ب – رمزی —-تقديم به آزادی و آزاد انديشان
تقديم به آزادی و آزاد انديشان
..
قوچ ارمنی که از کلمات کودکانه يا به عبارتی از زبان آدميزاد سر در نمی آورد ، امّا در لحن صدای آن کودک چيزی را احساس می کرد ………..
…
در حالی که شاخهای خود را به تور سيمی مقابل تکيه داد، با يک غرور شکسته از دست بازديد کننده گان پفک نمکی در يافت کرد .
دو روز بود که نم نم باران می باريد .
امَِا خود اين نم نم باران هم کيفی داشت ، به ياد گذشته افتاد ، برای آن جولانها در کوه ها و دشتها ، گوش دادن به صدای شرشر آبی که از کوه ها سرازير می شد و در امتداد دره ادامه می يافت تا به رودخانه بپيوندد .
مخصوصاً زمستانها ، وقتی برف دشتها و کوه ها را می پوشاند ، چه کيفی داشت ، قدم روی آن گذاشتن و در امتداد قدمهايت نگاه کردن . خطی بی انتها که در سپيدی گم شده است .
از ياد آوری خاطرات گذشته دلش خيلی تنگ شد .
با خود انديشيد ،………………………
– آيا باز هم خواهم توانست در ميان مه ای که کوهستان را پوشانده است ، از دست صيادان پنهان شوم ؟
در حالی که شاخهای خود را به تور سيمی مقابل تکيه داد، با يک غرور شکسته از دست بازديد کننده گان پفک نمکی در يافت کرد .
همانطور که نم نم باران می باريد ، من در گوشه ای از پارک ايستادم و به تماشای آن شکوه ، آن غرور شکسته ، ………………………… مشغول شدم .
انگار که چيزی را حس کرده باشد ، ناگهان سر خود را به سرعت عقب کشيد و از خوردن پفک امتناع کرد و به همان سرعت سرش را چندين بار به تور سيمی مقابل کوبيد
تا دست از سرش بردارند .
به عقب برگشت ، پشت به بازديد کنندگان کرد ، در حالی که به صخره های مصنوی مقابل خود خيره شده بود به فکر فرو رفت .
به رفتن فکر می کرد ، به فرار ، باز گشتن به آغوش طبيت ، به جای که می توان دو باره آزادانه از سخاوت آن بهرمند شد ، بی آنکه لازم باشد برای در يافت تکه ای دم تکان داد و يا گردن کج کرد ، تا در ازای خنده های تمسخر آميزشان دانه ای پفک نمکی در يافت کند.
به ياد آن زمستان سخت افتاد ………………..
چند روز می شد که در کوه ها می گشت ، هيچ اسری از علف نبود . همه جا پوشيده از برف بود ، حتّی روی تخته سنگ ها هم پوشيده از برف بود .
اگر چه مدّتی بود غذا نخورده بود ولی با اين وجود به اندازه کافی توان و انرژی برای بالا رفتن از کوه ها را داشت .
اگر خودرا به آن گردنه بالای کوه می رساند از آنجا قله را دور می زد تا به پشت کوه مقابل برسد . حتّما آنجا چيزی برای خوردن می يافت .
تمام انرژی اش را جمع کرده با قدمهای استوار شروع به حرکت کرد .
هوا کم کم تاريک می شد و هر چه تاريکتر می شد سردتر نيز می شد .
فکر کرد شب را در پناه اين تخته سنگها بخوابد ، کمی مکث کرده به اطراف نگاهی انداخت ، اصلاً درنک کردن جايز نبود .
بايد می رفت ، هر طور شده بايد می رفت . کافی بود تا باد بوی اورا به مشام گرگهای گرسنه می رساند . بسرعت بالای سرش حاضر می شدند و يک تنه نمی توانست با يک گله گرگ گرسنه مقابله کند .
پس بهتر است راه برود . اين عادت گرگها بود که غافل گيرانه حمله می کردند ، بايد حواس خود را جمع می کرد تا به دام آنها گرفتار نشود .
ايستادن و ساکن شدن ، يعنی در دام آنها افتادن ، بايد می رفت .
خترناکتر از همه پيچ بالای گردنه بود ، دو جريان متفاوت هوا با هم برخورد کرده و هميشه باد تند می وزيد و در هوای برفی تبديل به کولاکی از برف می شد که در عرض چند دقيفه تمام گردنه را می پوشاند .
وقتی به گردنه بالای کوه رسيد ، هوا ديگر کاملاً تاريک شده بود .
امّا خوشبختانه آسمان صاف و هيچ لکه ابری در آسمان ديده نمی شد .
آن ستاره درخشان را در آسمان بر بالای قله شناخت . اين همان ستاره ای بود که به همراه مادرش هنگام عبور از کوهستان ديده بود .
مادرش هميشه رو به آن راه می رفت ، تا می رسيد به يک منطقه خوش آب و هوا ، به يک چشمه آب گرمی که اطراف آن هميشه سر سبز بود .
