ارتباط ماركسیسم با الهیات هگل 1
مصاحبه با یدالله موقن–قسمت اول
ارتباط ماركسیسم با الهیات هگل

مصاحبه با یدالله موقن
ارتباط ماركسیسم با الهیات هگل
پرسشگر: آقای دكتر از شما تشكر میكنم كه به ما فرصت دادید تا طی یك گفتگو از نظراتتان كه جای بحث بسیاری را بهخصوص در بین نیروهای چپ بالاخص چپ غیرمذهبی بهوجود آورده است بیشتر آشنا شویم. اولین سئوال من هم برمیگردد به پلمیكی كه بعداز چاپ مقدمه كتاب اسطورهی دولت بین شما و منتقدین آثار شما بهوجود آمده است، نظرتان دربارهی نقد منتقدین چیست به نظر میرسد بسیاری از منتقدین، شما را دشمن ماركس و ماركسیسم در ایران میشناسند.
موقن: برخورد دوستان ماركسیست و غیرماركسیست نسبت به مقالههایی كه درباره ی ماركسیسم و اندیشهی ماركس نوشتهام كاملاً مأیوس كننده بوده است. مثلاً در مقالهی نقد ی بر ماركسیسم كه در كتابم: زبان، اندیشه و فرهنگ1 به چاپ رسیده است نظریهی سرافا (srafa) را آوردهام كه منسوخ كنندهی نظریههای ماركس دربارهی ارزش و ارزشِ اضافی است.
سرافا كه به مكتب اقتصادی مارژینالیستها یا مشتقگرایان تعلق دارد میگوید كه تبدیل ارزش به قیمت، یعنی راهحل ماركس راه حل یك مسئلهی واهی است. ماركس كلید فهم كاركردهای اقتصاد سرمایهداری را تحلیل نرخ سود میدانست و نرخ سود را نخستین تظاهر كار اضافی میدید كه ویژهی اقتصاد سرمایهداری است. ماركس میكوشید تا نرخ سود را به مقادیر ارزش ارتباط دهد. بنابراین وقتی نظریه ی سرافا میتواند نرخ سود و قیمتهای تولید و نیز تخصیص اجتماعی نیروی كار را بدون رجوع به مقادیر ارزش تعیین كند، كل طرح اقتصادی ماركس مردود شناخته میشود. یعنی نظریهی ارزش و ارزش اضافی در نظریهی اقتصادی مارکس بیاعتبار میشوند. مباهات ماركسیستها همیشه این بوده است كه ماركس فروریزی اقتصاد سرمایهداری را از لحاظ علمی اثبات كرده است و به همین دلیل ماركسیسم، علم است نه اتوپیا. ولی وقتی نظریهی ارزش و ارزش اضافی، بیاعتبار شوند. نظریه ی فروریزی اقتصاد سرمایهداری نیز مردود شناخته میشود و اساس ماركسیسم متزلزل میگردد.
چنان چه ماكسیستهای اقتصاددان ایرانی در این موضوع نظری دارند بیان كنند تاهم منتقدان ماركسیسم و هم هواداران آن از نظر آنان مطلع شوند. موضوع دیگری كه در مقالهی نقدی بر ماركسیسم مطرح کرده ام ارتباط ماركسیسم و بهویژه كتاب سرمایه ی ماركس با دیالكتیك هگل است. طبق تعریف هگل در كتاب علم منطق، دیالكتیك بازنمایی خداست، بدانگونه كه ذات جاودانش پیش از آفریدنِ طبیعت و هر روح متناهی بوده است. این سخن به این معنا است كه دیالكتیك همان میتوس- لوگوس (اسطوره ـ منطق) یا كلمه ی مسیحی است كه به حركت در می آید . حركت دیالكتیكی تاریخ كه ماركس و پس از او پیروانش از آن سخن میگویند در حقیقت، حركت خدا در زمان است. هگل معتقد بود كه حركتِ خدا در فضا، طبیعت است و حركتِ خدا در زمان، تاریخ است. و هر دوی این حركتها، دیالكتیكیاند . پس این دیالكتیك را نمیتوان ازسیر خدا در زمان جدا كرد. این سیر از آن رو، سیری منطقی یعنی دیالكتیكی است، چون خدا یعنی موجودی معقول یا آنچنان كه هگل میگوید، عقل در زمان سیر میكند. وقتی هگل از عقل در تاریخ سخن میگوید منظورش سیر دیالكتیكی خدا در زمان است. ولی اگر خدا را كه همان عقلِ كل است حذف كنیم دیگر دلیلی وجود ندارد مبنی بر این كه تاریخ طبق منطق دیالكتیكی سیر كند.
