امیر امامی—–به «بامداد»ِ شاعر
اکتبر 022007

تقديم به «بامداد»ِ شاعر
بر بلنداي هرآنچه دست نيافتني
اِستاده بودي ؛
در اوجِ شكوهناكِ فروتني.
چون لب برميگشودي
تراوشِ رنج بود،
از عذابِ زنده ماندن،
از دردِ انسان،
آشكارا، پنهان
همه فرياد
همه عصيان.
——————————
سيماي بامداد
تجسـّمِ رنج بود !
زانچه فكرِ خامِ آدميان را
ياراي به تصوير كشيدنش نبود …..
« رقصان ميگذرم از آستانهي اجبار،
شادمانه و شاكر ؛
چنين گفت بامدادِ شاعر »
——————————
بيش از آنچه دلم وسعت ميداد
دوستت ميداشتم
بر بلنداي هرآنچه دست نيافتني
اِستاده بودي …..
خاموش
در سكوتي موهوم،
نقاب در خاك كشيدي
باز من ماندم و تصويري،
تجسـّمي موهوم ؛
تنها
تنها
مغموم ….. (همزمان با خاموشي احمد شاملو 79/5/2 )
متاسفم! ارسال دیدگاه بسته شده است.