آریابرزن زاگرسی—در باره ی ارثیه ی ضحّاکیان

مارس 022007
 

آریابرزن زاگرسی

تاریخ نگارش: بیست و پنجم فوریه 2007 میلادی

در باره ی ارثیه ی ضحّاکیانپیشگفتار :

در این جُستار، روی سخن من با « آقای اسماعیل نوری علاء » می باشد. ولی قبل از اینکه بحثم را آغاز کنم، خودم را ملزم می بینم که در باره ی سطحیّات یک مدّعی ( 1 )، که خود را در باره ی امکان شناخت اسلامیّت تاریخی و واقعیّت امتدادی آن در دوران معاصر به ندانستن می زند و این را به پای بردباری در برابر آن می گذارد، نکاتی را گوشزد کنم.

براستی کسی که شخصیّت و فردیّت و هویّت روشن و آشکاری نداشته باشد و فقط نقش « کاتب » را ایفا کند، هیچگاه مسئولیّت آنچه را که می نویسد بر عهده نیز نمی گیرد. اینکه کسانی یا کسی ادّعا کند [ وکیل مدافع هیچ دین و مذهبی ] نیست، بایستی آن « فهم و شعور و آگاهی » را نیز داشته باشد که از اظهار لحیه کردن در زمینه ای که هیچ گونه شناخت پیش پا افتاده و مبتدی نیز از آن ندارد و وکالتی نیز به او نداده اند، با مسئولیّت فردی خودش واپس نشیند. کسی که می گوید من راننده گی بلد نیستم، محقّ و مجاز نیز نیست که پُشت رُل بنشیند و اگر از سر ماجراجوی یا هوسهای دیگر به چنان کاری مرتکب شود، مسئولیّت عواقب آن را نیز بایستی با دلیری به گردن بگیرد.

بد فهمی های یک مدّعی در باره علم و سنجشگری اسلامیّت:

– علم بدون اندیشیدن فردی و بدون شک و سنجشگری، هیچ ارزشی ندارد:

علم هیچگاه و در هیچ دوره ای و در هیچ زمانی، [ اصول خدشه ناپذیر ] نداشته است. علمی که خدشه ناپذیر باشد، علم نیست؛ بلکه ایدئولوژی آکبند و توتالیتری و نصّ الهی می باشد. همان علم حوزوی می باشد و هرگز « ساینس و ویسنشافت و اپیستمولوژی » نیست که نیست. علم، دقیقا و اساسا از نطفه ی آغازینش تا گسترش امروزی و فردائی اش، « خدشه پذیر » بوده و هست و خواهد بود؛ زیرا خدشه پذیری علم، پرنسیپ سنجشگری آنست. علمی را که نتوان در اصولش، چون و چرا کرد، علم نیست؛ بلکه ضدّ علم است. امریه است. تحمیق و تلقین است. مذهب جزمی است. علم بر اساس خدشه پذیر بودن تمام فرضیه ها و نظریّه هاست که امکانهای « نو جویی و نو یابی و نو اندیشی » را دارد. علمی که خدشه ناپذیر باشد، فقط ترّه هات حوزوی و الهی است.

– بنیان علم بر آزمون و خطاست:

علم به گرداگرد محور « فرضیه و آزمایش و خطا » می چرخد. به همین سبب نیز، چیزی که پرنسیپش از « فرضیه و آزمایش و خطا »، ریشه بگیرد هیچگاه نمی تواند ادّعای « خدشه ناپذیری مطلق » کند. اگر علم، خدشه پذیر نبود، هنوز مردمان جهان تصوّر می کردند که زمین، مرکز کائنات است. اگر علم، خدشه پذیر نبود، هنوز انسانها تصوّر می کردند آنچه اصحاب کلیسا و امثال آنها وعظ می کنند، حقیقت محض است. اگر علم، خدشه پذیر نبود، هنوز مردم تصوّر می کردند که فیزیک نیوتونی، جامع تمام و کمال نظریّه هاست. اگر علم، خدشه پذیر نبود، هیچگاه بشر از غارها، پایش به بیرون غار نیز نمی رسید.

علم، این نیست که ما، چشم و گوش بسته، وارث بی چون و چرای نتایج آن باشیم. از این رو، علمی را که من به تن خویش در باره اش نیندیشیده و چم و خم آن را سنجشگری نکرده باشم، علم نیست. علمی که از نتایج تدقیق شدنها و تاملات و سنجشگریها و لم و بم کردنهای من، ریشه نگیرد، علم نیست؛ بلکه متابعت کردن است. تقلید کردن است. هر چی آقا گفتن است. توضیح المسائل است. علمی که محصول اندیشیدنها و کاویدنها و پرسشگریها و سنجشگریهای فردی نباشد، علم نیست.

– آن چه که بسیاری از تحصیل کرده گان ما، علمی می پندارند، هیچ ربطی به علم ندارد:

علمی که دیگران بیندیشند و ما فقط، مصرف کننده و نشخوار کننده ی تولیداتشان باشیم، علم نیست. اینگونه علمهای بدون امّا و اگر و بدون باز سنجی و سنجشگری، همان دنباله روی کردن از دیگران است. نمونه اش همان چیزی است که در ایران از سوی ذهنیّتهای شیعه زده، مارکسیسم، خطاب می شود؛ یعنی چیزی که با آمینگویی طوطی وار گفتارهای دیگران همپاست. نوعی بازخوری و بازگویی و بازنویسی اندیشیده های دیگران است بدون آنکه سهم و رنگی و نشانه ای از وجود خود ما در آنها باشد. علم را زمانی می توان کسب کرد که تک، تک ما با سراسر آن چیزهایی صف آرایی فکری و صریح کنیم که به ستیز با علم برمی آیند. خواه مذاهب باشند. خواه ادیان و الاهان و رسولان باشند. خواه ایدئولوژیها باشند. خواه مقتدران باشند. خواه تزهای آکادمیکی آتوریته داران باشند. خواه در هر زمینه ای که تصوّر پذیر باشد، مانع ضدّ علمی وجود داشته باشد. علم، هیچگونه دامنه ی کبریای را به رسمیّت نمی شناسد و هرگز به متوکّلان و متولیّان چنان دامنه هایی نیز ارج نمی گزارد و برای چیز نویسیهای مدافعانشان نیز ارزشی قائل نیست. علم، هیچگاه رعایت کننده نیست. علمی که رعایت بکند، علم نیست؛ بلکه آلت و ابزار تحمیق و اقتدار گرایی و زورگویی و جهالت گستری می باشد.

