آریابرزن زاگرسی—-سنجشگری تاریخ و فرهنگ ایرانزمین
تاریخ فرهنگ باهمستان یک ملّت، بستر رد پاهای اسرار آمیز آن نیروهایی می باشد که در تعیین و تغییر و سمتگیری رویدادهای اجتماعی و کشوری و جهانی، نقش اساسی ایفا می کنند و در گوشه و کنار اجتماع، پراکنده مانده اند. اندیشیدن در باره ی رخدادهای تاریخی و فرهنگی
تاریخ نگارش: 23 مارس 2007 میلادی
[ گوشه چشمی به گفتار آقای نویدی ]
– پیشگفتار:
تاریخ فرهنگ باهمستان یک ملّت، بستر رد پاهای اسرار آمیز آن نیروهایی می باشد که در تعیین و تغییر و سمتگیری رویدادهای اجتماعی و کشوری و جهانی، نقش اساسی ایفا می کنند و در گوشه و کنار اجتماع، پراکنده مانده اند. اندیشیدن در باره ی رخدادهای تاریخی و فرهنگی و اجتماعی، تلاشیست برای یافتن روزنه ای به سوی شناخت تاریکی شُبهات و هزارتوی سرگیجه آور نشانه ها و آثار پرنسیپهای پخش و پلا و سرکوب و واپس و تحریف و تقلیب و ملعون شده به دست قدرتپرستان و دبیران همدست آنها. از این رو، فلسفه ی تاریخ بر آنست که مویرگهای حیاتی و ریشه های ناپیدای آن اهرمهایی را بازآفرینی و شناسایی کند که قلب جنبشهای اجتماعی را به طپش در می آورند. اندیشیدن در باره ی « تاریخ نانوشته و نارسمیّت یافته و بیرون از موضوعات حوزه های آکادمیکی »، کوششی می باشد برای کشف و شناخت آن چیزی که از سوی حکّام و وابسته گان عقیدتی و مرام و مسلکی آنها در هر برهه ای از دورانهای تاریخ، لت و پار و گمچال و مفقود شده اند. تاریخ یک ملّت را بایستی در میراث مطرود و مفقود و ملعون و پایمال و متلاشی و تقلیب و تحریف شده اش شناخت و به محکّ زد؛ نه در آنچه که رسمیّت حکومتی دارد و هیچ راهی نمی برد به شناخت آنچه که ما « بوده ایم و هستیم و می توانیم بشویم ».
انسان وقتی در باره ی محتویّات ذهنیّت خودش نیندیشد و روخوانیها و شنیده ها و دیده ها و از دهان دیگران قاپیده ها را در کُنج انبار مغز خودش، تلنبار و محفوظ کند و هیچگاه نیز زحمت آنکه درب کارتون کارتون « اطّلاعات تلنبار شده » را بازگشاید، بر خودش هموار نکند و به همّت شعور و نیروی تمییز و تشخیص فردی خودش با ژرفنگری و تامّلات توام با پرسشگری و شکّاکیّت مستدام، چند – و – چون آنها را بررسی نکند، خود به خود تمام آن بینشی را که به نام « قوه ی تشخیص و شعور » در خودش می داند، سطحیّاتی خواهند بود که دایره و عمق بینش و دید او را تا نوک بینی و یک متری پایش پرتو می افکنند. اینگونه انسانها، ذهنیّتی مغشوش و مشوّش و نامنسجم دارند و وجود آنها، وجودیست وصله ای. تکه ای به قوم و نژاد و زبان مادری اش وابسته است . تکه ای به تاریخ و زادگاه و سرزمینش وصل است. تکه ای به اعتقادات و آداب و رسوم و مراسم و اخلاقیّات عشیره ای و قبیله ای اش آغشته است. تکه ای به ایدئولوژی و مرام و مذهب و مسلک آبا و اجداد و همعقیده گانش وصل است. تکه ای به نظریّه ها و تزها و دکترینهای عجیب و غریب و شایع در جهان، آلوده است. تکه ای نیز به سوائق و خواستها و رویاها و خیالهای خوش و نقش و نگار خودش.
من در این جُستارم بر آن نیستم که گام به گام به « سنجشگری تمام آن کژفهمیها و کژبرداشتهایی » بپردازم که آقای « کیومرث نویدی ( 1 ) » بر قلم رانده اند؛ بلکه برآنم برای چندمین بار، به بازگویی ساده ترین و پیش پا افتاده ترین و اساسی ترین « پرنسیپهایی » تاکید مبرّم کنم که اجتماع تحصیل کرده گان ما – مهم نیست کجا مقیم باشند و چه عقیده ای را پدافند کند – هنوز که هنوز است از فهمیدن و دریافتن فقط خردلی از آنها، عاجز و وامانده اند. این جای تاسف و دریغ ندارد؛ بلکه حقّ است چنان تحصیل کردگان « بی محصول و بار و بر » را پس از نزدیک به سه دهه اقتدار کانیبالیسم فقاهتی و فعّال مایشاء بودن گیوتین اقتلوئی اش، فقط نکوهید ونکوهید و نکوهید. ذهنیّتهای معصوم و پریشیده ای که هنوز هیچ نوع شاخکهای شعوری و فهمایی برای تمییز و تشخیص دادن « تفاوتها و تضادها و تنشها » ندارند. هنوز نمی دانند تصویر چیست؟. هنوز نمی دانند مفهوم چیست و چگونه از زهدان تصاویر، زاییده می شود؟. هنوز نمی دانند راسیونالیستی اندیشیدن یعنی چه؟. هنوز نمی دانند خود کیستند؟ و چیستند؟؛ ولی داعیه ی طلایه داری بسیاری از آرمانها و ایده آلها و تزها و نظریّه های چشمگیر را برای مردم همیشه غارت و سرکوب و تحقیر شده ی مام وطن دارند.
نگاهی سرسری به کتابشناسی « تاریخ و فرهنگ یونان باستان » در تک، تک کشورهای باختر زمینی کفایت می کند تا بتوان شمارش ناپذیر و سر سام آور بودن آمار کتابها و جُستارها و رساله ها و سمینارها و غیره و ذالک را به تن خویش، تجربه و برآورد کرد. منظورم کوششهایی هستند که در باره ی « تاریخ و فرهنگ یونان » به رشته ی تحریر در آمده و همچنان در می آیند. همینطور رقابتهایی که استادان دانشگاهی برای اخذ کرسی در باره ی ادبیّات و زبان یونانی در دانشگاههای سراسر جهان با یکدیگر دارند. من تا کنون در هیچ کجا، ندیده و نشنیده و نخوانده ام که کسانی به شناختن و اندیشیدن در باره ی تاریخ و فرهنگ یونان رو آورده باشند و ناگهان عدّه ای بگویند یا بنویسند که پرداختن به تاریخ و فرهنگ یونان یا اساسا هر کشور دیگری، نوعی [ راسیسم فرهنگی !؟ ] می باشد. این فقط از ویژه گیهای تیپیک اجتماع تحصیل کرده گان اجتماع ماست که با آن ذهنیّت متابعتی و کلیشه ای و تقلیدی خود، هر چیزی را که بویی از « تاریخ و فرهنگ ایرانی » بدهد، بلافاصله با برچسبهای ناحقّ و ناچسبنده ی « ناسیونالیسم و فاشیسم و راسیسم و شووینسم و خزعبلاتی مزخرف از این دست »، لجن آلود می کنند. ما عادت کرده ایم که هر گونه « به خود آیی و بیداری تاریخی و فرهنگی مردم سرزمین خود » را با شنیع ترین برچسبهای تحقیری، بدنام و ریشه کن کنیم.
