اسطوره، ايدئولوژي و روشنفكري ما

گفتگو با يدالله موقن(1)
گفتگو کننده محمد رضا ارشاد
*به نظر كاسيرر اسطوره چگونه بهايدئولوژي و سياست بدل ميشود؟ به عبارت ديگر پيوند اسطوره با سياست وايدئولوژي چيست؟
-اسطوره در زمانهاي بحراني و در موقعيتهاي غير عادي و خطرناك خود را نشان ميدهد. اسطوره در مواقعي كه احساسی شديد، نيازي مبرم يا خطري عظيم وجود داشته باشد به جامعه رخنه ميكند. چنين وضعي هنگاميپيش ميآيد كه نيروهاي پيوند دهندۀ حيات اجتماعي، به هر دليلي، توان خويش را از دست داده باشند. هنگاميكه به نظر رسد که شيرازۀ جامعه در حال از هم گسيختن است، نياز به وجود يك پيشوا فرا رسيده است. فرا خواندن يك پيشوا از آرزوي جمعي براي تجديد حیات اجتماعي ناشي ميشود. *آقاي موقن- تا آنجايي كه من ميدانم- علاقۀ شما بيشتر به فيزيك و فلسفه بوده است؛ ولي به نظر ميرسد كه براي رسيدن به ساحت علميو فلسفي، بحث و بررسي شناخت بينش اسطورهاي را مد نظر قرار دادهايد به طوري كه كتابها و مقالههايي دراين زمينه ترجمه و نگاشتهايد. نخست بفرماييد كه چرا براي ورود به بحث علم و فلسفه، بويژه درايران، به بحث اسطوره پرداختهايد وآیاا اصولاً شناخت بينش اسطورهاي براي ما ضروري است؟
– بنده معتقدم كه ظهور دانشمنداني مانند گاليله،كپلر، دكارت و نيوتن و رياضي شدن شناخت طبيعت يعني غلبۀ اين انديشه كه زبان طبيعت، زبان رياضي است و براي شناخت طبيعت ناگزير از به كارگيري رياضيات هستيم، اعلام پايان متافيزيك بود. در قرن بيستم با پيدايش نظريه هاي نسبيت خاص و عاماينشتين و مكانيك كوآنتوم، فرآيند رياضي شدن طبيعت، سرعت بيشتري گرفت و فيزيك نظري يا فيزيك رياضي استحكام بيشتري يافت و با استعدادترين ذهن ها مجذوب تحقيق و تفحص در فيزيك شدند. پيشرفت علوم طبيعي از فيزيك گرفته تا مهندسی ژنتيك نشان دادهاند كه ادعاهاي متافيزيك پوچ و باطلاند؛ و از دست فلسفه براي شناخت جهان به تنهايي كاري ساخته نيست. اكنون هر علميروش پژوهش خودش را خود معين ميكند و براي راهنمايي و ارائه طريق نيازي به فلسفه ندارد. تنها كاري كه از دست فلسفه بر ميآيداين است كه از دستاوردهاي علمييك جمعبندي ارائه دهد و مفاهيم علميرا نيز تحليل كند. اگر ما خواستار شناخت طبيعت هستيم بايد يكي از رشتههاي علوم طبيعي را تحصيل كنيم و چنانچه خواهان شناخت اجتماع هستيم در يكي از رشتههاي علوم اجتماعي به تحصيل بپردازيم.ازاين رو خود من نخست فيزيك تحصيل كردم تا در خصوص مكانيك كوانتوم و نسبيت اطلاعات فني به دست آورم، سپس به تحصيل در رشتۀ تاريخ و فلسفۀ علم پرداختم. علاقۀ من به كاسيرر نيز بيشتر به خاطر آن است كه به فيزيك و ديگر رشتههاي علوم طبيعي ارج بسيار مينهاده و علم نفروخته است تا عرفان بخرد. بنده شخصاً ترجيح ميدهم كه به جاي آثار بعضي فيلسوفان مانند هايدگر، فوكو و ژاك دريدا،كتابهاياينشتاين و نيوتن و داروين را در علوم طبيعي و كتابهاي ماكس وبر، لوي برول و دوركم را در علوم انساني و اجتماعي بخوانم. زمان لفّاظي و بحثهاي بي سر و ته گذشته است. به قول دكارت«بايد با مفاهيم واضح و متمايز انديشید نه با مفاهيم مبهم و نامتمايز.» اما روشنفكران ما ترجيح ميدهند كه به متفكراني سر بسپرند كه حرفهاي مبهم وبي سر و ته ميزنند.
اما در پاسخ بهاين پرسش كه چرا بينش اسطورهاي را مد نظر داشتهام بايد بگويم كه به نظر من شيوۀ تفكر اسطورهاي شيوۀ تفكر غالب برجوامع غير غربي از جمله جامعۀ خود ما است. ازاين رو شناخت تفكر اسطورهاي، به واقع، شناخت شيوۀ تفكر خود ماست؛ و خودشناسي مقدم بر شناخت ديگران است. من علّت عقب ماندگي كشورهاي غير غربي را در سطۀ تفكر اسطورهاي بر آنها ميدانم. تا آنجا كه اطلاع دارم كسي پيش از بنده علت عقب ماندگي جامعۀ ما را در ساختار تفكر اسطورهاي حاكم بر آن ندانسته است. وقتي كه علت عقب ماندگي رادر ساختار تفكرمان دانستيم، پرخاشگري نسبت به بيگانگان جايش را به نقد تفكر و فرهنگمان ميدهد يعني ما نيز همان كاري را آغاز ميكنيم كه متفكران غربي چندين قرن است انجام ميدهند. علت توجه من به شيوۀ تفكر اسطورهاي به همين موضوع باز ميگردد.
*تاآنجا كه به بحث ما مربوط ميشود، تاثير كاسيرر بر انديشههاي شما بيشتر بوده است. اگر موافق باشيد، جهت فراهم ساختن پشتوانهاي نظري براي گفتگويمان كميبرآراي كاسيرر در باب فرهنگ واسطوره درنگ كنيم و آن گاه به ساير بحثهاي مربوطه بپردازيم.
شما در مقدمۀ ترجمۀ خودتان از جلد دوم فلسفه صورتهاي سمبليك: انديشۀ اسطورهاي (تهران، انتشارات هرمس، 1378).