– ذهنیّت سنّتی و اسلام زده، شعار « علم ، علم » سر می دهد؛ امّا معنای علم را، « ایمان متابعتی » می فهمد:

علم در سنجشگری ذهنیّتهای سنّتی و اعتقاداتی و آداب و رسومی و مقلّدی و متابعتی انسانهای یک جامعه است که پا گرفتن « شناخت و دانش » را امکانپذیر می کند. آنچه که حقیقتهای حاکم و نصّی و الهی را محافظت و مدافعه کند، هرگز علم نیست و هیچ ربطی نیز به علم ندارد؛ ولو بر پیشانی خودش، اتیکت علم را آویزان کرده باشد و در پای عَلَم و کُتل علم، سینه ی ای خونین و مالین داشته باشد. علم، هیچگاه و در هیچ کجای جهان نمی تواند [ خدشه ناپذیر ] باشد. خدشه ناپذیری علم؛ یعنی پذیرفتن و گردن نهادن به اصول و نصّ آکادمیکی و ایدئولوژیکی که گرانیگاه خودش را از « مذهب به علم » تغییر داده است؛ ولی متابعت و مُتعه گی و تقلید را همچنان به خودش آغشته دارد. علم، جست – و – جو به تن خویش است. علم اندیشی و تلاش برای کسب علم؛ یعنی پاد اندیشی و قیام بر ضدّ تمام آن داده هایی که اتکیت خدشه ناپذیری علم را بر پیشانی خود دارند. علمی اندیشی و کشف هر چیز تازه در هر زمینه ای که می خواهد باشد، سنجشگری رادیکال تمام جزئیات داده ها و یافته ها و اصول مطلق و حقیقتهای نصّی و فراکائناتی و غیره و ذالک می باشد.

– علم، زبان تفاهم است:

زبان تفاهمی به « فهم و شعور و فردیّت مستقل اندیش » و گشوده فکری هر انسانی منوط و ملزوم می باشد. کسی که مالک و مروّج و مدافع حقیقتهای نصّی و آکادمیکی و ایدئولوژیکی و الهی می باشد، هیچگاه به دنبال زبان تفاهمی نیست؛ بلکه به دنبال بریدن زبان آنانی می باشد که در چند و چون حقیقتهای نصّی و فراکائناتی و ادّعای رسالت داشتن شیّادانی مزوّر، پرسشها می کنند. مالک حقیقت و مروّج حقیقت، هرگز زبان تفاهمی ندارد؛ بلکه زبان تعلیمی و تدریسی و امریّه ای دارد. زبان تفاهم، زبان « نمیدانمی انگیزنده » می باشد. زبان تفاهم، زبان شک آفریننده و پرسش زلزله افکن و دلیر بودن در سنجشگری و سخن گفتن و پذیرش مسئولیّت می باشد. زبان تفاهم، زبان آدمیگری و شعور و شخصیّت فردی، بدون کاربست خشونت و خونریزی و شکنجه و کُشتار و آزار و حبس و ترور و اعدام و امثالهم می باشد. زبان تفاهمی، زبان انسانیست که خردلی از فروزه های « فردیّت و خویشاندیشی » در وجودش تعبیه باشد. زبان تفاهم، هرگز زبان قدرت و اقتدار گرایی نیست. زبان تفاهم، زبان باهماندیشی و باهمجویی و باهمآزمایی و همدردی می باشد. زبان تفاهم، زبان شعور و فهم و تلاش برای شناخت و سنجشگری تمام موانع تفاهم می باشد . زبان تفاهم، زبان تصدیق و شهادت دادن و آمینگویی نیست. زبان تفاهم، زبان پرسشگری و سنجشگری رادیکال بدون رعایت قدرتمندان و منفعتپرستان و مالکین حقایق زمینی و الهی می باشد. زبان تفاهم، زبان انسانیست که به هیچ حقیقت غالب و آمر هرگز و هرگز شهادت نمی دهد و در برابر آن نیز تعظیم و تکریم نمی کند. زبان تفاهمی، محصول رسمیّت بخشیدن به فردیّتها و معترضان و سرکشان و تکروها و نامتعارفان و دیگراندیشان و قیام کننده گان و خویشاندیشان است.

– تفاهم بدون پذیرش پرنسیب سنجشگری، فریب و عبودیّت است :

زبان تفاهمی را نمی توان بدون سنجشگری موانع تفاهم به واقعیّت پذیری آن امیدوار بود. من نمی توانم با تایید و تصدیق و شهادت دادن به حقایق غالب و آمر به زبان تفاهمی با دیگران برسم. من زمانی می توانم با دیگران، تفاهم داشته باشم که مالک انحصاری هیچ حقیقتی نباشند و ادّعای مصطفائی نیز نکنند. زبان تفاهم، زبان گفت – و – شنود انگیزشی و تاثیر پذیری و تاثیر گذاری برای بهمنشی و بهزیستی و بهکامی و خشنودی و شادمانی و پروراندن روح و روان و مغز یکدیگر است. زبان تفاهمی، هرگز و هرگز، شهادت دادن به جنایتها و تبهکاریها و خباثتها و رذالتها و خونریزیهای حُکّام و مروّجان مذاهب ضدّ جان و زندگی نیست که نیست. من بدون سنجشگری موانع تفاهمی نمی توانم با حتّا برادران و خواهران تنی خودم نیز سخنی داشته باشم. زبان تفاهمی، زبان سنجشگری و گشوده فکری می باشد. زبان تفاهمی،زبان پذیرش و رسمیّت علنی دادن به تمام آنانیست که در کلمات فردیّت و رفتار شخصیّت منحصر به فرد خود سخن می گویند و می زییند. زبان تفاهمی، زبان تسلیم شدن به زورگویی حُکّام شمشیر به دست با ارگانهای سرکوبگرانشان نیست. زبان تفاهمی، زبان استدلال و منطق است. زبان تفاهمی، زبان کاربست شمشیر و شکنجه و سنگسار و قطع اعضا بدن و حبس و زندان و تیر باران و اعدام و مصادره ی دارائیها و غارت حقّ و حقوق دیگران نیست. زبان تفاهمی، زبان شعور و فهم و بینش و رادمنشی و دلیری و گستاخی در سخن گفتن و نوشتن و زیستن می باشد.

– در ستایش تضاد ها و گونا گونی جلوه های پدیداری اش :

کسی که آن فهم و شعور را ندارد تا بتواند « تفاوتها و تضادها » را ببیند، اگر سالهای سال نیز در صدها کتابخانه و دانشگاه و دانشکده و پای تدریس اساتید گوناگون، غوطه بخورد و محتویات کتابها را همچون توبره به دور گردن خودش حلق آویز داشته باشد و دائم به نشخوارشان سرگرم باشد و صدها تجربه ی عینی و ملموس به تن خویش نیز داشته باشد، هرگز نخواهد فهمید که مسئله ی « عدالت در اسلامیّت »، چه تفاوت و تضادی با « داد ورزی در فرهنگ سیمرغی ایرانزمین » دارد. همینطور چه تفاوتهایی عدالت اسلامیّت و داد ورزی ایرانی با ترمینوسها مشابه ( = Gerechtigkeit / Justice ) در فرهنگها و تمدّنهای دیگر دارند. وقتی ما نمی توانیم تفاوتها را تمییز و تشخیص بدهیم، پیداست که « عدالت اسلامی » را نیز نمی شناسیم و نمی فهمیم؛ زیرا آنچه بیش از سه دهه است در ایرانزمین، حاکم مطلق می باشد، همان « عدالت الهی / اسلامی » هست که با ترازوی قیراطی « شمشیر اقتلویی الّله به قوّه ی ولایت فقاهتی »، به پخش و توسعه و اجرای « سهم عدالت » به ایرانیان و جهانیان مشغول و کاسب هستند و جای تعجب است که چرا وارثان دین مورووثی( !؟) آبا و اجدادی خود از حضور و وجود و مجریان « عدالت الهی / اسلامی »، ناراضی و شاکی می باشند و دائم به اعتراض و شورش و طغیان و سرکشی از اصول عدالت پخشی دین موروثی خود مشغولند؟.