برای کثیری از ما، هر چیزی که بویی و رنگی و نشانه ای و نمادی و چهره ای از « تاریخ و فرهنگ ایرانزمین » داشته باشد، نوعی « بدنامی و سرشکسته گی » می باشد که نبایستی اصلا و ابدا از آن سخنی به میان آورد یا در باره ی چند و چون زوایای تاریک و معمّایی آن اندیشید. اگر قرار است به چنان دورانهای تاریخی و فرهنگی نیز پرداخته شود، بایستی فقط برای کوبیدن و تمسخر و هیچ پنداشتن و سطحی جلوه دادن و بی اهمیّت بودن سراسر بُنمایه ها و جلوه های آن باشد. ما عادت کرده ایم که خودمان را فقط و فقط از « چشم انداز باختر زمینیان و از پشت آن عینکی برانداز کنیم و بشناسیم » که در هیچ شماری ما، یکه تاز عرصه ی بی مقدار چیز نویسی « آکادمیکی » می باشند. ما اگر کسانی بخواهند در باره ی « بود و تجربیّات بی واسطه و اصیل مردم سرزمینمان » بیندیشند، آنان را با انواع و اقسام تهمتها آلوده خواهیم کرد تا « دوام حقارت و صغارت و روحیه ی متابعتی و مقلّدی و ذلالت خود » را در سیطره ی بی لیاقترینها با قاطعیّت تام، تضمین و تامین کنیم.
برای ما آویختن به نامهای دهن پُرکن تمام آن « متفکّران و فیلسوفان و دانشورزان و پژوهشگران باختری » که حتّا نمی توانیم یک جمله از آثار آنها را دُرُست روخوانی کنیم؛ چه رسد به آنکه ادّعای فهمیدن و دریافتن افکار و ایده های آنان را نیز داشته باشیم، از یک جمله ای که « متفکّر و پژوهنده ی سرزمینمان » در باره ی « تاریخ و فرهنگ میهنمان » بیندیشد و بر زبان و قلم براند، بسیار بسیار ارجح تر می باشد. ما تمام افتخار و هنر و استعداد و همّت بی دریغ خود را در این می دانیم که شبانه روز با « به گور سپاری و تحقیر و تمسخر کردن و به لجن کشیدن تاریخ و فرهنگ مردم سرزمین خود » با غروری وصف نشدنی، تقّلاهای آنچنانی کنیم. ما در خوارشماری خود، بسیار یکه تاز و میداندار میهنی و جهانی هستیم. ولی در « به خود آمدن و بیدار شدن از خواب اصحاف کهفی حقارتهای قرن به قرن »، هیچگاه حاضر نیستیم برای اندیشه ورزان و ایده آفرینان و دلاوران و متفکّران و نویسنده گان و شاعران و هنرمندان میهندوست در طول تاریخ، یک میلیمتر نیز قدم برداریم یا اقدامی کنیم.
افتخار و هنر ما، « خوار خویشتنی » می باشد با روکش مدرنیته نمایی و انترناسیونال بازیهای نوکر مآبانه. هر چیزی نیز که بر این « حقارتها و صغارتها » دامن بزند، ما شق القمر خود می دانیم که آنها را قاب بندی و منبّت کاری و منقوش کنیم و سپس با رنگ و لعاب خیره کننده ی چشمها بر سر وبسایتها و کتابها و وبلاگها و نشریه ها و خطابه ها و پژوهشهای ناپژوهیده ی خود بیاویزیم. ما به جای آنکه تلاشهای « به خود آیی مردم میهنمان » را بپرورانیم؛ یعنی زحماتی که در شاعریها و داستان نویسیها و گفتارها و تلاشهای کشور داران میهندوست؛ برغم کورمالیها و آغشته بودن به برخی کژ و معوژ گویهای قلمی و فکری و نظری عبارت بندی شده اند و کار و تکلیف و وظیفه و مسئولیّت ماست که آنان را ژرفتر و دامنه دارتر بیندیشیم، هنر و استعداد خود را در این می دانیم که آنها را با برچسبهای کثیف و احمقانه ای مثل: « ناسیونالیسم و فاشیسم و شووینیسم و راسیسم و امثالهم » بکوبیم و لت و پار کنیم تا به دوام گیوتین اقتلویی مذاهب ضدّ جان و زندگی و اقتدار بی لیاقترینهای فاقد فرّ در حکومت کردن بر سرنوشت و زندگی خودمان و هم میهنانمان بدون هیچ مزد و اجری، خدمتهای پی در پی کنیم.
ما از ایرانی بودن خود، خیلی خیلی شرمنده ایم؛ ولی از حقارتها و صغارتها و بی اعتباریهای خود در عرصه ی میهنی و جهانی، اصلا و ابدا، ککمان نیز نمی گزد. تحصیل کرده گان سرزمین ما اگر صدها بار کائنات از هم فروپاشد و از نو آفریده شود، تنها طیفی در جهان هستند که هرگز از خواب گران خودفریبیهای فاجعه بار خود، بیدار نخواهند شد!. برای اینگونه ذهنیّتهای حقیر و صغیر و متابعتی، آویزان شدن به ترّهات و حبل المتین انواع و اقسام انبیاء و رسولان کهنه و مدرن از انبیاء مذاهب ابراهیمی گرفته تا رسولانی مثل مارکس و هایدگر و نیتچه و درایدا و امثالهم به معنای « علمگرایی و مردمی بودن و انتر ناسیونال زیستن » می باشد. در زبان و مغز و قلب اینگونه اشخاص، انترناسیونال بودن به معنای کشوری و میهنی مستقل در « بینابین ملل » نیست؛ بلکه به معنای نفی و نابودی ملّت و تاریخ و فرهنگ سرزمین خود برای محو و حل شدن در یک توّهم می باشد. از همین رو بود و هنوز هست که « انترناسیونال بازی در سرزمین ما » به باتلاق نوکری برای غربیان و روسها انجامید و دست آخر نیز به مُتعه گی برای مُلّایان خاصم جان و زندگی و تاریخ و فرهنگ ایرانزمین.
اینگونه ذهنیّتها با آن سائقه ی ایمانخواهی و متابعتی خود، وقتی از محمّد ابن عبدالّله سرخورده شوند. به حبل المتین زرتشت می آویزند. وقتی از حبل المتین زرتشت، سرخورده شوند به حبل المتین مارکس و لنین آویخته می شوند. وقتی از مارکس و لنین نیز طرفی نبندند به حبل المتین ژاک درایدا آویزان می شوند. وقتی از درایدا و فوکو و هابرماس و هایدگر و پوپر و نیتچه و هگل و چه و چه و چه سرخورده شوند و طرفی نبندند، باز یک حبل المتینی خواهند یافت که وجود حقیر خود را بتوانند به آن آویزان کنند. چیزی که اینگونه ذهنیّتهای متابعتی و مقلّدی هرگز به آن نخواهند رسید « فردیّت و وجدان خویشآفریده و دلیری برای استقلال اندیشیدن و « قائم به ذات بودن = سیمرغ گسترده پر شدن » می باشد.