نوشتهايد كه«ارنست كاسيرر فيلسوف فرهنگ است». فلسفۀ فرهنگ چيست و نوع نگرش آن به مقولۀ فرهنگ بر چه مبنايي استوار است؟
– فلسفۀ فرهنگ مانند فلسفۀ تاريخ در قرن هجدهم پا به عرصۀ وجود گذاشت و متفكراني مانند ويكو، هردر، ولتر و روسو از بنيانگذاران آن هستند. در اواخر قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم،فيلسوفان نوكانتي فلسفۀ فرهنگ خودشان را پروردند. از نظر كانت مفهوم فرهنگ در فلسفۀ تاريخ جاي داشت. بهاين معني كه كانت تاريخ را داراي غايت وهدف ميدانست.او براين عقيده بود كه حتي اگر افرادي كه تاريخ را ميسازند، هيچگونه طرح ونقشهاي در سر نداشته باشند، باز هم تاريخ هدف دارد.اين هدف درايدهآل اخلاق است وايدهآل اخلاقي مقولهاي متعلق به فرهنگ است. بنابراين فرهنگ صرفاً به معناي پرورش تواناييها و استعدادهاي بشري است.مفوم فرهنگ مانند مفهوم تاريخ تا جايي كه به اخلاق ارتباط مييافت براي كانت مهم بود. اما نوكانتيها بسيار بيشتر رفتند و سرانجام فلسفۀ فرهنگ را در بر گيرندۀ تماميفلسفه دانستند.
در مكتب ماربورگ فرهنگ به مثابۀ «كوشش مشترك نوع بشر» دانسته ميشد؛ امااين كوشش را اساساً امري مربوط به شناخت ميدانستند؛ ازاين رو توجهشان به علم و كاري كه علم ميكند متمركز بود.اما در مكتب نوكانتي بادن فلسفۀ فرهنگ با فلسفۀ تاريخ مترادف بود. ويندلباند ادعا ميكرد كه فلسفۀ انتقادي كانت اساساً فلسفۀ فرهنگ است؛ زيرا فرهنگ عبارت است از:«تماميت آنچه آگاهي انسان، بر پايۀ سرشت عقلاني خود، از امر ارائه شده ميسازد».
ويندلباند اعلام ميكندكه «تاريخ، ارغنون فلسفه است» برداشت كاسيرر از فلسفۀ فرهنگ به نظر ويندلباند بسيار نزديكتر است تا به نظريۀ مكتب ماربورگ كه اساساً بر مباحث شناخت تاكيد ميورزيد. كاسيرر فلسفۀ فرهنگ را به منزلۀ فلسفۀ تاريخ عرضه ميكند. كاسيرر مدعي است كه فرهنگ اساساً چيزي تئوريك يا پيكرهاي از دانش نيست، بلكه «سيستم اعمال» يا«سيستم فعاليتهاي بشر» است. فرهنگ عبارت از مجموعۀ آن فعاليتهايي است كه تاريخ را به وجود ميآورد.
اما پرسشي اساسي كه فلسفۀ فرهنگ مطرح ميكنداين است كه هدف فعاليت بشر چيست؟ پاسخ كاسیرر به برداشت او از معنا و از سمبل متكي است وهمين برداشت، فلسفۀ او را ميآفريند. نخستين مفهوم در فلسفۀ فرهنگ كاسيرر معناست ونه«آگاهي به طور عام»، كاسيرر ميكوشد تا اساس فرهنگ را با طرحاين پرسش بفهمد كه فرمهاي سمبلك كداماند؟ پاسخ اواين است كه «اسطوره، زبان و فعاليت تكنيكي اوليۀ بشراين فرمها را تشكيل ميدهند.» شكلهاي سمبليك مهم ديگري نيز وجود دارند مانند هنر، علم وتاريخ؛ امااين شكلها، به معناي واقعي شكلهاي«بدوي» و آغازين فرهنگ نيستند بلكه ازآن شكلهاي اساسيتر سر بر كشيدهاند.اين موضوع در خصوص خود فلسفه نيز صادق است. فلسفه،تحول متاخرتري در تاريخ فرهنگ است. كاسيرر مانند هگل ازاين موضوع آگاه است و بويژه از جا و مكان خود در تاريخ فلسفه غرب آگاهي دارد. براي كاسیرر فلسفۀ فرهنگ واسطهاي است براي تفكر و تامل دربارۀ فلسفه. ازاين لحاظ فلسفۀ فرهنگ براي كاسيرر همان نقشي راايفاميكرد كه پديدار شناسي روح براي هگل. يعني فلسفۀ فرهنگ،كاسيرر را قادر ميسازد كه گزارشي از منشا فلسفه و سرانجام از منشا فلسفۀ صورتهاي سمبليك ارائه دهد.اين منشا از نظر كاسيرر، زبا ن است. كاسيرر در قلمرو فلسفۀ زبان، پژوهشگري پيشگام بود. او تاكيد ميكرد كه آگاهي فلسفي فقط در زبان و از طريق زبان سر بر ميكشد، بدين معنا كه بدون زبان، اسطوره و فرهنگ و فلسفهاي وجود نميداشت ازاين رو،او بويژهاين موضوع را مهم تلقي ميكند كه فلسفۀ فرهنگ بايد با فلسفۀ زبان آغاز شود.
*شما گفتيد كه از ديدگاه مكتب نوكانتي- بادن فلسفۀ فرهنگ عبارت بود از فلسفۀ تاريخ. فلسفۀ تاريخ چيست؟
– اصطلاح فلسفۀ تاريخ رانخستين بار ولتر در كتاب خود، رسالهاي درباره آداب و رسوم ملل به كار برد. در پايان قرن هفدهم و آغاز قرن هجدهم و به دنبال انقلاب كوپرنيك كه زمين راديگر مركز جهان ندانست، بحران ديگري در آگاهي انسان اروپايي رخ داد.اين بحران بر اثر تاريخنويسي لائيك به وجود آمد. بهاين معني كه ولتر به جاي آنكه تاريخ را طبق روايتي كه«سفر پيدایش» در تورات از پيدايش جهان و انسان وشجرۀ نامهاي كه از نژادهاي بشر ارائه مي دهد، بنويسد كتاب خود را با چين آغاز كرد.اين روش لائيك در تاريخ نويسي را، ولتر فلسفۀ تاريخ ناميد. از آن به بعد به جاي آنكه تاريخ با هبوط آدم و حوا و سپس طوفان نوح آغاز شود، با تاريخ ملل باستاني خاور مانند چين وهند شروع ميگردد و مفهوم ترقي نوع بشر و پيشرفت او را به سوي تمدن،حاكم بر سير تاريخ ميداند. روش تاريخنويسي ولتر گسست كاملي با سنت تاريخنويسي ديني و كلامياست. مثلاً بوسوئه در اثر خود: گفتاري درباره تاريخ جهان، مبناي كار خود را سنت ديني و كلاميقرار ميدهد. به نظر بوسوئه اعتبار همۀ رويدادهاي تاريخي بر مرجعيت كليسا استوار است. امامرجعيت كليسا بر سنت تكيه دارد. بدين ترتيب در تاريخنويسي به شيوۀ ديني، سنت شالودۀ تمامييقين تاريخي ميشود. اما فقط بر پايۀ اسناد و مدارك تاريخي ميتوان محتواي سنت و اعتبار آن را اثبات كرد. چيزي را كه بايد اثبات