اما اگر به مقدمهای كه بر ترجمهی خودم از كتاب اسطورهی دولت كاسیرر نوشتهام برگردیم من در آنجا دربارهی فاشیسم و ریشههای اجتماعی آن بحث كردهام اما نه آقای نیكفر (مجله نگاه نو، بهار 1378، شمارهی 40، صفحات 45-75) و نه آقای هوشنگ ماهرویان (مجلهی فرهنگ توسعه، مهر 1378، شمارهی 39، 40، 41 صفحات 92 � 94) هیچكدام به این موضوع اشارهای نكردهاند. اما آقای ماهرویان كمی منصفانهتر با آراء و عقاید بنده برخورد كردهاند. ایشان مینویسند،
�آقای موقن حتا هگل، ماركس، هایدگر، لوكاچ و هوركهایمر و آدورنو و ماركوزه را در مكتب رمانتیك قرار میدهد و به این ترتیب خود را طرفدار پر و پا قرص روشنگری و مدرنیته میداند� (همان، 93). آقای ماهرویان بنده را طرفدار پر و پا قرص روشنگری و مدرنیته دانستهاند و به نظر من این منصفانهترین اظهارنظر دربارهی مطالبی است كه بنده طی یك دههی گذشته نوشتهام. اگر به مطالب مقدمهای كه بر كتاب اسطورهی دولت نوشتهام بازگردیم باید بگویم كه در مقدمه مطالبی دربارهی فاشیسم و فاشیستها نوشتهام كه در تقابل كامل با برداشتهای چپ از فاشیسم است. ماركسیستها معمولاً فاشیسم را دیكتاتوری سرمایهداری انحصاری میدانند و آن را ناشی از بحران اقتصاد سرمایهداری میشناسند و رهبری جنبش فاشیسم را در دست بورژوازی كمپرادور میدانند. ولی من در مقدمهی خود گفتهام كه فاشیسم یك جنبش انقلابی ـ ارتجاعی است كه مهمترین خصلت آن این است كه میتواند دست به بسیج تودهای بزند و میلیونها نفر را در حمایت از برنامههای ارتجاعی و واپسگرایانهی خودبه كوچه و خیابان بكشد. نهضتهای سوسیالیستی همیشه بر این نكته تأكید میكردهاند كه آنها جنبشهای مردمی و خلقی هستند؛ ولی با ظهور فاشیسم، ملاحظه شد كه فاشیستها نیز جنبش خود را خلقی ومردمی قلمداد میكنند و حكومت خود را متكی بر تودههای تهیدست میدانند. و این پدیدهای بود ناآشنا برای سوسیالیستها. از این رو حتا بعضی ماركسیستها جنبش نازی در آلمان را جنبشی شبه ماركسیستی میدانند. توماس مان دیكتاتوری فاشیستهای آلمانی را دیكتاتوری وحشی خلق مینامید .در مقدمه نقل كردهام كه فاشیستها، محافظهكاران و سنتپرستانی هستند كه از جهان مدرن و ارزشهای مدرن وحشت دارند. آنان در پی آنند كه جامعه را به عقب برگردانند و بهویژه به قرون وسطا رجعت كنند.
