آریابرزن زاگرسی—لغزیدن بر سطح و کژ سنجی واقعیّتها

فوریه 092007
 

آریابرزن زاگرسی
تاریخ نگارش: 30 ژانویه سال 2007 میلادی
لغزیدن بر سطح و کژ سنجی واقعیّتها ( بخش 2 )
[ نیم نگاهی شتابان به نظرات آقای میر فطروس ]

اکنون می پردازم به بخش دیگر « جُستار ( 1 ) » آقای میر فطروس. ولی پیش از اینکه بحث خودم را آغاز کنم، نکته ای را یاد آوری کنم. ایشان در سر تیتر جُستار خودش تاکیده کرده است که به: [ … تحلیهای عامیانه ی مارکسیستی ]، اعتقادی ندارد. به نظر من و بر شالوده ی تجربیاّت و تفکّرات فردی ام، « اعتراف کردن لفظی »، به خودی خودش، نه حرفی به ما می گوید، نه دلیل بر آنست که انسان از آلوده بودن به چنان اعتقاداتی، مبرّا می باشد. مسئله ی گسستن از « اهرمهای سیطره خواه مذاهب و ایدئولوژیها و نظریّه ها و مرام و مسلکها و امثالهم »؛ سوای ردّ و انکار لفظی آنهاست. انسانی می تواند « اصل پویای گسستن » را در مغز و روان خودش بپروراند که گام به گام، روند گسستنهای فردی اش را در تمام جلوه های نظری و رفتاری و نوشتاری با شفّافیّت و استدلالات جاندار به همگان نشان دهد تا دیگران در مطالعه و بررسی و دقّت در آنچه که انسان گسلنده از خودش نشان می دهد، بتوانند پروسه ی « گسستنهای او را » به راستی بپذیرند و از چگونه گی گسستن او، به « گسلاندن ذهنیّت و روان فردی خودشان »، انگیخته و همّت سختکوش کنند. با گفتن کلمه ی « پرواز / پرواز / پرواز »، هیچکس نه می داند و می فهمد که « پرواز، یعنی چه؟ »، نه ، پرواز کردن را می آموزد، نه هیچ تجربه ای از آن خواهد داشت؛ بلکه تنها با « بالگشایی و پریدن به اوج آزادیهای فردی » هست که دیگران درمی یابند خودشان بالهایی دارند و می توانند ذهنیّت و مغز و روان خود را از بندها و غُل و زنجیرهای عقیدتی و مذهبی و ایدئولوژیکی و مرام و مسلکی بگسلانند و پرواز در فضای « ذهنیّت آزاد اندیش و روان جویشگر خود را » را به تن خویش بیازمایند. از این رو، نه تنها تحلیلهای عامیانه ی مارکسیستی در « شناخت پیچیده گیهای روان انسانها و مسائل اجتماعی »، راهگشا نیستند؛ بلکه حتّا « تحلیلهای مثلا آکادمیکی شده ی مارکسیستی » نیز نمی توانند بر علل « ایر- راسیونالیستی رویدادها و مُعضلات اقتصادی و کشوری » ، پرتوی ژرفا بین بیندازند. ایده ی « کارل مارکس ( نقش منفعتخواهی و کاپیتال اندوزی انسانها ) » را می توان تنها « بخشی جزئی » برای راهیابی مدد کننده از بهر شناختن علل رویدادها و مسائل و پیچیده گی تنشهای اجتماعی دانست؛ نه « نصّی الهی و خدشه ناپذیر » برای توجیه و تفسیر و ارزشیابی سراسر کائنات و مُعضلات بشری.

1- آقای میرفطروس نوشته اند که: [ … روحانیّت سنّتی شیعه در دوران « رضا شاه »، دچار ضربات مُهلکی شد و در زمان « محمّد رضا شاه » و در بیم رژیم از « شبح کمونیسم »، جانی تازه یافت …. ]. گفتن این حقیقت بسیار تلخ، نه تنها روشنگر « چرایی و چیستی مسئله » نیست؛ بلکه دقیقا « سرسری گرفتن رُخداد و نیندیشیدن ژرف و واگشاینده ی مُعضل » در باره ی اقدامهای نادُرُست و منطق – گریز « رضا شاه » با « شعار مدرنیزاسیون اجباری از بالا بدون پشتوانه ی فکری و فلسفی » در برابر « اسلامیّت و موگّلان آن به طور کلّی » نیز می باشد. من می اندیشم که اگر آقای « میر فطروس » می آمدند و « رفتار رضا شاه را با آخوندهای شیعه و چرایی کاربست ضربات مُهلک او » را بازشکافی و ریشه یابی کنند، بی شک می توانستند علّت « جانی تازه یافتن آخوندهای متحجّر مغز و روان خاراسنگی شیعه را در دوران محمّد رضا شاه؛ آنهم نه در « توهّم شبح کمونیسم؛ بلکه واقعیّت کمونیسم »، بهتر و دقیق تر و ژرف تر دریابند و سر انجام بفهمند که چرا « فاجعه ای به نام انقلاب اسلامی » در ایرانزمین بر شانه های « ایده آلیستگرا ترین فرزندان این آب و خاک » به وقوع پیوست؟.

جهت اندیشیدن و پیگیری ژرفتر مسئله، مثالی می آورم: در دوران « انقلاب فرانسه »، تمام نقش آفرینان آن با شعارهای « آزادی و برابری و برادری » به گرد یکدیگر، متّحد شدند. آنان به توهّم شیرین و چشمگیر « پیشرفت و ترّقی و آته ایسم و مذهب سوزی و ویران کردن کلیساها و معابد با هلهله های شیفته سان از بهر حاکم کردن و گسترش دادن آته ایسم و راسیونالیسم و ساینسگرایی »، ایمان چشم بسته و نیندیشیده داشتند و با شدّتی توصیف ناپذیر به شعله ور کردن آتش انقلاب، تقلّا می کردند. خشونتی که انقلابیون در تخریب و آتش سوزی کلیساها و معابد و کُشتار مسیحیان و کشیشان و اسقفها و کاردینالها و امثالهم با شادمانیهای غرور آمیز از خودشان بروز دادند، نتیجه و عواقب همان شورشها و گلاویزیها و رفتارهای خشونت مآب، نه تنها نتوانست « آته ایسم و راسیونالیسم و ساینسگرایی » را حاکم مطلق بر سرنوشت فرانسویان و اروپائیان و ابناء بشر در دیگر نقاط جهان به طور کلّی کند؛ بلکه نفرت از هر چیزی را نیز که بویی از « آته ایسم و راسیونالیسم و ساینسگرایی » می داد در سراسر مناسبات مردم با شدّتی چندین برابر پُتانسیل انقلاب، گسترش داد و به نیرویی بسیار توانمند برای مقابله با « انقلابیون »، تبدیل شد.در حقیقت، پیامد رفتارههای انقلابیون خشونتگرا به عکسش تبدیل شد و مقاومت و پیکارگران آنتی انقلاب توانستند هنوز که هنوز است اعتبار و نفوذ و تاثیر مقاومتهایشان را بر دامنه های مختلف، همچنان استوار و توام با بیدارباشی محفوظ کنند.

