد شده آشنايي داشتند ودر آثار خود نه تنها نظريات آنان را مورد تاييد قرار ميدهند بلكه در بيان مجدد آنها لحن گزندهتري بر ميگزينند. ماركس در مقالۀ خود با عنوان«پيامدهاي آتي حاكميت انگلستان در هند» كه در روزنامۀ نيويورك ديلي تريبيون(شمارۀ 3840،مورخ 8 اوت1853) به چاپ رسيده است مينويسد:
«من در اين مقاله مشاهدات خود را دربارۀ هند جمعبندي ميكنم.]..[ هند كشوري است كه نه فقط ميان مسلمانان و هندوهابلكه ميان اين قبيله و آن قبيله،ميان اين كاست و آن كاست تقسيم شده است. چارچوب جامعۀ هند بر اساس نوعي توازن است؛ و اين توازن بر اثر انزجار اعضاي آن از يكديگر و بر اساس قانون جامعۀ هند كه يگانگي اعضاي آن را با همديگر منع ميكند به وجود آمده است. آيا سرنوشت چنين كشور و چنين جامعهاي اين نيست كه مسخر ديگران شود؟]…[ بنابراين هند نميتواند از اين سرنوشت كه منقاد ديگران شود بگريزد. تمامي تاريخ گذشته آن،البته اگر تاريخي داشته باشد، تاريخ تسخير پياپي آن است. جامعۀ هند به هيچ وجه تاريخ ندارد،يا لااقل تاريخ شناخته شدهاي ندارد. آنچه را تاريخ هند مينامند فقط تاريخ مهاجماني است كه از پي يكديگر هند را تسخير كردهاند وامپراتوري خود را بر پايۀ اين جامعۀ غير قابل دفاع و تغيير ناپذير بنا نهادهاند. بنابراين پرسش اين نيست كه آيا انگلستان حق داشته است كه هند را تسخير كند، بلكه سوال بايد اين باشد كه آيا ما ترجيح ميدهيم هند را تركها، ايرانيها و روسها تسخير ميكردند يا انگليسيها؟
انگلستان در هند ماموريت دو گانهاي دارد. يكي ويران كردن و ديگري ساختن. بدين معني كه در وهلۀ نخست بايد جامعۀ كهن آسيايي را نابود كند سپس شالودههاي مادي ايجاد جامعهاي غربي را در آسيا بريزد.
عربها،تركها،تاتارها و مغولها كه از پي يكديگر هند را تسخير كردند پس از مدت كوتاهي خود هندي شدند. طبق قانون جاودان تاريخ، بربرهاي فاتح خود مغلوب تمدن برتر زيردستان خود شدند. اما انگليسيها نخستين فاتحاني بودندكه تمدنشان از تمدن هنديان برتر بود. بنابراين تحت تاثير تمدن هند قرار نگرفتند. انگليسيها با در هم شكستن جماعتهاي بومي و انهدام صنایع دستي آنان و با خاك يكسان كردن آنچه در جامعۀ هند عظمت داشت و والا بود،تمدن هند را نابود كردند. صفحات تاريخ حاكميت انگليسيها در هند به دشواري چيزي فراسوي اين انهدام را نشان ميدهد. در ميان تل ويرانهها به سختي ميتوان كار ساختن راتشخيص داد. اما با اين همه، كار ساختن هند آغاز شده است.