آنجا هميشه علف تازه به اندازه کافی وجود داشت . اگر خود را به آنجا می رساند ، می توانست تا بهار همان جا سر کند .
در حالی که باد تند به همراه سوز سرما در گردنه می وزيد ، سر را رو به بالا ، رو به ستاره درخشان نگه داشته بود تا مسير را گم نکند .
باد ذرات برف را از روی زمين بلند کرده با سرعت به صورت و گردنش می زد ، امّا گردن تنومند و پر عظله اش را چنان مغرور و محکم بالا نگه داشته بود که حتّی اگر به جای زرات برف از آسمان سنگ هم می باريد در آن اثر نمی کرد .
مّدت زيادی طول نکشيد تا از گردنه عبور کرد ، کم کم بوی علف تازه را حس کرد ، مشام خود را چند بار انباشته از بوی علف تازه کرد ، از اين احساس ، شادی عجيبی در وجودش موج زد ، قدمهايش را تند تر کرده سبک بال شروع به دويدن کرد .
پس از کمی دويدن به خود آمده ، نهيبی به خود زد …………….
– هی ، چی کار می کنی ؟ خيلی راه مانده ، نيرو تو بيخود مصرف نکن !
آرام شده ، قدمهايش را آهسته تر کرد ، همانطور که آهسته در دامنه کو رو به ستاره درخشان راه می رفت ، متوجه برقی شد که ار روبرو در يک لحظه درخشيد .
مکث کرده با دقت بيشتری نگاه کرد ، آری خودش بود ، برق چشمهای گربه وحشی که بر بالای تخته سنگی ايستاده به اطراف خود نگاه می کرد تا شايد طعمه ای برای شکار بيابد .
از برق چشمهای گربه وحشی ، فهميد که کوچکترين حرکت اشتباه به قيمت زندگيش تمام خواهد شد .
معلوم بود که مدّت زياديست او هم مثل خودش چيزی نخورده است که اين وقت شب در اين سرما به دنبال شکار می گردد .
همچنانکه بی حرکت ايستاده بود ، تصميم گرفت به عقب برگردد . سرش را بلند کرد ، چشمش به ستاره افتاد ………………
– خوب اگر به عقب برگردم ، از کدام مسير برم ؟
– ديگر ستاره را نمی توانم ببينم ، ممکن است راه را گم کنم ………….
چاره ای نداشت بايد مسيری را انتخاب می کرد که هميشه رو به ستاره داشت .
با خود انديشيد………………
– بهترين کار اين است که همينجا بی حرکت بمانم ، تا شايد خودش برود و يا يه راه بهتری پيداکنم …………….
اگرچه ايستادن در آن سرمای سخت و طاقت فرسا آسان نبود ، ولی بهتر از اين بود که بی کدار به آب می زد .
برای رودر روی با گربه وحشی نيز موقعيت خوبی نداشت . او بالای آن تخت سنگ بزرگ در کمين بود و هر لحظه می توانست از همانجا بر روی طُمعه اش خيز بردارد .
باز اگر هر دو روی زمين هموار بودن با شاخش بطرفش حمله می کرد و يا با يک لگد جانانه به ملاجش آنرا از پا در می آورد .
امّا در اين تاريکی و اين موقعيت ، بهترين کار اين بود که منتظر بماند ، شايد خودش راهش را کج کرده و می رفت .
در حالی که گربه وحشی را می پايد ، فکری به خاطرش رسيد . اگر تکه سنگی به پاين دره می انداخت ، به صدای آن ، احتمالاً به طرفش کشيده می شد و اين فرصتی بود برای قوچ ارمنی که از بالای سر آن عبور کرده و به مسير خود ادامه بدهد .
با دقت به اطراف خود نگريست ، تکه سنگی لب پرتگاه يافت .
با شاخ خود آنرا بطرف پاين غلطاند ، سنگ به آرامی به طرف پاين دره سقوط کرد .
صدای برخورد سنگ با ديگر سنگها در پرتگاه پيچيد .
گربه وحشي که گوشهايش را تيز کرده بود تا کوچکترين صدا ی را تعقيب کند ، به سرعت از بالای تخته سنگ پاين پريده و به طرف صدای سنگی که به طرف پاين در حال غلطيدن بود دويد .
قوچ ارمنی موقعيت را برای گذشتن از آن منطقه مناسب ديده به آرامی از آنجا گذشت و در جهت ستاره درخشان به حرکت خود ادامه داد .
کم کم آفتاب از پشت کو بلند به شکل داريره سرخی نمايان می شد .
هر چه جلوتر می رفت ، بوی علف تازه بيشتر به مشامش می رسيد ، تا اينکه بلاخره صدای شرشر آبی که از بالا سرلزير می شد او را متوجه خود کرد .
بوی تند گوگرد و بخارآبی که از جوی آب گرم بر می خواست ، نشان می داد که او مسير را درست آمده است .
اگر در مسير آب به طرف بالا حرکت می کرد ، حتماً به چشمه آب گرم می رسيد .