فاجعه ی اجتماع ایرانزمین، فاجعه ی متابعتی و تقلیدگری عامی و تحصیل کرده می باشد. مهم نیست که مرجع تقلید در حوزه ی علمیّه ی قم یا نجف باشد. یا در فرانسه و انگلیس و آمریکا و آلمان و امثالهم. انسان تابع و دنباله رو که هیچگاه نمی کوشد بر پاهای مغز اندیشنده ی خودش بایستد، برایش فرقی نمی کند که به کجا آویزان شود. اصل برای او همین است که به چیزی وابسته و متّکی و آویزان باشد ؛ ولو چنان چیز در خصومت و تضاد با وجود خود او نیز باشد. سائقه ی ایمانخواهی به مذهب و مسلک و نوع ایدئولوژی و مرام و مسلک و نظریّه و تز و دکترین وابسته نیست؛ بلکه به « خوارخویشتنی و بی مایه گی و وحشت از استقلال فکر و دلیر نبودن در خود بودن و اوریژینال زیستن » است که فلاکت و بدبختی مقلّدی را در تمام جوامع بشری با درجه های متفاوت رقم می زند. بیشینه شمار جامعه ی تحصیل کرده گان ایرانی تا امروز اثبات کرده اند که در کُشتن افکار و ایده ها و توطئه ی سکوت و نابود کردن و در قرنطینه گذاشتن و پایمالی و بایکوت « رادمنش ترین و اصیل ترین ایرانیان خویشاندیش و دلیر و متفکّر و جوینده و ایده آفرین » از سرآمدترین تبهکاران روزگار هستند. ما تاب اینکه فردی در میانمان پیدا شود و خردلی اندیشه و ایده از خودش داشته باشد و قائم به ذات بزیید و بیندیشد، هرگز نداریم. ما تمام همّ و غم خود را در این می دانیم که « برای استحکام غُل و زنجیرهای کوتوله مغزهای لی لی پوتی » بر همعقیده گان خود بیفزاییم و از « نامتعارفان و خویشاندیشان و متفکّران دلیر » تا می توانیم با کاربست انواع و اقسام شانتاژها و بدپوزیها و تهمتها و لجن پراکنیها و خباثتها و بند و بستهای محفلی بکاهیم.
هنوز آنانی که خود را « وکیل و وصیّ ادبیّات منظوم و منثور » ایرانزمین می دانند، آن فهم و شعور را برای گفتن « یک آفرین خشک و خالی » از خود بروز نداده اند؛ آنهم در وضعیّتی که سیستم کانیبالیستی و خونریز فقاهتی، بیش از سه دهه ی مرگبار است انسانها و جان و زندگی آنها را بسان « حشرات » می کُشند و آزار می دهند و نابود می کنند. آنان دلیر نیستند تا بیایند بر متفکّری، « آفرین » خشک و خالی بگویند که بیش از پنجاه و پنج سال آزگار است بر کلیدی ترین « پرنسیپ فرهنگ سیمرغی ایرانزمین = قداست جان و زندگی » پای می فشارد و تاکید مبرم می کند و هزاران هزار برگ کاغذ را در اصالت این « پرنسیپ بی همتای تجربیّات مایه ای و گمشده ی ایرانی » تا امروز با برهانها و استدلالهای ژرفاندیشیده فریاد می زند و همچنان فریادهایش رساست.
در این عرصات پاکباخته گی طیف تحصیل کرده گان ایرانی، جای تاسف و لب گزیدن ندارد؛ زیرا چنان حاسدان و بی مایه گان چیز نویس که خود را مثلا « استادترین استادان و متخصّص ترین و خبره ترین شناسنده گان شاعران و متفکّران نامدار ایرانزمین » می دانند تا امروز نشان داده اند که نه تنها هیچ چیزی از آن « بزرگان فرهنگی » نیاموخته اند؛ بلکه در بی محتوا و مزخرف جلوه دادن محصول خون خوردنهای آن بزرگان؛ سعی بلیغ آکادمیکی نیز با آن ذهنیّتهای تا خرخره فرو رفته شان در شرایع باتلاق اسلامیّت شمشر اقتلویی و متابعت از هر چی آقا گفتنها (= تاسی مطلق کردن بدون هیچ سنجشگری به آراء پژوهشگران باختری ) به سر برده اند. جای دریغ گفتن ندارد؛ بلکه فقط باید چنین بی مایگانی را نکویید و دریغ بر آن بزرگانی خورد که محصول تمام وجودشان به دست چنین تبهکاران تاریخ و فرهنگ ایرانی افتاده است تا در به لجن کشیدن آن، نه تنها در انظار جهانیان، افتخار کنند؛ بلکه خود را هر ثانیه و دقیقه و ساعت و روز و هفته و ماه و سال در قیر حقارت و خوار خویشتنی غوطه دادن، احساس ارگاسمهای علمگرایی مضاعف!؟ نیز داشته باشند.
در این وانفسای قهقرایی فرهنگی، اصلا جای تاسف و دریغ نیست؛ زیرا انسان هر چیزی را که ژرف و ریشه ای به دنبال شناختن و تجربه ی بی واسطه داشتن از آن، دنبال نکرده باشد، خیلی سریع در گرداب اطّلاعات سطحی و ژورنالیستی و راحت الحلقومی به غلظت « نفهمیهای خودش » شدّت می دهد. از این رو، سنجه ی نفهمیهای خود را بایستی از آن « دقیقه ها و ساعتها و ماهها و سالهایی » استخراج کرد که برای فهم یک موضوع همچون کپسول اکسیژن غواصان برای رفتن به ژرفای مسئله ای صرف می کنیم. کثیری از ما هستند که فقط در هوای آزاد سواحل ایده ها و افکار متفکّران و فیلسوفان و نوابغ دینی قدمزنی می کنند با این تصوّر که تا آخرین نقطه ی عمیق دریای ایده ها و افکار آنها را زیر و رو کرده اند. « نفهمیهای هر انسانی » را از میزان عمیق شدن یا نشدن و سطحی بودن یا نبودن کلماتش می توان شناخت. آیا تا کنون از خودمان پرسیده ام که: « من چقدر، مسئله ای را می فهمم و چقدر همان مسئله را نمی فهمم »؟. ( 2 )
1- نقش اسطوره ها [ = بُنداده ها ) در نو زایی فرهنگی.