نمود نميتوان دليل درستي چيز ديگري قرار داد. بنابراين روش تاريخنويسي از نوع بوسوئه بر دور و تسلسل باطل متكي است. روش تاريخنويسي ولتر، شيوۀ تاريخ نويسي بوسوئه را منسوخ كرد. براي نمونه ميتوان تاريخ تمدن تاليف ويل دورانت را مثال زد كه به پيروي ازولتر نوشته شده است نه بوسوئه. ولتر ميخواهد«روح زمان» و «روح ملتها» را دريابد. چيزي كه مورد توجه اوست سير رويدادها نيست بلكه پيشرفت فرهنگ و ارتباط دروني عناصر گوناگون آن با يكديگر است. اما پيشرفت نوع بشر فقط هنگاميدرك ميشودكه تحول دين، هنر، علم وفلسفه را مد نظر گيريم. ولتر پرچمدار انديشۀ ترقي است. او در تاريخ ميخواهد وضع جامعه،شكل زندگي خانوادگي و وضع هنرها و كارهاي دستي را در دورههاي مختلف بداند و پيشرفت آنها را دريابد. ولي از ديدگاه ديني بوسوئه، حقايق مسيحي و بويژه حقيقت جزميات مذهب كاتوليك، سرمدي و ابدياند.اين حقايق با گذشت زمان تغيير نميكنند و اگر كسي مدعي شد كه حقايق ديني به زمان ومكان وابستهاند و با تغيير زمان و مكان آنها نيز تغيير ميكنند، ملحد است و مستوجب عقوبت. ميبينيم كه اصطلاح فلسفۀ تاريخ كه ولتر در تقابل با ديدگاه بوسوئه به كار ميبرد چه بار متحولي داشته است. ولتر وظيفۀ مورخ را بررسي تحول دين،هنر، علم و اخلاق مي داند. يعني در نظر ولتر، مورخ بايد در پي كشف تغيير و تحول باشد. البته هگل و ماركس نيز برداشت خاص خودشان را از فلسفۀ تاريخ دارند. به نظر هگل، تاريخ از طرح از پيش دانستهاي پيروي ميكند. ماركس نيز براي تاريخ حركت ديالكتيكي قائل است وهر دوي آنها ميگويند كه در زمان آنها تاريخ به فرجام خودش رسيده است.
* اشاره كرديد كه بدون زبان، فرهنگي وجود نميداشت و تاكيد كرديد كه فلسفۀ فرهنگ بايد با فلسفۀ زبان آغاز شود؛ و منشا فلسفه صورتهاي سمبليك را نيز زبان دانستيد و مقدماتي ترين و اساسيترين فرمهاي سمبليك را زبان، اسطوره و تكنيك اوليه بشر بر شمرديد نه علم،هنر و فلسفه. بنابراين ميان زبان و اسطوره چه نسبتي برقرار است؟
-كاسيرر مانند ويكو و هر در معتقد است كه زبان اوليۀ بشر بيشتر به صورت حالت نمايي وشعر گونه بوده است نه به شكل زبان معمولي كه حس مشترك براي گفتگو دربارۀ اشياء به كار ميبرد. زبان معمولي بر اثرتامل عقلاني از زبان اوليه تحول يافته است. اما هرچه به عقبتر ميرويم جنبۀ شعري زبان بر جنبۀ نثري آن ميچربد و آميختگي زبان باتفكر جادويي- اسطورهاي نمايانتر ميشود.
زبان در آغاز سخنگويي بشر، بيشتر نيرويي جادويي شناخته ميشده است. در انديشۀ اسطورهاي، خدايان سخنگويي را به انسان آموختهاند تا او از طريق آن با خدايان سخن گويد ونیز بر نيروهاي طبيعي فرمان براند. مثلاً جادوگر ميخواهد با كمك نيروي جادويي كلمات با حوادث مقابله كند؛ ازاين رو جادوگر ورد ميخواند. انسانهاي ابتدايي براي دور راندن طوفان فرياد ميكشند يا به هنگام خورشيد گرفتگي يا ماه گرفتگي نعره بر ميآورند يا ورد ميخوانند تا نيروي جادويي واژهها اهريمن را كه ميخواهد خورشيد يا ماه را ببلعد، دور برانند. مصريان باستان اعتقاد داشتند كه سخن خدا، جهان را آفریده است و نخستين خدا اعتقاد داشته كه بر اثر نيروي نامش پابه عرصه وجود گذاشته است.
«در آغاز نام بودكه همۀ هستي و از جمله خود خدارا خلق كرد.هر كس كه نام يك خدا يا يك شيطان را بداند قدرت نامحدودي بر صاحب آن نام دارد. قدرت هر خدايي در نام اوست.» در يك افسانۀ مشهور مصري آمده است كهايسیس، ساحرۀ چيره دست، ماري ميآفريند تا خورشيد- خدا، را بگزد. ساحره به خورشيد- خدا ميگويد كه«نامت را به من بگو تا از درد نيش زهرآگين مار رهايي يابي.» خورشيد- خدا ميگويد:«اين منم با نامهاي بسيار وشكلهاي گوناگون، پدر و مادرم نام مرا به من گفتند و از بدو تولداين نام در تنم نهفته مانده است تا مبادا جادوگري با پي بردن به آن بر من قدرت جادويي به دست آورد.»ساحره به خورشید- خدا ميگويد:«نامت را به من بگواي پدر خدايان تا زهر از تن تو خارج شود؛ زيرا هر كه نامش بر سر زبانها باشد، زنده است.» خورشيد- خدا براي آنكه از درد رهايي يابد ناچار ميشودكه نامش را فاش كند. خورشدي- خدا به ساحره ميگويد:«نام من از تنم بيرون ميآيد و به تن توفرو ميرود. تو ميبايد نام مرا پنهان بداري ولي ميتواني آن را به پسرت هوروس بياموزي تا آن را به منزلۀ باطل السحري موثر براي بي اثر كردن هر گونه زهري به كار برد.» دراين افسانۀ اسطورهاي علاوه براينكه به نيروي جادويي نام خدا واقف ميشويم پي ميبريم كه نام، جسميت دارد؛ زيرا خورشيد- خدا ميگويد:«نامم از تنم بيرون ميآيد و به تن تو فرو ميرود».
اين موضوع كه قدرت هر خدايي در نامش است در مورد نام اشخاص نيز صادق است. اگر كسي نام دشمن را بداند بر او پيروز ميشود. از همين روست كه اشكبوس كشاني به هنگام نبرد با رستم از او ميپرسد:
بدو گفت خندان كه نام تو چيست تن بي سرت را كه خواهد گريست
تهمتن چنين داد پاسخ كه نام چه پرسي كزين پس نبيني توكام
مرا مادرم نام مرگ تو كرد زمانه مرا پتك ترك تو كرد
ميبينيم كه رستم بيم دارد كه نام خود را به اشكبوس كشاني باز گويد وحتي نام خود را«مرگ تو» اعلام ميكند تا بهاين وسيله بر حريف پيروز شود.