وحدت سياسي هند استحكام بيشتري يافته است واين وحدت كه نخستين شرط بازسازي هند است حتي از وحدتي كه هند تحت فرمانروايي مغولان كبير به دست آورده بود انسجام بيشتري دارد. اين وحدت سياسي را شمشير انگليسيها بر هنديان تحميل كرده و اكنون تلگراف نيز بدان استحكام و تداوم بيشتري بخشيده است. ارتش بومي را گروهبانهاي انگليسي سازمان و تعلیم دادهاند كه بي آن رهايي هند ممكن نخواهد بود و ديگر اينكه از اين پس به سبب وجود همين ارتش،هند به آساني طمعۀ مهاجمان بيگانه نخواهد شد. براي نخستين بار انگليسيها مطبوعات آزاد را به جامعهاي آسيايي وارد كردند و سرپرستي آن را فرزندان مشترك هندوها و اروپاييان عهدهدار شدند و همين مطبوعات آزاد عاملي نو و قدرتمند براي ساختن جامعۀ مدرن هند اند.در هندوستان براي نخستين بار انگليسيها مالكيت خصوصي زمين را برقرار كردند، يعني زمينداري و رعيت واري را. گرچه اين دو نفرت آورند اما در بردارندۀ دو نوع متمايز از مالكيت خصوصي زميناند؛ و در جامعۀ آسيايي داشتن زمين آرزوي بزرگي بوده است. از ميان بوميان هند كه با بيميلي و اكراه زير نظر انگليسيها درس خواندهاند طبقۀ جديدي به وجود آمده است كه با فنون مدرن حكومت و باعلم اروپايي آشنا شده است. نيروي بخار، باعث ارتباط سريع و منظم هند با اروپا شده و بندرهاي مهم آن را به بنادر جنوب شرقي اقيانوس مرتبط ساخته است و هند را از انزوايي كه عامل اصلي ركود وتحجر آن بود بيرون آورده است. آن روز چندان دور نيست كه با اتحاد راهآهن و كشتي بخار فاصلۀ ميان انگلستان و هند به هشت روز تقليل يابد؛ و بدين ترتيب اين كشور افسانهاي به جهان غرب منضم شود.]…[
صنعت مدرن كه از سيستم راهآهن ناشي ميشود، تقسيم كار موروثي را از ميان خواهد برد. كاستهاي هندي بر همين تقسيم كار متكياند و مانع اصلي در راه پيشرفت و توانمندي هند هستند.
]…{ عصر تاريخي بورژوايي بايد شالودههاي جهان نو را بيافزيند. بدين معني كه از يك سو ارتباط جهاني را خلق كند كه اساس وابستگي متقابل نوع بشر است؛ ونيز وسايل ايجاد اين ارتباط را به وجود آورد. و از سوي ديگر بايد باعث توسعۀ نيروهاي مولد شود ونيز تولید مادي را به سلطۀ علمي بر عوامل طبيعي تبديل كند.»11
ماركس در مقالۀ ديگری با عنوان« حاكميت انگلستان در هند» كه آن نيز در روزنامۀ نيويورك ديلي تريبيون(شمارۀ 3804، مورخ 25 ژوئن 1853) به چاپ رسيده است،مينويسد:
«در حكومتهاي آسيايي از زمانهاي قديم سه ديوان وجود داشته است: ديوان استيفاء]= وزارت ماليه[ براي چپاول اتباع،ديوان َعَرض]= وزارت جنگ[ براي غارت بيگانگان و سرانجام ديوان فوايد عامه.»
ماركس سپس به توصيف روستاهاي خود بسندۀ هندي ميپردازد و مينويسد:
«بيشتر اين شكلهاي قالبي و متحجر ارگانيسم اجتماعي تجزيه شده و در حال محو شدن هستند، اما نه بر اثر مداخلۀ مامور ماليات انگليسي يا سرباز انگليسي، بلكه بر اثر نيروي بخار و تجارت آزاد انگليسي. در هند جماعتهاي خانوادگي بر پايۀ صنایع دستي تشكيل ميشدند و اين صنايع كه عبارت از تركيب خاص دوك و چرخ نخريسي و ماشين دستباف وكشت و زرع دستي بودند] از لحاظ اقتصادي[ به اين جماعتها، نيروي خود بسندهاي ميبخشيدند. مداخلۀ انگلستان باعث شده كه نخريس در بنگال و بافنده در لانكا شاير قرار گيرند؛ و هم نخ ريس و هم بافندۀ هندي در روستاي خود بسنده از ميان بروند و به دنبال آن، اين جماعتهاي كوچك نيمه بربر- نيمه متمدن متلاشي شوند و با انهدام اساس اقتصادي آنها، عظيمترين و اگر بخواهيم حقيقت را بگوييم يگانه انقلاب اجتماعي كه آسيا به خود ديده است روي دهد.