به نخستین چیزی که ما نباید بیاویزیم و مجاب شویم، معادلنویسیهایی می باشند که برای واژه گان در لغتنامه های عمومی و تخصّصی گردآوری می شوند. باز ماندن به نخستین معادلنویسیها؛ یعنی قربانی کردن « تجربه ی گنجانیده شده در کلمه و محتوای راز آمیز آن ». اکثر کسانی که کلمه ی اسطوره را می شنوند یا در جایی می خوانند، بلافاصله آن را با « افسانه ها و خرافات و متلها و حکایتها و داستانها و امثالهم » اینهمانی معنایی می دهند. در حالیکه تک، تک این همسان پنداریها نشان می دهند که چنان اشخاصی، اصلا و ابدا در باره ی « چیستی اسطوره ها » نمی اندیشند و فقط شنیده ها و محفوظاتی را تکرار می کنند. اساطیر در « آسپکتهایی مثل : افسانه ها، متلها، حکایتها، قصّه ها، اشعار، آداب و رسوم، اعتقادات مذهبی، جادو و جنبل و مذاهب و رویاها و گویشها و زبانها و انسان – حیوانپیکریها و نمادها و سمبلهای مختلف »، واتاب می یابند و دُرُست در « همخوانی و خوشه وار در نظر گرفتن تمام این آسپکتهاست که می توان به اندیشیدن در باره ی تجربیّات نهفته در تصاویر اسطوره ای » انگیخته و راغب شد. بنابر این، اسطوره ها را نمی توان به هیچکدام از این آسپکتها، تقلیل داد؛ برغم اینکه بهره ای از تصاویر اسطوره ای را در خود، انعکاس می دهند. این نکته ایست که بایستی با هوشیاری و تیز بینی در برابر چشم، پیوسته داشت؛ مبادا که به کژفهمی و کژسنجی در رویکرد خود به شناخت تصاویر اسطوره ای درغلتیم.
مسئله ی اساطیر در سرزمینهای باختری، بحثیست که بسیار در باره ی نقش اساسی آنها در پروسه ی زندگی اجتماعی و فردی انسانها و پیوند آنها با تحوّلات کیهانی و گیتایی، اندیشیده شده و کثیری کتابها و جُستارها در باره ی آنها، انتشار یافته و کنفرانسها و سمینارها و انواع و اقسام سخنرایها و گفت و شنودها نیز در باره ی آنها برگزار شده و همچنان پیگیر در باره ی نقش و تاثیر و نفوذ آنها اندیشیده و ژرفکاوی می شود. ولی در سرزمین ما به دلیل سرکوب متفکّران و ترور و پیگرد و شکنجه و قتل و اعدام و تبعید آنها و همچنین فقدان « گستره ی سنجشگری بار آور »، بحث و نقش اساطیر در مسئله ی « تفکرّ و فلسفیدن »، هیچ جایگاهی نداشته است. مسئله، بسیار مضحکتر و پیچیده تر می شود، وقتی که پای « مترجمان الکن » به میان می آید و می خواهند نقش و ادا و اطوار « متفکّران و فیلسوفان » را با آن لغت پرانیهای مضحک و مزخرف و معادلتراشیهای ابلهانه و علّامه ی نمای خود در گستره ی فرهنگی نیز ایفا کنند.
مترجمان ایرانی به خودشان تحمیل و تلقین می کنند که « معادل نویسی و معادل تراشی و معادل یابی برای واژه گان بیگانه »؛ یعنی انتقال محتویّات همان واژه گان به زبان و روان ایرانیان!. تا امروز همین تصوّر خام و بسیار فریبنده از « واژه گان زبان » بوده است که مسائل اجتماع ما را ناگشوده و خاراسنگی کرده اند. اگر به تمام لغتنامه های عمومی و حتّا تخصّصی نیز نگاهی سرسری بیندازید که تا کنون ترجمه و به زبان فارسی نوشته و منتشر شده اند، خواهید دید که معادل کلمه ی اسطوره را نوشته اند: « افسانه، خرافات، قصّه های عامیانه، متلها و حکایتها، عقاید عوام و امثالهم ». همین گونه معادلنویسیهاست که مسئله ی « اندیشیدن و نو زایی » را در سرزمین ما، ناممکن می کنند و به پدیدار شدن محتویّات فکری و فلسفی آنها، آسیب شدید می زنند و آنها را حتّا متلاشی می کنند؛ زیرا ما با پذیرش چنان معادلهایی، ناخودآگاه، مویرگهای حیاتی و انگیزشی ذهنیّت خود را در تاثیر پذیرفتن و اهمیّت دادن به مایه های فکری و تجربی اساطیر، قطع می کنیم و از اندیشیدن، واپس می افتیم.
مسئله ی اساطیر، مسئله ی زندگی انسان در گیتی و چگونه گی رفتارش با سراسر موجودات گیتایی و کیهانی می باشد. انسانها بالذّات خود، نه به دنبال « اخلاق = مورال نصّی / آکبندی » هستند. نه به دنبال « اخلاق ثوابی – آخرتی » هستند. نه به دنبال « اخلاق تکلیفی – وظایفی / امریّه ای »؛ بلکه انسانها در جست – و – جوی خود زندگی هستند. یک زندگی گسترده دامن و سرشار از خوشی و بدون موانع دست و پا گیر. از این رو، اندیشیدن در باره ی تصاویر اسطوره های مردم، دُرُست در راستای همین واقعیّت بخشیدن به آن چیزهاییست که از ژرفای آدمیان می جوشند و در آرزوها و آرمانها و رویاها و ایده آلهایشان وامی تابند. بحث اساطیر، بحث دریافتن و فهمیدن بی واسطه ی آن چیزیست که « روح » فرد، فرد ما را می آفرینند. گونه ای تلاش است از بهر شناختن و آگاهی مایه دار به دست آوردن از ریشه های تاریک ذهنیّت و روان آدمی. سراسر آنچه را که به نام « دانش / علم / ساینس / ویسنشافت / اپیستومولوژی و امثالهم » می شناسیم، از زهدان اساطیر یک ملّت است که زاییده و بالیده و پروریده می شوند. هیچ دانشی را در زمینه های مختلف نمی توان شناخت که بر اساطیر، تکیه نداشته باشد.
با اندیشیدن در باره ی مغزه ی اساطیر بود که تئوری نسبیّت و تئوری مجموعه ها و تئوری فیزیک کوانتوم و امثالهم، امکانپذیر شدند. اساطیر، ابعاد واقعیّت هستند که ما در آنها می زییم بدون آنکه بر تمامیّت و جامعیّت آنها بتوانیم مسلّط و حاکم شویم. دانشهای بشری در باره ی جزئیّات هر چیزی به ما، آگاهیهای آزمایشی در چارچوبها و قواعد و قوانین و پرنسیپهای حسابشده و مشخّصی می دهند؛ ولی قطعیّتهای ازلی – ابدی هرگز. اساطیر دقیقا در باره ی چیزهایی به ما آگاهی می دهند که فراسوی امکانهای آزمایشی و محاسبه های راسیونالیستی ما می باشند.
کوبیدن و تمسخر کردن و پشت کردن به اساطیر ملّت خود به معنای عقیم کردن و از فعّالیّت انداختن زهدان « آفرینشهای فرهنگی در ابعاد جورواجور اجتماعی و نو زایی » می باشد. ما با تحقیر و نادیده گرفتن و اهمیّت ندادن به اساطیر مردم خود بر روند استمرار فقاهتی و رو به قهقرا رفتن هنجارهای باهمزیستی و رشد و بالنده گی شعور و فهم خود و فرهنگیده شدن منش اجتماعی افراد با حماقتی تاسف بار شدّت می دهیم. بحث اساطیر و استنباط و استخراج جواهرات فکری و ایده ای و فلسفی نهفته در درون آنها، به دارنده گان استعداد اندیشیدن و مغزهای فلسفی، ملزم و منوط است؛ نه به ذهنیّتهای حفظی و آکادمیکرها مترجمان چیزنویس. ( 3 )
2- کشف و شناخت هویّت [ = خویشباشی ] در گستره ی دیگر بودن [ = دیفرنس / Difference ].