– « دین موروثی » یا امتیاز مصطفائی؟ :

اگر من از کسی بپرسم برای چی، یک چشمت آبی است و چشم دیگرت بنفش؟ و از طرف مقابلم، پاسخ بشنوم که چشمهای من، ارثی می باشند. پدرم همینطور بوده. پدر بزرگم نیز همینطور بوده. جدّ اعلا جدّم نیز تا آنجایی که خبر دارم، همین گونه چشمها را داشته اند، هیچوقت در پاسخگویی او، شاخ درنمی آورم؛ زیرا بحث « ژنتیک و ارثیه های خونی » را می فهمم. امّا وقتی کسی از این حقیقت ژنتیکی بخواهد قیاس بگیرد و ادّعای مضحک « دین موروٍثی !؟ » بکند، معنایش این است که سراسر آنچه اکنون در ایرانزمین حاکم می باشد، بایستی بی چون و چرا پذیرفته شود و هرگز لم و بمی نیز در مسائل و چگونگی واقعیّت آن نکند؛ زیرا آنچه، ارثی می باشد، چیزیست که به تار و پود و خون و رگ و پی و سلول و نطفه و دار و ندار آدمی پیوند خورده است. با چنین ادّعای بی پایه و بی مغز است که چیز نویسان می گویند هر ایرانی که به دنیا می آید بر پیشانی اش همچون جلّاد اوین، « اسدالّله لاجوردی »، مهر نماز، حکّاکی شده است و دور تا دور کمرش نیز نوشته شده است: « لا إله إلا الله، محمّد رسول الله ». همینطور روی شانه ی راستش، آخوندی با عمامه ی سیاه نشسته است و روی شانه ی چپش نیز آخوندی با عمّامه ی سفید. هر کجا بروند و هر جایی که باشند، چنین دین موروژی بسان دیگر ارثیه های ژنتیکی به هستی و نیستی اشان عجین می باشند. آمریکا باشند. باید با ماسک دیالوگ و تفاهم، اقتلو اقتلو کنند. آلمان باشند، باید با ماسک دیالوگ و تفاهم، اقتلو اقتلو کنند. فرانسه باشند، باید با ماسک دیالوگ و تفاهم، اقتلو اقتلو کنند. سوئد باشند، باید با ماسک دیالوگ و تفاهم، اقتلو اقتلو کنند. کانادا باشند، باید با ماسک دیالوگ و تفاهم، اقتلو اقتلو کنند. هلند باشند، باید با ماسک دیالوگ و تفاهم، اقتلو اقتلو کنند. انگلیس باشند، باید با ماسک دیالوگ و تفاهم، اقتلو اقتلو کنند. سوئیس باشند، باید با ماسک دیالوگ و تفاهم، اقتلو اقتلو کنند. مقر سازمان ملل و در دفتر حقوق بشر باشند، باید با ماسک دیالوگ و تفاهم، اقتلو اقتلو کنند و هیچکس نیز نبایستی در چند و چون اقدامها و ادّعاها و کارهایشان دخالتی کند یا چون و چرا کند؛ زیرا تمام آنچه را که آنها انجام می دهند، ارثی می باشد و چیزی که ارثیست، درمانپذیر نیز نیست. این نظریّه را علم پزشکی نیز مهر مطلق تایید می زند و کسانی که بر ضدّ پزشکی باشند، پیداست که علمی نیستند و طرفدار [ روایات و احادیث یاجوج و ماجوجی ] هستند؛ نه طرفدار [ اصول خدشه ناپذیر علمی به قوهّ ی جدال احسن! ].

– چرا تحصیل کرده ی ترسو و کثیر النّّبش از سنجشگری اسلامیّت می هراسد ؟:

جالب اینجاست که اگر کسی بخواهد برای ریشه یابی چنین ددخویی و توّحشی در تاریخ به دنبال آدرس بگردد، بلافاصله با واکنش آنها روبرو می شود. ناراحت می شوند. احساس کدورت و حقارت می کنند. بد و بیراه به مورّخ و تاریخگرا و تاریخنویس می دهند. می خواهند تمام رگ و ریشه ی ارثی خود را استتار کنند. ولی وقتی پای منفعت و حکومت و امتیاز و غارت و چپاول و زورگویی و ستم و شکنجه و آزار پیش می آید، بلافاصله، رفتارها و حرکتها و ستمهای آنها می شود دین موروثی!؟. به شتر گفتند: بار ببر، گفت من مرغم. گفتند: پس تخم کن. گفت من شترم. حکالا حکایت مبلّغان و مروّجان جوک بی مزه ی « دین موروثی !؟ » می باشد که به جای دلیر بودن در پاسخ گفتن به پرسشها، هنر و استعداد خود را در ویراژگری برای رتوش کردن جنایتها و خونریزیها و کثافتکاریهاتی می بینند که به نام « الّله و رسول و قرآن » در حقّ دیگران اجرا شده و همچنان با توحشی بدوی در حال اجرا شدن می باشند.این مدعی روشنفکر نه تنها در برابر تبه کاری های متولیان اسلام انتقادی ندارد بلکه انتفاد کننده از اسلام را هم چون ملایان مسئول فر قه گرای معرفی می کند.