طولی نکشيد تا به چشمه رسيد ، بخار آب فضای اطراف را پوشانده بود و کناره های چشمه پر بود از علفهای تازه و سرسبز.
با وجود زمستان ، از سرما چندان خبری نبود و زمينهای اطراف چشمه را چمن زاری از مخمل سبز پوشانده بود .
با ديدن چشمه برق شادی در چشمانش درخشيد ، خود را به آب گرم زد . گرمای مطبوع آب ، خستگی و سرما را از عضُلاتش خارج می کرد .
………………………………………………………………………………………………..
ياد آوری آن خاطره در او همان احساس را دوباره برای لحظه ای زنده کرد .
چشمهايش را باز کرد و دوباره ، صخره ها و حوضچه های مصنوعی را مقابل خود ديد ،
سرش بشدت گيج خورد و عضلات گردنش شل شده به آرامی به پاين خم شد .
فريادی کشيد ، فريادی از درون و قطره اشکی از گوشه چشمش رو به پاين سرازير شد .
او را از بالاترين نمعتی که طبيت برايش ارزانی کرده بود محروم کده بودند .
از زمانی که چشم باز کرده بود خود را در دامن طبيت ، آزاد يافته بود . حالا او در اسارت در بند ، برای دريافت يک دانه پفک نمکی بايد گردن کج می کرد .
مرگ برايش بهتر از اين اسارت بود ، آرزو می کرد ، گرگی يا ببری سر می رسيد و به او حمله می کرد .
از آدمها بدش نمی آمد ، قبلاً هم با آنها بر خورد کرده بود . حتی يک بار کم بود با تفنگ يک شکارچی کشته شود ، با فرار به موقع و رفتن به بالای قله و گم شدن در مه غليظ آن بالا ، شکارچی از شکار او مائوس شده بود .
اما اين بار از اين رفتار آدمها سر در نمی آورد و برای آن دليلی نمی يافت .
اينکه تعدادی حيوان را از آغوش طبيعت ببری و در يک قفس در محيط بسته به تماشا بگذاری چه ارزشی داشت .
زيبائ ، چالاکئ ، قدرت ، عظمت اين حيوانات تا زمانی ارزشمند بود که در آغوش طبيت باشند . آزاد و رها …………..
وقتی آزادی را از آنها گرفتی و آنهارا داخل قفس کردی ، يعنی تمامی استعدادهای آنهارا که طی هزاران سال برای زيستن در آغوش طبيت شکل گرفته است از آنها گرفته و آنهارا تبديل به يک موجود بی خاصيت کردی که هيچ فرقی با آن موجودی که خشک کرده و شکمش را با کاه پر می کنند ندارد .
دسته ای کودک دبستانی برای بازديد از باغ وحش کو چک پارک ساعی وارد پارک شدند.
سرو صدا و خنده های کودکانه ، قوچ ارمنی را متوچه آنها کرد و بی اختيار سرش را بطرف آنها برگرداند .
يکی از کودکان با ديدن قوچ به سرعت به طرف تور سيمی دويد و با فرياد قوچ را به ديگر همکلاسي هايش نشان داد ……….
– هی بچه ها ، هی بچه ها ………
– ببينيد !
– چقدر قوی هيکله !
– چقدر تنومنده !
– ببين چه عضله ای داره !
– مثل زيبای اندامها می مونه ………..
– خانم ، اون چه حيُونيه ، اسمش چيه ؟
خانم شروع کرد با صدای بلند مشخصات آنرا از روی تابلو نصب شده در محوطه خواندن، قوچ ارمنی ، از منطقه آذربايچان شرقی …………..
در حالی که بچه ها با تعجب به آن نگاه می کردند ، يکی از آنها فرياذ زد …..
– برو ! برو ، اينجا نمون !
– اينجا بمونی سرتو می برن ، باهات کباب درست می کنن ……..
قوچ ارمنی که از کلمات کودکانه يا به عبارتی از زبان آدميزاد سر در نمی آورد ، امّا در لحن صدای آن کودک چيزی را احساس می کرد ………..
او همان احساسی را بيان می کرد که خودش داشت ، يعنی …………
رفتن ، رها شدن …………..
اراده خود را يک جا جمع کرد ، گردنش را دو باره بالا گرفت ، چند بار سم پای خود را به روی زمين کشيد ، دور خيز کرد ……….
با سرت و چالاکی تمام از آن صخره های مصنوعی بالا رفت ، چند بار پايش لغزيد ، کم مانده بود به پاين پرت شود ، ولی با قدرت تمام خود را بالا کشيد . ……….
بچه ها در حالی که با حيرت به او نگاه می کردند ، در دل برايش آرزوی موفقيعت می کردند .
در حالی که دست می زدند ، يک صدا شروع کردن به هورا کشيدن …………
2/10/1378 ايران
ايران پارک ساعی ، سال 1377
ب – رمزی
متاسفم! ارسال دیدگاه بسته شده است.