اینکه « رضا شاه » به جای سرکوب آخوندهای شیعه می توانست یا می بایست در فکر نیرویی کلیدی و ریشه ای برای بر انداختن و خنثا کردن « آئوتوریته ی آخوندها و میزان تاثیر و نفوذ آنها در ذهنیّت و روان انسانها »، همّت کند و در فکر راهیابی و پرورش طیفی از متفکّران برای مقابله و نسخ و سنجشگری و بررسی روشنگرانه ی تمام آن تلقینات و روضه خوانیها و چیز نویسیها و خرافات گستری آخوندهای جور واجور، تلاش بی شائبه کند، شاید به صخره ی انواع و اقسام استدلالهای تامّل انگیز برخورد کند؛ یعنی استدلالهایی همچون « شرایط و وضعیّت فرهنگی مردم ایران و وضعیّت نیروهای سیاست جهانی در آن روزها » که شاید برای توجیه و تبرئه و تفسیر و تحلیل مسئله، کفایت کنند؛ ولی برغم توجیه تراشیهای احتمالی، باز نمی توان « رفتارهای محمّد رضا شاه » را که نسبت به رفتار پدرش در وضعیّت و شرایط دیگری می بود، تبرئه و توجیه کرد؛ آنهم جایی که او بر خلاف پدرش حتّا به پای روضه خوانیهای آدمهایی همچون « حجة الاسلام فلسفی » در مسجد سپهسالار می رفت. شنیدنیست که پخش و نمایش سراسری حضور او از تلویزیونها و رادیوها و روزنامه های وقت نیز به آگاهی همگان می رسید.

فاجعه ی اقدامهای « رضا شاه در مقابله با آخوندهای شیعه » که کپیه برداری از « اقدامهای کمال آتاتورک » می بود، نتواست اصل و ریشه ی مسئله را حلّ و فصل کند. همه ی ما، کما و بیش می دانیم که کافیست فقط یک روز، نقش نظامیان و ارتش ترکیه و نفوذ و سایه ی نیروهای ناتو از « آسمان ترکیه » به کناری برود، آنگاه است که حکومت اسلامی دیگری را با کاربست شمشیر اقتلویی، بلافاصله در خاور میانه تجربه کنیم. آنهم کسانی که در فکر بازپس گرفتن امپراطوری عثمانی و به دنبالش، بلعیدن جهان باشند!. در اینکه با رویدادها و پدیده ها و مسائل ریز و درشت اجتماعی نمی توان به آلات و ادوات خشونت متوسّل شد و در صدد مقابله با آنها بر آمد، گمان کنم اصل و پرنسیپی می باشد که تمام انسانهای فرهیخته و فرزانه با من در این قول، هم نظر باشند؛ زیرا تا زمانی که انسانها در چنبره ی اعتقادات و سنّتها و آداب و رسوم و خرافات و شرایع قیراطی غوطه ور هستند و از آنها همچون ابزارهای پراکتیکی برای روبرو شدن و حلّ و فصل کردن رویدادهای « کنکرت » در واقعیّت زندگیهای فردی و اجتماعی خودشان استفاده می کنند، خواه ناخواه نمی توان با هیچ روش تئوریک ناب و راسیونالیستی محض نیز به کمک فلاکتها و مصیبتها و رنجهای آنان شتافت. نمی توان از مردم، توقع داشت که یک شبه با پذیرش و تقبّل اصول راسیونالیستی، دانشمند و فرهیخته و جنتلمن و فرهنگیده بشوند. اساسا علّت دوام و شیوع مذاهب، حتّا بدوی ترین و ساده ترین آنها در جوامع بشری در این نکته نهفته است که مذهب برای « واقعیّتهای کنکرت »، پاسخهای راهگشا دارد؛ ولو چنان پاسخهایی از راه به در کردن مردم و دنبال نخود سیاه فرستادن باشند!.

آنچه در گرداگرد « رضا شاه »، واقعیّت نداشت و وجودش و حضورش و نقش کارسازش، بسیار ضرورت می داشت، همانا « نیرویی از روشنگران و متفکّران و فیلسوفان و ایده آفرینان مستقل اندیش و دلیر و گستاخ » می بود که بتوانند با تکیه به « اساطیر ایرانی و بُنمایه های فرهنگ سیمرغی ایران » به سنجشگری و بازشکافی تمام رگ و ریشه ی اسلامیّت؛ آنهم نوع شیعه گری اش رو آورند تا کم کم در فضا و آتمسفر روشنگرانه ای که ایجاد می شد، انسانها به شخصه از تن دادن به آئوتوریته و نفوذ و تاثیر کلام و رفتار آخوندها، خودشان را بتوانند با دلخواه خویشتن، نم نم، آزاد کنند. درست با تلاش برای آفرینش چنین فضا و دامنه ای بود که انسانها می توانستند به اندیشیدن و تصمیم گرفتنهای فردی، پا به پای تحوّلات و دگرگشتهای اجتماعی و جهانی، رغبت و شور و شوق نشان دهند. اگر از این نظر و چشم انداز به قدرتگیری « رضا شاه و رفتارهایش » بنگریم، متوجّه می شویم که حتّا طیف ناهمگون تحصیل کرده گان سرزمین ما در دوران « محمّد رضا شاه »، نه تنها از « روشن اندیشی »، فاصله ای عظیم داشتند؛ بلکه مصیبت تاسف آور آنها، فرو ماندن در گرد و غبار شرایع اسلامیّت و ایدئولوژیهای وارداتی و تزها و نظریّه های رایج و مُد روز در سرزمینهای باختری می بود و هنوز نیز هست. بالطّبع در جامعه ای که کثیری از تحصیل کرده گانش در غُل و زنجیرهای مذهبی و ایدئولوژیکی و نظریّه های وارداتی و هر چی آقا گفتنهای باختر زمینیان، اسیر و غرق شده باشند، چگونه می توان [ … تدوین یک فلسفه ی ملّی و معقول و معاصر ] را آفرید و پرورانید؟. چگونه؟. در جامعه ای که هنوز اساتید دانشکده های ادبیّاتش – مهم نیست کجا مقیم باشند – ، خودشان را مثلا « فردوسی شناس و شاهنامه پژوه » می دانند و وکیل و وصی ادبیّات کلاسیک ایرانزمین، معرفی می کنند؛ ولی آن « بینش و ژرفنگری ستایش آمیز » را ندارند تا تمییز و تشخیص بدهند که ادبیّات یک سرزمین، فقط « دنیای تشبیهات و استعاره ها و نکات دستوری و خوشگل نویسی و اعرابگذاری و تجزیه و ترکیب ابیات و امثالهم » نیست که نیست؛ بلکه « گستره ی فرهنگ و تجربیّات بسیار غنی و زهدان و معدن ایده های ژرفمایه برای کارگشایی تمام عرصه های کشوری و باهمستان مردم » می باشد، چگونه می توان توقّع داشت که [ فلسفه ای ملّی و معقول و معاصر ] آفرید؟. چگونه؟.