– نفهمیدن تجربه ی نو زایی در باختر زمین :

انسانی که چنین سطحی و میان تهی است ، پیداست که وقتی از باختر زمین و پروسه ی پیشرفتها و تحوّلات اجتماعی و اقتصادی و کشوری و فرهنگی و غیره و ذالک آنها می شنود، بلافاصله به این توهم دچار می شود که اصحاب کلیسا با عشق و علاقه از پیشگامان درجه یک تمام تحوّلات اروپایی بودند و اصلا اشخاصی به نام « فیلسوف و متفکّر و هنرمند و نقّاش و آهنگساز و دانش ورز و امثالهم » وجود نداشته اند و چنین اشخاصی فقط پرسونالهای قصّه های خرافی عوام می باشند که برای لالایی کودکان بد خواب و تُخس، ساخته و پرداخته شده اند و اصلا واقعیّتی ندارند. از روز ازل، نه گذشته ای وجود داشته است. نه قرار است که آینده ای بیاید. همه چیز همین امروز است. عینی و ملموس و سندیّتی. در تاریخ اروپا، نه انگیزیسیونی بوده. نه رفرماسیونی بوده. نه رنسانسی بوده. نه روشنگری بوده. هیچی نبوده است. قافله ی تمدن پیشرفتهای غربی با گُل سر سبد آن؛ یعنی [ اصول خدشه ناپذیر ( !؟ ) علم ] ایده آلی فقط و فقط به همّت اصحاب کلیسا به پیش برده شده است و تمام چم و خم قضایای پیشرفت و تحوّل نیز در « انجیل »، از طرف پدر آسمانی (= عیسا مسیح ) به شکل آکبند و مهر و موم شده در اختیار پاپها و کاردینالها و اسقفها، تحویل داده شده است تا عوام کالانعام باختر زمینی را به سوی صراط المستقیم واتیکان، هدایت کنند. به همین دلیل [ خدشه ناپذیر علمی! ]، ما ایرانیان نیز وظیفه و رسالتمان است که در ایرانزمین ، مطیع و خادم و مُتعه ی ولایت فقاهتی باشیم تا با اصول خدشه ناپذیر علوم حوزوی به اوج مدرنیته برسیم! و حتّا از غربیان، سبقت نیز بگیریم!. چنین چیزنویسانی اعتقاد راسخ دارند که در باختر زمین، هیچ متفکّرانی نبودند که برای ساقط کردن اقتدار و آتوریته ی اصحاب کلیسایی و حاکمیّت هولناک انگیزیسیون به سراغ « اساطیر یونان و روم باستان » رفته باشند و با انگیخته شدن از مایه های تصاویر اسطوره ای آنها، به خنثا و ساقط کردن مقتدرین الهی و مدّعیان رستگاری کوشیده باشند. هرگز!. در نظر چنین اشخاصی، همه ی اسناد و گفته ها و نوشته ها در باره ی گلاویزیهای متفکّران و فیلسوفان و دانشورزان و هنرمندان باختر زمینی با اصحاب کلیسایی و مسیحیّت و یهودیّت، فقط فانتزی و بسان فیلمهای بولیوودی و هالیوودی می باشد.!؟.

– تحصیل کرده ی مُتعه ی مُلّایان از سنجشگری، نفرت دارد :

سنجشگری، پرنسیپیست که به هیچ ایدئولوژی و نصّ و مذهب و مرام و مسلک و نظریّه و تز و غیره و ذالک و همچنین مقتدارن حاکم و سیّاسگران شیّاد هرگز و هرگز ارج و احترامی نمی گذارد و خوشایند هیچ نحله ی قدرتپرست – چه آنان که حاکمند، چه آنانی که برای حاکم شدن، تقلّا می کنند – نمی تواند سخن بگوید و بر رواق مذاج و سلیقه ی آنها بنویسد و بیندیشد و رفتار کند. سنجشگری همواره به سوی سرند کردن و بررسی ریشه ای تمام آن مُعضلات دست و پاگیر داری گرایش دارد که باهمستان انسانها را در کنار یکدیگر، مختل و ناممکن و حتّا متلاشی می کنند. سنجشگری، همواره می کوشد که « کلیدی ترین و پایه ای ترین و ریشه ای ترین مُعضلات فلاکتزا » را در مناسبات انسانها به دادگاه سنجشگری فراخواند. بنابر این، سنجشگری اسلامیّت، هرگز به معنای خصومت کردن با مسلمان جماعت نیست. سنجشگری مارکسیسم و ایدئولوژیهای مشابه آن نیز، هرگز خصومت کردن و ابلاغ و صدور حُکم قتل مارکسیستها نیست. سنجشگری اساسا به محتویّات ذهنیّت انسانهایی رو می آورد که امکان ایجاد اغتشاشات و مصیبتهای اجتماعی را تولید می کنند.

مذهبی که خودش را حقیقت محض و تنها حقیقت فراکائناتی و زمینی می شمارد، بالطّبع به مومنانش جواز هر نوع جنایتی را در حقّ دیگران می دهد. به همین دلیل، سنجشگری، دقیقا با آن مبانی اعتقاداتی گلاویز می شود که در ذهنیّت و روان و مغز انسانها، حالتی متحجّر و سنگسان و استبدادی و زنگار گرفته و بسیار زمخت و خشونت زا به خود گرفته و انسانها را « ابزار » خود ساخته اند. اُس اساس سنجشگری به گرداگرد این « ایده آل و پرنسیپ » می چرخد که انسانها با آگاهی و شعور فردی بتوانند، مالک اعتقادات خودشان باشند؛ نه اینکه اعتقادات بتوانند انسانها را اسیر و ذلیل و برده ی حقیر خود بکنند. اعتقاداتی که در تملّک من باشند، به آسانی می توانم از آنها بگسلم بدون آنکه احساس کمبود یا خلاء داشته باشم. ولی اعتقاداتی که بر من، حاکم و آمر هستند، می توانند مرا هم قربانی کنند هم قصّاب دیگران. بنابر این اصل است که حکومتگران و مُتعه گان تابع آنها، سنجشگری مبانی اعتقاداتی خود را [ تعصّبات و نازلترین فرم فرهنگی !؟ ] می دانند. از دیدگاه آنها، سنجشگری و گشوده فکری و مدارائی و تولرانس؛ یعنی برپا کردن چرثقیل دار در ملاء عام. شکنجه و کُشتار در حقّ دگر اندیشان. سنگسار و شلّاق زدن و شانتاژ کردن و تار و مار کردن و آبرو ریزی انسانها. سرکوب و لت و پار کردن و قبرستانسازی با جنازه ی مخالفان عقیدتی خود. قلع و قمع و ترور شنیع تمام دگراندیشان و دگر رقیبان قدرتگرا. آنها اینگونه جنایتها را [ عالیترین !؟ فرم سنجشگری و تولرانس الهی ] می دانند که بسیار ستودنی و پسندیده نیز می باشد؛ زیرا « حقیقت نصّی » و حکومت فاقد فرّ و فاقد شایسته گی آنها را تضمین و تامین می کنند!.