گرچه بايد براي احساس انساني ما ناخوشايند باشد كه ببينيم اين هزاران سازمان پدرشاهي سختكوش و بيدفاع اجتماعي از هم ميپاشند و به تك تك اجزايشان تجزيه ميشوند و بر سر هر يك از افراد اين جماعتها كوهي از غم و اندوه فرو ميريزد وهر يك از آنان هم تمدن سنتي خود را از دست ميدهد و هم وسيلۀ موروثي امرار معاش خويش را؛ اما نبايد فراموش كنيم كه گرچه اين جماعتهاي روستايي، بيدفاع به نظر ميرسند،ولی هميشه شالودۀ محكمي براي استبداد شرقي بودهاند و ذهن بشر را در دايرۀ بسيار تنگي زنداني كردهاند و آن را در برابر خرافات ابزاري منفعل ساخته و بردۀ رسوم سنتي نموده و از انرژيهاي عظيم و تاريخي محروم كردهاند. بنابراین نبايد بربريت خود پرستي را ناديده بگيريم كه در قطعه زمين كوچكي متمركز شده است. اين بربريت به آرامي شاهد زوال امپراتوريها و ارتكاب قساوتهاي وصف ناشدني و قتل عام سكنۀ شهرهاي بزرگ بوده است و همۀ اين وقايع را،كه بر سرش فرو ميباريده، حوادثي طبيعي ميدانسته است. اين بربريت خودپرست خود طعمۀ بيچارۀ مهاجمي بوده كه حتي از سر لطف نيز به او اعتنايي نميكرده است. نبايد فراموش كنيم كه حيات اين جماعتهاي كوچك عبارت از زندگي محقر، راكد و گياهوار بوده است. ولي همين حيات منفعلانه در جاي ديگري فعال و پر جنب و جوش ميشود يعني در نيروهاي ويرانگر، معارض، وحشي، بيهدف و لگام گسيخته. در هندوستان همين شيوۀ زندگي منفعلانه، آدمكشي را از مناسك ديني ميداند. نبايد فراموش كنيم كه اين جماعتهاي كوچك با تمايزاتي از نوع كاست و بردهدار ي آلوده بودهاند؛ و به جاي اينكه انسان را سرور محيط كنند او را منقاد آن كردهاند. اين جماعتها، وضع اجتماعي را كه بايد متحول باشد به سرنوشتي طبيعي تبديل كردهاند كه هرگز تغيير نميپذيرد؛ و بدين ترتيب پرستش قساوت گونه طبيعت را پيش آوردهاند، واين پرستش به درجهاي تنزل يافته است كه انسان يعني سرور كائنات در برابر ميمون و گاو زانو ميزند و آنها را ميپرستد.
درست است كه انگلستان در ايجاد انقلاب اجتماعي در هندوستان صرفاً به خاطر منافع پست،تحريك شده، و در عملي كردن مقاصد خود نيز حماقت نشان داده است، اما مسئله اين نيست؛ بلكه مسئله اين است كه آيا نوع بشر ميتواند به هدف خود برسد بيآنكه انقلابي اساسي در وضع اجتماعي آسيا رخ دهد؟ اگر پاسخ منفي است، پس جنايات انگلستان هر چه ميخواهد بوده باشد،انگلستان ابزار ناآگاه تاريخ براي تحقق انقلاب اجتماعي در آسيا بوده است.