وقتی و جایی که فلسفه خوانان اجتماع ما همچون آقای « آرامش دوستدار » و بسیاری امثال وی می آیند چنان کژ برداشتها و تاویلهای فاجعه بار را از تک بیت شعر فردوسی ( توانا بوُد، هر که دانا بُود ) بر زبان و قلم می رانند با این ادّعای پوچ که مثلا « فردوسی در شاهنامه اش » خواسته است با سرودن این تک بیت، « مچ ما ایرانیان » را بگیرد!؟، و همچنین در آفرینشهای فکری و ایده ای « مولوی بلخی » می آید فقط « پورنوگرافی الهی!؟ » می بیند، آنگاه چگونه می توان توقع داشت که [ فلسفه ی ملّی و معقول و معاصر ] آفرید؟. چگونه؟. آقای دوستدار بسان لشگری از تحصیل کرده گان ما، « توانا » را در معنای « قدرت و اقتدار گرایی » برداشت کرده است و « دانا » را نیز در معنای « ساینس ». ( 2 ) می پرسم جایی که وی و امثال ایشان، آن استعداد و مایه های فکری و رادمنشی و نگرش را ندارند تا بتوانند « تفاوتها و تضادهای فرهنگی و ترمینوسهای برآمده از روان ملّتها » را کشف کنند و « بُنمایه های تجربی و اختلاف نگرشی مردم خودمان » را با مردم دیگر نقاط جهان، تمییز و تشخیص دهند و سپس بیایند به تن خویش، جهان را از تجربیّات بی واسطه و مایه ای مردم ایران در مفاهیم خویشآفریده ی فردی و فلسفی، عبارتبندی کنند. من می پرسم با چنین فلسفه خوانهایی، چگونه می توان از [ فلسفه ای ملّی و معقول و معاصر ] ، کلامی بر زبان راند؟. چگونه؟.

وقتی کثیری از اساتید و تحصیل کرده گان دانشگاههای خودی و بیگانه در سرزمین ما هنوز نمی توانند از چارچوبها و کلیشه های آکادمیکی و آرا سنگسان شده ی اساتید اقدم خود، یک گام میلیمتری، آنسوتر بردارند تا بتوانند تمییز و تشخیص دهند که در چهره و آثار « فردوسیها و خیّامها و رودکیها و مولویها و سنائیها و حافظها و بیهقیها و رازیها و اسعد گرگانیها و عطّارها و عراقیها و منوچهری دامغانیها و صائب تبریزیها و کلیم همدانیها و طالب آملیها و کثیری امثال این نامدارن متفکّر »، چهره و روان و « ایرانیّت خودشان و مردم میهنشان » را کشف کنند و بشناسند، چگونه می توان یک [ فلسفه ی ملّی و معقول و معاصر ] را برای ایجاد و آفرینش « باهمستان خودمان » آفرید و پی ریخت؟. چگونه؟. وقتی اساتید فاضل نمی کوشند و به خود نیز زحمت کنکاوی فردی نمی دهند تا تمییز و تشخیص دهند که در مطالعه ی متون ادبیّات کلاسیک و تمام آن بازماندهای لت و پار شده ی تاریخ و فرهنگ ایرانی از جلوه های مادّی اش گرفته تا معنوی و غیره و ذالک بایستی بیایند از خود بپرسند یا دست کم، این سئوال را طرح کنند که « چرا در اوستا »، هیچ ردّ پایی از « جشن سده » نیست؟. و چرا برغم فقدان نام و نشانه از « جشن سده در اوستا »، مردم ایران به چنین جشن خجسته ای ارزش می داده اند و در برپا کردن آن، کوشا بوده اند؟. اساتید مدّعو، اگر به راستی چیزی از « پژوهیدن » می فهمند و خردلی پرنسیپ جوینده گی دستگیرشان شده باشد، باید بتوانند از این نکته ی باریک به تحریف شدن متن و جنایتی که ادیبان و موبدان و کاتبان در حقّ فرهنگ و مردم ایران مرتکب شده اند، پی ببرند و به رسواگری و سنجشگری متن و هوشیاری ملّت رو آورند و سپس بکوشند به تن خویش، به تفکّر و جست – و – جو انگیخته شوند تا دریابند که « جشن سده » از جشنهای مردم ایران در تمامیّت وجودیشان بوده است؛ یعنی جشنی که برگزاری آن در تضاد با رفتارها و تصمیمها و اقدامهای حُکّام و سلاطین بی فرّ و لیاقت بوده است. ولی دبیران و موبدان در همسویی و همدستی با حاکمان و اقتدار و آتوریته خواهی خودشان، تمام تلاششان را بنا به ردّ پاهای باقیمانده بر این گذاشته اند که چنان جشنهایی را از تمام متون بزُدایند و سر به نیست کنند؛ یعنی همان کاری را که دست اندر کاران حکومت ضدّ فرهنگی و جانستان فقاهتی، بیش از 27 سال آزگار است با تمام متون ادبیّات فارسی و عربی به کار می بندند. در این عرصات اسف انگیز است که باید پرسید چگونه می توان از شکلگیری و دوام [ فلسفه ی ملّی و معقول و معاصر ]، نشانه ای دید؟. چگونه؟. وقتی اساتید مدّعو در سرزمین ما، هنوز نمی توانند « دوغ و دوشاب » را از یکدیگر، تمییر و تشخیص بدهند، چگونه می توان زایش و پرورش [ فلسفه ی ملّی و معقول و معاصر ] را انتظار داشت؟. چگونه؟. نطفه ی چنان فلسفه ای در کدامین زهدان بایستی کاشته شود آقای میر فطروس؟. در کدامین زهدان؟.

وقتی که طیف کثیری از تحصیل کرده گان اجتماع ما ایرانیان هزار فرقه شده، هنوز « ادبیّات کلاسیک ایرانزمین » را بسان یک کاغذ دیواری یا شاید هم بدتر و فاجعه بارتر از آن، در حُکم مشاعره های لفظی می دانند، چگونه می توان آفرینش و شالوده ریزی [ فلسفه ی ملّی و معقول و معاصر ] را توقع داشت؟ به کمک کدامین مغزهای اندیشنده و مسئول و رادمنش و دلیر و ایراندوست؟. وقتی که بیشینه شمار کوشنده گان فرهنگی، هنوز نمی دانند که « فلسفه ی کشور داری / رامیاری / پولیتیک » از متن و دل « فرهنگ و ادبیّات کلاسیک » یک ملّت، زاییده و پروریده می شود، چگونه می توان به واقعیّت پذیری [ فلسفه ی ملّی و معقول و معاصر ] امیدوار بود؟. وقتی که مدیران سایتها و نشریه ها و مجلات و مطبوعات ایرانی، هنوز اندیشیدن در باره ی « شاهنامه و محتویات آن و همچنین دیگر آثار کلاسیک » را در رده ی « ادبیّات ( البته از دیدگاه چنان مدیرانی بخوانید هجویّات دم دست! ) » دسته بندی می کنند؛ نه فلسفیدن، چگونه می توان به کاشتن و پرورش و بالیدن تخمه ی [ فلسفه ی ملّی و معقول و معاصر ] دل خوش داشت؟. چگونه؟. وقتی هنوز سیّاسیگری انسانهای قدرتگرا از هر گونه تفکّر فردی و ایده ی خردلسان فردی نیز می رمند و وحشت دارند و با آن، فاصله می گیرند و آرا و افکار و ایده های متفکّران خویشاندیش را در چرتکه ی محاسبات سیاسی می اندازند، چگونه می توان به رشد و بال و پر گرفتن [ فلسفه ی ملیّ و معقول و معاصر ]، مددی رساند؟. چگونه؟. کدامین انسانها را می توان در میان اینهمه حقیران و صغیران پیدا کرد که از « ایرانی بودن و ایرانی خطاب شدن » ، هرگز شرمنده نباشند و ایرانیّت خود را نیز در انظار دیگران و حتّا خودشان، پنهان و انکار نکنند؟. کدامین انسانها، آقای میر فطروس؟. کدامین؟. وقتی که ما تحصیل کرده گان وطنی، آنقدر که از ایرانی بودن خودمان؛ شرمگینیم، از تا خرخره فرو خفته بودن در شرایع اسلامیّت و مُتعه ی حکومتگران فقاهتی شدن و نوکری کردن برای بیگانه گان و حمّال ایدئولوژیهای وارداتی شدن و مبلّغ و مروّج تولیدات سطحی اساتید دانشگاههای باختری شدن، هرگز هیچ شرمنده نیز نمی شویم و خیلی هم به خود می بالیم و در همه ی محافل و مجامع و دانشگاههای خودی و بیگانه پُز تحقیر کردن فرهنگ و تاریخ مردم سرزمینمان را می دهیم، چگونه می توان انتظار آبستن شدن [ فلسفه ی ملّی و معقول و معاصر ] را شب زنده داری کرد؟. چگونه آقای میرفطروس؟. چگونه؟. با این مصیبتنامه ی گریه آور است که می توان گفت در سرزمین ما، حماقتها و بلاهتها و نفهمیها و رذالتها و سفله گریها، « مثقالی » نیستند تا بتوان در یک چشم بر هم زدن از پس آنها برآمد؛ بلکه خروار خروار می باشند با پیامدهای فاجعه زا و استمرار تحجّری.