آن انساني که خودش را با عقيده اش يکسان مي پندارد و از سنجشگري عقيده اش به خشم مي آيد، انسان نيست؛ بلکه برده ي عقيده اش مي باشد. ما اگر آرزو مي کنيم که جامعه اي باز و گشوده فکر داشته باشيم، راهي نداريم سواي آنکه دلاورانه و راستمنشانه با تمام مقدّسات کذّايي و آراء بدون انديشه ي پيشکسوتان امامزاده گونه و دانشهاي جزم آلود و عقايد و مذاهب مستبد، چه حاکم بر اذهان مردم چه حاکم بر ذهنيت خود با راستمنشي تام مبارزه کنيم و خود را از آنها بگسلانيم تا انسانهايي جوينده و پرسنده بار آييم. با احترام گذاردن به عقايد مردم، ما همچنان در قعر باتلاق واپسگرايي دست و پا خواهيم زد. رعايت و احترام به عقايد و مذاهب و ايدئولوژيها، خيانت به رشد و شکوفايي خود از يک طرف و پايمالي ميراثهاي فکري فرهنگ و تمدّن بشري از سوي ديگر است. برای ایجاد و نگاهبانی از « آزادیهای فردی و اجتماعی و پویایی فرهنگ باهمستان » بایستی با تمام عقايد و مذاهب و ايدئولوژيهاي الهي و زميني و ماوراالطبيعي و رنگارنگ، مرزبندی شفّاف و صریح و گویایی داشت. ما براي زيستن در کنار يکديگر به هيچ کتاب مقدّس و علمي و عقيدتی و مذهبی و ايدئولوژيکی و رسول و منجي و رهبر نيازي نداريم؛ زيرا اگر باور داريم که انسانهايي با فهم و شعور هستيم و مي توانيم با يکديگر سخن بگوييم و از بهر رفع دشواريهاي زندگي اجتماعي و گيتايي خود با يکديگر رايزني کنيم، پس به هيچ مرجعي فراسوي فهم و شعور فردي خود نيز نبايد نيازي داشته باشيم. ما نبايد منجي بخواهيم؛ بلکه وجود انسانهايي را آرزو کنيم که الفباي زندگي را آموخته و تجربه کرده باشند. به همين دليل، هيچ عقيده اي و مذهبی و کتابی و الهی و غیره و ذالک به مستثنا شمردن خود از رفتن به دامنه ی سنجشگري، هرگز حقّانيت ندارد حتّا اگر معتقدانش ادّعا کنند که عقيده يا مذهب يا دانش يا ايدئولوژي آنها، حقيقت محض الهی است. درست با حقيقت شمردن چنين موانع مخرب است که قلم سنجشگر ما بايستي بي پرواتر و تند و تيزتر شود.

پرداختن به سطحیّات آن مدّعی را بیش از این نشاید. اکنون بازگردم به اصل مطلب و طرح چند پرسش کلیدی.

2- بُنمایه های فرهنگ سیمرغی ایرانزمین و خاصمان آن.

آقای « نوری علاء »، عنایت داشته باشند که با رویکرد خودش به سنجشگری هر مُعضلی؛ بویژه اسلامیّت، لزومی ندارد که اینهمه راههای پر پیچ و خم و بیراهه های طول و تاریک را بپیمایند؛ بلکه خیلی صریح و یکراست می توانند با رجوع به محتویات قرآن و مقایسه ی آن با تجربیّات مایه ای ایرانیان، بلافاصله به تضاد و خصومت سرسختانه ی اسلامیّت و مومنان ریاکار و شیّاد آن با فرهنگ ایرانی پی ببرند. اصل بایستی این باشد که در سنجشگری اسلامیّت و دیگر مذاهب سامی و حتّا هویّتهای ملل دیگر به « برجسته کردن و مقایسه ی تفاوتها و تضادها و دیگرسانیها و تجربیّات مایه ای مردم خود » رو آورد تا دیگران بتوانند بدون هیچ دشواری به تمییز و تشخیص دادن علل دشمنی و خصومت اسلامیّت با بُنمایه های فرهنگ سیمرغی ایرانزمین پی ببرند. ما برای شناختن و سنجشگری « فرهنگ سرزمینمان » بایستی بتوانیم « محتویّات فرهنگ سیمرغی ایرانزمین » را استخراج و در کلمات و مفاهیم فردی، عبارت بندی کنیم و نشان دهیم که « تفاوت و تضاد و ناهمخوانی و تنش تجربیّات مایه ای و گوهری فرهنگ سرزمین ما » با مذاهب برآمده یا غالب شده بر آن و همچنین تضاد و تفاوت آن با تجربیّات ملل دیگر در کجاست؟. این به معنای آن نیست که ما بحث « برتری یا امتیازی یا مصطفائی » را می خواهیم طرح کنیم؛ بدانسان که در مذاهب سامی مرسوم است؛ بلکه ما بر آنیم که « چهره و وجود و تفاوت خویشتن را با دیگران » کشف کنیم و شناخت روشن و گویا و مرز بندی شده و شفّافی از « هویّت / خویشباشی » خودمان با دیگران داشته باشیم. بحثهایی که روشنگر هیچ چیزی نیستند و در همان حد و حدود قیل و قالهای حوزوی می باشند؛ سوای وقت تلف کردن و کاغذ سیاه کردن، بحثهائی هستند که فقط فرسایشی و تولید کننده ی انواع و اقسام کژبرداشتهای مغرضانه و احمقانه نیز می باشند . منظور از « فرهنگ ايراني » چيست؟ بنمايه هاي چشمگير و برجسته آن کدامند؟. چرا اين فرهنگ با « مذاهب وارداتي سامي و ایدئولوژیهای برآمده از آنها مثل مارکسیسم » در تضاد است؟. اين تضاد در کدام تصاوير يا ايده ها يا انديشه هايي نمودار مي شود؟. « فرهنگ سیمرغی ايرانزمین »، چگونه زاييده و پروريده شده است؟ اين صفتهاي ملّی و ايراني، يعني چه؟. ما برای نشان دادن « تفاوت و تمایز خودمان با مبانی اعتقاداتی اسلامیّت » به واقعیّتها و اصلها و پرنسیپهایی بایستی استناد کنیم که تفاوت و تضاد گوهری « فرهنگ سیمرغی ایرانزمین را با اصول و مبانی اعتقاداتی اسلامیّت به طور کلّی » اثبات می کنند و نشان می دهند؛ یعنی تفاوتها و تضادهایی که با هیچ چیزی نمی توان آنان را به یکدیگر « جوش داد و متّصل کرد ». بُنمایه های فرهنگ سیمرغی ایرانزمین کدامینند؟. :

الف ) – قداست جان و زندگی:

پرنسیپ « قداست جان و زندگی »، ابعاد گسترده ي گيتايي و کيهاني فرهنگ جهان آراي ايرانزمین را نشان می دهد و هر آن چيزي را در برمي گيرد که نشانه اي از « جان و زندگي » داشته باشد. « پرنسیپ قداست جان و زندگي »، ريشه اي بسيار کهنسال در فرهنگ ايرانزمين دارد. ردّ پاي چنين پرنسیپ ژرف و انساندوستي فرهنگ ايراني را مي توان در « شاهنامه ي فردوسي » ديد. زماني که « زال » زائيده مي شود، پدرش « سام »، دستور مي دهد که او را به دليل « سپيد مويي و سياه چشمي ( = فروزه های سیمرغی داشتن ) »، شبانه به گوشه اي ببرند و سر به نيست کنند. با دستور « سام »، خادمان دربار،« زال ( = انسان به طور کلّي / زندگي ) » را به دليل آنچه که از نظر اجتماع، « معيوب = سپيد مويي و سياه چشمي » قلمداد مي شود به دور مي افکنند. سپس آنچه را که به دور افکنده شده است، « خدا = سيمرغ گسترده پر » به فرزندي مي پذيرد و او را بزرگ مي کند و همال و معشوقه ي خود مي کند. سالها مي گذرد تا « سام » از کردار خود پشيمان مي شود و به جستجوي فرزند خود با « خدا = سيمرغ گسترده پر » رويارو مي شود. او در اين رويارويي درمي يابد که « زندگي، مقدّس هست و نبايد آن را دور افکند حتّا اگر معيوب باشد. ». فعلا برای طولانی نشدن مطلب، از صحنه سازیهای مشابه « تجربیات گوهری و مایه ای ایرانی در روبرو شدن با خدا » در مذاهب سامی (= یهوديّت و مسيحيّت و اسلامیّت شمشیر اقتلویی )، صرف نظر مي کنم.