هر قدر منظرۀ فروريزي جهان كهن براي احساسات ماناخوشايند باشد باز هم از ديدگاه تاريخ اين حق را داريم كه به همراه گوته بانگ برآوريم:
آيا بايد اين عذاب
كه خشنودي بيشتري براي ما ميآورد
مايۀ ناراحتي ما شود؟
مگر در حكومت تيمور
تعداد بيشماري از انسانها قتل عام نشدند؟»12
ماركس و انگلس روسيه را نيز كشوري نيمه آسيايي و رژيم آن را از نوع استبداد شرقي ميدانستند. ماركس شخصاً نسبت به كشورهاي شرقي نظر خوبي نداشت. پري اندرسن در اثر خويش: دودمانهاي دولت مطلقه 13 نظريات ماركس را دربارۀ چين چنين خلاصه مي كند:«هم ماركس و هم انگلس به كرات آن خصوصيات عمومي را كه دربارۀ خاور زمين بر شمرده بودند به چين نيز تعميم ميدهند.» در واقع اشارات آنان فني و تخصصي نيست. ماركس درباره چين ميگويد:« نقطه مقابل اروپاست.» چين«بربروار و معتكفانه، جداي از جهان متمدن به سر ميبرد».«اين نيمه تمدن پوسيده» و «كهنترين امپراتوري جهان» در سكنۀ خود«حماقت موروثي »را تلقين ميكند و«بر خلاف عقربه هاي زمان به زندگي گياهي خود ادامه ميدهد». چين«نمايندۀ جهان منسوخ شده است»؛ اماتلاش ميكند كه «خود را با اين توهم فريب دهد كه كمال آسماني است». ماركس در مقالۀ مهمي كه در سال1862 نوشته است فرمول استاندارد خود از استبداد شرقي و شيوۀ توليد آسيايي را يك بار ديگر در مورد امپراتوري چين به كار ميبرد. وي درباره قيام تاي پينگ چنين اظهار نظر مي كند كه چين«اين فسيل زنده» بر اثر انقلاب متشنج شده است. سپس ميافزايد: «هيچ چيز فوق العادهاي در اين قيام نيست. چون شالوده هاي اجتماعي امپراتوريهاي خاور زمين همواره بي تحرك و ايستايند،(اين امر موجب مي شود به جاي آنكه نيروي اتباع آنها در راه سازندگي جامعه به كار افتد) در اتباع و قبايل آنها ناآرامي بيوقفهاي به وجود آید كه آنان را برمی انگيزد كه كنترل رو ساخت سياسي را به دست گيرند». پيامدهاي عقلاني چنين برداشتي در داوري ماركس دربارۀ قيام تاي پينگ به طور تكان دهنده اي آشكار ميشوند.(به نظر پري اندرسن) قيام تاي پينگ عظيمترين و يگانه شورش توده هاي استثمار شده و سركوب شده اي بود كه طي قرن نوزدهم به وقوع پيوست. اما داوري ماركس در مورد انقلابيون تاي پينگ به طور غريبي تند و خصمانه است. او آنان را چنين توصيف ميكند:«اين انقلابيان در نظر توده هاي مردم نفرت انگيزترند تا فرمانروايان قديم. به نظر ميآيد كه سرنوشت آنان چيزي جز اين نبوده كه با ويرانگري عظيمي كه شكل نفرت آوري يافته است به مقابله باركود و تحجر محافظه كاران برخاسته باشند. اما ويرانگري آنان بدون ذره اي از سازندگي و نوآوري است». اين انقلابيان كه از ميان«اراذل و اوباش و عناصر فرومايه و ولگرد»دستچين شدهاند، اختيار تام داشتهاند كه هر اهانت قابل تصوري را نسبت به زنان و دختران روا دارند».انقلابيان تاي پينگ«پس از ده سال شبه فعاليت پر سر و صدا همه چيز را ويران كردند بيآنكه چيزي به وجود آورند.»14
گفتني است كه نظريات ماركس و انگلس دربارۀ كشورهاي آسيايي و آفريقايي و نقش استعمار غرب در آنها در تقابل شديد بانظريات لنين، استالين،مائو، سميرامين و آندره گوندر فرانك است. بيل وارن اقتصاددان ماركسيست انگليسي در كتاب خود امپرياليسم پيشگام سرمايهداري15 نظريات كلاسيك ماركس و انگلس دربارۀ امپرياليسم را احيا كرده و كتاب لنين به نام امپرياليسم آخرین مرحله سرمايهداري را به باد انتقاد گرفته است.