* آيا ميان تفكر اسطورهاي وتفكر تاريخي تقابل وجود دارد؟
– آگاهي اسطورهاي به رغم اهميتي كه زمان در شكلگيري آن دارد اساساً آگاهي بيزمان است. آگاهي تاريخي هر رويدادي را در زمان ومكان خودش قرار ميدهد و آن را در چارچوب زماني و مكانياش بررسي ميكند. مثلاً فلان رسم يا بهمان مجازات در شرايط مكاني و زماني خاصي اجرا ميشده است. بنابراين اگر شرايط مكان و زمان تغيير كردند ديگر آن رسم يا آن مجازات قابل اجرا نيستند. يعني امور نسبياند و وابسته به زمان و مكاناند. هر حقيقتي فقط در زمان و مكان خودش اعتبار دارد و فرازماني و فرامكاني نيست. اما در آگاهي اسطورهاي حقايق مقدساند و ازاين رو مطلق وجاودانهاند. اسطوره براي توجيه امور و تقديس آنها، به گذشتۀ اسطورهاي ارجاع ميكند. مثلاً اگر بپرسند چرا چنين احكاميبايد اجرا شوند؟ پاسخ اسطورهاين است كهاين احكام در گذشتۀ مقدس و جاودان اجرا ميشده اند. پس بايد تا ابد اجرا شوند. گذشتۀ اسطورهاي، ديروز مقدس و جاويداني است كه بايد تا ابد تداوم يابد.
آگاهي اسطورهاي براي مشروعيت بخشيدن به هر رسم و قانوني بايد براي آن رسم و آن قانون منشا اسطورهاي بيابد.اين منشا اسطورهاي را در گذشتۀ اسطورهاي، مثلاً در زمان يكي از منجيان يا قهرمانان فرهنگي قرار ميدهد. آنچه زمان اسطورهاي را از زمان تاريخي متمايز ميكند،اين است كه براي زمان اسطورهاي گذشتۀ مطلقی وجود دارد كه نه نيازي به تبيين دارد ونه پذيراي تبيين بيشتري است. تاريخ، بر خلاف اسطوره، هستي را به رشتۀ بيانتهايي از شدن يا تغيير تجزيه ميكندكه در آن هيچ لحظهاي از زمان به عنوان تبيين كنندۀ همۀ امور برگزيده نميشود؛ بلكه هر لحظه، لحظۀ پيش از خود را نشان ميدهد واين سير به گذشته ادامه مييابد. اما زمان در اسطوره به شكل نسبت محض نيست كه در آن، گذشته وحال وآينده جاي يكديگر را بگيرند؛ يعني زمان حال، گذشته شود وآينده، زمان حال گردد.
در انديشۀ اسطورهاي سد و مانع عبور ناپذيري زمان حال تجربي را از منشاء اسطورهاي جدا ميكند. اما از لحاظی، تاريخ، هنر و روزنامهنگاري و خبر رساني در قلمرو اسطوره قرار ميگيرند و در آن قلمرو باقي ميمانند. اسطوره زنداني محسوسات است. مخصوصاً هر رويدادي را منفرد ميبيند. رويدادي كه فقط در «اينجا»و «اكنون» وجود دارد. هنر نيز هدفش حسي كردن واقعيت است؛ يعني محسوس كردن واقعيت؛ پس ازاين لحاظ در قلمرو اسطوره است. خبر رساني و روزنامهنگاري نيز چون در محسوسات و ظواهر امور محبوس ميمانند و همه چيز را بايد در «اينجا» و در«اكنون» نشان دهند و به كنه حوادث نميپردازند در قلمرو اسطوره باقي ميمانند. و تاريخ نيز اگر صرفاً شخصيت ها را تاريخ ساز بداند و از آنان اسطورهسازي كنددر قلمرو اسطوره باقي مانده است. عليت در اسطوره، شخص است. اگر تاريخ نيز علت وقايع تاريخي را اشخاص بداند ونه شرايط زماني و مكاني، در قلمرو اسطوره قرار گرفته است.
*اگر اسطوره، فرم سمبليك اساسيتري است تا هنر وفلسفه و علم و تاريخ، پس،اسطوره چه جايگاهي در فرهنگ انساني دارد؟ اسطوره چگونه آغازگاه فرهنگ است و كاسيرر اسطوره را چگونه تعريف ميكند؟
-ميگويندكه فلسفه مادر علوم است؛ اما فلسفه خود از اسطوره سر بر كشيده است. پس بهتر است گفته شودكه اسطوره مادر فلسفه و علم است. هيچ رشتهاي از دانش بشري را نميتوان سراغ گرفت كه در آغاز پيدايش خود با اسطوره مزوج نبوده باشد. شيمياز كيمياگري پديد آمد. نجوم و ستارهشناسي از طالعبيني ناشي شد. آفرينش هاي هنري مانند مجسمهسازي، نقاشي، شعر و نمايشنامه، اخلاق، قانون، زبان و تكنيك همه از دل اسطوره بيرون آمدهاند.
مسئله منشا زبان از مسئله منشا اسطوره جدا ناشدني است. هيچ يك ازاين دو را نميتوان بدون ديگري مطرح كرد. همين طور مسئله پيدايش هنر،خط،حقوق و علم،ما را به مرحلهاي راهبري ميكنند كه در آنجا همه آنها با آگاهي اسطورهاي وحدتي بيواسطه داشتهاند و از آگاهي اسطورهاي متمايز و منفك نبودهاند. مفاهيم اساسي شناخت(مانند فضا، زمان، عدد)، مفهوم قانون و مفاهيم اجتماعي(مثلاً مفهوم مالكيت) يامفاهيم گوناگون علم اقتصاد،هنر و تكنولوژي خود را به تدريج و به كندي ازاين آگاهي اسطورهاي منفك كرده و رها ساختهاند. بعضي معتقدند كه اساطير را مثلاً شاعران ساختهاند؛ يعني اسطوره را چيزي كاملاً تصنعي و ابداع شده ميدانند.اما كاسيرر به ما ميگويد:«آنچه در مطالعۀ اسطوره مهم است محتواي آن نيست بلكه معنايي است كه اسطوره براي آگاهي انسان دارد وقدرتي است كه بر آگاهي انسان اعمال ميكند. وقتي كه قدرت اسطوره را مطمح نظر قرار دهيم ديگر ادعاي تصنعي بودن آن باطل ميشود.»
