آزاده زارعيان

مارس 092007
 

درخواب وبيداري چنگ نمي زنم
دارم پيراهن راه راهت را مي شويم
دريا موجي برداشته و…
مرا به سينه ي تو كوبيدهتازير همين پلک… راهي نيست
يك جفت قايق شكسته هم كافيست
تا مرا به هر چه در نگاه توست برساند
به آستين كوتاه كوه
به ساقه هاي بريده ي صورت نشسته ات…
مي خواهم روبروي گندم های بي گناهت بنشينم
يك موج بلند ديگر به لبهايم بنوشی
يك دقيقه ديگر هم كه ساعتت معطل شود
حرفي نيست…
قمقمه ات را بردار
وچتر را
دارد به اندوه آسمان اضافه مي شود!

متاسفم! ارسال دیدگاه بسته شده است.

© [suffusion-the-year] MahMag - magazine of arts and humanities درد من تنهايي نيست؛ بلكه مرگ ملتي است كه گدايي را قناعت، بي‏عرضگي را صبر،
و با تبسمي بر لب، اين حماقت را حكمت خداوند مي‏نامند.
گاندي