فرق است مابین گستره ی زبانی که انسان در آن می اندیشد با محتوا و نتایج اندیشیدنها در همان زبان. جریان آب را نبایستی هیچگاه با بستر آب که رودخانه و دریا و اقیانوس و حوض و جویبار می باشد، اینهمانی دارد؛ بلکه بایست آن تیزهوشی را داشت که تفاوت آب را از بستر آب شناخت تا بتوان در باره ی تفاوت و همپیوندی آن دو با روشنی و شفّافیّت اندیشید. مسئله ی « یافتن آغازی نو در اندیشیدن » با مسئله ی « زمان فیزیکی و قرار دادی »، هیچ پیوندی ندارد؛ بلکه نتایج اندیشیدن بی واسطه و عریان در دامنه ی تجربیات و حسیّات فردی ماست که در بستر زمان فیزیکی، وقوع پیدا می کنند. یافتن آغازی نو در اندیشیدن / فلسفیدن، هیچ ربطی به این ندارد که ما در کدامین عصر می زییم و ذهنیّت ما دارای کدامین کلیشه ها و قالبهای از پیش تعیین شده می باشد؛ بلکه بیش از هر چیز تاکیدییست بر یافتن منفذگاه و ثقلگاه به سوی آنچه که ما به تن خویش، احساس و تجربه و تمییز و تشخیص می دهیم بدون آنکه قالبهای کلیشه ای را در شناختن آنچه که حسّ می کنیم و می فهمیم و درمی یابیم، دخالت مستقیم و غیر مستقیم بدهیم.
در این معنا می توان گفت که آن اندیشیدنها و تفکّرات و ایده هایی اصیل و ثمر بخش و بار آور و انگیزنده به نو جوییهای متنوّع می باشند که متفکّر و فیلسوف و پژوهشگر خویشاندیش را در فاصله گرفتن از « تمام آنچه که به نام دانشها و سنّتها و غیره و ذالک » بر دوش ذهنیّت و روان ما تلنبار شده اند به گستره ی « آزمونگرایی و سنجشگری فردی » می انگیزانند و تشویق و ترغیب می کنند. بحث آغازی نو در اندیشیدن، همواره با « تصاویر اسطوره های هر فرهنگ و اجتماعی »، پیوندی بی واسطه دارد؛ زیرا در بطن تصاویر اسطوره ای، زمان فیزیکی هرگز نفوذ و دخالتی ندارد و تصاویر اسطوره ای همواره و همیشه در حالت « اکنونبوده گی = Present – Gegenwart » می باشند و می توانند نشانه های انگیزنده به شمار آیند؛ نه معنای آنچه که ما می جوییم و به تن خویش تجربه و کسب می کنیم.
اساطیر، انگیزنده های « پاد – زمانی در پروسه ی رویدادهای تاریخی » هستند از بهر حفظ عصاره و شیره ی تجربیات مایه ای و بی واسطه ی « فرهنگ یک ملّت در گردآمد و باهمستان رنگارنگ خود » که در تمام تاریکیهای زندگی، نقش راهنماینده را دوشادوش ملّتها ایفا می کنند و آنها را در تمام بن بستهای معمّایی و پیچ و خمهای زندگی به تفکّر می انگیزانند. تصاویر اسطوره ای را هیچ سیستم دیکتاتوری و استبدادی و ایدئولوژیکی و عقیدتی و مذهبی و امثالهم نمی توانند از بین ببرند و نابود کنند؛ زیرا آنچه که فراسوی « زمان فیزیکی » پدیدار می شود؛ هرگز مادیّت ملموس ندارد؛ بلکه حضوری معنوی و انگیزنده دارد. آنانی که هنوز نمی توانند « مسئله ی زمان » را و معانی مختلف آن را در دامنه های فیزیکی و اسطوره ای و تئولوژیکی و دانشهای دقیقه و غیره و ذالک از یکدیگر، تمییز و تشخیص بدهند، بی شک به بزرگترین خطاهای ذهنی و عقیدتی مبتلا می باشند.
خرافه ای که با « اصحاب دائرة المعارف » بر اذهان بشر، چیره شد و سپس امتداد خود را در افکار و آثار متفکّران و فیلسوفان و دانشورزان باختر زمینی و به تبعیّت از آنها در سراسر جوامع آکادمیکی جهان، کم و بیش، فراگستراند، همان ایمان داشتن کور به « روش راسیونالیستی » بود که می خواست با کاربست « یک متد » در تمام دامنه های زندگی بشری به گسترش و حریص بودن در « دانستنخواهی خودش » وسعت بدهد. خطر عظیم چنین گرایشی همین بود و هنوز هست که « روش راسیونالیستی » فقط می توانست و می تواند آن چیزهایی را در باره اش حکم صادر کند که « ابژکتیو » بودند و هستند. ولی انسانها در طول زندگی خویش همواره در سراسر روان و ناخودآگاه و ذهنیّت خود بر شالوده ی آن تجربیات بی واسطه و تصاویر ایده آلی و افکار و ضرب المثلها و تک بیتها و خرده افکاری می زییند که در وجودشان، حضوری پویا و سر زنده دارند و از لحاظ پراکتیکی در زندگی آنها، همه جا، عصای دستشان می باشند.
روش فلسفی درست بر خلاف « روش راسیونالیستی » در همین تدقیق شدن به « چیزکی » می باشد که چاه می زند و از ژرفای آن « چیزک »، آبهایی گوارا و شاداب و زندگی بخش می زایاند. در ژرفنگری به چیزهای جزئی و واژه گان متروک و خرابه های فکری و فرهنگی انسانهای هر سرزمینی می توان آن « نیروگاههای بالقوّ ه ای » را به کار انداخت و مثمر ثمر کرد که هزاره هاست گرد و خاک قرون « دائرة المعارف شدن انسان » بر وجود آنها نشسته است. در هر « چیزکی »، می توان « چاههایی بسیار عمیق و ارزشمند » حفّاری کرد و گنجهای درون آنها را استخراج کرد. روشهای فلسفی، روشها و گریز راههایی هستند برای انسانها از بهر محکوم و برده نماندن و دانستنی نشدن در سیطره ی فاجعه ی بار « روش محاسبه پذیر و قیراطی و آکبند راسیونالیستی ».
انسانها زمانی می توانند جهان را بیندیشند که در آغاز، « هنر باهم زیستن در خانه و محلّه و شهر و میهن خود » را تجربه کرده باشند. وقتی که ملّتی در معنای وسیع کلمه نتوانند « در باهمستان خود در کنار یکدیگر بزییند »، نمی توان توقّع داشت که بیشینه شمار تحصیل کرده گان سطحی بین اجتماع بتوانند « جهان » را نیز « بیندیشند ». اندیشیدن جهان به معنای این نیست که من خودم را تابع و دنباله رو و مطابقه نگر و مکرّرگوی سراسر آن « افکار و ایده هایی » کنم که در « بستر روان و تاریخ ملّتهای دیگر » در نقاط مختلف کره زمین، اندیشیده و در مفاهیم فکری زبان خودشان، عبارت بندی شده اند. اندیشیدن جهان همانا زیستن در جهان روان و فرهنگ و تاریخ ملّت خود است تا بتوانیم تجربیاتی را عبارت بندی فکری کنیم و به « درخت جهانفکری » پیوند بزنیم و از این راه، میوه ی شعور و فهم و فرهنگ خودمان را در دسترس دیگران بگذاریم؛ یعنی تلاشی که شیرازه ی باهمستان ملّت را می آفرینند و با اتّکا به آنها می توان افکار و ایده های تجربه شده و زیستاری خودمان و دیگران را جهانی اندیشید.