2- آقای میر فطروس نوشته اند: [ …. تحولات سياسي در كرة جنوبي، برزيل و خصوصاً اسپانيا، شيلي و آفريقاي جنوبي نشان مي دهند كه اين كشورها – عليرغم مشكلات عظيم سياسي و تنش هاي عميق اجتماعي – توانستند بدون انقلاب از حكومت هاي فردي و استبدادي به آزادي و دموكراسي سياسي سير نمايند. بهمين جهت ادعای اینکه «انقلاب اسلامی، محصول اختناق سیاسی رژیم شاه» و یا «محصول کودتای 28 مرداد 32 بود» بنظر من، تنها برای ساده کردن مسئله و نوعی فرافکنی و فرار از مسئولیت کسانی ست که «آتش بیارِ معرکة انقلاب» بودند. ]

آقای میر فطروس در این باره نیندیشیده اند که نقش آفرینان تحوّلات و دگرگشتهای کلیدی در چنان کشورهایی هرگز در فکر « قدرتخواهی مطلق و غارت منابع و ثروتهای ملّی نبودند و به قدرتهای بیگانه » نیز تکیه نداشتند؛ بلکه در فکر آزادی و سرفرازی و آموزش و پرورش و رشد و بالنده گی مردم خودشان و همزیستی مسالمت آمیز با مردم دیگر سرزمینها بودند. آنها نه تنها انسانهایی « با پرنسیپ و با شخصیّت » بودند؛ بلکه آن فهم و شعور را نیز داشتند که « فرهیخته گان و با شعوران و دانشورزان و دلیران و انسانهای با پرنسیپ » را نیز به همکاری در کنار خود با گشوده فکری، گرد آوری کنند و فرا خوانند. آنها به مردم و وجودشان و شعورشان و فهمشان و پشتیبانیهایشان، یقین داشتند و هرگز در جست – و – جوی همعقیده گان و مُتعه گان و مجیز گویان و بله قربان بله قربان گویان نبودند. آنان هیچگاه، معلّم و مدرّس و مبلّغ ایدئولوژیها و نظریّه ها و تزهای فردی و حزبی خودشان نیز نبودند؛ بلکه به « فرهنگ مردم خودشان و شانه های فهم و شعور آنها » متّکی بودند. در سرزمین ما به هر گرایش مدّعی که نگاه می کنیم، خیلی به سختی می توان نشانه ای از « ایرانیّت و آدمیگری و ارجگزاری به فرهنگ و مردم خودشان » دید. ایرانزمین در نظر این گونه گرایشهای مدّعی، فقط طعمه ایست که بایستی از چنگال طیف حاکمان وقت، آن را در ربود و به مالکیّت طلق خود و همعقیده گان برای چند صباحی در آورد. به همین سبب است که در ایرانزمین، تمام آن خدمتگزاران رادمنش و دلیر و فهمیده و فرهیخته اش به دست چنان مدّعیان قدرتپرست و سیطره خواه، همواره قربانی و لت و پار و شکنجه و تبعید و خانه نشین و به قتل رسیدند.

انقلاب اسلامی و کودتای 28 مرداد فقط از واکنش مردم در قبال رفتارها و روشها و تصمیمگیریها و دخالت و نفوذ بیگانگان در سرزمین و سرنوشت ایران به وجود نیامدند؛ بلکه تمام جنبشها و قیامها و حرکتهای تکاندهنده و گلاویزیها و خیزشهای کوتاه و بلند مدّت و جنگها و درگیریهای چریکی و غیره و ذالک از « گلاویزی آرمانها و ایده آلها و بُنمایه ها و پرنسیپهای فرهنگ سیمرغی مردم ایرانزمین » با سیاستهای ضدّ فرهنگی تمام حُکّام در طول تاریخ ایران از دوران ساسانیان تا همین امروز ، ریشه می گیرند. [ ساده کردن مسئله و فرار از مسئولیّت ] تمام آنانی که به دوام و اقتدار و استحکام و نفوذ چنان حُکّام و سیاستهایشان مدد کردند و هنوز می کنند، در اینست که ما امروزیان هنر اندیشیدن در باره ی « کلاف روان و ذهنیّت پیچیده و لایه لایه ی خودمان » را از دست داده ایم و فقط بر همان سطح مسائل ایستاده ایم و لیزلیزک بازیهای لفظی و گفتاری و نوشتاری می کنیم. از همین روست که در فهم و تحلیل مسائل و یافتن راههای درمانگر برای مُعضلات باهمستان ایرانزمین بسیار عاجز و ذلیل و ماتم گرفته می باشیم. آنچه که تنشهای اجتماعی را شدّت می دهند، رفتارهای « ضدّ پرنسیپی و ضدّ فرهنگی و ضدّ زندگی و جان » تمام آن حُکّامی می باشد که تصوّر می کنند با سیطره یافتن و در انقیاد گرفتن ارگانهای کشوری و تکیه به انواع و اقسام ابزارهای خشونتی و سنگر گرفتن بر ضدّ مردم می توانند حاکمیّت خود را بر افراد اجتماع، ابدیّت بدهند. فاجعه ی تمام آن حُکّامی که برگزیده ی مردم ایران نیستند. – یعنی مردم ما در معنای وسیع وجودیشان بدون هیچ استثنای قومی و نژادی و فکری و عقیدتی و مذهبی و غیره و ذالک – ، در اینست که حُکّام، همواره تکلیف و وظیفه ی خود می دانند، پس از قدرتربایی، چرخ قصّابیگری را در حقّ مردم و فرزندانشان، اجرا کنند و غارتگری و ویرانگری میهن را سرلوحه ی برنامه های سازنده ی!! خودشان بدانند.

