– بیژن فارسیB-Farsi

 شعر
نوامبر 292005
 

روزگار غریبی ست…

این شهر با من غریبه است

بیا میان رو شنی ی شب های من بنشین

صدای بیمار این شهر را بشنو

این شهر با من غریبه است

و بزبان خرس های قطبی با من سخن می گوید

این شهر با من غریبه است

وپارک های سردش

تنها دیدار تورا می گشايند

من اما با این شهر آشنایم

با رنگهای این سوی جهان

اینحا با این همه شهر من است آخر

دل تنگی ام اینجاست

و هوای سبکش

ریه های مسمومم را نمی آزارد

گاهی یک غریبه میآید

و همه ی آشناییِ تو می شود اینجا

گاهی از تیره ترین روزهای سال

چراغی به وسعت روشنی ی همه ی شهر می روید

» این را آن رند روزگار ما گفته بود «ـ

اما گاهی چنان به غربت خویش خو می کنی

تا تمام آشنایی ی جهان را از یاد ببری

»اين را نه گفته بود؟ « نمی دانم

دیگر هزاره ی رنجمویه گذشته است ـــ می گوید جوان!

دیگر با یک رایانه ی کوچک

می شود تمام کُنج این دهکده را گشت!

می شود نوشت

خواند

گوش داد

بی هیچ آشنایی ـــ

هزاره ی مردن آشنایی ست انگار

حالا چقدر با این همه ابزار

با خود آشنا گشته ام نمی دانم

همینقدر می دانم که

این شهربا من هنوز غریبه است

و آن شهر کوچک دور

که مادرم رنج زایش مرا کشید روزگاری

با من غریبه است

اما من انگار با همه ی شهرهای جهان آشنایم

به هر شهر که رفته ام

انگار چیزی گم کرده باشم

انگار تکه ای از من در گورستان متروکشان

دفن باشد

و من دیگر به موزه ها سر نخواهم زد

تنها از میان گورهای متروک که بگذرم

چه آشنا می گذرم

و با این همه

روزگار واژه های نو را می فهمم

عهدی که همه از چالش می گویند

روزگاری که مردم سالاری به تناوب تکرار می شود

در حرف های خشن میان ما

ــ راستی این واژه ها کی از کودکی ی من پاک شدند!!ــ

روزگاری که از آشنایی اما خبری نیست

و من در اندیشه ی آنم که

آیا قرابتی میان آشنایی و آزادی هست؟

این شهر با من غریبه است

و می گویند

این شهر آزادترین جای جهان است………..

  یک پاسخ به “– بیژن فارسیB-Farsi”

  1.  

    enssan rahgozar asste
    az dyarha
    enssan rahgozareh tanhayisst
    hich kass ba ou nisste
    ancheh to gom kardehyi
    bavareh hoviateh tosste*
    ke hiche kasse ra be an bavar niyazi nisste.

    parvaneh(p-b-t) az france
    molaghab be parvaneh

متاسفم! ارسال دیدگاه بسته شده است.

© 2025 MahMag - magazine of arts and humanities درد من تنهايي نيست؛ بلكه مرگ ملتي است كه گدايي را قناعت، بي‏عرضگي را صبر،
و با تبسمي بر لب، اين حماقت را حكمت خداوند مي‏نامند.
گاندي