ما با نشخوار و قرقره کردن محصول تجربیات دیگر ملّتها هرگز نخواهیم توانست حتّا در « اجتماع و سرزمین خود » در کنار یکدیگر بزییم؛ چه رسد به آنکه بخواهیم داعیه ی « جهانی اندیشیدن » نیز داشته باشیم. جهانی اندیشیدن، تلاشیست برای شخم زدن خاک مزرعه ی فرهنگ و تاریخ خویش از بهر کاشتن تخمه ی افکار و ایده های جهانی. ما با فرو کردن سر خود در برف « خودفریبیها و ادای راه رفتن کبک را در آوردن »، هرگز به جایی نخواهیم رسید؛ سوای مقهور و مغلوب ابدی ماندن در سیطره ی شرایع اسلامیّت و ایدئولوژی حاکمان بی فرّ بر سرنوشت مناسبات باهمستانمان. قبل از آنکه ما بخواهیم ادّعای « جهانی اندیشیدن » داشته باشیم، نیک است از خود بپرسیم، ملّتی که آحّادش نمی تواند همسایه ی دگراندیش و دگرمذهب خود را تاب آورد و به او احترام گزارد، آیا شعور زیستن در چنان جهانی را خواهد داشت؟؛ یعنی جهانی که از نظر او، « جیفه ی بی مقدار = دنیا = پست و خوار و فاقد ارزش » می باشد؟. چگونه می توان جهانی را اندیشید که در چارچوبهای اعتقاداتی مذهب حاکم و آمر بر وجدان فردی تک، تک انسانهای یک اجتماع( مثل ایران امروز خودمان ) منفور و ملعون می باشد و پشت کردن به آن با زور و خشونت متولّیانش همراه می باشد؟. چگونه؟. اگر شعار « جهانی اندیشیدن »، امتداد خودفریبیهای بیش از یک قرن « تحصیل کرده گان چیز نویس » جامعه ی ما نباشد، پس چگونه است که ما هنوز نمی توانیم حتّا از تحجّر و بدویّت شرایع اسلامیّت شمشیر اقتلویی بر ذهنیّت و روان و اجتماع و کشور خود، آزاد شویم و بگسلیم؟. خودفریبی تا کی؟. ( 4 )
3- هنر (= نگاهبانی از جان و زندگی )، همچنان نزد ایرانیان است و بس!.
کلمه ی « ناسیون » از اسطوره ی « ناسّیا » بر شکافته شده است و ریشه ی اصیل و میتولوژیکی آن به معنای « زاییده شدن » می باشد. « اسطوره ی ناسّیا » همان « زنخدای زایشگری » می باشد که « خاستگاه انسانها و چیزهای دیگر » را مشخّص می کند. در فرم و برداشت فلسفی « واژه ی ناسیون » بر حاکمیّت خرد جهان آرای مردم یک سرزمین بدون هیچ تبعیض و تمایزی و همچنین استقلال ملّی در معنای وسیع آن تاکید مبرّم می شود. اینکه در طول تاریخ دگرگشتهای روانی و روحی و فکری، کدامین عارضه های ناچسب به دلیل منفعتخواهیها و قدرت پرستیهای گروههای ذینفع به گستره ی « کلمه ی ناسیون » آویخته و تزریق شد و همین برچسبهای ناخجسته به تهی سازی و بی معنا جلوه دادن و حتّا از آن، دشنام و ابزار فحّاشیگری ساختند، مبحثیست که نیاز به جستار جداگانه ای دارد. در بطن و کلمه و ایده ی « ناسیون » می توان گرد آمد تمام اقوام و قبیله ها و نژادها و اقلیّتها را در کنار تمام گرایشهای اعتقاداتی و زبانی و آداب و رسومی و فرهنگی و امثالهم را در نظر گرفت. واژه ی « ناسیون » را هرگز نمی توان تنها با استناد کردن به یک « آسپکت = Aspekt» مثل زبان یا مذهب یا نژاد، تعریف کرد و اتیکت محض چسباند. چنین کاری در تضاد گوهری با ایده و کلمه ی « ناسیون » می باشد.
با وزیدن نسیم « انقلاب فرانسه در اروپا » بود که مسئله ی « ناسیون » در سرزمین ما نیز مطرح شد. فعّالان و فونکسیونرها و انجمنهای مختلف در آغاز انقلاب مشروطیّت با تقلید از شعار « فیفا لا ناسیون = زنده باد ملّت! » به نبرد با استبداد عصر رو آوردند. تراژدی قضیه در این بود که مردم ایران در آن دوران از « ملّت »، معنای « شریعت » را می فهمیدند و وظیفه ی تحصیل کرده گان ما بود که چنین توهّم ویرانگر و مصیبت زایی را روشن و مستدل برای مردم، بازشکافی کنند. کاری که هرگز انجام نشد و بی مسئولیّتهای آنان و امروزیان، فاجعه ی تاریخ ما را تا همین ثانیه های گذرا « رقم » زده است. با تشکیل شدن « محفل تقی ارانی » و به دنبالش « حزب توده »، مسئله ی « ملّت / ناسیون » به دلیل ذهنیّت ایدئولوژیکی و مذهبی فعّالان حزبی به یکی از ابزارهای لجن پراکنی و خصومت سر سختانه با « تاریخ و فرهنگ ایرانزمین » تبدیل شد که هنوز بقایای چنان ایدئولوژی زده گان در گوشه و کنار جهان و ایران و وبسایتها و وبلاگها به لیچار بافیهای خود بر ضدّ تاریخ و فرهنگ سیمرغی ایرانزمین مشغولند. در نظر بسط دهنده گان ایدئولوژی مارکسیسم، هر چیزی که رنگ و بویی از میهن و میهندوستی و عشق به آب و خاک و مردم خود داشته باشد، گونه ای رفتار ارتجاعی بر ضدّ پرولتاریا و انترناسیونالیسم جهانی!؟ می باشد. آنها از مفهوم « انترناسیونالیسم » فقط نوکری و جاسوسی برای بیگانگان و « مُتعه شدن برای متشرّعان نالایق و بی فرّ » را می فهمند و با عشقی توصیف ناپذیر به نوکری و مُتعه گی خود می بالند و غرّه هستند.