چنانچه نظري به تاريخ اديان بيفكنيم، نه ضرورتاً اديان توحيدي،به نيروي اسطوره واقف ميشويم.اين نيرو امپراتوريهاي زيادي را مضمحل كرده و امپراتوريهاي بسياري را بر پا داشته است. مسئلهاي كه بايد مورد توجه قرار داد محتواي اسطورهاي نيست بلكه شدتي است كه با آن، اسطوره تجربه ميشود و به آن اعتقاد مييابند؛ مثلاً عصبيتي را در نظر بگيريد كه اسطوره در پيروانشايجاد ميكند.اين عصبيت تاج و تختها را سرنگون و جوامع را زير و زبر ميكند. در قرن بيستم فاشيسم و كمونيسم و تاحدودي ناسيوناليسم نيز همين نقش راايفا كردهاند. ازاين رواين ايدئولوژيها را جنبشهاي شبه ديني می دانندو به همين خاطر نيز آنها را اسطورههاي سياسي می نامند.
شلينگ معتقد بود كه اسطوره را افراد يا شاعران نيافريدهاند بلكه اسطوره از آگاهي انسان سر بر ميكشد. از نظر شلينگ اسطوره داراي حقيقت فلسفي است؛ زيرا در اسطوره نه فقط ارتباطي فكري بلكه ارتباطي واقعي ميان آگاهي انسان با خدا وجود دارد. از ديدگاه متقابل يعني تكوين انسان،كه فوئرباخ و جانشينانش هوادار آن هستند، وحدت تجربي طبيعت انسان را بايد نقطۀ شروع يا عامل عّلی اصلي، در فراگرد شكلگيري اسطوره دانست. به نظر فوئر باخ و پيروانش همين وحدت تجربي طبيعت انسان، توضيح ميدهد كه چرا تحت شرايط بسيار متفاوت و در مكانهاي مختلف و در دورههاي متفاوت اساطير اساساً به شيوهاي يكسان پديدار ميشوند و تحول مييابند.
اما رهيافت كاسيرر در تقابل بااينهاست. پديدارشناسي انتقادي او از آگاهي اسطورهاي، نه الوهيت را به منزله امر واقع اوليۀ متافيزيكي مبدا پژوهش خود بر ميگزيند و نه نوع بشر را به منزله امر واقع اوليۀ تجربي مبدا قرار ميدهد. بلكه تلاش ميورزد تا سوژۀ فراگرد فرهنگي، يعني روح مجرد را صرفاً در فعليتش و در هيئتهاي گوناگوني كه به خود ميگيرد درك كند؛ و آن موازين درون باشي را متعين سازد كهاين فعليتها طبق آن تحقق مي یابند. فقط در چنين فعليتهاي فرهنگي به منزله يك كل است كه نوع بشر خود را طبق مفهومايدهآل خويش ووجود تاريخي و مادي خود شكل ميدهد. تنها دراين فعاليتها به منزلۀ يك كل است كه سوژه و ابژه،من و جهان به طور فزايندهاي از هم متمايز ميشوند و بدين طريق آگاهي از حالت گيجي به در ميآيد و از زندان تاثرات حسي و عاطفي و وجود مادي، پاي بيرون ميگذارد و آگاهي فرهنگي ميشود.
پديدار شناسی انتقادي، حقيقت نسبي اسطوره را ديگر مورد ترديد قرار نميدهد و ديگر تلاش نميورزد كه اسطوره را به مثابۀ بيان و بازتاب فراگردي فراباش تبيين كند و نيز آن را بيان و بازتاب برخي نيروهاي لاتغير نميداند. از ديدگاه فلسفۀ انتقادی،عینیت اسطوره و همین طور همۀ عینیت های فرهنگی راباید نه شی گونه بلكه از لحاظ كاركردشان تعريف كرد. عينيت اسطوره در «واقعيت» متافيزيكي و در«واقعيت» تجربي- روانشناختي كه در پس و پشت آن است قرار ندارد؛ بلكه عينيت آن در آنچه خود اسطوره هست و انجام ميدهد قرار دارد؛ يعني در شيوۀ عيني شدنش و در فرماين عيني شدن قرار دارد. هر گاه اسطوره، به منزلۀ يكي از عوامل تعيين كنندهاي شناخته شود كه آگاهي از طريق آنها خود را از زندان تاثرات حسي و منفعل بودن در مقابل آنها خلاص ميكند و طبق اصلي روحي، جهاني از آن خود ميآفريند، دراين صورت اسطوره،عيني است. عينيت اسطوره، شيوۀ خاصي از شكلگيري آگاهي است، دراين شكلگيري، آگاهي خود را از حالت انفعالي كه در برابر تاثرات حسي داشت خلاص ميكند و روياروي آنها ميايستد.
*اما گويا تعريف كاسيرر از اسطوره در كتاب اسطورۀ دولت كميمتفاوت به نظر ميرسد؟
-تعريف كاسيرر از اسطوره در كتاب اسطورۀ دولت مبتني بر كاركرد اسطوره يا نقش اسطوره در فرهنگ و در حيات اجتماعی و سیاسی بشر است، ولي در كتاب به اسطورۀ شخصيت نيز پرداخته شده است. كاسيرر دراين باره ميگويد:«اسطوره، شخصيت يافتن آرزوهاي جمعي است.»اين تعريف را بايد موجزترين و برندهترين بيان براي مفهوم جديد رهبری يا ديكتاتوري متكي بر تودهها دانست. نياز به فراخواني رهبر تنها زماني ظاهر ميشودكه آرزوي جمعي قوتي مقاومت ناپذير يافته باشد و همه اميدها نيز در تحقق آن به شيوهاي عادي و مرسوم به نوميدي انجاميده باشد. در چنين دوراني نه تنهااين آرزو با شدت احساس ميشود بلكه در و جود يك شخص تبلور پيدا ميكند؛ بهاين معني كهاين آرزوي جمعي در برابر چشم انسان به شكل ملموس، تجسم مييابد و به صورت يك شخص ظاهر ميشود. شدتاين آرزوي جمعي در وجود رهبر متبلور ميشود. پيوندهاي پيشين اجتماعي مانند قانون،عدالت، قانون اساسي و نهادهاي اجتماعي بي ارزش و بي اعتبار اعلام ميشوند. تنها آنچه بر جاي ميماند قدرت و مرجعيت عرفانی رهبراست و ارادۀ او بالاترين قانون است.