ولی مردم ما از کهنترین ایّام تا همین امروز خواسته اند و هنوز بر این خواسته های خود استوار و امیدوار ایستاده اند و بی شک، سالهای نیامده در آینده نیز خواهند خواست که تمام « تصمیمها و روشها و شیوه های کشور داری و مناسبات بین المللی و منطقه ای و غیره » بر شالوده ی « بُنمایه های فرهنگ سیمرغی ایران = مهر و داد و راستی و قداست جان و زندگی » استوار باشند تا حکومتگران را لایق پُستهایشان بدانند. تا زمانی که روشهای کشور داران، مهم نیست به کدامین عقیده و مذهب و ایدئولوژی، اعتقاد داشته باشند، در راستا و سمت و سوی کاربست و نگاهبانی و وفاداری به « پرنسیپهای فرهنگ سیمرغی مردم ایران » نباشند، هیچ کسانی ، حقّانیّتی نیز برای فرمانروایی و قدرتمندی ندارند؛ ولو شبانه روز به خُدعه ها و کاربست خشونتهای توحشی و جنایتهای هولناک برای رسیدن به قدرت یا دوام داشتن در قدرت متوسّل شوند. سیاست / پولیتیک / کشور داری / رامیاری بایستی به پرنسیپهای فرهنگ سیمرغی وفادار باشد و اتّکا کند. تا چنین حقیقتی در ایران ما، رخ ندهد، وجود انقلابها و خیزشها و گلاویزیهای خشونت آور نیز در مصاف با حُکّام بی لیاقت و فرّ، اجتناب ناپذیر خواهد بود.

3- آقای میر فطروس در جای دیگر گفته اند: [ در دوران محمد رضاشاه ، مقولاتي مانند آزادي و دموكراسي در باور اكثر روشنفكران و رهبران سیاسی ما، مقولاتي « بورژوائي» و «متعفّن» قلمداد مي شدند، لذا در دستگاه فكري و مفهومي آنان – اساساً – جائي نداشتند……. من به بسياري از روشنفكران عصر محمد رضاشاه « روشنفكران هميشه طلبكار» لقب داده ام، روشنفكراني كه نه تنها هيچ طرح و برنامه اي براي نوسازي كشور يا مهندسي اجتماعي نداشتند بلكه ضمن چشم بستن بر تحولات جاري جامعه، مسيح وار، همواره صليب يك « نه !» را بر شانه هاي خويش حمل مي كردند بي آنكه بدانند يك نظام سياسي را تنها عوامل آن نظام تعيين نمي كنند، بلكه اپوزيسيون و مخالفان نيز در سازندگي يا تخريب آن نظام، نقش دارند. ]

کسانی می توانند ارزش آزادی را بدانند که خودشان « مغز آزاد اندیش و روحی فراخ دامنه و بی مرز و سوائقی جوینده و پرسنده » داشته باشند. آزادی، تحفه ای نیست که بتوان آن را از جایی قرض کرد یا خرید یا مصادره و شاید هم، سرقت کرد؛ بلکه آزادی، پروسه ی پدیدار شدن « فردیّت انسان در نامتعارف بودن تجربیّات فردی اش از زندگی و جهان » می باشد. بالطّبع، انسانی که در فضا و آتمسفر انواع و اقسام « باید و نبایدهای اخلاقی و مذهبی » از کودکی در دامن خانواده و زادگاه و اجتماع تا دوران بلوغ به سر می برد، و هیچگاه به دیواره ی پرسشهای فردی نیز تصادم نمی کند تا « به جای پرسیدن از دیگران » از خودش بپرسد و پاسخ پرسشهایش را از ژرفای وجود خودش بجوید و استخراج کند، چگونه می تواند از آزادی سخن بگوید؟. دمکراسی، فضایی می باشد که محصول آزادمنشی انسانها در اندیشیدن و تصمیم گرفتنهای فردی و مسئولیّتهای آگاهانه در قبال رفتارها و نظرات و کنشها و واکنشهای شخصی و جمعی می باشد. دمکراسی، تخمه ی کدو تنبل نیست که بتوان آن را از جایی وارد کرد و در گوشه ای از خاک وطن کاشت و یک شبه، محصول آن را به جیب ریخت؛ بلکه زایش فضای دمکراتیک به نوع برداشت فردی تک، تک ما از مفهوم حقیقت و شیوه های جوینده گی و آزماینده گی و پرسنده گی، منوط می باشد.

وقتی که کثیری از ما تحصیل کرده گان هنوز نمی توانیم به تن خویش در باره ی « خوشی و خدا و دین و جاودانه گی و پیشرفت و ترقّی و اقتصاد و مدرن کردن مناسبات اجتماعی و آزادی میهن و امثالهم » بیندیشیم و محصول تفکّرات و ایده های شخصی یمان را در کلمات فردی عبارت بندی کنیم، چگونه می توان توقع داشت که سنگی از روی سنگی برداشته شود؟. انسانی می تواند آزادی را ارج گذارد و آن را باغبانی کند که وجودی سفله و حقیر و صغیر و تابع و دنباله رو و چشم و گوش دوخته به بیگانه گان نداشته باشد و ادا و اطوار در آور رفتارهای کبکوار غربی و هر چی آقا گفتنها را پشت سر گذاشته باشد و « قائم به ذات باشد و یقین به خودش » داشته باشد. بی تاثیر بودن بسیاری از مفاهیم و ترمینوسهای باختر زمینی در ذهنیّت تحصیل کرده گان اجتماع ما، چه در دورانهای گذشته، چه هم اکنون، از محصولات واماندن و ویراژ دادنهای مصلحت اندیش و بی اعتنائیهای مسئولیّت گریز و آلودگی مغز و روان آنها به شرایع اسلامیّت و مبانی ایدئولوژیها و تزها و نظریّه ها و مکتبهای باختر زمینیان می باشد. آنها تولیدات فکری و پژوهشی باختر زمینیان را همچون راحت الحلقوم بلعیده اند و پیداست که محصول چنان بلعیدنهایی نیز « نفخ معده در گفتارها و سکته های مغزی در نوشتارها » از آب در آید. تحصیل کرده گانی که هیچ گاه « فردیّت و شخصیّت اندیشنده ای » نداشته اند تا با کبریت اشتیاقها و شور و حالهای خود بتوانند هیزم وجود مستقل اندیش خود را مشتعل کنند و بتوانند تجربّیات خودشان و مردم میهنشان را در لباس « افکار و ایده های اوریژینال » بسان مشعلی فرا راه خویشتن و مردم خود بیفروزند، چرا نبایستی طلبکار باشند؟. البته که چنان تحصیل کرده گانی به دلیل عقیم مغزی و خوارخویشتنی و کم مایه گی و کمپلکسهای عجیب و غریب فردی و خانواده گی و اجتماعی و گروهی از هر کسی طلبکار خواهند بود. آنانی که خودشان نمی توانند بر پاهای مغز اندیشنده ی خود بایستند، چگونه می توانند مردم مستاصل خود را بر شانه های افکار و ایده های شادی آفرین و بهره آور و راهگشاینده، حمل کنند و به مقصدی برسانند؟. چگونه؟.