فاشیسم یك جنبش انقلابی ولی ارتجاعی است. اگر چنین است پس واژهی انقلاب كه برای ماركسیستها واژهی مقدسی است تقدس خود را از دست میدهد. انقلابی مانند انقلاب فرانسه میخواهد جامعه را به جلو براند و جهشی در امور ایجاد كند و اعلامیهی حقوق بشر و شهروند را به كرسی قدرت بنشاند، اما انقلاب ملی فاشیستها در آلمان میخواهدجا معه را به عقب براند و جهشی در امور در جهت ارتجاعی و رجعت به گذشته ایجاد كند. این شعار موسولینی كه من یك انقلابی و یك مرجعم، تعریف رسایی برای فاشیست بودن است. دربار همین یك جملهی موسولینی میتوان كتابها نوشت. نه فقط فاشیستها انقلابیون مرتجعاند بلكه بسیاری از كمونیستهای وطنی نیز در زمرهی انقلابیون مرتجع قرار میگیرند. بنده به این نتیجه رسیدهام كه زد و بند نیروهای چپ با ارتجاع در هفتاد، هشتاد ساله گذشته بر اثر اشتباه نبوده است بلكه بر چپ ایران تمایلات شدیداً ارتجاعی حاكم است. اصلاً بگذارید مسئلهی مهمتری را در همین خصوص مطرح كنم كه مربوط میشود به مسخ شدن ماركسیسم پس از انقلاب اكتبر روسیه. ماركسیسم تا زمان انقلاب بلشویكی در روسیه، یك ایدئولوژی كارگری اما غربی بود. اما پس از انقلاب بلشویكی در روسیه و مداخله كشورهای غربی در جنگ داخلی روسیه و حمایت آنان از ارتش سفید در برابر ارتش سرخ و انزوای روسیه، كمكم بلشویكها این سیاست را اتخاذ كردند كه مستعمرات را علیه كشورهای متروپلیتن بشورانند. با اتخاذ این سیاست كه آن را حمایت از جنبشهای ملی و رهایی بخش می نامیدند، بلشویكها، ماركسیسم را مسخ كردند و آن را به یك ایدئولوژی ار تجاعی، ناسیونالیستی، ضد غربی و جهان سومی تنزل دادند. با ظهور مائوئیسم و كاستروئیسم بیش از پیش ماركسیسم به یك ایدئولوژی ارتجاعی جهان سومی تنزل یافت.
ماركسیستهای ایرانی در چنین ماركسیسمی پرورش یافتهاند، از این رو آنان در ماركسیسم، پشتیبانی برا ی اعتقادات سنتی و ارتجاعی خودمییابند. برای آنان معضل عمدهی كشورهای جهان سوم از جمله ایران این است كه غرب آنها را عقب نگاه داشته است. پس غرب دشمن ماست. البته ماركسیست ایرانی به خاطر ساخت اسطورهای اندیشهاش غرب را یك شخص میداند. انگلیس برای ایرانی اعم از مصدقی و تودهای یك شخص است. امریكا یك شخص است. مثلاًوقتی میگوید مرگ بر امریكا، یعنی با جاری كردن واژهی مرگ كه نام ملكالموت است، او حضور یابد و برود جان شخصی را كه امریكا نامیده میشود بگیرد. شیوهی تفكر اسطورهای یعنی همین. این شیوهی تفكر، هم طرز تفكر نیروهای راست و سنتی است و هم طرز تفكر مصدقی و تودهای. حال برداشت لنینیستها یا ما ئوئیستها را با نظر ماركس دربارهی نقش استعمار غرب در تحول كشورهای آسیایی و آفریقایی مقایسه كنید تا دریابید ماركسیسم در دست لنین، استالین، مائو و كاسترو چگونه مسخ شده و به چه چیز ضد ماركسیستی بدل گشته است. من برای نخستین بار گزیدهای از مقالههای ماركس و انگلس دربارهی استعمار را ترجمه كردم تا تلویحاً نشان دهم كه ماركسیستهای ایران تا چه حد از عقاید ماركس بیاطلاع اند؛ و آنچه آنها دربارهی مبارزات ضد امپریالیستی خلقها میگویند در حقیقت همان جنگ علیه كفار و اجنبی است كه لباس تازهای بر آن پوشاندهاند. ماینكه (Meinecke) میگوید كه تبلیغات كلكتیویستی چپ آلمان مانند ارجحیت مالكیت جمعی بر ماكیت خصوصی، ارجحیت جمع بر فرد و نظیر اینها زمینه را برای ظهور یك حكومت توتالیتاریستی یا تمامتخواه در آلمان فراهم كرده بود و هیتلر از میراث چپ آلمان سود فراوان برد.فاشیسم از درون مارکسیسم بیرون آمد و شبه مارکسیسم بود.موسولینی مرید ژرژ سورل مارکسیست فرانسوی بود.