*ارتباط اسطوره باآيينها ومناسك چيست؟ برخي از پژوهشگران قائل به تقدم يكي بر ديگري شده است، نظر كاسيرر چيست؟
-ويليام روبرتسون- سميت يكي از برجسته ترين مورخان دين و فيلسوفان دين بود. او چندين كتاب درباره انبياي بنياسرائيل و دين اقوام سامينوشت. او اعتقاد داشت كه دين هر چه قديمي تر باشد جنبۀ عملي آن بيشتر است. به نظر سميت دينهاي باستاني از جمله دين يهود عبارت بوده است از چند دستور العمل ساده و اجراي بعضي شعائر. به عقيدۀ او دين، فلسفه يا نظريۀ سياسي نيست،حتي كلام هم نيست زيرا كلام عبارت است از رسوخ فلسفه به دين. به اعتقاد او دين راستين عبارت بوده است از اجراي بعضی اعمال ساده. طبقاين نظريه، مناسك يا اعمال ديني مقدم بر اعتقادات نظري ديني هستند. به سخن ديگر مناسك، مقدم بر اساطيراند. يكي از انسانشناسان نامدار به نام جيمز تا آنجا پيش ميرود كه ميگويد:«انسان ابتدايي احساسات ديني خود را بيشتر با رقصهاي دسته جمعي بيان ميكند. انسان وحشي نميتواند به آساني انديشههاي خود رادر قالب واژهها بريزد.» بنابراين او به زبان ديدني يعني با رقص و اجراي مناسك،احساسات ديني خود را بيان ميكند. در حقيقت نواختن آلات موسيقي و زدن طبل و برگزاري رقصهاي دسته جمعي جزيي از عبادات و مناسك دینی اقوام قديم بوده اند. همچنين اجراي نمايشنامهها جنبۀ هنري يا سرگرم كننده نداشته بلكه بخشي از مناسك ديني بوده اند.
در متفاوت ترین مراحل تحول فرهنگي بهاين اعتقاد،كه درشكلهاي بي شمار تكرار ميشود، بر ميخوريم كه ادامۀ حيات بشر و در واقع بقاي خود جهان به اجراي درست مناسك دینی وابسته است. مثلاً سرخ پوستان كورايي و يويي توتو به اجراي مناسك مقدس و برگزاري اعياد اهميت بيشتري ميدهند تا به كشت، داشت و برداشت محصول. زيرا باروري و رشد گياهان به تماميبه انجام مناسك دینی وابسته است. شعائر وآيين ها، ابزار واقعياند كه به وسيلۀ آنها بشر جهان را منقاد خويش ميكند اما بيشتر به معناي فيزيكي و نه معنوي. آنان معقتدند كه رحمت الهي به بشراين بودكه او را به شعائر و مناسك دینی گوناگون مجهز ساخت تا بتواند به وسيله آنها نيروهاي طبيعت را مطيع خويش كند؛ زيرا طبيعت به رغم سير در مدار منظم خود هيچ ثمري به بار نمي آورد مگر با انجام به موقع مناسك. واين جابجايي واقعيت با عمل جادويي- اسطورهاي ونيز عكس العمل بي واسطۀ اين عمل جادويي- اسطورهاي بر واقعيت، هم به معناي ذهني و هم به معناي عيني صورت ميگيرد.
در يك نمايش اسطورهاي ، رقصنده صرفاً بازيگر نيست بلكه او ، فرشته يا شيطان ميشود .اين هم هويت شدن به بهترين وجه در مناسك باروري متجلي ميشود كه مرگ و رستاخيز خدا را جشن ميگيرند؛ كه اسطورۀ سياوش نيز شبيه به همين اسطورۀ مرگ و رستاخيز خدا است. در نظامهاي توتاليتر كه اسطوره بر آنها فرمان ميراند مناسك وآيين ها در حيات فردي و اجتماعي نقش بارزي پيدا ميكنند. همچنان كه قبايل وحشي با رقصهاي عجيب و غريب خود، يگانگي خويش را در برابر دشمن حفظ ميكنند و كل يكپارچهاي ميشوند و با حمل طلسمات گوناگون و فرياد كشيدن ميخواهند دشمن را بترسانند و براو چيره شوند. همين طور نیردر نظامهای توتاليتر، با انجام راه پيماييها و تظاهرات و سر دادن شعار ميخواهند بر دشمن چيره شوند و مخالفان را منكوب كنند.
*سمبل يا نماد چيست و چه ارتباطي با اسطوره دارد؟
-كاسيرر انسان را جانور سمبل ساز تعريف ميكند؛ بهاين معني كه انسان براي درك جهان و دادن معنا به آن، جهانهاي سمبليكي ميآفريند، مانند: زبان،اسطوره، هنر، علم و تكنيك؛ مثلاً با آفرينش زبان، انسان جهان را از طريق زبان درك ميكند. زبان ميان او و جهان حايل ميشود. هر زباني نيز نوعي جهان بيني خاص خود را عرضه ميكند. يعني هر زباني جهان را متفاوت با زبان ديگري نشان ميدهد. پس درك هر شخص از جهان به وساطت زبان صورت ميگيرد و هر زبان نيز جهان را به طور متفاوتي نشان ميدهد. بنابراین درك ما از جهان در چارچوب خاصي قرار ميگيرد. اسطوره نيز مانند زبان، جهاني سمبليك است كه بشر براي درك جهان آن را ميآفريند. پس ميتوان فرم سمبليك يا شكل نمادين را بهاين صورت تعريف كرد كه «فرم سمبليك به هر گونه انرژي روح اطلاق ميشود كه از طريق آن،محتواي ذهني معنا با نشانهاي محسوس و ملموس مرتبط می گردد».
*آگاهي و شناخت اسطورهاي از نظر كاسيرر چه فرآيندي داشته وچه تفاوتي با شناخت علميدارد؟
-هدف علم،مخصوصاً فيزيك،اين است كه نخست امور واقع يا(facts) متقني بيابد، سپس بكوشد تااين امور واقع يا امور جزئي را تحت قانوني كلي قرار دهد؛ در مرحلۀ نهايي، علم تلاش ميورزد تا دستهاي از قوانين راتحت يك اصل قرار دهد. علم، پديدارهايي را كه ظاهراً يعني از ديدگاه تاثرات حسي هيچ ارتباطي به هم ندارند به هم مرتبط ميكند. مثلاً نيوتن پديدارهايي را به هم مرتبط ساخت كه از نظر مشاهدات حسي كاملاً با يكديگر بي ارتباط بودند؛ مانند:
1- سقوط آزاد اجسام 2- حركت سيارات بر مدارهاي بيضي شكل به دور خورشيد 3- تناوب جزر و مد. نيوتن بهاين پديدارها وحدت ساختاري بخشيد و آنها را تحت قانون جاذبۀ عموميقرار داد. اسطوره با چنين روشي بيگانه است. اسطوره، امور واقع را منفرد وبي ارتباط با يكديگر ميداند. سقوطاين سنگ در«اينجا» و دراين« لحظه» با سقوط آن سنگ در« آنجا» و مثلاً« ديروز» هيچ ارتباطي ندارد.
علت سقوط سنگ در«اينجا» و دراين« لحظه» بر اثر مشيت الهي يا ارادۀ شياطين است. جهان علم، جهان قوانين است كه در فيزيكاين قوانين به صورت توابع رياضي بيان ميشوند. شناخت علميبراي استقرار سلسله مراتبي از قوانين و سلسله مراتب سيستماتيكي از علتها و معلولها تلاش ميكند؛ اما اسطوره براي استقرار سلسله مراتب نيروهاي جادويي وخدايان و شياطين ميكوشد. اسطوره، جهان ر افقط از طريق اعمال خدايان و شياطين درك ميكند.