4- آقای میر فطروس نوشته اند: [ اختناق و استبداد سیاسی رژیم شاه مسلماً در رشد و رونق گرایش های انقلابی، تأثیر داشت، اما واقعیت اینست که در آن زمان، عموم روشنفکران ما بوسیلة انواع ایدئولوژی های انقلابی (از مارکسیسم چینی و کوبائی گرفته تا تشیّع سرخ علوی) مسخ و افسون شده بودند، بهمین جهت در کنار اختناق سیاسی، تحولات اقتصادی – اجتماعی و فرهنگی را نمی دیدند. ………… روشنفکران ایران در قبل از انقلاب 57 خود را از دیدن و بررسی تحولات جاری جامعه، بی نیاز می دیدند و با اعتقاد به ضرورت انقلاب، با نوعی رادیکالیسم کور، موجب تشدید و گسترش اختناق و استبداد سیاسی گردیدند. آنان با تشکیل نوعی «جبهة امتناع» و با اعتقاد بر این باور نادرست که: «روشنفکران با حکومت نیستند، بر حکومت هستند»، هم جامعه و هم رژیم حاکم را از داشتن روشنفکران آگاه و هدایت گر محروم کردند. همانطور که گفته ام: رابطة بین دولت ها و روشنفکران، جادة یکطرفه ای نیست. دولت ها و روشنفکران از هم تأثیر می گیرند و بر هم تأثیر می گذارند. ماحصلِ این کنش ها و واکنش ها، فضای سیاسی یک جامعه را می سازد … ]

اختناقهای سیاسی فقط محصول حکومتها نیستند؛ بلکه بیش از هر چیزی می توانند محصول زنگار گرفته گی و متحجّر شدن و ناپویایی و فرسوده شدن سطح و سقف « فرهنگ باهمستان یک ملتّ » در تمام دامنه های تصوّر پذیرش از مذاهب گرفته تا اعتقادات و خرافات و آداب و رسوم و غیره و ذالک باشد. حضور یک نفر مستبد به نام شاه یا سلطان یا رهبر بر تمام آن فضایی ارجحیّت دارد که می تواند امکانی ایجاد کند برای تربیت کردن مستبدان و دیکتاتورهای بالقوّه . من ترجیح می دهم که شاهان و سلاطین، به دام استبدادهای فردی گرفتار باشند به جای آنکه میلیونها هموطنم، رفتارهای مستبد و توام با آزارهای توصیف ناپذیر در حقّ یکدیگر داشته باشند. اینکه ما بخواهیم اختناق و استبداد را از جامعه و مناسبات افراد با یکدیگر بزُداییم و آن را به دامنه ی « حکومتها و دولتها و اشخاص قدرتمند » پرتاب و میخکوب کنیم، خودش نشانگر این است که ما گرانیگاه و سر چشمه ی مُعضلات را ناخواسته و نا آگاهانه یا شاید هم خواسته و آگاهانه با قصد و غرضهای پنهانی، جابجا کرده ایم.

واقعیّت مناسبات اجتماعی در دوران پهلویها (= پدر و پسر ) در این حول و حوش می چرخید که سایه ای و زر ورقی از آن آرمانها و ایده آلها و امیدهای مردم در عصر مشروطیّت و حتّا برنامه های جنبش ملّی زنده یاد « دکتر مصدّق » می بودند؛ ولی نه در راستای « بُنمایه های فرهنگ جهان آرا و سیمرغی مردم ایران » . خیزش و پا گرفتن جنبشهای چریکی مارکسیستی و مذهبی و دیگر گروههای زیر زمینی و گلاویز شدن فعّالین آنها به ایدئولوژیهای وارداتی یا اسلامیّتهای رتوش شده و باب روز، همه و همه از فقدان « فلسفه ای اجتماعی » حکایت می کردند و هنوز می کنند. مردم اجتماع ما در تنوّع وجودیشان برای « زندگی باهمستان خود » در پی « فلسفه ای اجتماعی » برای در کنار یکدیگر زیستن می باشند و همچنان هستند. متاسفانه به دلیل فقدان دلاوران خویشاندیش و ایده آفرین که به « اساطیر و فرهنگ ایرانی » رو بیاورند و مایه های چنان « فلسفه ی باهمستانی » را بتوانند و بکوشند که تئوریک بپرورانند، باعث شده است که تمام نیروی جوان و پر تکاپوی سرزمین ما به ایدئولوژیهای وارداتی و اسلامیّتهای بزک – دوزک شده، آویزان شوند و آنها را به عنوان ابزارهایی برای سر نگونی حُکّام وقت و راهی برای استقرار اراده و برنامه های نظری خودشان و همعقیده گانشان بدانند؛ البته آنهم با نیّتی توام با خیر خواهی برای مردم!. طیف تحصیل کرده گان و فعّالین سیاسی کشور ما، در بستر رویدادها و مشکلهای اجتماعی و کشوری و فرهنگی و چگونه گی بر طرف کردن آنها، هرگز مُعضلی و همآوردی برای اندیشیدن با مغز خودشان نمی بینند؛ بلکه بهانه ای برای سوز و گدازهای شاعر مسلکی و نظر دادنهای سطحی می بینند. به همین سبب، ما تفاوت بین اندیشیدن در باره ی مسائل و یافتن راههای نظری و سنجشگری را در پرتو مغز اندیشنده ی خود نمی دانیم؛ بلکه با شعر خوانیهای نفرین آلود و خطابیّه ای می خواهیم به مصاف با کوه مسائل و مشکلات برویم و آنها را تلطیف شاعرانه کنیم! تا از این راه، خودمان و مردممان را بی زحمت و چک و چونه، به « بهشت برین و سعادت دنیوی و اخروی و مدرنیته! » برسانیم.

5- در جای دیگر، آقای میر فطروس نوشته است: [ بنظر من، هم رضاشاه و هم محمدرضا شاه، اولویّت را به تجدّد اجتماعی و توسعة ملّی و ایجاد یک زیربنای اقتصادی مدرن گذاشته بودند و بهمین جهت به اصل آزادی و استقرار دموکراسی بی توجه بودند. در صحبت از نبودن آزادی در زمان رضاشاه و محمدرضا شاه، معمولاً، آزادی ها تا حد آزادی های سیاسی، تقلیل می یابند. بعبارت دیگر، فقدان آزادی های سیاسی با فقدان آزادی های اجتماعی، حقوقی و اقتصادی اشتباه می شود یا یکی گرفته می شود در حالیکه می دانیم که در آن دوران اگر چه آزادی های سیاسی پایمال می شد اما آزادی های اجتماعی رشد بی سابقه ای یافته بود. ]