اما نظر ماركس درباره نقش استعمار براي تحول و مدرنيزه كردن جوامع آسيايي بيش از حد ماترياليستي و پوزيتيويستي است، و همين ماترياليسم خام لاجرم به ايدهآليسم سطحي خوشبينانهاي ميانجامد. البته مستعمرات انگلستان(مانند ايالات متحدۀ آمريكا،كانادا،استراليا و نيوزیلند) جزء كشورهاي پيشرفتۀ جهاناند. پيروان ماركس علت اين وضع را چنين توجيه ميكنند كه مهاجرت وسيعي از كشور های استعمارگر به مستعمرات ياد شده صورت گرفت؛ ولي چنين مهاجرت وسيعي به علت تراكم جمعيت كشورهاي آسيايي امكان پذير نبود.
نكته مهمي كه باقي ميماند اين است كه مستبد شرقي ميتواند هر زمان ميل نمايد اموال اشخاص را مصادره كند و كم و بيش بر تجارت خارجي و توليد و توزيع محصولات نظارت داشته باشد. سوسياليسمي كه ماركس تبليغ ميكرد و وظايفي كه براي ديكتاتوري پرولتاريا بر ميشمرد با خصلتهاي جامعۀ شرقي و استبداد شرقي هماننديهايي داشت. ماركس خود به اين هماننديها پي برد و در اواخر عمر خويش در مورد «استبداد شرقي» و«شيوۀ توليد آسيايي» سكوت اختيار كرد. اما مخالفان او، و در راس آنها ميخائيل باكونين(انقلابي روس؛ 1814-1876) نیز به شباهت موجود ميان برنامۀ سوسياليستي ماركس و استبداد شرقي پی بردند، و به همين دليل باكونين ماركس را متهم كرد كه ميخواهد با سوسياليسم دولتي خود نه وسايل رهايي بشر بلكه اسباب بردگي او را فراهم آورد16. تجربۀ تلخ كشورهاي سوسياليستي مؤيد درستي اين پيشبيني بود.
پانوشت ها :
1-Karl Wittfogel,Oriental Despotism ,Yale U. P. 1957,P.1
2-The Politics of Aristotle (traslated by Ernest Barker),Oxford U. P.1948,(III,IX,3),p.138.
3- ماكياولي، شهريار،ترجمه داريوش آشوري(ترجمۀ فارسي كمي تغيير داده شده است)، تهران ، نشر پرواز، 1366(فصل چهارم)،ص40.
4- پيشين(فصل نوزدهم)،ص 80- 79.
5-Louis Althusser, Montesquieu , La Politique et l’histoire, Presses Universitaire de France, 1959, pp.88-91.
(و در ترجمۀ انگلیسی آن صفحات 81-76)
6-Adam Smith ,The Wealth of Nations ,London ,Dent Pub. 1957 ,vol. II,p.173.
7-G.W. F. Hegel, Werke,Suhrkamp,1970,Bd.12,S.202.
8-Ibid.,S.215.
9-Ibid.,S. 194.
10- Ibid.,S. 145.
11-K. Marx,”The future results of the British rule in India “,K. Marx & F. Engels ,On Colonialism.pp.81-87.
12-K. Marx,” The British rule in India “,K. Marx & F. Engels ,On Colonialism,pp37-41.
13-Perry Anderson , Lineages of the Absolutist State(London , NL B , 1976),P.493
14- مآخذ اندرسن براي نقل قولهاي فوق:
Marx-Engels ,Werke ,Bd.15,S.514-5.
15-Bill Warren,Imperialism :Pioneer of Capitalism ,London,New Left Books.1980.
16-cf. Karl Wittfogel,Oriental Despotism ,Yale U. P. 1957,pp.372-412,especially,p.388
(برگرفته از کتاب: یدالله موقن ،زبان ،فرهنگ و اندیشه،(مجموعه مقالات) تهران،1378،صفحات200- 181)
متاسفم! ارسال دیدگاه بسته شده است.