*بحث درباره اسطوره از ديدگاه كاسيرر بدون ملاحظه كتاب اسطورۀ دولت كامل نيست. پيش از هر چيز نخست بفرماييد كه جايگاه كتاب اسطورۀ دولت در فلسفۀ سياسي غرب كجاست؟
-كتاب اسطورۀ دولت ارنست كاسيرر درباره منشاء، ساختار، روشها وفن اسطوره هاي سياسي كاوشي ژرف انجام ميدهد. درضمناين كتاب در متون اصلي انديشۀ سياسي، پژوهشي عميق به عمل ميآورد. كاسيرر نشان ميدهدكه چگونه نيروهاي خردستيز در اسطوره سمبل و براي دولت دست آويز ميشوند تا استقلال ذهن انسان فرهيخته را دائماً به نابودي تهديد كنند. كاسيرر معتقد بود كه در قرن بيستم در قلمرو سياست قدرت تازهاي سر برکشیده است كه انديشۀ علميو عقلاني توانايي رويارويي با آن را ندارند.اين قدرت تازه، قدرت انديشۀ اسطورهاي است. عنوان كتاب ميگويد كه دولت،بت شده است؛ كه بايد آن را پرستيد. اسطورۀ دولت يعني پرستش قدرت سياسي. در ضمن،كتاب اسطورۀ دولت ميكوشد تا نقش اسطوره را در انديشۀ سياسي بررسی كند و پيامدهاي وخيم آن را براي فرهنگ و اخلاق و استقلال فرد مورد تامل قرار دهد.اين كتاب براي نخستين بار نقش اسطوره را در حيات سياسي و اجتماعي بشر به بحث ميگذارد. ازاين رو در بخش يكم كتاب، اسطوره را از جنبه هاي گوناگون بررسي ميكند تا بهاين پرسش پاسخ گويد كه «اسطوره چيست؟»
در بخش دوم كتاب، كاسيرر به موضوع نبرد با اسطوره در تاريخ نظريات سياسي ميپردازد و شرح ميدهد كه چگونه منطق (لوگوس) و اسطوره(ميتوس) در انديشۀ يوناني روياروي يكديگر قرار ميگيرند و براي نخستين بار در فلسفۀ يونان نظريهاي عقلاني در بارۀ دولت ارائه ميشود. كاسيرر معتقد است كه افلاطون در كتاب جمهوري نظريۀ دولت مبتني بر قانون را عرضه كرده است. بنابر عقيده وي در قرون وسطاي مسيحي ميان انديشۀ يوناني و انديشۀ يهودي تنش وجود داشت.او بويژه به برداشت انديشۀ يوناني از قانون و تفاوتش با برداشت يهودي از قانون اشاره ميكند زيرا اولي برعقل تكيه دارد و دوميبر ارادۀ موجودي نا شناختنی. در دورۀ رنسانس، ماكياولي ظهور ميكند كه برداشتش از سياست، سبب گسست كامل با انديشۀ سياسي قرون وسطايي ميشود. كاسيرر در زمينۀ فرهنگ رنسانس پژوهشگري پيشگام بود و تفسير او از انديشۀ سياسي ماكياولي هنوز هم موضوع بحث مورخان سياسي است.
بخش سوم كتاب اسطورۀ دولت به بررسی اسطوره هاي قرن بيستم ميپردازد و عقايد كارلايل دربارۀ قهرمان پرستي،نظريۀ گوبينو درباره برتري نژاد آريايي و نيز نظريۀ دولت در فلسفۀ هگل را تحليل و تاثير آنها را بر جنبش نازيسم گوشزد ميكند.اين سه فصل در موضوع مورد بحث از منابع اساسي در كارلايل شناسي،گوبينو شناسي و هگل شناسي به حساب ميآيند.
كاسيرر در فصل پاياني كتاب به فن اسطوره هاي جديد سياسي پرداخته است. او ميگويد كه در زمانهاي قديم اسطوره ها را نيروي نااگاه اقوام ميساخت؛ اما امروزه اسطوره ها راايدئولوگ ها ميسازند و اسطوره سازي فني شده است مانند اسلحه سازي و ماشين سازي. كاسيرر ميگويد كه اسطوره هاي سياسي همچون ماري عمل ميكنند كه قرباني خود را پيش از حمله فلج ميكند. مردمان قرباني اسطوره هاي سياسي ميشوند بي آنكه در برابر آنها مقاومتي جدي نشان دهند. آنان پيش از آنكه دريابند واقعاً چه اتفاقي افتاده است مغلوب ومنقاد شده اند. بنابر نظر كاسيرر سازندگان اسطوره هاي سياسي كشف كردند كه ميتوان سرچشمۀ تفكر انتقادي را در ذهن فرد خشكاند. آنان پي بردند كه چگونه نوعي آگاهي اسطورهاي را با وسايل فني به وجود آورند تا ازاين طريق بتوانند مردمان را به گونهاي تغيير دهندكه شخصيت فرد،مطيع و منقاد فرمانهاي شخص ديگري شود. شگفتي كاسيرر در مورد توفيق نازي ها بهاين سبب نبود كه در قرن بيستم روشن انديش رژيميسركوبگر بر سر كار آمده بود، بلكه حيرت او بيشتر از آنجا ناشي ميشد كه ميديد به كارگيري تكنيك اسطوره تا چه حد موفقيت آميز بوده است. كاسيرر استدلال می كرد كهاين تكنيك در تاريخ سياست كاملاً جديد است؛ زيرا تكنيك اسطوره سازي به تكنولوژي مدرن نياز داشت و بويژه به تكنولوژي در قلمرو رسانه هاي گروهي متكي بود. اما تكنيك اسطوره سازي بهاين علت پديده جديدي بود كه رسانه هاي گروهي مانند راديو، فيلم، مجلات و روزنامه ها را به كار ميگرفت تا تكنيك جديد يعني تكنيك اسطوره سازي را به منزلۀ ابزاري براي كنترل انديشه به وجود آورد.
*ايدئولوژيهاي سياسي با رويكرد مستبدانه چگونه به اسطوره سازي هاي سياسي دست مييازند و با چه روشها و تكنيكهايي از اسطوره براي نفي سوژۀ عقلاني بهره ميبرند؟
-تكنيك اسطوره شامل چهار بخش است كه همۀ آنها در خدمتاين هدف قرار دارند كه فرد نتواند انديشهاي مستقل داشته باشد و از بحث انتقادي ممانعت به عمل آيد.اين تكنيكها عبارت اند از:
1- دستكاري زبان به گونه اي كه مانع تفاهم و ارتباط شود يا لااقل ارتباط را محدود كند. زبان هم ميتواند عواطف را تحريك كند وهم ميتواند معنا را انتقال دهد. با دستكاري زبان ميتوان آن را براي برانگيختن احساس تنفر و انزجار و تحقير و بدگماني به كار گرفت. براياين منظور به رسانه هاي جمعي و تكنولوژي مدرن نياز است تا دستكاري زبان در مقياس قوميصورت پذيرد. با به كارگيري دقيق و مداوم زبان دستكاري شده،كم كم ، بحث بي طرفانه و فارغ از حب و بغض امكان پذير نخواهد شد.