ماركسیسم ـ لنینیسم نیز در ایران حربه ای شد برای جنگ با تجدد، فرهنگ غرب و تخطئه دموكراسی. یعنی چپ ایران آب به آسیاب نیروهای ارتجاعی ریخت و برای آنها ایدئولوژی فراهم كرد. روشنفكر ایرانی كه از متن سنت و اعتقادات خرافی سر بر كشیده بود برای آنكه از این اعتقادات دست نكشد و برایشان پشتوانهی علمی نیز فراهم آورد ماركسیست میشد؛ زیرا در ماركسیسم، به خیال خود، تأییدی بر اعتقادات سنتی، ضد دموكراتیك، ضد غربی و غیرعقلانی خود مییافت. مارکسیسم عبارت بود از بازگشت به كمون اولیه، محو تقسیم كار، محو فرهنگ، و بهویژه علم و فرهنگ غربی، محو دموكراسی و عقلانیت و اعادهی بربریت و بدویگرایی، خلاصهی كلام آنكه ماركسیسم در ایران معجونی شد از عقب ماندهترین اعتقادات خرافی و سنتی، عقاید ضد غربی و ضد عقلانی؛ و نیز التقاطی از فاشیسم و بلشویسم و مائوئیسم و كاستروئیسم و عقاید فانون.
پرسشگر: آقای موقن اجازه دهید كه به بحث اصلی برگردیم. شما مدعی شدید كه مادر ماركسیسم، الهیات هگل است. آیا اینطور هست؟
موقن: هدف كانت نشان دادن محدودیتهای متافیزیك بود. ولی كانت ضمن نقد متافیزیك، آن را از مفهوم شیء فینفسه آزاد ساخت و همین سبب شد كه به متافیزیك جان تازهای دمیده شود و سه نظام متافیزیكی بر پایه فلسفهی انتقادی كانت ظهور كنند. یكی فلسفهی شلینگ كه مبدأ حركتش كتاب كانت، نقد قوهی داوری است، دوم فلسفهی فیخته كه فلسفهای شخص بنیاد است یعنی بر پایهی ارادهی سوژه یا ادارهی من برپا شده و مبدأ حركتش كتاب نقد عملی كانت است و سوم فلسفهی هگل كه مبدأ حركتش كتاب كانت، دین در محدودهی فقط عقل است. هگل از همان آغاز جوانی به الهیات و مباحث دینی علاقه داشت و هدفش این بود كه شرّ و بدی موجود در جهان را توجیه كند. بنابراین فلسفه ی هگل تئود یسه یا اثبات عدل الهی است. هگل در آثار خود از تاریخ در قالب اصطلاحات دینی و از دین در قالب اصطلاحات تاریخ سخن میگوید. او به جای دین، فلسفه ی دین و به جای خدای تورات و انجیلها كه به نظر او با تصورات انسان گونه پنداری آمیخته است، مفهومی انتزاعی از خدا یعنی ایده، عقل یا روح مطلق را میگذارد. هگل برای چنین تبدلاتی و نیز برای بیان نظریات خود به یك دستگاه منطقی خاص نیاز داشت كه آن را بنا نهاد. او از اینكه متكلمان و فیلسوفان مسیحی میخواستند وجود خدا را از طریق وجود جهان اثبات كنند ناخرسند بود؛ زیرا معتقد بود كه نه جهان بلكه خدا، اصل است. ما باید خدا را اصل بدانیم و جهان را مخلوق او. ما باید وجود جهان را از خدا استنتاج كنیم نه برعكس یعنی نه آنكه وجود خالق را از مخلوق بهدست آوریم. بنابراین كار متكلمان و فیلسوفان مسیحی كه میخواستند وجود خدا را از طریق وجود جهان اثبات و استنتاج كنند كار نادرستی بوده است. هگل در كتابش علم منطق میگوید كه امر متناهی، ایدهآل است یعنی انگاره و تصور است؛ یعنی جهان كه امر متناهی است چیزی است كه وجودش، مطلق و غایی و جاودان و نامخلوق نیست. هگل این كار را نخستین گزارهی ایدهآلیسم قرار میدهد این گزاره در ضمن میگوید كه امر نامتناهی، ایده است، لوگوس یا كلمهی مسیحی است كه امر متناهی برای وجودخود