ما با خواندن يا شنيدن چنين رويدادي، بلافاصله تصوّر مي کنيم که ايرانيان باستان، انسانهاي خوشخيالی بوده اند و براي سرگرمي همديگر، قصّه مي بافته اند. از اين رو، ژرف – انديشيده ترين و عاليترين تجربيات مايه اي و بي واسطه ي خودمان را با دستهاي خودمان پايمال مي کنيم. به عبارت دقيقتر و مستدلتر؛ ما با دستهاي خودمان، قبر خودمان را حفر مي کنيم. آنهم تجربياتي که تار – و – پود « هويت / خويشباشي » ما را متعيّن مي کنند. نياکان ما بسان تمام ملتهاي جهان باستان، تجربيات خود را در تصاوير اسطوره اي بازتاب مي دادند و طبيعيست که تصاوير نيز از تجربیاتی سرچشمه گرفته اند که انسانها از باهمستان خود، استنتاج و استخراج کرده اند. « تصوير سيمرغ گسترده پر = خدای ایرانیان در معنای وسیع تنوّع واقعیّتی اش )، در نگاه نخست به ذهن ما، پرنده اي عجيب و غريب را تداعي مي کند که البته خيلي کودکانه است چنين برداشتي از تصوير سيمرغ. در تصوير سیمرغ گسترده پر، ايرانيان، هويت خود را بازمي يابند. چنين تصويري از فرهنگ هزاره اي مردماني [= قومها، قبيله ها، مليّتها، ايلها، تبارها، اقليّتها و … ] سخن مي گويد که در طول تاريخ در فلات ايرانزمين گرد آمده اند و در يکديگر ادغام شده اند و عصاره ي باهمآيي و باهمزيستي خود را در اين تصوير شکوهمند و شايان ستايش بازتاب داده اند. انسانهاي جهان باستان هنوز از لحاظ انديشيدن تئوريک و پروراندن مفاهيم به آن مرحله نرسيده بودند که تجربيات خود را بخواهند در مفاهيم « راسيوناليستي » عبارت بندي کنند. اين بود که تصاوير، بهترين امکان براي انتقال و محافظت و دوام تجربيات مايه اي و بي واسطه ي آنها بود. بعدها که تفکّر فلسفي نم نم پروريده شد، گسستن پاداندیشانه از تصاوير اسطوره اي و انديشيدن در مفاهيم فلسفي شروع شد. البته این به معنای آن نیست که با گسترش مفاهیم راسیونالیستی، تصاویر اسطوره ای برای همیشه و ابد از جوامع بشری، رخت بر بستند. اینطور نیست. پیوند تصویر و مفهوم، همیشه و همه جا با بشر بوده و هست و خواهد بود.

در رویکرد تحصیل کرده گان اجتماع ما به میراث کتبی و شفاهی سرزمینمان تا امروز فقط فاجعه به دنبال فاجعه رخ داده است؛ زیرا ادیبان تعلیق و تحشیه نویس و اساتید دانشگاهی با اتیکت به همّت / به کوشش با آن ذهنیّت متشرّع خودشان، هنوز آن بینش و ژرفنگری مستدل را ندارند تا دریابند و بفهمند که « تصویر ایرج در شاهنامه ی فردوسی »، سند و منشور و اعلامیه ی « آزاداندیشی و جهانوطنی و پرنسیپ قداست جان و زندگی » می باشد. اینگونه اساتید سطحی بین و تعلیق و تحشیه نویس با تمام آن نوشتارهای مملوّ از گفتآوردهای تحریفی / متابعتی / حبل المتینی / نون قرض دهی خودشان به یکدیگر با نیّتهایی بسیار میهن پرستانه در سمت و سوی « نابودی و لت و پار کردن فرهنگ سیمرغی ایرانزمین »، شبانه روز، سعی بلیغ آکادمیکی و آتوریته پسند دارند؛ زیرا فرهنگ ایرانی برای اینان فقط « مشاعره گاه غبار روبی » می باشد؛ نه آوردگاه تفکّرات فردی. هیچکدام یک از این ادیبان و اساتید تعلیق و تحشیه نویس تا امروز آن دلیری و گشوده فکری را نداشته اند که با رادمنشی در برابر تمام آن داده های اساتید اقدم خود و غربیان سطحی نگر و مطلق بیگانه با بُنمایه های فرهنگ ایرانی، فقط یک پرسش ساده ی شک آمیز کنند، قیام و سرپیچی در برابر نظرات سطحی آنها، پیشکش تک، تکشان باد!.

هیچ کدام از اینهمه ادیبان و اساتید مدّعی « شاهنامه پژوهی و شاهنامه شناسی و فردوسی شناس » تا امروز، آن دلیری و گستاخی پرسیدن را نداشته اند که با خواندن فقط یک بیت از « شاهنامه ی فردوسی » بتوانند « ایرانی و هویّت ایرانی بودن » خود را بشناسند و تفاوت آن را با دیگران؛ بویژه اسلامیّت، تمییز و تشخیص دهند. برای آنها « شاهنامه »، گونه ای امامزاده برای نون در آوردن و اسم در کردن می باشد؛ نه « معدن و چشمه ی فرهنگ سیمرغی و حیاتبخش و نو زاینده ی ایرانی و ایرانزمین ». اینگونه اساتید که بیش از شصت سال آزگار است به بی محتوا و تو خالی کردن و بی معنی جلوه دادن « میراث فرهنگی و تجربیّات ژرف ایرانیان »، سرگرم دود چراغ خوردن می باشند، هنوز آن درایت و بینش و گشوده فکری را پیدا نکرده اند تا دریابند که « شاهنامه و غزلیّات مولوی و عطّار و حافظ شیرازی و کثیری از این متفکّران رادمنش ایرانی » در تمام سرایشهای خود، همانا هویّت ایرانی را با مسئولیّت و دلیری پاس داشته اند و به صدها زبان و عبارت، ایرانی بودن خود را و دلبسته گیهای ژرف خویش را به بُنمایه های فرهنگ سیمرغی ایرانی سروده اند و فریاد زده اند. اینگونه ادیبان و اساتید دانشگاهی هستند که فلاکتها و صغارتها و حقارتهای ایرانی را در سیطره ی حُکّام شمشیر اقتلویی، امکانپذیر و مهیّا می کنند و در هر فرصت و مکانی که پیش آید حتّا به همپایی و همدستی و همآوازی با آنان نیز از جان و دل می شتابند. تا چنین اساتید و ادیبانی، مسند و متولّی فرهنگ و تاریخ ایرانی باشند، دوام حکومت فقاهتی و دیگر حکومتهای ضحّاکی، در ایرانزمین، اجتناب ناپذیر خواهد بود.