2- مناسكي كردن اعمال، تا مرز ميان زندگي خصوصي و عمومياز ميان برود.اين نيز، بخش تكميلي دستكاري زبان است. كاسيرر ميگويد كه تاثير مناسكي كردن زندگياين است كه احساس خلاقيت و خود جوشي انسان راكاهش دهند.هيچ چيز بيش از اجراي يكنواخت شعائر و مناسك سياسي نميتواند نيروهاي فعال، قدرت قضاوت و قوۀ تميز انتقادي ما را از كار بيندازد واحساس شخصيت و مسئوليت فردي ما را از بين ببرد.
3- از ميان بردن همۀ ارزشهايايده آل و نشاندن تصاویر ملموس نيك و بد به جايشان، تا در مورد همۀ تصميم گيريها پيشداوري وجود داشته باشد. در آلمان زير سلطۀ نازيسم، براي متحد كردن همۀ اعضاي جامعه، ارزشي ساده و واحد به عنوان ارزشي عالي اعلام ميشد واين ارزش هيچ ارزش ديگري را در كنار خودتحمل نميكرد.اين ارزش، اسطورۀ نژاد بود. طبقايدئولوژي نژاد برتر، شخص بر پايۀ اعمالي كه انجام ميدهد شريف و با فضيلت شناخته نميشود بلكه بر عكس، طبق تعريف نژاد برتر، آنچه را يك شخص متعلق به نژاد شريف و والا انجام ميدهد بايد خوب دانست.
اين نوع تفكر، جهان را به شيوه ای خاص تصوير ميكند؛اين تصوير، مطلق گرايانه است و جز خود، ديگران را قبول ندارد و تحمل نميكند بر پایۀ چنين نظري،هيچ اميدي نميتوان داشت كه مثلاً فردي از نژاد غير آريايي، فردي شريف و والا شناخته شود. از ديدگاه چنين تفكري، تغيير و تحول امري محال است. منطق اسطوره همين است. امور همين طور كه اكنون هستند هميشه بوده اند وهميشه نيز خواهند بود. ذهن هر كس كه منقاد چنين تصويري از امور شده باشد از انتقاد كردن از عقايد خويش ناتوان خواهد بود؛ زيرا ذهن چنين شخصي آمادۀ اين است كه هر نوع انتقاد را نوعي توطئه بداند.چنين كسي ناتوان از درك ديدگاهي است كه اجازه ميدهد معيار ديگري براي انتقاد از اعتقاداتش به كار گرفته شود. زيرا چنين شخصي اعتقادات خود را برترين ديدگاه ميداند.
4- سرانجام آنكه تكنيك اسطوره به برداشت اسطورهاي از زمان ميانجامد و تاريخ را به منزله «تقدير» ميپروراند.اين كار با وسايل گوناگون صورت ميگيرد. ولي در مياناين وسايل از همه مهمتر امر پیشگويي در امور سياسي است(دراينجا پيشگويي به معناي غيبگويي جادوگر است).كاسيرر ميگويد كه «سياستمداران جديد به درستي دريافته اند كه توده هاي عظيم مردم را با نيروي تخيل آسانتر ميتوان به جنبش درآورد تا با نيروي صرفاً مادي.» سياستمداران ازاين موضوع استفاده بسيار كرده اند. سياستمدار نوعي جادوگر يا غيبگوي عموميشده است. غيبگويي عنصر اساسي در فن جديد رهبري سياسي است. در تفسير كاسيرر،تكنيك اسطوره، تكنيك به معناي واقعي آن است؛ يعني چيزي است كه ميتوان آن را در مكانها و زمانهاي مختلف و براي هدفهاي متفاوت به كار برد. بنابراين كتاب اسطورۀ دولت فقط اثري دربارۀ نازيسم آلمان نيست بلكه كتابي درباره شكل جديدي از سياست است كه نازي ها مبدع آن بودند و آن را به كار می بستند؛ و پس از آنان ،اين تكنيك در كشورهاي جهان سوم به طور گسترده به کار گرفته شد.کاسیرر این موضوع را روشن می کند که این شکل از سیاست، خود نوعي تكنيك است و محصول«عصر تكنولوژيكي» ما است؛ بهاين معني كه تكنيك اسطوره سازي به ساير تكنيكها نياز دارد كه مقدم بر همه آنها، وسايل تكنولوژيكي مدرن ارتباط جمعي اند.
*به نظر كاسيرر اسطوره چگونه بهايدئولوژي و سياست بدل ميشود؟ به عبارت ديگر پيوند اسطوره با سياست وايدئولوژي چيست؟
-اسطوره در زمانهاي بحراني و در موقعيتهاي غير عادي و خطرناك خود را نشان ميدهد. اسطوره در مواقعي كه احساسی شديد، نيازي مبرم يا خطري عظيم وجود داشته باشد به جامعه رخنه ميكند. چنين وضعي هنگاميپيش ميآيد كه نيروهاي پيوند دهندۀ حيات اجتماعي، به هر دليلي، توان خويش را از دست داده باشند. هنگاميكه به نظر رسد که شيرازۀ جامعه در حال از هم گسيختن است، نياز به وجود يك پيشوا فرا رسيده است. فرا خواندن يك پيشوا از آرزوي جمعي براي تجديد حیات اجتماعي ناشي ميشود. گروهي كه براين آرزوي جمعي چنگ مياندازند ميتواننداين احساسات را به طريقي به كار گيرند كه جامعه را دوباره متحد كنند. نيروهاي پيوند دهندۀ حيات اجتماعي يعني نيروهاي عقلاني، اخلاقي و هنري هنگاميقدرت خود را از دست ميدهند كه اعتقاد به آنها سست شده باشد. هنگاميكه اعتقاد بهاين نيروها،نقصان یابد نتيجه اش از ميان رفتن اعتماد به نفس افراد خواهد بود كهاين نيز به احساس زبوني و ناتواني ميانجامد و همين احساس زبوني وناتواني، علت عموميروي آوردن به انديشۀ اسطورهاي است. اسطوره نيروهايي را تصوير ميكند كه از نيروهايي كه بشر را تهديد مينمايند قويترند وبنابراين ميتوانند انسان را در پناه خود بگيرند و او را محافظت كنند.
در همين هنگام اسطوره وارد حيات اجتماعي ميشود؛ و دراين موقع يك رهبر سياسي ميتواند با نشان دادن تصوير دشمن اهريمني كه مسبب همه بدبختيها و نابساماني هاست نيروي سياسي عظيميبيافريند و به كمك آن، جامعه را زير و زبر كند.
پایان y_moughen@yahoo.com
متاسفم! ارسال دیدگاه بسته شده است.