بدان نیاز دارد. یعنی اصلِ امر متناهی، در خودش نیست، بیرون از خودش است، در امر نامتناهی یا در خداست. دومین گزارهی فلسفهی هگل این است كه مسئله فلسفه تحقق همین اصل ایدهآلیسم است؛ یعنی فلسفه باید نشان دهد كه همه چیز تحقق كلمه ی مسیحی است و همه چیز، درونباشی خداست یعنی همه چیز درون خدا میگذرد. گزارهی سوم فلسفه هگل این است كه باید وجود امر متناهی را از میان برد؛ یعنی باید جهان را در ایده یا در روح مطلق محو كرد. فهم گزارهی سوم فلسفهی هگل دشوارتر است یعنی باید توضیح داد كه:
1) چرا باید ایدهآلیسم، امر متناهی و جهان را از میان ببرد تا خود را متحقق سازد؟
2) محو جهان و امر متناهی چگونه صورت میگیرد؟ پاسخ پرسش نخست: اگر امر متناهی برجای بماند، تصور امر نامتناهی محال میشود. هگل معتقد بود كه فهم، مقید به اصل امتناع تناقض است؛ بنابراین امر متناهی را از امر نامتناهی جدا و مجزا میكند. اما خرد كه البته منظور او خرد دیالكتیكی است پایبند اصل امتناع تناقض نیست بلكه برعكس به اصل جمع نقیضین یا انطباق تقابل های دیالكتیكی معتقد است. فهم، مقید به امر كلی منطقی است و موضوعش بیرون از خودش قرار دارد، اما خرد دیالكتیكی، وحدت امر متناهی با امر نامتناهی در درون امر نامتناهی است؛ یا یگانگی ایده یا هستی در درونِ ایده است. هگل در كتاب خود دایرهالمعارف فلسفی نقایصی را كه به فهم، نسبت میدهد برمیشمارد. مثلاً میگوید:
1) فهم اجازه میدهد كه امرمتناهی بر جای بماند؛ فهم، نه تنها امر متناهی را محو نمیكند بلكه آن را به هستییی پابرجا، تبدیل مینماید.
2) فهم امر نامتناهی را به امر متناهی تقلیل میدهد.
3) فهم، امر متناهی را واقعی وامر نامتناهی را صرفاً انتزاغی و ایدهال [= صوری] میداند. یعنی به نظر هگل فهم، كه پایبند اصل امتناع تناقض است، علوم طبیعی را بنا مینهد و همهی ادعاهای فلسفه یا ایدهالیسم را وارونه میكند. مثلاًبنا بر عقیدهی هگل، ایدهالیسم میگوید كه امر متناهی نیست اما امر نامتناهی هست، اما برعكس فهم، مدعی است كه امر متناهی هست و امر نامتناهی را باید از طریق امر متناهی استنتاج كرد فهم، به وجود جهان مادی یعنی به ماتریالیسم و حس مشترك اعتقاد دارد و علم را بر همین اساس بنا مینهد. بنابراین به نظر هگل ماتریالیسم و علم آنتیتز فلسفه یا نفی آنند.
هگل به متكلمان و فیلسوفان مسیحی ایراد میگیرد كه آنان میخواستهاند وجود خدا را از طریق وجود جهان به اثبات برسانند؛ اما آنان در نیافته بودند كه جهان را كه هیچ است اساس اثبات خدا، كه همه چیز است، قرار دادهاند؛ یعنی امر مخلوق و مشتق را در مرتبهی نخست و خدا یا خالق را در مرتبهی دوم جای دادهاند. هگل به دو نوع منطق قائل است؛ یكی منطق فهم، كه پایبند اصل امتناع تناقض است، و پایهی علم است و دیگری منطق خرد، كه آن را دیالكتیك مینامد؛ این منطق بر خلاف منطق فهم، بر پایهی انطباق تقابلهای دیالكتیكی یا جمع نقضین دیالتیكی است.
این مطلب را در پرانتز بگویم كه همهی این مطالبی كه هگل میگوید در آثار اعضای مكتب فرانكفورت پژواك یافته اند. حملهی آنها به فهم و منطق و علم همه بر پایهی همین اظهارات هگل است.