در سرزمين ما، چندين دوره وجود دارد که بايستي آنها را با تيزبيني و ژرفنگري، دائم در پيش چشم خود داشت: 1- دوران شکل گيري فرهنگ ايران و زايش و پرورش تصوير سيمرغ گسترده پر. 2- دوران چيرگي ميترائيسم و مبارزه با « فرهنگ سیمرغی » و تلاش براي جا انداختن و تحمیل و تلقین ايده ي « قرباني خوني ». 3- دوران زايش « زرتشت » و زرتشتيگري و مبارزه ي سرسختانه ي دبيران و موبدان قدرت پرست [ = نياکان آخوندهاي امروزي ] در تمام ابعاد تصوّر شدني با تصویر سیمرغ گسترده پر و تقليب و تحريف و مخدوش و نابود کردن کثير زيادي از متون و آثار و نشانه هاي فرهنگ سيمرغي ايرانيان. 4- دوران استیلا یافتن و سقوط ساسانيان و چيرگي خشونت آميز و مملوّ از خونريزي اسلامیّت به کمک و طّراحي مغزهای متفکّر سپاهيگري ايران بر سراسر امپراتوري ايرانزمين. 5- دوران برآمدن سلسله هاي متنوّع حکومتي و آغاز نبردهاي فرهنگي و اجتماعي ايرانيان با قدرتهاي حاکم براي گسترش و واقعیّت پذیر کردن بُنمایه های هويت خود{ = فرهنگ سيمرغي = مهر و داد و راستی و قداست جان و زندگی } در ابعاد زندگي فردي و اجتماعي و کشوري که تا همین امروز همچنان ادامه دارد.

زندگي در فرهنگ ايراني، « قداست » دارد؛ زيرا هر رويه اي از آن، چهره هايي ديگرسان از روند « خودگستري خدا » ( = سیمرغ گسترده پر ) هستند. در اين معنا، خدا براي ايراني، آشکار و زيبا و مهر ورز و نگهبان جان و رنگين کمان گرايشها و بينشها و تضادها و تناقضها هست. در اصل، « خدا » از نظر ايراني، جوينده است و براي رهانيدن جانداران از « درد »، پيوسته به رنگي ديگر و امکان مددکاری دیگرگونه در مي آيد. از اين رو، هر جلوه اي نامتعارف از او، قداست دارد؛ زيرا نشانه اي از اوست. به همين دليل بود که « زال » در لحظه اي که مي خواست از « سيمرغ » جدا شود، « سيمرغ »، پرهايي از وجود خودش را به او مي دهد و مي گويد که هر گاه به کمک من نياز داشتي، يکي از اين پرها را آتش بزن. با آتش زدن « پر سيمرغ »، بلافاصله « سيمرغ » پديدار مي شد. زيرا در سوختن پر سيمرغ، خدا آتش مي گرفت از دردي که انسان به آن گرفتار شده بود. « خدا » مي سوخت و دردي را که همالش داشت با تمام وجودش مي چشيد. هنوز که هنوز است ايرانيان در مهر ورزي به ديگران مي گويند: « من دلم براي او مي سوزد. ». « خدا » در لحظات درد بر انسانها پديدار مي شود و آنها را از درد مي رهاند. « انسان و خدا، همال و همگوهر » يکديگر هستند؛ نه اينکه یکي آمر و ديگري تابع باشد.

پرنسیپ « قداست » در فرهنگ ايراني، زائيده ي شرم و ارجگزاري و پذيرفتن آگاهانه ي رويه هاي رنگارنگ « خدا » هستند؛ زيرا « خدا »، « باهماد آمیخته به هم تمام دیگرسانیها و تنوّعات و بسیار چهره ها » هست و زاينده و پرورنده و بالنده ي زندگي. از اين رو، براي ايراني، « خدا » نمي توانست جانستان و خونريز باشد، زيرا هر گونه خونريزي، آسيب زدن به خودش بود. خدايي که « زندگي » را به ديگري مي بخشد، هرگز نمي تواند « جانستان » باشد. در اين راستا، حتّا مرگ طبیعی نيز عدم نيست؛ بلکه امتداد و فراگستري خدا در کائنات اسرار آميز هست. براي ايراني فقط « زندگي » وجود دارد و « مرگ » به معناي فنا شدن و نابودي نيست. در طول تاريخ کهنسال ما متاسفانه چنين تجربيات بي نظير از سوي قدرت پرستان بي فرّ و حکّام مستبد و دبيران ذينفع و موبدان در ذهنيّت و روان ايرانيان به شدّت سرکوب و واپس رانده شدند؛ ولي هميشه در فرهنگ عوام و قصّه ها و متلها و زبانها و لهجه ها و آداب و سّنن و باورداشتها و حکايتهاي مردم و اشعار و سرایشهای شاعران ايرانزمين، پايدار و ایده آل مردم ایران از « فرهنگ باهمستان و شیوه ی کشور داری و جهان آرایی »، جاودانه؛ ولی همچنان نامکشوف مانده اند.

با چيرگي ميترائيسم و ريختن خون گاو ( = گاو، در تصاوير اسطوره اي همان مادر / پرنسیپ زاینده گی مي باشد )، فلاکت و تباهي ايرانزمين نيز آغاز شد که مرده ريگ خشونتهاي بسيار آزارنده و زننده ي آن در اسلامیّت، امتداد خودش را تا همین امروز حفظ کرده است. ناگفته نگذارم که فرهنگ ایرانی اصلا و ابدا، زرتشتیگری و میترائیسم و مذاهب غالب شده بر آن نیست که نیست. اسلامیّت نیز چیزی نیست سوای تفاله ی زرتشتیگری. با شعارهای دلخوشکنکی برای مراقبت کردن از « پاسارگاد و دیگر بناهای تاریخی »، هرگز نمی توان « زهدان فرهنگ مردم » خویش را نگاهبانی و رستاخیزنده کرد. این به آن می ماند که در یک حادثه ی راننده گی به جای نجات دادن و به فریاد انسانها ی زخمی و لهیده و داغون شده رسیدن، به مراقبت از ماشین درب و داغون رو آوریم و تصوّر کنیم که با حفط و تعمیر کردن ماشینهای تصادفی می توان جان و زندگی آنانی را بازیافت که در تصادف، کُشته شده اند. کثیری از همین مدّعیان نجات میراث تاریخی و فرهنگی ایرانزمین از تحقیر و تمسخر و پایمال کننده گان « فرهنگ سیمرغی ایرانزمین » هستند. امروزه ما براي آنکه بتوانيم ايده ي فرمانروايي فرهنگ سیمرغی را در ايرانزمين واقعيّت پذير کنيم، هيچ راهي نداريم مگر اينکه تصوير « سيمرغ گسترده پر » را که نگهبان جان و زندگيست در برابر تصوير هولناک « الّله آمر به اقتلو اقتلو » بگذاريم؛ یعنی الاهی که منشاء خونريزی و قتل و آزار و تبعيض و شکنجه و غارت و تخريب مي باشد. ما با بازشکافي فکري و پروراندن تئوريک تجربيات اصيل خودمان است که مي توانيم امکانهاي پلوراليسم فرهنگی و کشورداری و حقوق انسانها را بدون هیچ تمایز و تفاوتی در دامنه ي دولت و اجتماع، شکل بدهيم.