خصومت کردن با تاریخ و فرهنگ ایرانزمین و کوبیدن « ایراندوستی » در زیر لوای « ناسیون » باعث شد که ارتجاع مذهبی از خواب اصحاف کهفی بیدار شود و در یک اتّحاد ناخجسته و کاملا تاکتیکی از چنین نافهمان شعارنده، سوء استفاده های ابزاری و تکیه گاهی کنند؛ یعنی کسانی که هنوز نمی توانند تمیز و تشخیص بدهند بدون مهر ورزیدن به « تاریخ و فرهنگ و میهن و مردم خود و اندیشیدن در باره ی معضلات و مسائل میهنی » نمی توان حتّا هیچ ملّت غریبه ای را روی کره زمین دوست داشت و به هویّت آنها ارج گزاشت. در نظر و زبان و قلم چنان « مُتعه گانی »، ناسیونالیسم شد فحش تحقیری و ابزار حمله به ایراندوستان. « لیبرالیسم » شد فحش تحقیری و ابزار ترور سیاسی. « دمکراسی » شد فحش تحقیری و ابزار بیگانه ستیزی و تحفه ی کاپیتالیستی. هر چیزی که رنگ ایدئولوژی منحط و مزخرف آنها را نداشت، توهین و دشنام و هرزه بود. آنها آنقدر شعور نداشتند تا بفهمند که « لیبرالیسم »، مادر « سوسیالیسم » می باشد و جنگ بر ضدّ « لیبرالیسم »؛ یعنی سقط کردن جنین سوسیالیسمی که بایستی در زهدان « ملّت = ناسیون »، کاشته و بالیده و زاییده شود.
چنین شد که مبلّغان و مروّجان ایدئولوژی خانه خراب کن مارکسیسم در همدستی و همپایی و همدوشی با متوکّلان و شمشیر کشان شریعت اسلامیّت به متلاشی کردن و نابودی « تاریخ و فرهنگ ایرانزمین » با قاطعیّتی منسجم به تقلّا افتادند و محصول همکاریهای ناخجسته ی آنها به « کودتای 28 مرداد و رخداد فاجعه بار 1357 » مختوم شد. چنان « مُتعه گانی » از کلیدی ترین موانعی هستند که توانستند تا امروز به دوام و استقرار ولایت فقیه و گسترش توحش فقاهتی در سطح میهنی و جهانی، بسیار از خودشان نیرو بگذارند و « رستاخیز نو زایی فرهنگ ایرانی » را به تاخیر بیندازند. یک نگاه سرسری به وبسایتها و وبلاگها و نشریه ها و رسانه های مختلف فعّالین ایدئولوژی مارکسیسم کافیست تا عمق خصومت و کینه توزی آنها را در حقّ « تاریخ و فرهنگ ایرانزمین » و همچنین همپایی ممتد فونکسیونرهای آنها را با آخوندها ببینیم.
آنان هرگز نفهمیدند و همچنان نیز نمی فهمند که « ایرانی » هیچگاه چیزی به نام « ناسیونالیسم » در معنای سیاسی و تفکّراتی و تجربیّات تاریخی و فرهنگی باختر زمینیان، اصلا و ابدا نداشته است؛ زیرا تک، تک استانهای ایرانزمین به نام آن قومها و ملیّتهای نامیده می شود که از کهنترین ایّام در سرزمین ایران می زیسته اند و همچنان می زییند. پرنسیپ باهمستان ملّت ایران در تمامیّت واقعیّت وجودی اش و جهاناندیشی شان در همین تک مصرع « شاهنامه ی فردوسی خرّمدین » عبارتبندی شده است: [ بیا تا جهان را به بد نسپُریم ].
ایدئولوژی زده گان اجتماع ما نمی فهمند که یک ملّت ( = ناسیون ) در « فرهنگش » است که نو به نو، « زاییده » می شود و چهره های تازه به خود می گیرد. آنها نمی فهمند که کاغذ دیواریهای « مذهبی و ایدئولوژیکی و نظریّه های آکادمیکی » را نمی توان شاخص متعیّن کننده ی « ملّت = ناسیون » قلمداد کرد. آنها نمی فهمند بدون داشتن « میهنی » که ملّت در آن بتواند « استقلال و خویشباشی / هویّت = Selbstbestimmung » خود را بیافریند و تثبیت کند، نمی توان به واقعیّت پذیری هیچ ایده ای امیدوار بود؛ گیرم که خیلی خیلی خودش را مترقّی و ایده آل بداند. آنچه ایرانزمین را به خاک سیاه نشانید، اتّحاد مبلّغان و مروّجان « ایدئولوژی مارکسیسم و شریعت اسلام » بود که با کینه توزی به « تاریخ و فرهنگ ایرانزمین » توانستند آشویتس و جهنّمی بسازند که ملّت ایران را در آن، دم به دم بسوزانند و خاکستر کنند. فلاکت سرزمین ما در « ایدئولوژی زده گان و مذهب پرستان متحجّر مغز » ریشه دارد؛ نه مطلق سیاستهای بیگانه گان و همسایه گانمان.
4- زرتشت و الاهیّات زرتشتیگری.
فرق است بین آنچه که محصول تجربیّات بی واسطه ی « زرتشت » بوده است با آنچه که محصول ذهنیّت اقتدار طلب « موبدان و دبیران در راستای همدستی با سلاطین بی لیاقت و فرّ » می بوده است. زرتشت با سرودن « گاتها » می خواست که با انگیخته شدن از پرنسیپهای فرهنگ سیمرغی ایرانزمین ( = قداست جان و زندگی و مهر و داد و راستی ) از نو، به گسترش و نفوذ و اهمیّت چنین پرنسیپهایی، جانی تازه و نو بدمد. فقط مسئله این بود که او در تلاش خودش از یک طرف به لت و پار کردن بُنمایه های فرهنگ سیمرغی ایران آسیب زد ( = مسئله ی همزاد در آموزه ی زرتشت ) و از طرف دیگر، امکانی را به وجود آورد که « موبدان » توانستند از آموزه ی او، الاهیّاتی بسیار بی مغز بسازند؛ طوری که نه تنها راه را بر رستاخیز فرهنگ سیمرغی بستند؛ بلکه امکانهای رو به قهقرائی رفتن تاریخ و فرهنگ ایرانی را و سرانجام، واژگونی و متلاشی شدن آن را در قعر باتلاق اسلامیّت شمشیر اقتلویی، مددکار شوند. اسلامیّت نیز، هیچ چیز دیگری نیست؛ سوای تفاله ی الاهیّات زرتشتیگری که تمام بینش و نظرات شرقشناسان و ایرانشناسان باختری و حتّا نظرات افلاطون و ارسطو نسبت به ایرانیان از همین الاهیاتی ریشه می گیرند که موبدان بر ضدّ فرهنگ سیمرغی ایرانزمین، ساخته و پرداخته کرده اند.
مسئله ی هویّت ایرانی به معنای آویزان شدن به آموزه های تئولوژیکی شده ی زرتشت در مذهب زرتشتیگری نیست؛ زیرا از لحاظ پرنسیپی در تضاد و تنش با « بُنمایه های هویّتی ایرانیان » می باشد. برغم آنکه زرتشتیگری، مذهبیست که از دامنه ی تاریخ و فرهنگ ایرانی، برخاسته است؛ ولی در پراکتیک رفتاری و نظری بر ضدّ بُنمایه های فرهنگ ایرانزمین می باشد. اصالت فرهنگی و به خود آمدن، این نیست که ما به زرتشت یا محمّد یا مارکس یا نمیدانم هایدگر و پوپر و امثالهم آویزان شویم؛ بلکه اصالت فرهنگی و هویّت خود را به دست آوردن؛ یعنی « سیمرغ فردیّت خویشاندیش خود را در واقعیّت » زندگی بجوییم و بیافرینیم. سیمرغ، نه مرغ ( = ماکیان ) به تعبیر امروزی ما می باشد. نه پرنده ای عجیب الخلقه، نشسته بر فراز ستیغ کوهی معمّایی به نام قاف می باشد؛ بلکه سیمرغ، تصویریست از « تجربیّات ایرانی از خدا و زندگی و جهان و کائنات به طور کلّی » و تلاش برای یافتن و جُست و جوی معنا و مغزه ی آنها در زندگی تک، تک انسانها.