ولی به نظر من، هم رضا شاه، هم محمّد رضا شاه، هر دو، سنگبنای روشهای خود را برای آبادانی ایرانزمین بر نگرشی بسیار خطا آمیز و به دور از عاقبت اندیشی پی ریختند. به عبارت بهتر؛ آنها بر شاخ آرزوهایی نشسته بودند که با تمام خیر خواهیهای خود به بریدن بُن آن با تمام نیرو مشغول بودند. تجدّد و توسعه را نمی توان بدون اندیشیدن در باره ی خصوصیات اقلیمی و زیستی و فرهنگ و تنوّع مردم و اعتقاداتشان و امکانها و منابع و معادن دم دست، واقعیّت پذیر کرد. تجدّدی که « مینی ژوپ » را وارد بازارهای ایران می کند، بایستی در آغاز به روشنگری ذهنیّت مردم در باره ی « سکس » با گشوده فکری و نیروی پر توان استدلالات منطقی و آموزشی، کوششها کرده باشد تا در اقدامهای تجاری و تبلیغی که می کند با نتایج باژگونه در عرصه ی اجتماع، روبرو نشود. وقتی که ما هنوز نمی نتوانیم پیکر خودمان را در تمامیّت وجودی اش بشناسیم و به آن ارج نهیم، وقتی متون نوشتاری و اعتقاداتی و اخلاقی و نصّی ما از گستره ی سنجشگری و سرندکاری شدن، معاف می باشند و در دامنه ی تابوها بایگانی شده اند، وقتی ما، نیمی از بدن خود را شیطانی و پوچ و تحقیر می کنیم و عزّت و آبروی ارزشهای خانواده گی و قومی و عشیره ای و قبیله ای خود را در گرو چیزهایی می دانیم که بایستی سندیّت آنها را بتوان اثبات کرد، بحث از « تجدّد و رواج جلوه های تجدّد غربی مآب » می تواند کاری و اقدامی کاملا ناشیانه و هلاکت بار از آب در آیند. شاهان پهلوی به دلیل فقدان گسترش زمینه های روشنگری جاندار و حیاتبخش فلسفی که از مایه های فرهنگ جهان آرا و سیمرغی ایرانی و اساطیر ایرانزمین ریشه گرفته باشد، تصوّر می کردند که « تجدّد » به معنای شبیه کردن ظواهر مردم خود با ظواهر مردم باختر زمین می باشد. به همین دلیل در کاربست روشها و اقدامهای شبیه شدنی، نه تنها به خشونتهای رفتاری متوسّل شدند؛ بلکه در شیوع و گسترش جلوه های غربی نیز، بیش از ظرفیّت و شعور و فهم افراد و لایه ها و قشرها و طبقات متفاوت مردم جامعه، گام برداشتند. به همین دلیل نیز بود که اجتماع، فوری « گریپاژ » کرد و با واکنشهای آنچنانی و سر انجام، انقلاب نکبتی روبرو شد. امروزه هستند کسانی که حتّا به طنز، رویداد انقلاب اسلامی را، « انقلاب ناموسی » می نامند!.

تجدّد به تفکّر و فلسفیدن بازبسته است. نه فلسفه های وارداتی و مونتاژی و چسب و وصله ای. نه رتوشگری اسلامیّتهای همیشه میخکوب مانده به بدویّتهای خشونتی و جانستان و متحجّرش؛ بلکه فلسفه ای که در تمام تار و پودش بتوان ایرانزمین و تاریخ و فرهنگ سیمرغی اش را به عیان دید و اثبات کرد. ملّت در پروسه ی اندیشیدن و روشنگریهای متفکّران و فیلسوفان سرزمین خودش، نم نم می آموزد که آنچه در ذهنیّت و مناسبات اجتماعی خود دارد، دیگر به درد دوران نمی خورد و باید بینش و خلعت مناسب دوران را برای دوام و پیشرفت و گسترش و شادمانی خودش و فرزندانش و نسلهای آینده پی بریزد و استقبال کند. با « جدید شدن » در فکر است که انسان در زندگی می تواند جدید رفتار شود. از این رو؛ فکر، زمانی جدید می شود که انسان از « بُن تجربیات مایه ای خودش و فرهنگ مردمش » بجوشد و همچون چشمه، افکار و اندیشه های خویشزاییده را به پیرامون بیفشاند. با آوار کردن میلیونها تولیدات تکنیکی و صنعتی و همچنین چاپ و پخش هزاران هزار کتابهای ترجمه ای هرگز نمی توان افراد اجتماع را « جدید رفتار » بار آورد، کماکان که حضور و خرید و پخش آخرین مدلهای تکنیکی در ایرانزمین و تولید انبوه سر سام آور ترجمه جات حتّا در سیطره ی آخوندها هرگز نتوانست مردم ما را « جدید رفتار » بار آورد و آنها همچنان در خرافات و معضلات فکری و مناسبات و شیّادیها و کلاه برداریها و اخلاقیّات کثیر النّبشی و صدها و هزاران واکنشهای اسف انگیز و روانی در حقّ یکدیگر، در حال دست و پا زدن می باشند.

6- آقای میر فطروس همچنین نوشته است: [ می دانیم که پس از سقوط رضاشاه (یعنی از شهریور 1320 تا 28 مرداد 32)، به مدت 12 سال، بقول دوست و دشمن، آزادی و دموکراسی سیاسی (و خصوصاً آزادی قلم و بیان و مطبوعات) در ایران وجود داشت اما روشنفکران ما نتوانستند از آزادی های سیاسیِ موجود، استفاده درست و شایسته ای بکنند …….. روشنفکران و روزنامه نگاران آن زمان، هتّاکی، پرونده سازی، تَلَکه کردن افراد و توهین و تهدید مخالفان سیاسی خودشان را با ادب و اخلاق سیاسی عوضی گرفته بودند. طبیعی است که در جامعه ای که احساسات و عواطف حزبی، عقل و اندیشه سالمِ سیاسی را مضروب می کند، آنگونه مقالات و جنجال های به اصطلاح سیاسی، می توانست برای اکثریت ناآگاه مردم جامعه، جذّاب باشد. در روزهای حسّاس و سرنوشت ساز انقلاب 57 نیز، نویسندگان و سردبیران مطبوعات ما با یک اعتصاب 62 روزه، جامعة ایران را از تحولات سیاسی و زدوبندهای پشت پرده در به قدرت رسیدن آیت الله خمینی، بی خبر گذاشتند … ]

فضایی که بتوان در آن، تمام میکربهای کُمپلکسی تلنبار شده در روح و مغز خود را بیرون ریخت، فضائیست که حکایت از سر باز زدن اجباری زخمهای فرو کوبیده در طول قرنها می کنند. اینکه نویسنده گان و روزنامه نگاران آن دوران به جای اندیشیدن در باره ی مسائل باهمستان مردم ایرانی به « تصفیه حسابهای شخصی و فرقه ای و گروهی و مرام و مسلکی و عقیدتی » مشغول بودند و هیچ بویی از پرنسیپ و اصل « سنجشگری / کریتیک » به مشامشان نرسیده بوده است، فاجعه ایست که هنوز برغم پنچاه سال و اندی فلاکتهای ممتد از کودتای 28 مرداد تا همین دقیقه و ثانیه، هیچکس درسی و تجربه ای از آن نیاموخته و نکوشیده اند تجربیّات فردی و دست جمعی خودشان و درگذشته گان را نیز بپرورانند تا دست کم بتوانند کوچکترین تحوّلی در رفتار و مرام و خُلق و خوی خودشان ایجاد کنند، مردم، پیشکششان باد!. امثال چنان روزنامه نگاران و فعّالین دامنه سیِّاسیگری و وضعیّت قلمی مدّعیان، همچنان بر همان مداری می چرخد که سنّت نسل قبل، می چرخیده است؛ یعنی بایکوت کردن. در قرنطینه گذاشتن. بد پوزیهای رنگارنگ کردن. تهمت و افترا و دژنامی و تحریم و غیبتهای خبیثانه کردن در حقّ همدیگر. حسادتهای شدیدا آشکار و پنهان. منزوی و مسکوت کردن. یار گیری کردنهای عقیدتی. جمع آوری کردن کوتوله مغزها به گرداگرد معبد حزب و سازمان و گروه و فرقه و نحله ی خود. راه ندادن و منتشر نکردن مقالات دگر اندیشان مستقل در رسانه های خود. انواع و اقسام متدهای ایذایی در حقّ متفکّران و پژوهشگران و اندیشنده گان رادمنش و مستقل و هرگز مجیز قدرتگرایان و قدرتپرستان و حُکّام بی لیاقت را مگو.