« تصویر ایده آلی سیمرغ گسترده پر » از نتایج باهماندیشی و باهمزیستی قرنها زندگی صلح آمیز قبایل مهاجر در فلات ایران، زاییده و پروریده شده است. وجود انواع و اقسام قومهای ایرانی که هنوز هر استانی از ایرانزمین به نام آنها رقم خورده است، اثبات می کند که این ملّت در تنوّع وجودی اش به « پرنسیپهایی » ارج می گزارد که هویّت وجودی اش را پاس می دارد و نگهبان و حافظ آن هست. « پرنسیپ باهمستان ایرانیان به طور کلّی » در حقیقتی عریان و مسلّم به نام « قداست جان و زندگی » خانه و کاشانه دارد. تجربه ی « به دور افکنده شدن زال و پذیرفته شدنش از سوی خدا = سیمرغ گسترده پر » برای هر ایرانی حضور ملموس و اکنونبوده گی = Present / Gegenwart دارد. آنچه را که در « واقعه ی دربار سام و زایش زال » از زبان « فردوسی در شاهنامه » می شنویم، نمادیست از « سراسر صحنه و میدان اجتماع ایرانی – جهانی » که رفتار و شیرازه و گوهر « هویّت ایرانی » را نسبت به خودش و جهان و جانداران و کائنات، متعیّن می کند و رقم می زند. در تجربه ی به دور افکنده شدن زال، ایرانی درمی یابد که « زندگی و جان » را هر چند که عرف و قوانین و اعتقادات و باورهای مذهبی و مراسم و آداب و غیره و ذالک اجتماع و حتّا قوانین حکومتی بر ضدّ آنها باشند، بایستی بی چون و چرا « نگهبان بود و پرورید »؛ زیرا « جان و زندگی » همان شاهرگ خداست که در پدیده ها جاری و ساری می باشد و خدا، هیچگاه و هرگز نمی تواند « جانستان و خونریز » باشد؛ زیرا خدایی که اهل خونریزی باشد، نمی تواند پرنسیپا، پرورنده ی جان و زندگی نیز باشد. فقط خدایی می تواند، پروردگار باشد که زندگی را در هر فرمش حتّا نوع معیوبش دوست می دارد و به آن مهر می ورزد و نگاهبان جان شیرین آن هست. اگر خدا بر ضدّ زندگی و جان باشد، نبایستی از به دور افکنده شدن یک کودک معیوب(= زال / انسان و جاندار به طور کلّی ) حتّا خم به آبرو بیاورد؛ چه رسد به آنکه او را به فرزندی بپذیرد و معشوق او نیز بشود و در تمام دردهای زنده گانی فردی او بر وجودش پدیدار و یاور شود. ناگفته نماند که معنای عیب فقط جنبه های فیزیکی قضیه نیست؛ بلکه معنای بسیار گسترده ی « دگرسانی و دگر اندیشی و دگر اعتقادی و نامتعارف بودن » و امثالهم را در برمی گیرد . ایرانی با چنین تجربه ای که در تصویر اسطوره ی « سیمرغ » واتابیده شده است، هویّت خود را و ایده آلش را از سیاستهای رفتاری و کارگذاری حکومتگران و مناسبات اجتماعی در کنش و واکنش با دیگر جانداران برای همیشه و ابد، متعیّن کرده است. معیار برای ایرانی، « جاندار بودن » می باشد؛ نه عقیده و مرام و ایدئولوژی و رنگ پوست و قوم و نژاد و زبان و غیره و غیره. از این رو، آنانی که زندگی را می آزارند و جان را قبضه می کنند، همه بدون استثناء از قاتلان خدا و در خصومت با زندگی و جان هستند که به بریدن شاهرگ خدا، مشغولند. اسلامیّت در تضاد با فرهنگ سیمرغی ایرانزمین می باشد؛ زیرا به امریّه ی « اقتلو اقتلو »، متّکی می باشد.

همین پرنسیپ « قداست جان و زندگی » بود که امکانهای بسیار گسترده ی باهمستان انسانها را مهیّا کرد و باعث شد که ایرانیان در رشد و توسعه و ایجاد تمدّن بزرگ هخامنشی و پل بزرگ ارتباطات فرهنگی و تجاری با سراسر جهان، نقش کلیدی و اساسی و فوق العاده ستودنی ایفا کنند. همین پرنسیپ « قداست جان و زندگی » بود که به ایرانی اجازه نمی داد به متوحش ترین ساکنان شبه جزیره ی عربستان، کوچکترین گزندی برسانند. همین پرنسیپ « قداست جان و زندگی » بود که قوم یهود را از اسارت بابلیان بدون آنکه قطره خونی از دماغ احدی فرو چکد، به در آورد و آزادی بخشید. همین پرنسیپ « قداست جان و زندگی » بود که نخستین « منشور جهانی حقوق بشر » را تثبیت و اجرا کرد. مسئله ی « پرنسیپ قداست جان و زندگی » بر « فروزه های زایشی – پیدایشی »، استوار هست؛ زیرا آنچه که می زاید و به زایش، بار دار می کند، به زیستن، حقّانیّت دارد و هیچکس محقّ نیست که آفریننده و آفریده اش را بیازارد. آزردن آفریده به معنای زجر دادن، آفریننده می باشد.

————
برای خواندن متن کامل به لینک های زیر مراجعه کنید
https://archives.farhangshahr.com/private_segment/issue_244032007<a
پانویسها:
1-

https://www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=8403

2-

https://archives.farhangshahr.com/private_segment/issue_225022007/

متاسفم! ارسال دیدگاه بسته شده است.

© [suffusion-the-year] MahMag - magazine of arts and humanities درد من تنهايي نيست؛ بلكه مرگ ملتي است كه گدايي را قناعت، بي‏عرضگي را صبر،
و با تبسمي بر لب، اين حماقت را حكمت خداوند مي‏نامند.
گاندي