بنابر عقیدهی هگل منطق فهم میگوید ، كه امر متناهی هست و از این طریق میشود امر نامتناهی را به دست آورد؛ در حالی كه منطق دیالكتیكی می گوید امر متناهی وجودی مستقل ندارد و وجودش وابسته به امر نامتناهی است. یعنی جهان امری مشتق و فرعی است كه اصلش در خودش نیست و در آنتیتزش است؛ یعنی در امر نامتناهی است. از سوی دیگر امر نامتناهی نیز برای تعیین خودش به امر متناهی وابسته است. امر نامتناهی نیز نفی آنتیتزش یعنی نفی امر متناهی است. به سخن دیگر امر متناهی و امر نامتناهی دو قطب دیالكتیكیاند. در حقیقت منشأ منطق دیالكتیكی هگل عبارت از خدایی است كه از اعماق تاریكی بیرون میآید. این خدا یا هستی محض برای آنكه به وجود خودآگاه شود و متعین گردد دو پاره میشود: هستی و نیستی. هستی نفی نیستی است و آنتیتز آن است، نیستی نیز نفی هستی و آنتیتز آن است. اكنون این دو، مجدداًدر یك رابطهی دیالكتیكی یگانه میشوند و این میتوس ـ لوگوس یعنی اسطوره ـ منطق یا كلمهی مسیحی به حركت در میآید؛ و سپس باحركت همین اسطوره ـ منطق دیگر مقولات منطقی به دست میآیند. میبینیم كه هگل جهان مادی را نه با ماده بلكه با مقولات منطقی كه سرشتی اسطورهای دارند بنا مینهد.
ماركس نیز جامعه را با مقولات اقتصادی بنا مینهد. اما مقولات اقتصادی ماركس نیز مانند مقولات منطقی هگل، سرشتی اسطورهیی دارند چون از روی كتاب علم منطق هگل ساخته و پرداخته شدهاند. هگل از هستی و نیستی سخن میگوید؛ ماركس از تولید و مصرف. یعنی هستی = تولید، و نیستی = مصرف. هگل از تقابل هستی و نیستی مقولهی شدن را خلق میكند؛ ماركس نیز از تقابل تولید و مصرف مقولهی گردش كالا را به دست میآورد. پس شدن هگلی گردش كالا در اقتصاد ماركس شده است. و به همین طریق ماركس مقولات اسطورهای ـ اقتصادی خود را طبق الگوی علم منطق هگل میآفریند. درست است كه هگل از مقولات منطقی سخن میگوید اما این مقولات سرشتی اسطورهای دارند . همینطور نیز مقولات اقتصادی ماركس سرشتی اسطورهای دارند. وقتی هگل از انطباق تقابلها یعنی یگانگی سوژه [نفس درككننده، شناسنده] و ابژه [موضوع شناختی، عین] سخن میگوید در حقیقت منظورش این است كه جهان مادی را در ایده یا روح مطلق، عین را در ذهن، هستی را در اندیشه مستحیل كرده است.
از سوی دیگر در فلسفهی طبیعت هگل، طبیعت، ایدهی با خود بیگانه؛ است یعنی ایده، روح مطلق یا خدا به صورت طبیعت متجسد شده است؛ پس طبیعت، روحی است كه متجسد شده است. بنابراین در درون ماده، تناقض وجود دارد. علاوه بر این چون جهان مادی اصلش در ایده است و وجودی مستقل ندارد پس وجودی است در تناقض با خود. از سوی دیگر چون انسان، روحی است كه كالبد پذیرفته، پس موجودی با خود بیگانه است. یا طبق اعتقادات مسیحی چون آدم و حوا از امر خدا سرپیچی كردند و از میوهی درخت ممنوعه بخوردند، گناهكار شدندو از بهشت رانده شدند و به زمین هبوط كردند.
گناه نخستین انسان سبب شد كه او با ذاتش بیگانه شود و به زمین هبوط كند. همهی این مطالب هم به آثار كمونیستهایی چون لوكاچ و اعضای مكتب فرانكفورت راه یافته اند وهم به آثار فیلسوفان دست راستی مانند مارتین هایدگر.
ر
متاسفم! ارسال دیدگاه بسته شده است.