خلاصه، وضعیّت امروز طیف مدّعی « روشنفکری به قول شما » هنوز، تحوّل چشمگیری نکرده است و با اصل مسئله که « کریتیک / سنجشگری » باشد، فاصله ای بسیار زیاد دارند. کثیری از ما هنوز، آن بینش و درایت و عاقبت اندیشی را نداریم تا تمییز و تشخیص دهیم که « محتویّات سخنان دیگران » چیستند و به کدامین دردهای عاجل و ضروری مردم ما، پاسخ می دهند؛ بلکه اصل برای ما اینست که « چه کسی »، آن حرفها و افکار را بر زبان و قلم ریخته است. به قول معروف؛ برای ما مهم است که بدانیم شخص گوینده ی گفتار، کیست تا به مرجعیّت او، ایمان چشم بسته بیاوریم؛ ولو حرفهایش مزخرفات محض باشند. برای ما، هنوز معیار و میزان و سنجه، « محتویّات اندیشه و فکر و ایده »، اصلا و ابدا مطرح نیستند. اصل برای گرایشهای گوناگون، همین است که می خواهند بدانند چه کسانی با منفعتخواهی و قدرتخواهی آنها و همعقیده گانشان، همطراز و همسو می باشند، آنوقت است که چنان اشخاصی را جزو یاران صمیمی و اساتید برجسته و فعّالین نامدار و متفکّران بزرگ روزگار می شماریم. برای ما، هنوز، اصل و مایه ای به نام « میهن و مردمش »، هیچ جایگاهی و معنایی ندارد که ندارد تا بخواهیم بفهمیم و بیاموزیم که انسان از بهر میهن و مردم و فرهنگ و تمدّن جهانی بایستی بتواند خودش را فراسوی تمام اهرمهای ضدّ استقلال فکر و اندیشیدن بگذارد تا بتواند « آزاد اندیشی و دلیری و رادمنشی و حقّگزاری » را بدون حبّ و بُغص در کلام و رفتار و نوشتارهای خودش واقعیّت پذیر کند .

7- آقای میر فطروس، هچنین گفته اند: [ جامعة روشنفکری ما اسیرِ دو مطلق گرائی یا دو بنیادگرائی بود: یکی بنیادگرائی اسلامی و دیگری بنیادگرائی مارکسیستی. وجه مشترک این دو بنیادگرائی، نیاندیشیدن و مقابله با مدرنیسم، تجددگرائی و توسعة زمان رضاشاه و خصوصاً محمدرضا شاه بود. ]

جامعه ی ما از کهنترین ایّام تا همین لحظه های گذرا، در گیر تضادهای گوناگونی بوده است و هر بار در کشاکش تضادها بوده است که توانسته « آفریننده و زاینده شود و به خود آید ». آنچه به نام دو مطلق گرایی اسلامی / مارکسیستی از آن نام می برید، در یک چیز « مخرج مشترک و وحدت نظر و متّفق الرفتار » هستند؛ آنهم نه تنها نیندیشیدن؛ بلکه خصومت و کینه توزی آشکار و پنهان با هر چیزی که رنگ و بویی از « ایرانیّت و ایرانیگری و تاریخ و فرهنگ سیمرغی ایرانی » داشته باشد. هر دو این دو مطلق گرایی به تحقیر و تمسخر و پایمال کردن و نادیده گرفتن « فرهنگ سیمرغی مردم ایرانزمین »، فعّال مایشاء می باشند؛ زیرا هیچ کدام از این دو مطلق گرایی از مناسبات و دل « فرهنگ سیمرغی ایرانزمین » برنخاسته اند؛ بلکه عارضه هایی هستند که با زور و جبر بر جامعه ی ایرانی و در شریانهای حیاتی اش جاری شده اند و هر کدام می خواهند در رقابت با دیگری به تسخیر تمام شریانها و مویرگهای ملّت ایران و سرنوشت او، چیره و غالب شوند. به همین دلیل است که آنها تصوّر می کنند تنها مانع بزرگ و کلیدی بر سر راه قدرتخواهی و اقتدار گرایی مطلق خودشان، « فرهنگ سیمرغی و جهان آرای ایرانی » می باشد. اینست که در کینه توزی برای لت و پار کردن و واپس راندن جلوه های چنین فرهنگی از انواع و اقسام کانالها و روشها برای کوبیدن و شانتار و بد نام و تحریف و بی مقدار جلوه دادن و تمسخر و هو کردن و بی اعتنایی به « بُنمایه های تاریخ و فرهنگ ایرانی »، نهایت استفاده را با کاربست امکانات رسانه ای خودشان به کار می برند. هر دو این جریانها در گذشته و امروز میهن از بزرگترین علل درمانده گی و قهقرایی ایران و همچنین فرو ماندن مردم در باتلاق فجایع داخلی و جهانی می باشند. تا زمانی که چنین گرایشهای مطلق خواهی، دارای مخرج مشترک واحد ( = خصومت و کینه توزی به تاریخ و فرهنگ سیمرغی مردم ایرانزمین ) می باشند و برغم نفرت از یکدیگر، همچنان یار و همپیوند یکدیگر هستند، ملّت ما هرگز میلیمتری از آن باتلاقی که در عمقش زندانی و میخکوب و به زنحیر کشیده شده اند، آزاد نخواهد شد.

8- آقای میر فطروس در جایی دیگر نوشته است: [ در اینهمه سال ها چقدر متون مارکسیست – لنینیستی ترجمه شده و بخورد جوانان و دانشجویان ما داده شد! اما حتّی یک نفر از میان متفکران و روشنفکران ما پیدا نشد که کتاب «نقدِ خِرَد ناب» (کانت) را ترجمه کند! چرا؟ برای اینکه کتاب کانت، خواب روحی و آسودگی ذهنی روشنفکران ما را بر هم می زد. ]
——
برای خواندن متن کامل به لینک زیر مراجعه کنید

1)-

https://archives.farhangshahr.com/private_segment/issue_203012007/

2)-

https://archives.farhangshahr.com/private_segment/issue_214022007/

3)-

https://archives.farhangshahr.com/private_segment/issue_227022007/

  یک پاسخ به “آریابرزن زاگرسی—لغزیدن بر سطح و کژ سنجی واقعیّتها”

  1.  

    thank you…

متاسفم! ارسال دیدگاه بسته شده است.

© [suffusion-the-year] MahMag - magazine of arts and humanities درد من تنهايي نيست؛ بلكه مرگ ملتي است كه گدايي را قناعت، بي‏عرضگي را صبر،
و با تبسمي بر لب، اين حماقت را حكمت خداوند مي‏نامند.
گاندي