هر انسانی، زمانی خویشباشی و اصالت خودش را دارد که « سیمرغ وجود خود » را در مجهولات و معمّاها و تاریکیهای زندگی و تمام آن پیشامدهای پراکتیکی و نظری روزگار خود بتواند کور مال کورمال بجوید و بیابد و از « آفرینش راه فردی خود »، همواره خورسند و دلشاد و آواز خوان و رقصنده باشد. سیمرغ شدن، همان « آفریدن فردیّت نامتعارف و دیگرگونه و خدایی » خود می باشد. آنانی که پیرو و مقلّد و معتقد به رسولان و انبیاء و امثالهم می شوند، هنوز تخمه ی وجود خود را در خاک اصالت خود نکاشته اند و همچنان بذرهایی خام می باشند در دستان قدرتپرستان و خاصمان جان و زندگی و آمرانی که بر آنها سیطره دارند و حُکم می رانند. مسئله ی زرتشت، مسئله ی « بازگشت انگیزشی و انگیزاندنی ایرانیان » به سیمرغ شدن فرد فرد آنان بود که با موانع صخره سان موبدان و سلاطین دست نشانده ی آنها روبرو شد و خود زرتشت نیز از قربانیان تلاش انسانی اش شد به دست موبدان قدرت طلب. ( = نیاکان آخوندهای امروزی )
مرده ریگ الاهیّات موبدان زرتشتیگری، سرانجام به کاست فقاهتی و شیعه گری مظلوم نما رسید و واقعیّتی را به ایرانزمین تحمیل و زورچپان کردند که قرنهاست در ایران، فاجعه به دنبال فاجعه، تولید می کند و اکنون نزدیک به سه دهه است از فاجعه ی میهنی فرا گذشته و به فاجعه ای جهانی، تبدیل شده است. به همین دلیل نیز، زمانی می توان بر آن، چیره شد و ابعاد وحشتناکش را خنثا کرد و از کار انداخت که هر ایرانی، از نو، به « جست و جو » و زایش و پدیدار کردن « سیمرغ اصالت فردیّت خودش » با گشوده فکری و دلیری سر برافرازد و در برابر تمام آنانی که ادّعای « نجات و رستگاری و راهبری » او را دارند با قاطعیّت و رادمنشی و پهلوانی بایستد و فقط « راه فردی خودش » را بیافریند و بپیماید. آویزان شدن به آموزه های الاهیاتی شده ی زرتشت بزرگ، هرگز و هرگز، اصالت ایرانی بودن خود را کشف کردن و زایاندن فردیّت خود، نیست که نیست؛ بلکه از باتلاقی در آمدن و به چاهی هولناکتر و پر از پیچ و خمهای صعب العبور و تاریکتر فرو افتادن می باشد. « سیمرغ گسترده پر » فقط در اوج شکوفا شدن و بردمیدن قاف فردیّت خویشاندیش و خویشرهبر و خویشزا و خویشگفتار و خویشپرسا و خویشجویا و خویشپهلوانیهای تک، تک ماست که پدیدار می شود و می تواند هم در میهن و هم در گیتی، فروزه های بهمنشی خودش را فرا گستراند. ( 5 )
5- پرنسیپ سنجشگری.
هیچ انسانی از امروز به فردا، کافر یا مومن یا نمیدانم آزاد اندیش و غیره و ذالک نمی شود. هر تحوّل روحی و روانی و اعتقاداتی، پروسه ای طولانی و متفاوت و پر پیچ و خمی را طی می کند. نقش و تاثیر افکار و ایده های متفکّران و فیلسوفان و هنرمندان و شاعران و نویسنده گان و امثالهم همین است که نتایج آنها را در پروسه ی زمانها و دورانها و نسلهای آینده می توان دید. بیش از دو هزار سال طول کشید تا ایده های « رواقیون » توانست در ذهنیّت اروپائیان موثر واقع شوند و بیان حقوقی خود را در اعلامیه جهانی حقوق بشر، باز یابند. بیش از پانصد سال تمام، طول کشید تا ایده ی « روشنگری » توانست در افکار ایمانوئل کانت از لحاظ فلسفی عبارت بندی شود. همینطور بسیاری از ایده ها و افکار و غیره. حتّا تئوری فیزیک کوانتوم که چندان زمانی از آن نمی گذرد در عصر ماکس پلانک با واکنشهای انکاری بسیار شدید و تحقیرها و توبیخها روبرو شد تا سرانجام، جایگاه ارزشمند خود را بازیافت.
بحث گسستن نیز همین می باشد. انسان وقتی از چیزهایی و اعتقاداتی و مذاهبی و ایدئولوژیهایی می گسلد و دیگر بر سر مبانی آنها، هرگز تعصّب نمی ورزد، خود به خود در گام نخست، تصوّر می کند که از چیزهایی خالی شده است. ولی دقیقا همین احساس است که مهم می باشد؛ زیرا وقت آن فرا رسیده که ما در باره ی خود بیندیشیم. در باره ی اینکه چی هستیم و چه می خواهیم و چه چیزهایی در من، هست و کدامین آرمانها و آرزوها و خواستها و نیازها و غیره برایم ارزشمند هستند و چه چیزهایی بر شادمانیهای من می افزایند و چگونه می توانم به واقعیّت پذیری آنها رو آورم و در باره ی هر چیزی نیز، خودم با مغز خودم بیندیشم و تصمیم بگیرم و مسئولیّت تصمیماتم را نیز خودم به عهده بگیرم.
انسان، هیچگاه از عقایدی در وجودش، خالی و متروکه نخواهد شد. پرنسیپ سنجشگری و باهمزیستی انسانها به گرداگرد این اصل می چرخد که چگونه می توان گشوده فکر ماند و از عقاید کهنه و متعفّن خود گسست و اندیشه های نو و افقهای بکر دیگری را تجربه کرد. مهم اینست که ما، پذیرنده ی افکار نو به نو باشیم و شعور پوست اندازی به سان مار را داشته باشیم.
انسانها باید تلاش کنند و بتوانند مالک اعتقادات خود باشند تا بتوانند با گشوده فکری از چنان اعتقاداتی به وقتش نیز بگذرند و آزادیهای فردی خود را بجویند؛ نه اینکه عقاید و مذاهب و ایدئولوژیها باشند که انسانها را به تملّک و اسارت خود بگیرند. در مالک عقیده شدن، هیچکس آزاد نیست؛ بلکه اسیریست که توهّم آزاد بودن را دارد. آزادی، هیچگاه به عقیده و مذهب و ایدئولوژی و امثالهم، محتاج نیست؛ بلکه به دلیر و گستاخ بودن برای کنکاوی مجهولزارها و افقهای ناشناخته و تازه ی باهمزیستی و اندیشیدن و ایده آفرینی منوط است. ( 6 )
« ادامه دارد…….
متاسفم! ارسال دیدگاه بسته شده است.